Saturday, February 23, 2013

خاموش

سکوتم، خودم رو میترساند...
بقیه را، ندانم.

مرده‌ام. زنده به گورم کرده‌اند...
این دختر شرقی را.

Sunday, February 17, 2013

رنگی

[از دیروز تا امروز]

امروز کارهای خوبی کردم... صبح بیدار شدم و توی تخت غلت زدم... دستم اومد جلوی لبهام. بوسیدم. چشمهام گرد شد! چندین ماه بود که خودم رو نبوسیده بودم! یک فاجعه در زندگی خودم... باز خودم رو بوسیدم... خودم رو باید بیشتر دوست داشته باشم...
*
لبخند از فکر اینکه مامان به زودی اینجاست...
*
غذا بختم در حد تیم ملی! ایده بنیادیش از کباب قابلمه ای بود... اما ویژه اش کردم و این کجا و اون کجا.... قیافه‌اش خدا شده! طعمش همچنین! از ویژه بودنش همین بس که توی فر درست کردم... خوشگل شده لامصب! یه قرمزی خوبی داره و کنار برنج دودی و زیره... وای وای! کولاک کردم! خوشحالم که زیاد درست کردم که غیر از صبحانه الان و شام دیشب، سه تا ظرف هم گذاشتم فریزر!!!
*
شاید نیما، در 27 آذر 1320... دختری رو دیده بود که فروغ چشمانش رو از دست داده و دیگر نمینوشت... که نوشت:
آی آدمها ، که بر ساحل نشسته شاد و خندانيد،
يک نفر در آب دارد می‌سپارد جان
يک نفر دارد که دست و پای دائم می‌زند
روی ِ اين دريای ِ تند و تيره و سنگين که می‌دانيد،
آن زمان که مست هستيد
از خيال ِ دست يابيدن به دشمن،
آن زمان که پيش ِ خود بيهوده پنداريد
که گرفتستيد دست ِ ناتوان را
تا توانائی ِ بهتر را پديد آريد،
آن زمان که تنگ می‌بنديد
بر کمرهاتان کمربند...
در چه هنگامی بگويم؟
يک نفر در آب دارد می‌کند بيهوده جان، قربان.
آی آدمها که بر ساحل بساط ِ دلگشا داريد،
نان به سفره جامه تان بر تن،
يک نفر در آب می‌خواند شما را
موج ِ سنگين را به دست ِ خسته می‌کوبد،
باز می‌دارد دهان با چشم ِ از وحشت دريده
سايه‌هاتان را ز راه ِ دور ديده،
آب را بلعيده در گود ِ کبود و هر زمان بيتابی‌اش افزون.
می‌کند زين آبها بيرون
گاه سر، گه پا،
آی آدمها!
او ز راه ِ مرگ اين کهنه جهان را بازمی‌پايد،
می‌زند فرياد و امّيد ِ کمک دارد.
آی آدمها که روی ِ ساحل ِ آرام در کار ِ تماشائيد!
موج می‌کوبد به روی ِ ساحل ِ خاموش،
پخش می‌گردد چنان مستی به جای افتاده. بس مدهوش
می‌رود، نعره‌زنان اين بانگ باز از دور می‌آيد،
آی آدمها!
و صدای ِ باد هر دم دلگزاتر،
در صدای ِ باد بانگ ِ او رهاتر،
از ميان ِ آبهای ِ دور و نزديک
باز در گوش اين نداها،
آی آدمها!
دوست داشتم امروز، شبهای گوته‌ای می‌بود... میرفتم و شعر گوش میدادم... 10 شب... 10 روز...
موهایم با بنفش شروع کردند... قرمز شدند، قهوه‌ای شدند... تا اینجا خوب بود. الان کبودند! خیلی بهترند!

Saturday, February 16, 2013

کلمات. خاموش.

یک شب دراز، یک شب خسته. تنها. استودیو. شعر... و هرکاری... غیر از کار!
...
و یک سری کلمه...



Sunday, February 10, 2013

شیشه پنجره را...

عجله‌ام تو "زندگی کردن" زیاده... اونقدر که همیشه من رو "عقب" نگه میداره...
نمیدونم تو خالی شدنم کمکی بهم میکنه یا نه...
روزی روزگاری میگفتم زندگی بعد از 25 سالگی بیمعنیه... دوباره دارم بهش فکر میکنم...

امروز، با شلوار کوتاه و باد و موسیقی تو شمپین راه میرفتم... دنیای آشنای کوچک و خاکستری زیبایی بود.
دستم به نوشتن نمیره....
به گمونم یه کم به خودم مرخصی بدم...

نور خواهم خورد

پیشنوشت: این پست رو از فردای تولدم نوشتم تا الان....

تولدم، و تجربه تمام این دوست داشتنها و دوست داشته شدنها... و حتی اتفاقهای بعدش... تجربه بینظیری بود و هست...
نمیدونم باید از کی و چی تشکر کنم... واسه این همه آدم خوب توی زندگیم...

سرشارم از یک حس عمیق... یک حسی که نمیتونم توصیفش کنم... سرشارم از شادی درون... که لبخند روی صورتم فقط بخشی از اون رو بازگو میکنه...

از حموم اومدم و موهام رو صاف میکردم... بی دلیل مشخص... فقط واسه لذت دیدن خودم در آینه... دیدن دختری که لبخند میزنه... دختری که هست... و بودنش دنیا رو قشنگ میکنه... دختری که دور و برش رو، دور یا نزدیک، آدمیزادهایی پر کرده‌اند که خوبند... خیلی خوبند... که دنیا با حضور اونها زیباتره...

فکر میکنم به بهزاد که رقصید... به فرشید که قراره در اجرای نوروز برقصه... به Yok که حامله است و Matt... به آکشیتا و آرپیت و وینای و مدان که بودنشون زندگیم رو خوشبو میکنه...
فکر میکنم به امید که چقدر من رو دوست داشت و چقدر دوست داشته شدن رو ازش یاد گرفتم... به کاوه که چقدر زندگی کردن رو بهم یاد داد... به فرشید که سطح توقعم رو بالا برد... به یاشار که همیشه شاد بودن رو توم نهادینه کرد... و به بهروز که باهاش کلی از زیباترین لحظه‌های زندگیم رو تجربه کردم...
فکر میکنم که هر فصلی تموم شدنی داره... اما یادگاری تک تکشون برام کلی ارزشمندند... فصلهای دیگه در راهند...........
و باز لبخند میزنم... لبخند میزنم...


و فکر میکنم حیف دسامبر امسال که این رو پست نکردم:
وقتی با همین دو و نیم دقیقه، کلی از خوبیهای دنیا رو یادم میاره و من رو به اوج میرسونه...
*
از اون روزی که اون "غذا"ی انار-دار رو درست کردم تا امروز، غذا به این افتضاحی درست نکرده بودم!!! به همون میزان که قیافه‌اش محشره، مزه مزخرفی داره!
نتیجه‌گیری اخلاقی: 1. تو غذایی که نمیدونین چیه، انار نریزید! 2. وقتی حال ندارید سوپ rich درست کنید، آرد توش خالی نکنین!!!
ها! یه چیز دیگه هم که 2 دسامبر 2010 تو فیسبوک نوشتم: "پیشنهاد: هیچ وقت روی پیتزا موز نذارید! خیلی مزخرف میشه!!!!!!"
*
بعضی چیزها به مرور زمان تبدیل به سم میشن... تو دوستشون داری، زیاد هم دوستشون داری... اما واسه سلامتت بده... هرچقدر هم که دوستشون داشته باشی...
و باز خواننده دوست داشتنی من... و روزهای سرد...
*
یکی دوباری خونده‌ام و شنیده‌ام زنها وقتی درگیر مشکل میشن تو زندگیشون، یه بلایی سر موهاشون میارن! رنگ میکنند، مدلش رو عوض میکنند، بخصوص کوتاه میکنند...
تو تولدم و بعدش که فرشید رو دیدم، به خودم گفتم... فرشید هم!
*
کتابهای انتشارات کاروان ارزونه!!! خریدنشون وسوسه انگیزه...
*
دچار بیسوادی زیاد کامپیوتری ام! نمیدونم لپتاپم بلوتوت داره یا نه. اگه آره، کجاست و چه جوری پیداش کنم... اگه نداره چه جوری داراش بکنم!!! رو صفحه‌اش یه چیزهایی مینویسه که احتمالاً مربوط به آنتی ویرووس ئه، اما هیچ ایده‌ای ندارم که چیند.... به گمونم دارم یه بلایی سر باطری لپ‌تاپ نو هم میارم، اما نمیدونم دقیقاً مشکل چیه... مانیتور هم همینطور! میخوام بخرو و نو آیدیا که چیچی به کجاست و چی خوبه و چی بده و چی، چند میرزه... کلی فیلم میخوام ببینم... میخوام یه مانیتور درست و حسابی بخرم که وقتی قراره ترم دیگه من فائزه لم بدیم رو مبل و فیلم ببینیم، حالش رو ببریم...
این رو هم سحر تو فیسبوک گذاشته! رفت تو لیست...
The English patient-1996 
هانا: اگه من یه شب برای دیدنت نیومدم چیکار میکنی؟
کیپ: سعی میکنم منتظرت نباشم
هانا:آره اما اگه خیلی دیر شد و من نیومدم چی؟
کیپ:فکر میکنم حتماً یه دلیلی وجود داشته
هانا:نمیای که منو پیدا کنی؟، این منو مجبور میکنه که دیگه هیچ وقت نخوام بیام اینجا، من به خودم میگفتم اون همه‌ی روز جستجو میکنه و شب که میرسه میخواد پیدا بشه
کیپ: من میخوام، میخوام که تو پیدام کنی، میخوام که پیدا بشم
.............
الماشی: هر شب من قلبم رو از جا میکنم، اما هر صبح دوباره همونجاست
*
صندلیم رو دوست دارم...
این رو نیز:

*
امسال یه سری تبریک ویژه تولد هم گرفتم... بعضیهاش برام خیلی خاص بودن! خاص دقیقاً به معنای خاص! نه لزوماً به معنای "خوب" یا "بد" یا "درست" و "غلط"...
این یکی از متن تبریکههاییه که گرفتم...
هدیه تولد من به شما یک عکس از مردی ست که به این جمله‌اش معروف شد که "به سراغ زنان که می روی شلاق را فراموش نکن!"
اما در جای دیگری نوشت: "زن کامل، زنیست که اگر کسی را دوست داشته باشد، زمین را به آسمان می دوزد. من این خدای عشق و شراب (دیونیزوس) را به خوبی می شناسم... اوه، چه حیوان درنده خو، خطرناک، موذی اما شیرین و مطبوعی است!"
و این هم تنها عکسی ست که نیچه با معشوقه اش لو آندره سالومه داره :) این آقایی که وسط ایستاده هم پل ره، دوست و رقیب عشقی نیچه است! 
تولدتون مبارک و امیدوارم همیشه یک زن کامل بمانید ! :*
و یه تبریک دیگه، یک عکس. همین:
شناختی که آدمها ازم دارن.... عمیقاً برام جذابه... خیلی خیلی خیلی زیاد....

یا فکر کن کسی تو دنیا باشه که به تو بگه: "شما زیباترین لبخند خدا هستی"... خب آدم شاد میشه دیگه.... و من باز به قدرت کلمه‌ها پی میبرم...
*
خیلی جا دارم... خیلی خیلی جا دارم که از زندگی یاد بگیرم...
که بتونم بشینم و از جریان زندگی لذت ببرم... آروم... با آرامش... بی‌اضطراب...

شاید فقط کمی با...
نه نه! همون! با آرامش...
*
گاهی واقعاً دلم میخواست ویلن بلد بودم... یا پیانو... یا تنبور...
گاهی دلم میخواست بیشتر سه‌تار گوش میدادم... یا سنتور... یا تار... یا نی...
*
و فکر میکنم... از ایران که بیرون اومدم، عادت همیشه گردنبند یا دستبند داشتن رو ترک کردم... چرا؟! عادت رو میخوام به خودم برگردونم... من لایق زیبایی‌ام. حتی شده اون یک لحظه زیبا که دارم لباسهایم رو عوض میکنم و خودمم و آینه و یک گردنبند به دور گردن...
تجسم زیبایی در یک لحظه. تجسم لبخند... در همان لحظه.
*
امروز هادی صالحی اصفهانی دیدم... یک سری آدمیزاد جالب دیگه دیدم... آدمیزادی آمریکایی دیدم که شعر فارسی میخوند... لذت بردم... لذت بردم... لذت بردم... و باز فکر کردم چقدر چقدر زیاد در دنیا هست که بخوانم و بشنوم و ببینم...
واسه یک بازی کوتاه در یک نمایش تئاتر ثبت نام کردم... رقصهایم رو جدیتر میگیرم... طراحیهایم رو عمیقاً دوست دارم... توی ادبیات غرق شده‌ام... کنسرت میرم... و انگار هنوز آرام نیستم... زندگیم مواج نیست... عطش گوشها و چشمهایم سیریناپذیر شده‌اند... از زندگی بیشتر بیشتر بیشتر میخواهم و بیشتر بیشتر بیشتر "نیست"!
جهان خاتون شوم یا ویسِ رامین... به چه کار آید؟

شاید به قول مژده: "آهنگ تند زندگی برای رقصیدن است، نه دویدن." و من نمیدانم... این روزها، زیاد نمیدانم...

و باز در گوشهایم فریاد میزند: "به چه کار آید"...
*
نگار مرتضوی نوشته:
جلسه داستان خوانى عباس معروفى... داستانش تموم شد... از تو جمعيت يكى پرسيد: اين تو ايران چاپ شده؟ يه لبخند محجوبانه اى زد: نه، ما كه ايرانى نيستيم......
خيلى غم انگيز بود.
و ابراهیم نبوی داره میاد آمریکا... فکر کنم شیکاگو هم میاد... کاش میشد یک بار با این بشر میشستم تو کافه و قهوه میخوردم! یک بار، با کسی که نوشته و درک کرده که "از حوضه زبانی خودش دور شده"، از نزدیک حرف میزدم...
میترسم که "دیگر ایرانی نباشم".
*
دلم میخواد شبانه با یک نفر در مه قدم بزنم.
روز به روز دانشگاه در چشمانم زیباتر میشود... و همقدمی در مه‌های شبانه کو...؟
آه.

تنهاییهای شبانه... پیاده روی ها و موسیقی در کوچه پسکوچه‌های اربانا شمپین... دارن زیادی برام خاص میشن... از این همه دنیای "خاص"، خسته ام...

و فراری نیست.

Thursday, February 7, 2013

شیشه پنجره را باران شست...

وسط چهارراه ایستاده‌ام. درونم انقلابم است و بیرونم آرام... نم نم میبارند... چشمان بسته‌ام و آسمان ابری... روزست انگار اما تاریک... ابر گرفته آسمان را...چشمانم بسته است و پوستم حساس... دستانم باز... دانه دانه نوازشهای ناگهانی باران را حس میکنم... پوستم میسوزد از این محبت... 
صادقانه باشم با خودم، میدانم در وجودم چیزی دارم که با چنگ و دندان حفظش کرده ام... گرگ درنده‌ای بوده ام که خودم را هم دریده‌ام تا درونم محفوظ بماند... یک ترس... یک ترس سیاه... ترس از سکوت... ترس از تنهایی... یک ترس مقدس! گذاشته ام آرامش نداشته باشم تا با این ترس مواجه نشوم... گذاشته ام سلامتم را بجود و با او مواجه نشوم... گذاشته‌ام شلوغ و پرحرف و دیوانه باشم تا صدای سکوتش دیوانه‌ام نکند... گذاشته‌ام نقابم رشد کنم تا خودم را یک جنین رشد نیافته، محفوظ، نگه دارم... بوی گند میدهم و درنده‌ام... از ترسم، میترسم...
میگذارم بریزد... باید بگذارم بریزد... و من وسط چهارراه ایستاده‌ام... چهارراه آزادی و انقلاب... درونم انقلاب است و من آزاد... "آزاد"... با خیال سرخوشی که که به آغوشم میکشد، گرمم میکند، لبخند به روی لبانم میاورد و من با دست باز... وسط چهارراه ایستاده‌ام. 
میگذارم ببارد... پاچه شلوارم خیس میشود... چشمانم بسته است و خیسی را میبینم... از پایین... به بالا... به بالاتر... و منی که سکوت بلد نیستم... وسط چهارراه ایستاده‌ام... پر از فریاد سکوت... تا شاید بریزد... و شلوارم خیس است... تنم خیس است... باران میبارد... باران زیاد میبارد... و میگذرام ببارد...

چشمانم بسته است. باران میبارد. رگبار میبارد. درونم آرام است و بیرون انقلاب است...
و من لبخند به لب، دستان باز، وسط چهارراه ایستاده ام. ایستاده ام، و تمرین سکوت میکنم.



Saturday, February 2, 2013

متولد شب چهارده...


انگار بگیر که دنیا زیباست...
دنیا خیلی زیباست...
دو شهر کوچک و دوست داشتنی اربانا-شمپین در آغوش برف، زیبا زیبا زیبا هستند... در 14 بهمن!
زیر ماه شب 14...

پیش‌نوشت: این پست از اونهاست که کلی طول می‌کشه تا آماده اش کنم. به تدریج تکمیلش میکنم...

دیشب یکی از بهترین کادوهای تولد زندگیم رو گرفتم... زندگی داره روی مهربونی از خودش رو بهم نشون میده که قبلاً ندیده بودم... کشف نکرده بودم...

که منم عاشق چشمهای به تصویر نیامده نقشهای Victor Ostrovsky.
که منم، بانوی سرخپوش در میانه دیوانگیهای زندگی...
که میگویم با خودم:
"Dance like there's nobody watching,
Love like you'll never be hurt.
Sing like there's nobody listening,
And live like it's heaven on earth." ~William W. Purkey
که منم، مسافر کوچولو، جودی ابوت، دیوانه‌ای که از قفس فرار کرد...
که خواند و دل باخت: 
جودی عزیز 
اگر دقت کرده باشی نوشتم تا دیروز! و حقیقت این است که تا دیروز حسادت میکردم ولی الان دیگر نه! چون من هم یک نفر را دارم که برایم نامه مینویسد، نامه هایی صمیمانه تر و بهتر از نامه های تو! حتی دست خطش از دست خط تو خیلی بهتر است، مثل افراد دیگر نامه را محترمانه و رسمی شروع نمیکند! در کارش ریا نمیبینم، میتوانم بگویم حتی از تو هم کاملتر است! نامه اش بوی بهار نارنج میدهد!
از دیروز تا به حال نامه اش را 20 بار خوانده‌ام ولی باز دلم میخواهد بیشتر بخوانمش، چون واقعا نامه ای است که از ته دل و صمیمانه نوشته شده است!
نمیخواهم بیشتر از این سرت را درد بیاورم، به بابا لنگ دراز سلام مرا برسان!
دوست دارم نامه را به سبک تو تمام کنم: 
ارادتمند شما
یک انسان نه چندان معمولی
به رسم هر سال... ممنون از تبریکات Akshatha، پردیس، فائزه، محمد، Arpit و Ali Habeeb، وحیده ترنچی، Yue، فاطمه، سیما حکیم، پریا، Angela، سالومه کریمی، Tufan، پویش، Vinay، نگین الوان، Hemal، مامانم... عزیزترین سیمای دنیا، شهاب، کاوه خرمیّان، کاوه، سحر، بهار معمارزاده، عمه افسانه، بهزاد، این مهربونترین مرد... علیرضا طاهری، بابا، پررنگ‌ترین ستاره زندگی من...، مامان ایران، فرزانه رضایی، راضیه، سروش، ساحل، صبا کاظم‌پور، سحر صانعی، مینا کرملو، امیر چاوشی، سالومه مهربون، خاله لیلا جونی ( :-* )، میلاد، بهروز، هانی، دایی تقی، معصومه آل‌رضا، مرسده، حسام، آرش طبیبیان، پیام انصاری، رکسانا بخشایش، فاطمه سمائی، علیرضا خاتمیان، بهاران کاظم‌بخشی، نیّر پورخسرو، علی غیور، Ali Habibullah، سپیده حکیم‌الهی، خورشید مهربون و دوست‌داشتنی، مریم مؤمنین، Swapnil Ghiket، دایی فرهاد، بهنوش نازنین، شهرام عبداللهی، گروه آسمان کویر (برم بزنم تو چشم امیر؟ :)) )، ارغوان کاظم‌بخشی، بهناز شرکت، میترا هاشمی، مهسا ادیب، زهرا رجائی، امیر برزویی، علی اسماعیلی، غزاله طاهباز، رها همدانی، Hristo H Alexiev و ChungHeng Ted Hsieh، البرز عادلی، سیمین شرافت، این زن دوست داشتنی ( :-* )، نگین دادخواه، طناز منفردزاده، سجّاد، علی کشفی، پریسا گندمکار، پرناز بنیاب، فائقه کوهستانی، رعنا یزدان، مهرنوش یزدانبخش، رقیه جوانبخش، محمدعلی ابطحی نازنین، سپیده حاجی‌پور، Angshumala Goswami، مژده علم‌وصنعت که باید خجالت بکشم چون فامیلش یادم نیست!، پیوند فروزنده، مونا یکه‌زارع، نگار مسعودنیا، Anthony Cadena، مریم نوری، زهره معمارزاده، سولماز تقوی، آرش تاجیک، پریسا حسین‌زاده، John Whalen و Xinran Ren، سمانه خوئینی، لیدا، الی بالاخانلو، شبنم مفخم، آناهیتا حیدری، داوود طبیبیان، بهشاد، اردشیر دشت‌پور، Sunetra Biswas، پروانه خلاوّه، پیام وطنی، آتوسا سلطانی، آنجل سرداربکیان، مهراوه سیدعلی‌خانی، شکوفه دهخدایی، نیکی بختیاری، شایان بیضایی، Beatriz Perez، مهدی سعادت، فاطمه نیک‌نژاد، کیانوش احتیاط کار،Laura Schatzman،  پریشاد رهبری، نسیم محمدی، بهار یوسفی، Max Kuemmerlein و Casey Jo Brege وClay Carrell و Kyle Carmack، سپیده شماعی، کیانمهر احتیاط کار، Liliana Carrizo، حنیفه زارع‌زاده، تارا، Elizabeth Olney، سحر لویه، Abrahem Kazemi، مهدیس مستجابی، رزا میلادی، مریم فروتن، پریسا هیرمند‌پور، شیده، این پدیده دوست‌داشتنی، Caroline Wisler، مهتا عمیدی، ونوس، الهام مروّتی، فاطمه سعادتی...

برم و آماده شم.... که امشب، شب ماندنی خواهد بود در زندگی نگار...

***

زندگی از این محشرتر؟!!!! دارم فردا (یعنی امروز، یعنی فردای این پست که فردای تولده) ادامه ماجرا رو مینویسم...
زندگی خوبه... زندگی خییییییییلی خوبه.... آدمهای زندگیم خییییییییییلی خوبند.... نمیدونم چه جوری عمق احساسام رو بیان کنم.... دیشب از لحظه‌ای که بهزاد رو دیدم... نه نه! از خیلی قبلتر از اون، زندگیم خیلی خوب بود...
اما لحظه دیدن بهزاد... وای... محشر بود...
محشر بود!
نمیتونستم بفهمم چی میبینم! نمیتونستم آنالیز کنم! در رو باز کردم (شاید اون شب فقط همین یه بار من در رو باز کردم! بارهای بعد دیگه در خودش باز بود!!! آلیس بود و آکشیتا که پشت دیوار قایم شده بود... منتظر بودم گیر بدم بهش که چرا قیافه‌اش عادیه پس؟ واقعاً انتظار داشتم موهاش رو رنگ کنه یا یه کار عجیب غریبی بکنه... که گفت من یه کادو آوردم که گنده بود، نمیشد بسته بندیش کرد! و بعد این مرد نازنین جلوم بود! نمیفهمیدم واقعاً! چشمهام درک نمیکرد! مخم هم همینطور! تو اون چند لحظه فکر کردم این کیه اینقدر شکل بهزاد؟! جیغی که زدم، خووووب بود! با صدای جیغ خودم فهمیدم که واقعیه چیزی که میبینم!
بهزاد! دوستت دارم! خیییییییییییییییلی خوبی! خییییییییییییییییییییییییییییییلی!
و خنده‌ام میگیره که چطور دور دنیا میدونست که داری میای و من نمیدونستم :))

و مهمونی... آدمهای بیربط و باربط... از گوشه گوشه دنیا... از تایلند، چین، هند، ایران، اسپانیا، کانادا، آمریکا... این مهمونی، این تولد، برای من محشرترین اتفاق زندگیم بود!
دونه دونه آدمهای این شب رو دوست دارم... و دونه دونه آدمهایی که یا جور نشد بیان، یا نمیشد که بیان و دور بودن...

میدونی؟ شاید توی صورت فقط یک لبخند باشه... اما آدمها خیلی ساده میتونن آدمهای دیگه رو از ته دل شاد کنند... من واقعاً خوش‌شانس (شاکر) ئم که از این آدمها تو زندگیم کم ندارم... نه نه... زیاد دارم... آدمهایی که دونه دونه شان برام توی قلبم یادگاری نوشتن... فقط با این حقیقت ساده که به فکرت هستند... به یادتند و دوستت دارند... شده چند ثانیه هم که باشه، برات وقت میذارن... یا بیشتر... قدرت رو میدونند...

این ویدئو علیرضا رو هم دوست دارم:

و باز این حقیقت که یه آدمیزاد خوبی تو این دنیا هست، که فکر کرده به من و برام موسیقی شجریان رو پست کرده.... مرسی علیرضا...
این حقیقت که مرد خوبی مثل بهزاد هست که... فقط هست! مرسی بهزاد!
این حقیقت که من اینقدر خوششانسم که دوتا از بهترین آدمیزادهای دنیا زندگیم رو شکل دادند.... مرسی بابا! مرسی مامان!
این حقیقت که دخترک خوبی مثل آکشیتا هست که... فقط هست! مرسی آکشیتا!
این حقیقت که مرد خوبی مثل محمد هست که... فقط هست! مرسی محمد!
این حقیقت که زنان خوبی  مثل پردیس و فائزه هستند که... فقط هستند! مرسی فائزه! مرسی پردیس!
این حقیقت که بهترین دوست دنیا هست که... فقط هست! مرسی مریم!
این حقیقت که مرد خوبی مثل آرپیت هست که... فقط هست! مرسی آرپیت!

و آدمیزادهایی که فکر کردن بهشون برام یه لبخند گنده داره...
سالومه، نعیم اورازانی، هاله، Plaloma، عباس ترکاشوند، Vinay، تارا، Vivek، آزی، فرناز، علی، محمد، فرشید، پویا....
وای خیلیها، خیلیها، خیلیها... و باز... من چقدر خوشبختم...

پینوشت: پاهام درد میکنه! چرا آیا؟ P: