Sunday, September 25, 2011

چه کارها که نمی کنم!

اگه به یه استاد ایمیل بزنی، استاده جوابت رو بده و اولش بنویسه: Dear Mr. Tabibian اونوقت چه جوری باید محترمانه توضیح بدی که سوتی داده؟! :))
*
پارک می روم همچین و همچون گل گندم. جلسه دوم کلاس رو پنج شنبه رفتم و سه شنبه تحویل میان ترمه! من اییییقذه خوشحالم! :))

در راستای این پروژه پارک، با یه کارتن خواب رفیق شدم. بچه ها نمی خواستن بریم باهاش مصاحبه، اما تقریباً مجبورشون کردم... یعنی مجبور که نه، گفتم من می رم، هرکدومتون می خواین باهام بیاین... هر سه تاشون اومدن! اما فقط من حرف می زدم!
-جای تارا خالی! کلی یاد جورجاده کردم که من حرف می زدم، اما نمی فهمیدم جواب چیه! تارا حرف نمی زد، اما می فهمید، می نوشت! کلی کار گروهی می کردیم با هم :))- حالا باز خوبه این دوستمون لهجه اش قابل فهم بود! هرچند اصطلاحات تخصصی کارتن خوابی مطرح می کرد که هیچکدوم نمی فهمیدیم! و از اونجایی که به عنوان دانشجوهای متمدن و باسواد خیلی دماغمون بالا بود، غیر از یکی دوبار، بیشتر رومون نمی شد کلمون رو بخوارونیم و بپرسیم که "ای که گفتی، یعنی چه؟" دیگه آخرهاش فهمید خودش... گفت شماها اهل اینجا نیستین، هستین؟ گفتم "نه، دوتامون هندی ایم، یکی چینی، من هم ایران... می دونی ایران کجاست؟" و می دونست. و خیلی هم بهتر از خیلی آمریکایی های دیگه می دونست. هم آزادی های اجتماعی که داریم به نسبت عربهارو می دونست، هم روسری و چادر رو... احمدی نژاد رو خوب می شناخت و هم زمان با بوش، بهش فحش می داد! دوستش داشتم! خیلی!
و این بشر تو جنگ ویتنام بوده.
و بازماندگانی از این جنگ لعنتی ویتنام تو آمریکای متمدن، کارتن خوابند! باورش -لااقل برای من- سخته...

در راستای همین برنامه پارک، با چندتا جود طرف شدیم... خب ما از همه عکس می گیریم، طبق عادت... تنها کسایی که تاحالا شاکی شدن، اینها بودن. (نمی گم حق باهاشون نبود! به هرحال باید اجازه می گرفتیم) از کنیسه می اومدن با اون کلاه هاشون بر سر و بندهای آویزون از شلوار. مرد خانواده، با میزان متنابهی ریش... اجازه ندادن عکس بگیریم، و گفتن به خاطر اینکه شنبه است، با وجود این که دوست داره کمکمون کنه تو پروژه مون، اما نمی تونه... این بار سه تا بودیم. دوستهای هندی و چینی ام، به طور پیوسته معذرت می خواستن که مزاحم شدن! من راستش نه چندان... فقط گفتم درک می کنم. به هرحال ممنون.
بعدش داشتم سه ساعت توضیح می دادم به دوستهام که برنامه شنبه های جودها همینه، واقعاً نه این که نخواد کمک کنه، ولی شنبه ها نباید کار کنن... "دین"!
 اما دنیای عجیبیه این شهر جدید! هندی های شدید مذهبی! ایرانی های شدید مذهبی! جودهای شدید مذهبی! و گاهی مسیحی های خیلی مذهبی... همه کنار هم، همه "خیلی" مذهبی... دنیای عجیب، اما جالبیه این شهر جدید...

طرحمون باحاله! به چشم خواهری، استادمون هم خیلی "داغ" تشریف داره! خیلی ناراحتم که زن داره! ( :)))) ) از تک تک پروژه هامون لذت می برم... اولهاش فقط انجام می دادم که بره و تموم شه... یعنی می خواستم وقت بذارم، اما نمی شد که... وقت نبود... حالا که درسهام رو عوض کردم، وقت هست... و خیلی خیلی خوبه! زندگی خوبه...
این پروژه آخری، واسه میان ترم، باید یه مدل/ماکت بسازیم.
روده بر شدم از خنده وقتی بابا خیلی جدی به مامان گفته: "پوف! سیما باید زودتر بری آمریکا!" مامان گرخیده: "چرا؟ فکر کرده قانونی چیزی عوض شده" -"نگار می خواد ماکت بسازه!"!!!! :))))))))
حالا بابایی، این ماکت، مامان نباشه، بهتره! چون هرچی بیشتر کثافت کاری کنم، به هدفم نزدیکتر می شم! مامان باشه، نمی شه که! :))
خلاصه ماجرا اینه که باید "طبیعی" و "مصنوعی" رو تعریف می کردیم... یه عکس انتخاب می کردیم که یه سوژه با مقیاسی کوچکتر از مقیاس انسان انتخاب مب کردیم که چنین چیزی نشون بده. من این رو انتخاب کردم:
یه گل به اسم "chicory". یه گل آبی، که به صورت وحشی کنار جاده ها در می آد با پس زمینه مزرعه ذرت که اینجا فراوونه (MidWest، ذرت 23 درصد کل دنیا رو تأمین می کنه) و تیرهای چوبی برق... مزرعه های ذرت، طبیعتند، اما طبیعی نیستند! مهندسی شده اند... تیرهای برق از طبیعتند، اما روششون کار شده...اما گل ما وحشیه... واقعاً وحشیه؟! حتی چیکوری کوچولو هم راستش به آدمیزاد بسته است! کنار جاده ها در می آد، نه؟ کنار آسفالتی که آدمیزاد می سازه...
مرحله بعد باید یه داستان درباره یه چیز "عجیب" تو این رابطه طبیعی و مصنوعی می نوشتیم... تنهایی و بی توجهی به این وحشی بودن رو نوشتم... از زبون چیکوری!
مرحله بعد باید این چیز عجیب رو تبدیل می کردیم به یه تصویر اگزجره از یه شهر... من اول شهری ساختم که از توش گلهای آبی در اومده... غول آسا... قابل دیدن... بعد یه شهر که واحدهاش، یعنی ساختمونهاش و چیزهای ریز و درشتی، وحشی چیده شدن... هیچکدوم به دلم نشست... شهر رو از نو ساختم! شد این:
شهر باید شلوغتر باشه! می دونم! اما دیگه دیگه! همینجوری می شد فقط... یعنی وقت بود...
حرفها و نقدهای بچه هارو دوست داشتم. احساس کردم Gale (استادمون) هم خوشش اومده. البته اضافه کرد که "...هرچند قرار بود یه شهر واقعی رو تغییر بدین" و این که "به نظرم اگه من رو بذارن اینجا، بی زمانی رو خودم حالیم می شه... ساعت رو بردار!" کلی حرف از بی مقیاسی شد. بی جهتی... تعلیق... حرف از مینیاتورهای ایرانی شد! بی پرسپکتیو... بی زمن، بی مکان، بی مقیاس... 
کنار همه اون مفاهیم، اینها هم تو کارم هست... راست می گن! و حالا همه این مفهوم ها باید بشن یه ماکت، یه مدل... یه چیز بی زمان و بی مکان و بی مقیاس... که "وحشی بودن" رو تو زمینه طبیعی و مصنوعی نشون بدن... نتیجه اینکه نگار کلی مغازه های شهر رو گشته تاحالا... دنبال چوب های کار شده... و یه چیزی که بشه کش بیاد! مثل پلاستیک باد کنک... و این شده که مردم تو دانشگاه دختری رو می بینن که خم می شه و شاخه های شکسته و چوبهای خشک رو جمع می کنه...
در همین راستا، تو آمریکا پارچه فروشی نرفته بودم که رفتم! جای جالبیه! و فهمیدم کلی خرت و پرت داره که کلی ارزونتر از جاهای دیگه می فروشه! چوب بالسایی که من خریدم 3.5دلار، اینجا کمتر از 1دلار می ده! آخ جون آخ جون!

وسایلم تکمیل شده... تا جمعه، تنها کسی که یه چیزی برپا کرده بود، من بودم! احتمالاً بچه ها الان رو کارهاشون کار کردن... نمی دونم! من که مشغول پروژه پارکم این آخر هفته...

خلاصه که زندگی و هیجانهاش دارن بر می گردن... 
معمار بودن، دیوانه بودن، خووووووبه...

درسته که شیر ندارم، اما آب هویچ که دارم!
*
آهان راستی! این خوبه:

Thursday, September 15, 2011

بلاگ نویس

:-)
چهار سال پیش در چنین روزهایی من بلاگ نویسی پیشه کردم...
حالا دیگه بدون اون نمی تونم که حس "زنده بودن" داشته باشم... چه پست هامو پابلیش کنم و چه نکنم... هستن... همیشه هستن...
"بیا شمعارو فوت کن، تا صد سال زنده باشی..."
*
امتحان گیاه شناسی مزخرف شد!!! الان دیگه برام مسلمه که نمی شه که هرسه تا درس سنگین رو با هم برد جلو! الان اول ترمه و من هوارتا هندونه ای که با هم بلند کردم، یکی یکی از دستم می افتن، دیگه چه برسه به این که جلوتر هم برم... اول ترمه که من خواب و زندگی و خوراک ندارم... چه برسه به معدل خوب که لازمش هم دارم!!! نتیجه این که یه درس شدیداً سخت گیاه شناسی رو drop کردم تا سال دیگه بگیرمش و با هزار تا خواهش و التماس، یه درس 3 واحدی گرفتم!!! و فقط فکر کن که یه ماه از شروع ترم گذشته و من تازه فردا اولین جلسه کلاسمه! چه شوووود!!! عیبی نداره! Neha (دوست هندی ام) باهام تو کلاسه... کلی کمکم می کنه! اینجوری احتمالاً راحتتر می تونم کار هم بگیرم. (فکر کن که هنوز وضعیت شعلی من رو هواست!!! :| فقط اگه این کار موزه جور شه.... دعا کنین که بشه!)
همچنان از زندگی ام راضی ام! "خسته اما با لبخند"...
*
درس هامو کی می خونم؟
کارم کجا و کی جور می شه؟
تعطیلات وسط ترم چیکار می کنم؟ تعطیلات بین دو ترم چیکار می کنم؟ اون موقع ها کی هست و کی نیست؟
اینترن شیپ کی می گیرم؟ کجا؟

من انگلیس یا هند برو می شوم؟
دکترا کی می رم؟ کجا؟
هزاران سؤالی که جوابش رو الان باید بدونم، اما نمی دونم!
از یابنده تقاضا می شود مرا هم در جریان بگذارد!
*
یک کشف عظیم کردم! تو C'ville یک بلاک از قطار فصله داشتم و حتی یه بار هم صدای بوق نکره اش رو نشنیدم! اینجا کلی ازم دوره و من کشف کردم که قطارهای مورد نظر، فقط دوست دارن تو شب صداشون رو ببرن هوا!!! باور کن تو طول روز یه بار هم بوق نمی زنن، اما الان... ماشاءالله دراز هم هست و این پروسه بوق/نعره زدن، کم کمش 10 دقیقه ای طول می کشه! و این که خونه من طبقه سومه، معنیش اینه که هرگونه موج صوتی کوچیک مستقیم وارد گوش من می شه! (بخصوص که بخوام پنجره رو باز نگه دارم!)
*
و یادم افتاد که باید از این به بعد یادم باشه که در یک شهر که بارون و باد اومدنش حساب نداره، آدمیزاد پنجره اتاقش رو باز نمی ذاره که بره تا وقتی برمی گرده، علاوه بر خودش که موش آبکشیده شده، داخل خونه اش هم آبیاری نشده باشه!!!!
*
من یک بلاگ نویسم!

پینوشت: بلاگر مسخره کرده!!! تا یه مدتی که ظاهر بلاگم معیوب شده بود تا امروز! ساید بار می رفت زیر پست ها! ایمیل شاکی زدم بهشون، جوابی نیومد، اما درست شد! حالا الان برای پست جدید، می بینم برچسب "C'Ville" رو قبول نمی کنه!!! دو ساله اوکی بودها! الان تز جدیده که آپاستروف قبول نمی کنه! مسخره!!!!
و البته که من کم نمی آرم! تکنیک زدم و واسه این یه لیبل، سوئیتچ کردم به سیستم قبلی!!! و باز برمی گردم...
این اتفاق ها که پیش می آد، یا مثل اتفاقی که امروز صبح یه کاره واسه فوتوشاپم افتاد (در یک عملیات انتحاری به کما رفت و سرعت کامپیوتر رو هم به خرس پاندا رسوند و حتی ctrl+alt+del باز نمی شد!) و باعث شد نیم ساعتی دیر به کلاس برسم؛ می برنم تو فکر که دنیای دیجیتال واقعاً سبب صرفه جویی تو وقت می شه یا بدتر گند می زنه توش؟؟؟

Tuesday, September 13, 2011

طراح منظر

در حال حاضر از هرگونه موجود گیاهی متنفرم!!!
من معماری منظر می خونم!

Monday, September 12, 2011

قدمت تصویر

هانیبال، وقتی تو سکوت بره ها، تو زندان اسیر بود، حافظه تصویری اش به دادش رسید... نقاشی هایی که از جاهایی که دیده بود می کرد، شده بودن پنجره هایی برای نگاه کردنش به بیرون... به دنیا... به "طرف دیگر"...
از وقتی اومدم آمریکا، حافظه تصویری ام قوی تر شده... حتی چیزهایی رو می بینم و به یاد می آرم تو ذهنم، که قبلاً تو زندگی واقعی ام، ندیده بودم!!!
*
سبک طراحی ام عوض شده. نه که شده باشه، حسش رو دارم که عوض شه! دیگه از طراحی های Pratt و UPenn بدم که نمی آد، هیچ، دوست دارم بتونم طرح های اونجوری هم بزنم... اون طرح های فضایی و بی معنی، آروم آروم دارن تو ذهنم معنی دار می شن... لااقل تو مقیاس طراحی لنداسکیپ، معنی دار می شن...
*
سحر می پرسه V-Tech کجاست...؟ خوابم می آد و توی تختمم...  لبخند گنده می آد رو لبم، یاد اون روزی (و تنها روز) می افتم که با تارا تو سایت کامپیوتر علم و صنعت، شروع کردیم ناخونک زدن به سایت دانشگاه های مختلف... که کی کجاست و چی خوبه و چی نه... و چه جوری اپلای کنیم خلاصه. 
جفتمون خیلی تازه کار بودیم. خیلی. هیچ معیاری برای انتخاب نداشتیم. الان که من به نظرم بدیهی می آد که همه بدونن V-Tech کجاست، خودم فرق افغانستان و آمریکارو نمی دونستم! تارا لااقل اسم چندتا دانشگاه به گوشش خورده بود، از جمله همین V-Tech... رفتیم تو سایتشون. صفحه اول دانشگاه، یه عکس اومد از یه قطار و بچه هایی که رنگولی منگولی پوشیده بودن و صورتشون رو رنگ کرده بودن و... تارا از اون لبخند گنده ها زد. پسندید. فکر کنم ویرجینیا رو واسه همین اپلای کرد! انگار بگیر که قراره هرروز ملت خودشون رو رنگ کنند! اگه می دونست Blacksburg چه جور جاییه... من هم از همون موقع جبهه گرفتم نسبت بهش! دانشگاه جای درس خوندنه، نه بچه بازی!!!
معیارهام تغییر کرده، فکر می کنم جدی تر شده و کم کمش به حقیقت و واقعیت و اون که باید باشه نزدیک تر شده... حداقل فکر می کنم که اینجوری شده... نمی دونم سه چهارسال دیگه، باز به الانم می خندم یا نه؟
بس نیست؟ این که آدم هی فکر کنه بالغ شده، بعد چندسال بفهمه چرت می گفته... بس نیست؟

حالا چندروزه دارم درس می خونم و دلم بچه بازی می خواد و تو بگو پنج دقیقه وقت....دریغ!

Sunday, September 11, 2011

روزم رو می زی ام، آنقدر که روزی بزرگ شود...

"در سرزمین ما، رستم پسرش سهراب را می‌کشد. قصه‌ها می‌گویند که نوشدارو نیامد و سروش با رستم گفت که اگر تن سهراب را چهل شب و چهل روز بر دست‌های خویش نگه دارد، مرده به زندگی بر می‌گردد. رستم چنین می‌کند. در روز سی و نه‌ام، پیرزنی در رودخانه‌ای کنار پدری که جسد فرزندش را بر دست‌هایش بلند کرده‌است، رخت می‌شوید. پارچه‌ی سیاهی را مدام می‌شوید و می‌شوید و رستم از او می‌پرسد، که چه می‌کنی پیرزن؟ و زن در جواب می‌گوید، می‌خواهم سفید کنم این پارچه سیاه را، مثل تو که می‌خواهی مرده را به زندگی برگردانی، اگر از تو آن‌کار بر می‌آید، از من هم این‌کار ساخته است. رستم، جسد سهراب را بر زمین می‌گذارد. سهراب دیگر برای ابد مرده‌است. قصه‌های ما نمی‌گویند که اگر پدر، جسد فرزند را یک روز دیگر هم بر دست‌هایش حمل می‌کرد، مرده، زنده می‌شد یا نه. اما به صراحت آن صدای شوم محال را آوای شیطان می‌نامند. قصه‌های ما از تاریخی حرف می‌زنند که ما در آخرین لحظه‌ای که می‌توانستیم تغییری در جهانمان ایجاد کنیم، تسلیم شده‌ایم و تراژدی تاریخمان ادامه یافته‌است. این قصه‌ها ما را به خودمان نشان می‌دهند. قصه‌ها می‌گویند اگر قرار است تراژدی یک تاریخ تکرار نشود، رستم این‌بار باید جسد سهراب را یک روز دیگر بر دست‌هایش بگیرد. مثل زمین که هرگز کوتاه نمی‌آید در زمستان‌های سخت، در غوغای بادهایی که انگار زمزمه‌ی هر بهار را در نطفه خفه می‌کنند. اما بهار همیشه می‌آید. یعنی زمین هرگز تسلیم خودش، تسلیم دشواری‌های خودش نمی‌شود." از اینجا.
و چقدر درست... چند نفر از ما دقیقه نود بیخیال شده ایم؟ من، زیاد! خیلی زیاد! که نمی شود و نخواهد شد... این تاریخ نیست که تکرار می شود. این منم که تکرار می کنم، خودم را...

*

زندگی ام شلوغ و سخت شده. شلوغی که می پسندم. سختی ای که آزار نمی دهد. خسته ام، با لبخند. درونم راضی است. بیشتر هم می خواهم... بیشتر... بیشتر...

*

بلاگر مثل یه بچه سرتق و یک دنده شده... همه چیزش رو زیبا کرده، به سر و روی خودش می رسه، پست گذاشتن راحتتر شده... اما هنوز کامنت گذاری اش ایراد اساسی داره...

*

تشنه ام، گشنه ام... و درس دارم، درس...
تنهایی ام خودخواسته/ناخواسته است...

Friday, September 9, 2011

یک روز... و فقط یک روز...

Blogspot تغییر کرده! امیدوارم به میمنت باشه. وقت ندارم چک کنم ببینم چی به چیه.
یا پروژه انجام دادن یادم رفته، یا این برنامه که توشم خیی خیلی سنگینه. هرچند می پسندم...
*
و من بهزاد می بینیم. و من مامان می بینم. و من بابا می بینم. خوش به حال من.
*
آینده من چیه واقعاً؟ آینده طولانی مدت رو نمی گم. آینده کوتاهی رو می گم که دست خودم و چندتا استاده...
چرا didi rugles نیست پس؟؟؟
*
تانگو. معرکه. زیبا. معرکه.

جسارت. معرکه.
خودسپاری. غریب... با حسی مملو از سرخوشی.
*
مهدی صحنه رفت. دوستی که دوهفته بیشتر نمی گذره از شناختمون از هم. دلم براش تنگ می شه. خیلی بیشتر از دوستهایی که عمری می شناسمشون. بیشتر می شناسمش نسبت به دوستهایی که عمری می شناسمشون.
*
خودم رو دوست دارم. زندگی ام رو دوست دارم.
فقط وقت ندارم... حیف...
*
یک روز خوب. یک روز پر عجله. یک روز عجیب. یک روز خسته

Saturday, September 3, 2011

The Mission

این که آدمی باشه تو این دنیا، که یه دونه باشه، که یکتاترین باشه... که دلت تنگ شده باشه و آغوشش رو بخوای، که دلش تنگ شده و بخوای به آغوش بکشیش... مامانی، مامانِ من، دوستت دارم... قدر تمام این دنیای گنده، تورو با همه احساسات بزرگت که تک تکشون رو، که شاید از روی عادت، می ریزی توی خودت... دوست دارم. دوستت دارم.
*
ای شادی ای آزادی... روزی که تو باز آیی...

filling like I am in the mission. I am the mission. 
and kinda... I need to be in a mission. although mission impossible.
*
بوی عطرت تمام خونه ام رو پر کرده. خونه ام از درون و بیرون. فکر می کنم کاش کمی دختر-تر بودم.
*
سیستم دانشگاهمون اینجوریه که تقریباً هرترم، به خصوص ترم های بهار، این انتخاب رو داریم که کلاس طراحی رو بین چندتا استاد مختلف که درس رو ارائه می دن، انتخاب کنبم. از قرار، ترم دیگه یکی از طراحی ها تو هنده. یعنی سایت ماجرا، هند ئه. استاد هم، باز از قرار بچه هارو می خواد یک ماه تعطیلی بین دو ترم، ببره هند تا برای شروع ترم آماده باشن. شدیداً وسوسه ام می کنه که برم. حالا نه این که برم ایران لزوماً. اما همین حس که به زمینم، به سرزمینم، نزدیکترم، قدر دنیا واسم ارزش داره...
*
خودشناسی: من آدم مهربون، دوست داشتنی، اما بی احساسی ام!  این که خیلی راحت "از دل برود هر آنکه از دیده رود" درمورد من صدق می کنه، این که به ندرت از نظر عاطفی درگیر روابط احساسی می شم و حتی نمی خوام که بشم، شاید برای خودم خوب باشه، اما دور و بری هام رو آزار می ده. و این آزار خیلی پیش می آد که به خودم برمی گرده...
حس دوست داشته شدن رو دوست دارم. اما لزومی به برگردوندنش نمی بینم!!!!!!! (این واقعاً خیلی بده؟!!!)
حالا مسئله اینجاست که خیلی داغونه آدم بخواد همچنان بعد از 25 سالگی، خودش رو بشناسه و دنبال راه حل برای مشکلات ساختاری ذهنیش بگرده؟؟؟
نمی دونم.
*
زندگی رو وظیفه نمی بینم. زندگی رو چون یک وظیفه است زندگی نمی کنم. 
این که بشم وظیفه یک نفر، برام خیلی عجیبه! خیلی. و فکر کنم بدم هم نمی آد راستش!!!!!!! اما خیلی عجیبه.
*
زندگی فعلیم رو روز به روز بیشتر دوست دارم. آخر هفته هام انرژی می ده برای یک هفته تازه و سرحال و پرانرژی برای فعالیت های مثبت علمی... از اونور، طول هفته و خستگی هاش و پر ثمر بودن، کلی می طلبه و بهم می چسب که لذت زندگی آخر هفته ام رو ببرم.
تو طول هفته کلاس گل کاری و مهندسی سایت و بخصوص طرح واسم جون نمی ذاره. عاشق طرحمم! یعنی کل پروسه طراحیمون. شدیداً جذابه. و تو همین مدت کوتاه هم راینو و هم ایلاستریتور یاد گرفتم... باورم نمی شه که دو هفته بیشتر نیست که کلاس ها شروع شده. احساس مفید بودن، می برتم رو ابرها... پر انرژی و شادم می کنه.
*
همیشه به نوعی یه حدفاصل بودم بین دوستهای مختلفم، با عقاید و شرایط مختلف... تو ایران مثلاً بین بچه مذهبی ها و بازترها، یا اکیپ روشنفکر-مآبمون با عادی تر ها... تو دفتر فرهنگی بودم و روزه می گرفتم و از این طرف تیپ ظاهریم چیز دیگه ای بود. اونقدر فیلم و عکس و نقاشی خفن نمی دیدم، اما دوست داشتم... یا چیزهای ریز و درشت دیگه...
اینجا هم به نسبت همون نقش داره بهم برمی گرده... حدفاصل آمریکایی ها و اینترنشنال هام. وقت آزادم رو بین دو گروه تقسیم کردم... دوست دارم. هم از هندی ها و چینی ها شنیدن رو دوست دام، هم قاطی شدن تو فرهنگ آمریکایی ها.... ایرانی ها هم که همیشه هستن... خوبه... خیلی خوبه... 
باورم نمی شه که عوض کردن جوی که توش زندگی می کنم، چقدر خوب رو روحیه ام داره تأثیر می ذاره...
*
دیشب با اقلیت (یعنی دوست های آمریکایی ام! از 22 نفر که ماها باشیم، 12تا چینی داریم، 2تا ایرانی، دوتا هندی! با این گروه اقلیت که میریم بیرون، تنها اینترنشنالشون منم!) رفتیم شام. خیلی چیزهارو نمی فهمم. این که باید ریز ریز واسم توضیح بدن می ره رو اعصابم. بحث زبان نیست. زبانم توپ نیست، اما مشکل ون نیست، فرهنگه. اصطلاح ها، فیلم ها، تکیه کلام ها و موضوع های ریز و درشت سیاسی و اجتماعی... این توضیح دادن ها بعضی هاشون رو خسته می کنه. اما دوستهای من Beth و Kyle هستن که دوست هم دارن توضیح بدن... اوکی ئه. حسی که اذیتم می کنه اینه که فقط همین عجیب بودنم، متفاوت بودنم، باشه که براشون جذابم می کنه. دوست دارم متفاوت باشم. اما دوست دارم، این خودم باشم که تفاوت رو انتخاب می کنم و پرورش می دم. نه این که بهم تحمیل شه...
اینجوری ها....