Monday, June 30, 2014

تمام مردان زندگی من...

ایراد از منست لابد.

یکی رزومه‌ام را دوست دارد.
یکی بدنم را.
یکی چشمانم را.
یکی سلیقه‌ام را.
یکی گوشهایم را.
یکی عکاسی کردنم را.
یکی نوشتنم را. 
یکی حرف زدنم را.
یکی هم لابد فکر کردنم را.

ایراد از منست لابد. 
در آستانه سی سالگی، آدمیزادی نیست که درونم را بکاود. نمیخواهم دوست داشته باشد! فقط بیاید به قصد اکتشاف! 
در آستانه سی‌سالگی و بین تمام مردان زندگی من، «مرد»، پیدا نمیشود.

ایراد از منست لابد. 
زیادی میکاوم! 
دنیا یک کاوشگر بیشتر نمیخواهد لابد.

*

روزها میخوانم و شبها مینویسم.... به این باور رسیده‌ام که از دنیای من تا دنیای آدمها قرنها فاصله است.... حتی اگر بخواهم -که نمیخواهم- هم، دیگر راه برگشتی نیست...
میشنوم، زیاد میشنوم و لبخند میزنم و به دورها خیره میشوم... به دوری که شاید کسی به من و لبخندهایم خیره شود...
در دنیای مریضی زندگی میکنم. و باید یاد بگیرم که توان کمک کردن به «همه» را ندارم.

آخ.
Happiness is a warm gun............

شهرزاد قصه‌گو هم گاهی یه شانه گرم میخواد.... بعد از هزار و یک شب، برای یک شب هم که شده، یک مأمن میخواد... که سکوت کند و آرام بگیرد با نوازش... همین...
نه حرفی، نه حدیثی، نه جنون و نه ساز و آواز... نه اشک و نه آه....
رها از سنگ صبور...
فقط... فقط یک لبخند
- شاید.
و زل زدن به ستاره‌های شب. در سکوت.

شهرزاد از ساز و آواز و قصه خوشش میاد. وابسته است به اونها.... شهرزاد نمیخواد اونها رو ترک کنه... شهرزاد فقط میخواد گاهی به خودش حق بده متفاوت باشه. نه ترکیدن از صبر رو میخواد و نه ترکوندن سنگ صبور... نه رابطه میخواد و نه فاجعه و نه دراما... شهرزاد میخواد آدم باشه. فقط همین. از fairy-tale بودن، خسته است... گاهی میخواد زندگی عادی رو ببینه چه جوریه.... زندگی‌ای که بگه و بخنده و شادی ببخشه و شاد باشه. همین. 
شهرزاد بلده. به خدا بلده. رفاقت کردن رو میدونه چه جوریه. 
چرا رفیق نیست؟! چرا اینقدر سخته؟! درکم نمیکشه...

آدم بالغم آرزوست!
آدم متعادل....
نمیدونم چرا اینقدر پیدا کردن یک رفیق متعادل توی این روزگار، سخته....

*

بهزاد. دو تا سه سال دیگه نخواد بود. و من از زندگی خسته‌ام.

*

"هرگز کسي چنين فجيع به کشتن خود بر نخاست که من به زندگي نشستم..." 
~ شاملو-طور

Friday, June 27, 2014

دامنی رفته بر باد.... نشخوار خاطرات...

رقصی میانه میدانم آرزوست...


امروز باز رقصیدم...
با پای برهنه و با دامنی رها در باد...
و گزنه‌ها... گزنه ها اینبار آزارم ندادند.

خوبه. زندگی خوبه.

I have danced once...
once upon a dream....


رقصی چنین میانه میدانم، آرزوست... آرزو بود... خواهد بود... چنین رها... چنین آرام...

Sunday, June 22, 2014

شبانه.... میانه... آشیانه... ایست!

ادامه میدهی و میدهی و میدهی و... ناگهان می‌ایستی. تفاوت بودن و باشیدن است... یک لحظه و فقط یک لحظه دهشتناک.
که بودی؟ یا که باشی؟

من که دست به بازی نمیزدم در زندگیم، این روزها معتاد یک بازی جدید شده‌ام! بازی‌ای که برای اولین بار، قابلیت کنرل کردن من رو داره... ذهنم رو به کار میگیره و ناگهان ترمز میکشه. میگه این قسمت رو زود تموم کردی. برو یک ربع دیگه بیا برای بقیه‌اش. برو فردا بیا برای قسمت بعد...
حس عجیبیه... برای من که از بازیهای زماندار بدم میاد... برای من که زمان بهم استرس میده... برای من که با این حال، عجولم... اینکه یک "بازی"، من رو متوقف کنه... عجیبه... نمیتونم تصمیم بگیرم که لحظه‌ای که موبایلم زمان قدم بردنهای من رو کنترل میکنه، چه احساسی بهم دست میده...
برعکس بازیهای دیگه‌ای که زمان محدودشون سرشارم میکنه از استرس و ذهنم توانایی کار کردنش رو از دست میده، این زمانی داره برای تموم کردن و زمانی برای متوقف بودن.
زمانی برای متوقف بودن.
عجیبه.... و جذاب... و سخت...

نگاه تو
شکوۀ آه تو
هرم دستان تو
گرمی جان تو
با نفسها...

به من گفتی
تا که دل دریا کن
بند گیسو وا کن
ابر بارانزا
شب
بوی دریا

به ساحلها
موج بیتابی را
در قدمهای پا
در مثال رؤیا
گردش ماهی ها
بوسۀ ماه

بوسۀ ماه
و چقدر خوب بود بالای درخت بودن. بالا بودن. تنها بودن. و خوندن.... و بیشتر خوندن...
و چقدر خوب بود غرق شدن. در آب. در هیجان. در خوشی. در....
در....
این درد سرشار از آواز...

Friday, June 20, 2014

آواره‌ای بی‌سرانجام...

مرده. خیلی وقت است مرده. 
با اینحال، گاهی گداری، میروم و نبش قبر میکنم. تنفس مصنوعی میدم. بلند میشوم. خاکها را میتکانم و... ادامه میدهم...
اتفاقا، زیاد هم می‌آییند و فاتحه میخوانند...
گاهی هم اشتباه میگیرند. اشهد میخوانند. 
*
دیشب رقصیدم. زیاد. 
باران می‌آمد. زیاد. 
رقص زیر باران..... غرق در خودم و ضربه قطرات... رقصیدم... ساکت... رقصیدم...
و به مودی فکر میکردم... که مودی شانس داشت. اینکه در رقص دیوانه‌وارت، رنوار تو را ببیند... شانس است؟ نمیدانم... اما لااقل در ذهن یک نفر ثبت شده ای و زنده میشوی به وقت خوش آرامش... 
من رقصیدم. 
و غرق شدم در قرمز خودم... در رگبار آسمان... و در بوی خیس چمن...
در اشک زمین و آسمان... 
تکیه داده به باد و آجرهای خیس....
تکیه به هیچ...
هیچ...

و خودم...
و خودم؟
و خودم، هیچ...

و شاهدم، حشره‌ای بود که گزید. بیهوا گزید...
و خاطره ام... دستم که باد کرد و انگشتانم که بی حس شدند و دردی که نمیدانم از سر گزش خود بود یا حشره...


وقتی باران میبارد، هار میشوم... تمنای دیوانگی، وجودم را قرمز میکند... وقتی خیس، از درون و بیرون میرقصم... نه زمان میشناسم و نه مکان... به شهر اعتماد میکنم و شهر آغوشش را برایم باز میکند...
که چه محتاجم به این آغوش...
در این دنیای مکارِ ترسو...

از دستم در رفته که دیشب... چقدر و تا کجا رقصیدم... که چقدر در سرم تکرار شد:

شهر خاموش من... آن روح بهارانت کو... نعره و عربده باده‌گسارانت کو... 
شور و شیدایی انبوه هَزارانت کو...
زیر سرنیزه تاتار چه حالی داری...
خیابانی بلند میبرد او را... خیابانی که من، نمی‌شناسمش...
نمیدانم از کجا میشناسد مرا... خیابانی که من، نمی‌شناسمش...صدا میزند مرا... با غریوها و بلورها... خیابانی که من، نمی‌شناسمش...

دیشب اینقدر صامت بودم که ذهنم خستگی را بالا آورد...
دیشب یادم نیست کی و کجا خودم را درخانه دیدم...
مدهوش؛ خواب به فریادم رسید... در برم گرفت... بوسید... لالایی خواند... آرامم کرد... دردِ دلم را گرفت، زیبایی به جا گذاشت و... رفت... رفت...
و من امروز سرنیزه تاتارم، به دست... شور و شیدایی هزارانم به سر... نعره‌ها به نیش زبانم...
و هنوز آواره خیابانی که... نمی‌شناسمش...

من برای این دنیای چای و قهوه و فریاد خوشی‌های کوچک... زیادی بزرگم... قالب شکسته‌ام... به تنگ آمده‌ام... درد دارم.


Wednesday, June 18, 2014

آگاهی خیانتکار

مامانم، عجیب‌ترین آدمیزادیه که تا حالا دیدم!

چند روزه گیجم. از خودم گیجم... مینویسم که یادم بره گیجم. ضبط میکنم و دوباره ضبط میکنم که حواس خودم رو پرت کنم... خونۀ بدون فائزه رو پر کرده‌ام از موسیقی و کتاب... همه جا و در همه حال... به دنبال چیزی که نمیدونم چیه و میدونم هرجا هم که هست، نه لابه‌لای کتابها پیداش میکنم و نه روی موجهای موسیقی... به بلاگ خصوصی‌ام سر نمیزنم که گیج بودنم رو مکتوب نکنم.... و الان، مامان واسم یهو مسیج گذاشته: - بی سلام و احوال پرسی -

"نگار وقتي نيست معنيش اينه كه درگير يه جريان جديده...!
مامانش وقتي نيست معنيش اينه كه درگير همون كهنه‌هاست..."

چرا اینقدر حواسش هست؟ چرا اینقدر هست؟ 

و دیگه جواب نمیده... اومد، دید، بیست کلمه، دقیق، نوشت. رفت. همین.
این زن، عجیبترین آدمیزادیه که دیدم. نزدیکترین... و دورترین... خیلی دور. خیلی خیلی دور..........

دلم میخواد به خودم، خیانت کنم.

ارشادی سرخ... به زمانی کور... - خودکشی آرام...


از آزادیهای یواشکی من اینکه، از خودم گریز میزنم به دیگران... به زمان های دیگر...

امروز هم، روز توت فرنگی، روز جیغ زدن از ته دل سرِ بازی با نیجریه، روز لاک نصفه و نیمه قرمز و روز رشید بهبودف ئه...
روز گریز...
روز دل زیبا...
روز تف کردن لبخند...

هرکی یارش خوشگله، جاش تو بهشته....
برای ما هم که عشوه و ظاهر و غمزه... همه مدتهاست خانه نشین شده‌اند. نه. خانه هم نه. نمیدونم کجانشین شده‌اند....
زیبایی هم... مدتهاست از چشمانم سفر کرده...
من مانده‌ام و...
تهوع.
...
شبیه یک مرداب...

اینکه بخونم و بنویسم، خوبه. اینکه خودم رو بخونم، خوبه. بده، ولی خوبه. اینکه بلند خودم رو تف کنم بیرون....
چقدر تکراری...................................................

بداهه‌خوانی... نیاز این روزهای منه....

و بهتر از اون، شنیدن‌های بی‌انتظاره...
اصفهان، بی انتظار، زیاد برایم زنده شد.... گوش دادم و خودم بودم... هنوز خودم را مینویسم... یک زن بی‌مکان، سرشار از خاطره‌های مکان‌دار.... دعواهای خودم با خودم انگار ریخته توی کلمات این دختر... صداش، آشناست... برای ته ته ذهنم آشناست... بهترین جا برای بالا آوردن و نشخوار کردن خاطرات... بهترین جا برای با آرامش و سکوت، تاریک و الخ بودن...

شنیدن و خواندن بی انتظار... بدجوری آرامم میکند...

مدتهاست با پارچه روی صورتم، همونقدر میبینم که بدون اون... پیش به سوی باغ رضوان... غسال‌خانه...

- کاش جای اربانا، دزفول زندگی میکردم یا اهواز.... چه فرقی میکند؟ خیابانهای هیچکدامشان را نمیشناسم.........


پینوشت: دو روزه دارم یه رادوی واسه رایدوم ضبط میکنم... و منتظرم اون رو پست کنم و بعد اینجا رو... ولی... بسه دیگه... حرفهام اونجا بره یا نره، اینجا حتما باید بری... همراه با کشف جدیدی که از رادیو هوا کردم... محشره... خووووبه... عااالیه... :) از دیوانگیها و تک‌گوییهای مردانه... دنیای موازی خوبیه برای گویه‌ها و واگویه‌های زنانه من....
لعنت به تک‌گویی‌های عاشقانه‌ پیام جعفری...
لعنت به موسیقی ویوالدی و موسیقی فیلم ارتش سری...
لعنت به شیر سرد و خواب گم شده...

Saturday, June 14, 2014

مکتوبِ باز محتوم

باز هم از چندروزگی های من.... رادیو داشتن، نوشتنم رو محدودتر کرده که دوست دارم و ندارم...

زنها هم میگریند.
کشف بدیهیات نکرده‌ام! زنها میگریند! میخوانند، میبویند، میمویند... زنها... هزار چهره دارند و از این هزار چهره‌های لعنتیِ گریان که خودشان و دلشان را بیرون میریزند... مدام و مدام...، ببین چند نفرشان بلند حرف زده است...؟ مکتوب است...؟
زن مکتوب، کم داریم... خیلی کم...

من اما، مکتوبم. زیاد. قدرم را بدانید.
به همین سادگی.

لبه پنجره که مینشیم... گم میکنم که مدتهاست به کوچه خیره شده ام یا به درخت گردو یا به توری پنجره... که شته ها و پشه ها با هیجان به سمتش میایند و گیر میکنند به این فلزی سرد... گیر کردن در میان توری ها باید سخت باشد، نه؟ اولین و آخرین باری که در تور گیر کردم، راهنمایی بودم... سارا دوید و من به دنبالش... تند... سبکبال... کمتر از واحد "لحظه" بود که من و دنیای من چرخیدیم و دیگر چیزی یادم نیست...
در تور گیر کرده بودم انگار... 
چند ساعت بعد که به هوش آمدم، از تور، فقط یک یادگار روی سرم مانده بود... 
و بس.
سالها بعد، روی آن یادگاری هم بالاخره مو رشد کرد... تور، دام، همه و همه... به یک خاطره دور و کهنه میماند. 
خلاص.

میان‌نوشت: ورژن نیل رو هم دوست دارم.

از کی‌خسروهای زندگی‌ام، خسته‌ام... از چشمانی که به خاطره‌ای دور میمانند خسته‌ام... از لذتی که در نرسیدن است، خسته‌ام.
دلم... دل خوش زنانه‌ام، یک مرد میخواهد که «ماندن» را «ساختن» کند...
مرد میخواهد که آدرس سرراست بدهد. از نفهمیدن و اشاره و کنایه، نگویم بیزارم، خسته‌ام. زیاد.
مردانگی میخواد! اگر مرد بودم، خوووووب مردانگی میکردم! این دنیا، «مرد» کم دارد.

*
من. امروز. دو نقطه.
هر هر...
*
باران، در ساعت دو شب... کوچه های خالی تابستانی شهر... میپرستمشان :-)
*
توی این رادیو، پرسه زدن رو دوست دارم. خوبی جدید اپ، عکس گذاشتن های آدمهاست برای صداشون... (عکسها رو فقط میشه از طریق اپ دید! توی برازر لود نمیشه انگار) عکسی که برای رکورد آخرم گذاشتم رو دوست دارم... ادیتش کردم و یه ورژن دیگه اش رو هم گذاشتم توی اینستاگرام. اون رو هم دوست دارم...
میان نوشت: این اینستاگرام توی برازر چه خوبه راستی! چک نکرده بودم قبلا! آپشن عوض شدن عکس، ساده و شیک، اون بالاش رو دوست میدارم! 
میان‌نوشت 2: این که این پایینه، ورژن 3 است عملا که توی اینستاگرام رفت... کتاب "سردخانه"، مجموعه شعر از علی کاکاوند ئه...

وقتی تو عاشقانه آرام رو با صدای خودت برای خودت شنیدی... جذابه شنیدن این صدا، با صدای یکی دیگه... یه جور جالبیه... حس میکنی کسی هست یه گوشه دیگه دنیا که باهات موافقه! یه چنین حس مشابهی...
وقتي به هم ميرسند... | بخشي از كتاب يك عاشقانه ي آرام نوشته نادر ابراهيمي

شنا نکنی، در این دنیای وانفسا... غرق شده ای و مرثیه ای نیست... نخواهد بود...

بداهه-شعر گویی امروز:
بعضی ها بد زندگی میکنند:
ادبیات را جدی میگیرند.
بعضیها بدتر زندگی میکنند:
ادبیات را زندگی میکنند.
بعضی ها بد را بازی میکنند:
از خواب بیدار میشوند، ادبیات آوار میشود روی سرشان. 
بعضی ها خیلی خوش به حالشان است....
قرمه سبزی را جداجدا می‌خورند! برنج را جدا... حالا فوقش یک کمی آب خورشت روش... گوشت را جدا... لوبیا را جدا....
بعضی ها کلا خوش به حال زندگی میکنند...
حس و حالشون جداست... خشکیشون جداست... تر و تازه بودنشون جداست... موسیقیشون جدا... ورزششون جدا... کارشون جدا...
دوستیشون جدا... عشقشون جدا... بازیشون جدا... 
بعضیها کلا گند میزنند به زندگی:
در هم زندگی میکنند.
بعضیها کلا گند رو زندگی میکنند:
یادشان میرود پریودشان کی است،
صبح پا میشن، میبینن خون همه جا رو گرفته.... 
امروز خون همه جا رو گرفته بود... 
فکر میکنم چی بود تو خواب بهش فکر میکردم که بگم و بنویسم؟ "بدشانس"؟ هم معنی بود، اما بدشانس نبود... دهخدا را چک میکنم تا هم معنی به من بدهد شاید یادم بیاید... نمیدهد. دهخدا، «بدشانس» نمیشناسد. به من پیشنهاد میکند بدشانس را به دایره لغاتش اضافه کنم...
خنده ام میگیره. من بدشانس رو به لغتهای کسی اضافه نمیکنم. 
خلاصه که بله! من مکتوبم! مکتوبم! مکتوبم! (شما فرض کن بر وزن خفنم خفنم خفنم محسن نامجو)...
و بدین گونه قایم شدن پشت زیاده‌گویی... چقدر و چقدر و چقدر آسونه...
دنیام رو موسیقی و آواز و شعر و کتاب و فکر -آخ، فکر- پر کرده این روزها....................................................






سه نقطه





خیلی دیرتر نوشت: این پست رو دوست داشتم از آیدا.

Monday, June 9, 2014

صاد. مثل سکوت. شاد. مثل شادی.

وقتی بچه  بودم و داستان فریدون رو میخوندم، اسم مادرش رو خوندم فرانک! خیر! فَرانَک نه! فِرانک! Frank! بعد کلی برام سؤال بود که اولاً چرا این بچه، دو تا بابا داشته، (با داستان شیر گاو خوردنش هم هماهنگ بود قضیه) و دوم اینکه چرا قوم وطنپرست آریایی، ریشه این اسم رو نمیکنن تو چشم اجنبی‌ها!!!!!!!!
حالا بزرگ شدم، داستان همونه انگار! خودم اینقدر "اجنبی" شده‌ام که دیگه فرانک (خیر! فِرانک نه! فَرانَک!) هم میبینم، میخونم Frank! داستانی....
*
وودی آلن هم مثل کامو، جمله "قصار" زیاد داره.... فیلمهاش رو که آدم میبینه، اول میتونه رد شه و حتی بگه خب که چی... بعد از سینما میای بیرون... یا تلویزون رو خاموش میکنی و میری آشپزی... یا لپتاپ رو خاموش میکنی و میری برای خواب... بعد هی زور میزنی که چیزی مهمی رو که یادت رفته، به یاد بیاری... زور میزنی و یادت نمیاد... بیخیال میشی... تو ذهنت عقبگرد میزنی به فیلم که «اینبار دیگه واقعاً فیلم وودی آلن، سطحی بود»... توی خیابونها راه میری... یا غذات رو هم میزنی... یا زل زدی به سقف بالای تخت... برای خودت از فیلم مثال میزنی... جمله‌ای از اون یادت میاد که اول میخواد مثال بزنی... و بعد میبینی انگار مدتها بود این چندتا جمله رو میدونستی... و چه زوری زدی که یادت بیاد. یادت اومد. خوب و واضح یادت اومد....
ارنست همینگوی: همه مردها از مرگ می ترسن. این کاملا طبیعیه. ما از مرگ می ترسیم چون حس می کنیم به اندازه کافی دوست داشته نشدیم یا اصلا کسی دوستمون نداشته، که البته این دوتا چندان فرقی هم با هم ندارن. اما درست وقتی که داری با زنی که عاشقشی عشق بازی می کنی، لحظه ای که بیشترین و بالاترین ارزش و احترام رو در دنیا داره، لحظه ای که باعث میشه فکر کنی قوی ترین موجود روی زمین هستی، ترس از مرگ به کلی فراموش میشه. برای اینکه وقتی تو بدن، و مهمتر از اون قلبت رو با یه زن شریک میشی، دنیا دیگه برات کمرنگ میشه، و شما دو نفر تنها چیزایی هستین که تو اون لحظه در دنیا وجود دارین. تو بزرگترین فتح دنیا رو انجام دادی! تو تونستی قلب یه زن، یعنی ارزشـــــــــمندترین چیزی که میتونه به کسی پیشنهاد بده رو فتح کنی.
اونجا دیگه مرگ توی ذهنت نمی چرخه، دیگه ترس از مرگ سایه رو قلبت نمیندازه. اونجا دیگه فقط شوق داری، برای زندگی، برای عشق ورزیدن…
درست زمانی که داری با زنی که عاشقشی عشق بازی می کنی، تو فناناپذیری. 
نیمه شب در پاریس...
وودی آلن، حرف دارد.
*
*
برام عادی نیست این حجم به هم ریختگی زندگی خودم و دوستهام...
روزی روزگاری، تعجب میکردم از مردم توی خیابون... از لبخند زدنهایی که آسون بود و مردم دریغ میکردند... از شادی‌ای که نبود و من، بی‌خبر، اعتقاد داشتم مسری ئه... که پخشش میکردم این سرایت رو بین دوستهام و نزدیکانم... لبخند و خنده و شوخی و خنده‌هام رو تا جا داشت، قطع نمیکردم... و چه خوب بود...
امروز، باخبر، به همان اعتقاد دارم که داشتم... که لبخند مسری است... با این تفاوت که میدانم باید برای شاد بودن، جنگید... جنگید... و باز هم جنگید... در این روزگار وانفسا که به هم ریختگی، از "معمول"های زندگی ماست... باید جنگ دیگری هم اضافه کرد به تمام جنگهای دیگه: جنگ برای شادی! جنگ برای سرزندگی! جنگ برای زندگی!

امروز اگر در اوج بی پولی، یکهو شش جفت کفش میخرم و با فائزه دوتایی میشینیم و ذوقشان را داریم... اگر به یه سری دوستیهای ناپایدار، سفت میچسبم و رهاشون نمیکنم... اگه صدای بغض‌آلودم رو خفه میکنم و میگم "سلام"... از سر ریا نیست... بازیگری هم نیست... هست و نیست... نگار داره میجنگه... برای شادی میجنگه... جانانه میجنگه...
*
گاهی در میانه بهار، برف میبارد... برف...
گاهی در میانه لبخند، اشک میاید... اشک...
گاهی هم، من میدوم و خیال میکنم که کسی همراهم است...
هست؟
*
دف بزنید و طبل شادی بکوبید.
غم رفته است.
غم، با صاحبش رفته است. مرده است.
*
زبان بدن را... گفتار بُوَد.
و من انگار... شعر گفتن، میدانم.
*
هر از گاهی دچار ماه‌گرفتگی میشوم...
چه باک، خورشید همیشه گرفته است...
*
توی خانه، با در و دیوارها زیاد حرف میزنم... با پنجره، یا یخچال، با بالش، با بطری خالی آبجو... با شکلاتها و چیپسها و گزهای روی میز که فائزه دوست نداشت بگذارمشون روی میز (میز رو پر کنم) و الان که رفته، میز جای خالی از خوردنی، نداره.... با اسپیکر خونه... با رادیو که پخش میشه... با لباسهام که کف زمین ولو شدن و حوصله ندارم جمعشون کنم... با مورچه های دم در خونه که از پاهام بالا میرن... با درخت گردو...
به روزگار من، تعداد دوستهای من زیاد شدن... حرف نمیزنند، اما زیاد شدند...
...
بعد، وقتی با دوستان صامتم، سکوت میکنیم... همه با هم سکوت میکنیم... خانه تلخ میشود!
بعد...
وقتی زل زده‌ام به مانیتور و میبینم برای دیدن، شنیدن و خواندن، مجبورم فونت کامپیوتر را بزرگ کنم... دردم میاید... برای دیدن، باید زوم کنم... برای شنیدن باید صدا را بلند کنم... میترسم... نمیدانم پیر شده‌ام یا کور یا کر...
اینقدر دور و برم سکوت بوده و هست که برای ورودی داشتن، باید تلاش کنم... همه خروجی ام و خروجی! عصر ارتباطات!
*
*
و من، سرسپرده هوسی... به نام رفیق.
دور. کور. کر.
مرگ.

ابلهی، که ابلهانه، ابلهی میکشد. و خلاص.
*
و اینجا، جای خالی موسیقی‌ایست که میشناسمش اما یادم نمی‌آید...
"این نیز بگذرد".............

Wednesday, June 4, 2014

دلقکی بر طناب....


که فریاد بزنم:
«کجاست آیا رفیقی، که بیاد و بریم شیکاگو، کنسرت شوبرت؟ تمام طول مسیر سکوت کنیم و همه گوش باشیم و همه گوش؟»
اکوووو
سکووووووت
نظرم چیست راجع به تنها رفتن؟ که همه و تنها، سکوت باشم و سکوت؟

کسی اینجا بودنم را نمیخواهد... بروم برای خداحافظی با این شهر دلنشین خاکستری... بروم... تنها... برای خداحافظی...

پینوشت بر این قسمت: که مدام به چهره دیوید فرِی نگاه کنم و به خودم بگویم، چه عمق دردناکی دارد این چهره و این نگاه... چه آشنا...
*
خواننده جدید زندگی‌ام، روس ئه....
که در اوج لطافت، بخواند: 
In this dark night,
I know that you, darling,
can not sleep and secretly,
are wiping your tears near the crib

How much I love you...
... the depth of your tender eyes...
How I want to...
... to kiss them with my lips now...
جنگی در گرفته... 
نه در بیرون که در درون من و من. 
که من، با من، دعوا دارد، درگیر است...
آرامش دل سرباز جنگ جهانی اولم... آرزوست...
دختر روزگار جدید، از راه رفتن بر طناب، خسته است... 
از بازیهای دوران کودکی‌اش که دوام آورده‌اند تا امروز، خسته است...
دخترک خواب میخوهد. و روز است... اظهر من الشمس.  

Tuesday, June 3, 2014

اینجاست یک روانی، مشغول به «طرز تهیه شله زرد»

این پست مجموعه قر و قاطی از تکه نوشته های چهار پنج روز اخیر است....

کلمات هاروکی موراکامی و صدای علیرضا قربانی... روانی ام میکنند. روانی‌ترم میکنند....
***
عجب لاشخوریه این «زمان»... بیرحم. و منتظر فرصت.
***
سالهاست
من و فراموشی
سَرِ "تو"
جنــگ داریم!

~ محمد غفاری
*
«پس از زلزله» موراکامی عجیب بود. هست. این حال عجیب رو فقط بعد از خوندن چندتا «کوتاه‌» دیگه داشتم تاحالا... «رقص مادیانها» و «یک روز قشنگ بارانی» از اونهان... با ابن فرق که گاهی هییییچ حسی به موراکامی ندارم. و ازش خسته و ناامید میشم. و گاهی هم پیش میاد که یه سربالایی احمفانه رو فقط از سر وظیفه پا به پاش میرم، خسته میشم، ناامید میشم... که یهو میبینم من رو رسونده به اوج و بعد... شترق. پرتم میکنه با صورت به روی زمین.
با چشمان گشاد شده، زمین خورده ام. پرت شده‌ام زمین. با لبخند. با درد.
*
چقدر خوب و آروم خوابیدم دیشب. به روال شبهای گذشته، چهار پنج ساعت خواب و همین. اما چه خوب بود. چه آروم بود. خواب زلزله هم ندیدم. صبح خاطره ای نداشتم از خواب غیر از یه توده صدا از موسیقی که اون هم فراموشم شد. اما لبخندی که روی صورتم ماسیده بود، هنوز هست.
از گیجی خواب و بیداری بود یا تنبلی، نمیدونم، ولی نمیتونستم از فکرهام بنویسم و واسه همین ضبطشون کردم. از فکر کردن و حرف زدنم راضی ام....
اما این "ضبط شده"، به طرز غریبی غیب شد! پست نشد توی اینستا رادیو... و من درگیرم با خودم که باز بگویم از فکرهام یا نه.... از دوست داشتن و از دوست داشته شدن... از آزادی انتخاب و آزادی انتخاب شدن...
*
خواب خوشی وقت سحر دیدم و یادم نرود
که به این یار و دیار، بستن دل... حرام است... حرام...
*
خرید درمانی یعنی شش جفت کفش با هم بخری. بعد مبهوت بمونی که این چه کاری بود کردم...
*
معلقم بین شعرها و گفته‌ها و ناگفته‌ها...
این پست، پر از شعر است... پر از وهم...
*
نگار!
"تو را به جای همه ی زنانی که نشناخته ام دوست دارم
تو را به جای همه ی روزهایی که زندگی نکرده ام دوست دارم
به خاطر بوی دریا، بوی نان گرم
به خاطر برفی که آب می شود؛ به خاطر اولین گلها
به خاطر جانوران پاکی که از انسان نمی ترسند
به خاطر دوست داشتن تو را دوست دارم
تو را به جای همه ی زنانی که دوست ندارم دوست دارم"
~ پل الوار - مرد نازنینی که اخیراً -باز- به زندگی‌ام وارد شده.... مردی که دوست داشتن خودم را، باز به یادم می‌آورد... مردی با بوی شلوغیهای فرانسوی...
*
"گقتم بگو به وصلت خواهم رسید روزی؟
گفتا که نیک بنگر، شاید رسیده باشی!"
~ فیض کاشانی
*
درد. عود. درد.

*
دیشب یادم افتاد به.دورانی که مامان میخوابید و من روش راه میرفتم. ماساژ میدادم یعنی... چقدر دلم راه رفتن روی پشت استوار مامانم رو میخواد....
او آزاده، که فکر کنه که من دارم بهش «لطفـ»ـی میکنم... اما کسی که محکم و محکم‌تر میشه، منم.... منم...
*
«می گویند دنیا متعلق به کسانی ست که زود از خواب بیدار می شوند، اما دروغ است؛ دنیا متعلق به کسانی ست که از بیدار شدن شان خشنودند.» ~ مونیکا ویتی
*
ای که با سلسله زلف دراز آمده ای
فرصتت باد که دیوانه نواز آمده ای
ساعتی ناز مفرما و بگردان عادت
چون به پرسیدن ارباب نیاز آمده ای
پیش بالای تو میرم چه به صلح و چه به جنگ
چون به هر حال برازنده ناز آمده ای
آب و آتش به هم آمیخته ای از لب لعل
چشم بد دور که بس شعبده بازآمده ای
آفرین بر دل نرم تو که از بهر ثواب
کشته غمزه خود را به نماز آمده ای
زهد من با تو چه سنجد که به یغمای دلم
مست و آشفته به خلوتگه راز آمده ای
گفت حافظ دگرت خرقه شراب آلوده ست
مگر از مذهب این طایفه بازآمده ای
*
ساده است نوازش سگی ولگرد
شاهد آن بودن که چگونه زیر غلتکی می رود
و گفتن که سگ من نبود.
ساده است ستایش گلی
چیدن و از یاد بردن
که گلدان را آب باید داد
ساده است بهره جویی از انسانی
دوست داشتن اش بی احساس عشقی
او را به خود وانهادن
که دیگر نمی شناسمش.
ساده است لغزشهای خود را شناختن
با دیگران زیستن
به حساب ایشان و گفتن
که من این چنینم.
ساده است که چگونه زندگی می کنید
باری، زیستن سخت ساده است
و پیچیده نیز هم
شاملو
*
ممنون از معرفی فائزه، من خیلی علاقه‌مندم بدونم این آقاهه، پارتنر داره؟؟؟؟ available هستن ایشون؟! خلاصه که اینجا یه مورد خاص، خیلی چشمش دنبال ایشون، دستپخت ایشون و طنز لطیف ایشونه!


*
اینجا! دقیقاً همینجا، جاییه که دوست دارم کار کنم....
اینجا! دقیقاً همینجا، دلم میخواد روی علفها ولو بشم و کتاب بخونم...
اینجا! دقیقاً همینجا، میخوام تمام دنیا رو فراموش کنم و برم بالای قله ها...
اینجا، جاییه که شاید، زمان، به من فرصت استراحت بده...
*
بهزاد راست میگه. چرا همیشه مشکلات آمازونی، فقط سر من میاد؟!! اون از کتابی که برای خودش سفارش دادم و فرستاده نشد... این از کتابی که عمری منتظرش بودم و بالاخره سفارش دادم... و نمیاد! گم شده! ویلیام بلیک، گم شده!
*
وه از این راه دراز که من، باز آمدم...
*
ببین فال گرفته‌ام؟ ببین پریروز چه برایم مکتوب شده... ببین....
Aquarius horoscope for Jun 1 2014 Someone may be hearing you now, Aquarius, but he or she is not really listening. What's the difference? Hearing involves picking up auditory signals, and perhaps being able to repeat what was said. But hearing means that someone has truly paid attention, and understands what you're saying on a deep level. If you have expressed yourself honestly and someone still doesn't seem to get it, then it may be because this person isn't being truly open. A candid discovery is in order.
*
بلدی دوستت گریه نکند...؟!
~ فرشید فرهادی
*
تمام اصلهای حقوق بشر را خواندم
و جای یک اصل را خالی یافتم
و اصل دیگری را به آن افزودم
عزیز من
اصل سی و یکم:
هرانسانی حق دارد هر کسی را که می خواهد دوست داشته باشد!
~ پابلو نرودا
*
گاهی باید به دور خود یک دیوار تنهایی کشید
نه برای اینکه دیگران را از خودت دور کنی
بلکه ببینی چه کسی برای دیدنت دیوار را خراب میکند.
دست‌های آلوده، ژان پل سارتر
*
*
و بهتر از همه... شاعر این روزهای زندگی من، سارا محمد اردهالی است. آدمیزادهای ایران! کسی هست که کتابش را برایم سوغات بیاورد؟

*
داستان، داستان کوتاه عروسانی، عروسکانی پانزده ساله است... که اعدامشان باید. که سرها بریده بینی، بی جرم و بی جنایت...
*
*
عکس و شعر و صفحه... همه خوبند...




پینوشت: داستانی راه انداخته ام با صدای خودم... برای خودم... دنبال کنید رادیوی من را:
instarad.io/n_talkative_listener/