Saturday, April 13, 2024

امروز روز خوبی بود

امروز روز خوبی بود.
اولش با غر شروع شد، آقای باغبون بالای یه ساعت دیر اومد و قیمتی که داد پرت بود. نذاشت بخوابم درست! یعنی خواب سر صبح رو از هشت تا نه و نیم ازم گرفت! ولی به جاش بقیه روز رو تا یازده-دوازده تنبل بودم و توی تخت... حتی شاکی هم نبودم که شان پیچونده من رو... ساعت یازده سم مسیج داد. خواست بیاد خونه‌ام. ساعت دو. استرس گرفتم و دروغ چرا خوشحال شدم. این وسط قرار شد فردا نقاشی‌ام رو به ارنستو بفروشم. هنوز استرس دارم و فکر میکنم یه جای کار ایراد داره. اما خیلی هم ذوق دارم. اطلاعات داور SkillsUSA هم بالاخره ایمیل اومد که هنوز که ده دقیقه به دو شبه، نخوندم! اما برای اون هم خوشحالم... برای دوباره در صحنه بودن... برای کار داوطلبانه کردن با بچه‌ها...یه کم مونده به دو، زهره خانوم زنگ زد و گفت که خوبه برای حلقه دف برم... و برقصم شاید. گفتم خبر میدم، اما باز خوشحالم کرد... سم اومد و چه خوب بود دیدنش. نمیخواست بره. نمیخواستم بره. به وضوح رابطه نمیخوام، اما بودنش خوبه. خیلی خوبه. و الان که میدونم رابطه نمیخوام و واضح گفته‌ام، خیلی تو پوست خودم راحتم... چه کارمون برسه به دوستی خالی و چه دوستی با مزایا، بودنش تو زندگیم خوبه. اون گفت اول. که no matter what، میخواد که تو زندگیش باشم. من هم گفتم که من هم از اول میخواستم... کلی بغلم کرد. بار اول فحشم هم داد. گفت bitch. گفت هم میخواد ببوسدم هم با مشت بزنه تو صورتم. یه سری توهم توطئه هم سرهم کرد که فکر میکنه دلیل قطع کردنمه... و برای خودم به شدت جالب بود که خیلی خونسرد گوش دادم و گفتم اوکی. اصلا وارد بحث نشدم. گفت شاید خوبه بری به حرفهام فکر کنی و ببینی راست میگم یا نه. گفتم نیاز به فکر ندارم. چرت میگی. خیلی خونسرد... گفتم ولی نمیخوام بحث کنم یا نظرت رو عوض کنم یا هرچی. رابطه باهات نمیخواستم. توضیح هم دادم و تمام. اصراری برای اثبات خودم نمی‌دیدم... به وضوح غمگین بود. و عاشق.  و گفتم برای همینه که اوکی نمیدم به رابطه با مزایا. اذیت میشی... ازش پرسیدم خودت بگو، برم یه رابطه دیگه، اذیت نمیشی؟ گفت بستگی داره. گفتم بستگی نداره، ناراحت میشی. ته جوابش چیزی بود که علی بعدا بهم گفت: جای آدمهای عاقل و بالغ فکر نکن. علی رو فحشش دادم. گفتم حرفهای خودم رو به خودم پس نده. سم قرار بود دو بیاد، دو و بیست دقیقه اومد، قرار بود بست دقیقه بمونه و به وضوح نمیخواست بره. گفته بود تمرین بند دارن. چرت گفت فکر کنم. چرا آدمها دروغ میگن؟ چرت گفت... بندی در کار نبود... نمیخواست بره، من هم نمی‌خواستم بره. بودنش خوبه. باعث میشه حس خوبی به خودم داشته باشم. از دستش حرص هم کم نمیخورم‌ها... اما باز خوبه... علی اومد با پیراشکی. چای هم دادم بهشون. نکبت خیلی خوب بود چاییه! کیه که قدر بدونه! پیراشکی رو سه قسمت کردم، علی میگه بزرگه رو تو برداشتی! دیوونه :)) یه تیکه رو کندم از خودم و دادم بهش... تا ته خورد، اما همچنان غر میزد! خوش میگذره باهاش. خوبه که هست. کنار هم یادمون میره که تنهاییم. لااقل من یادم میره. امیدوارم اون هم یادش بره. هی فکر میکردم که خاک تو سرت نگار، نقشه نکشیدی براش... و باز وسط فکرهام، یا ندا یه چیزی میگفت، یا سم، یا علی که رشته فکر پاره میشد و از ته دل میخندیدم. قدر این از ته دل خندیدنها رو میدونم... من و علی رفتیم خونه‌اش. سم هم اومد. خوب بود که اومد. یه چیزیش بود. که بعد فهمیدم سردرده. اما خوب بود که بود. اول اومده بود و قرار بود بیست دقیقه بمونه، اما پنج ساعتی موند... یه کم موندیم خونه علی و بعد با فاطمه و مصطفی رفتیم رستوران پرویی. خوووووووووب بود لامصب. غذای پرویی خییییییلی خوبه. میامی امتحان کردم یه جای عالی و یه رستوران باحال تو بالتیمور که بست. جاهای دیگه همه‌جا گرون و مزخرف بوده تا حالا... اینجا عاااااالی بود... تمام مدت داشتم فکر میکردم بهترین جاست برای اومدن با مامان بابا... جاشون خالی بود... بابا قبل بیرون رفتن از خونه علی زنگ زد که میخوای فردا بیام باهات تنها نباشی؟ قلبم رفت... تشکر کردم و گفتم اوکیه... تو راه خونه علی هم خودم به مامان زنگ زدم و سرخط خبرها رو به مامان دادم که سم اومده پیشم... رابطه‌ام با مامان بابا بعد از اون جنگ و دعوای پارسال خیلی خوب شده... مرزها مشخص‌تره و خوشحالم کنارشونم... بعد از غذا آوا یهو دم ماشین خواست بیاد بغلم. قند تو دلم آب شد... این محبتهای یهویی فکر کنم تمام حس مادرانه‌ای که تومه (و خیلی کمه) رو میکشه بیرون و دلم ضعف میره براش... بعد با علی برگشتیم خونه‌اش و آهنگ گوش دادیم بلند. بسی چسبید. بسی بسی چسبید. وسطهاش یادم افتاد و خنده‌ام گرفته بود که جم کلاسیک موسیقی‌های قدیمی گذاشت و گوگوش و مارتیک و رامش رو من می‌شناختم و بابا غیر از گوگوش نمیشناخت... شاکی شده بود که اینها آهنگ دوره ماست! تو چرا بلدی!! با لبخند یادش افتاده بودم و از ته حنجره آواز میخوندم با موسیقی‌های علی. خوب بود... اومدیم خونه‌اش و با حال شاکی، princess diaries دیدیم. سرمه به بغل... گربه درونش رو دوووست دارم. بچه قشنگ بغلیه! فکر کنم خوشش اومد ولی. کلا فیلم دیدن و قلیون کشیدن و ریلکس کردن خوبه دیگه... تازه برای همسایه‌اش هم نامه نوشتیم 😁 تا بیام خونه شده بود یک-یک و نیم. ندا سر شب زرنگ‌بازی درآورده بود که ادویه‌هام (نمک و دارچین) توی کمده، درش رو باز بذار... گشتم، هیچی نبود. فلفل‌هام رو که تموم کرده، برگه پیاز همچنین،  نمک که مدتهاست، زردچوبه و چای و غیره هم که همه از مال من میره... از ادویه‌های اون هم خبری نبود. مسیج زدم که چیزی نبود. و فکر نمیکردم از کمد (پنتری) استفاده کنی، چون وسایل توش برای استفاده اشتراکی نیست. حالا یه بار که بودی بگو درش رو باز کنم. چیزهات رو بردار. و کابینت باز میکنم بذاری اونجا. با مسیجم با یه تیر هزارتا نشونه زدم. به روی خودم نیاوردم دو روزه سرسنگین و قهره از وقتی در رو قفل کردم. به روش نیاوردم که میدونم چیزهام رو برمیداره. برای بار هزارم مودبانه گفتم که وسایل من برای استفاده اشتراکی نیست. (غیرمودبانه‌اش اینه که دزدی کار بدیه و من برای تمام دزدی‌هاش مدرک و فیلم دارم!!!!) بدیهتا خر نشدم و در رو قفل نگه میدارم. و دارم لحظه‌شماری میکنم که در پنتری رو باز کنم ‌و چیزی نباشه که بخواد برداره 😈. حس سیاستمدار بودن بهم دست داد و خوشحالم. همه اینها تموم شد و رفتم توی تخت که دیدم کوهیار مسیج تبریک عید داده... همیشه تو مسیج دادن بهش حس ناامنی دارم متأسفانه. یه جورایی شبیه فؤاد... اما باز هم تهش آدم خوشحال میشه دیگه. حس خوببه که به یادت باشن. که حس کنی lasting impact داشتی رو مردم... که الان ساعت دو و نیم-سه صبحه و من ایمیل رو هنوز نخوندم و صبح زود هم باید بیدار شم. اما آره امروز روز خوبی بود. بیش باد.

Monday, February 5, 2024

Pop Surrealism - Happy Birthday

 برنامه‌ای که برای این بار دارم: درست قدم بردارم!
اون گغت که: I'm not going to fuck this up... من هدفم فرق داره. این رابطه بشه یا نشه، من بیشتر دلم میخواد تمرین کنم و از گذشته‌ام درس بگیرم... یعنی راه به راه آنالیز کنم و درس بگیرم... مدام communicate کنم و مدام ببینم حال دلم چیه و چی میخوام و چی منطقیه... 
بامزه هم هست... تو این دو سه هفته کلللللی درباره خودم یاد گرفتم. آخرین باری که اینقدر در مدت کوتاه به خودم آگاه شدم شاید اوایل دهه بیست بود... و حالا آخر دهه سی. خرسندم. 
مثلا میفهمم که چقدر پز دادن برام مهم بوده و هست و حالیم نبوده!!! یکی ازم میپرسید قبلا، درجا بدون فکر کردن میگفتم حرف مردم برام مهم نیست... زندگیم و بودنم به تنهایی این رو نشون داده! اما بعد S میاد تو زندگیم و یهو تو خیلی از تفکراتم زلزله میاد... که تحصیلات چقدر مهمه؟ برای من مهمه یا برای پز دادن یا جامعه؟ یا اینکه چرا میخوام هرکی دستم میاد رو نجات بدم؟؟؟ پسرش و آینده‌اش مگه دغدغه منه؟؟ یا قیلی‌ویلی‌های دلم... قبلا وقتی اینجوری دلم برای یکی میرفتُ هجوم میبردم به عشق و عاشقی کور! حالا دلم براش و برای خودمون میره و هی ترمز میزنم. هی ترمز میزنم... و چقدر همراهه... چقدرررر... 
قدرش رو میدونم و لاکپشتی با کمک Adam میرم جلو ببینم چی میشه... مهم اینه که تلاش کنم و درست قدم بردارم. ترکیب مناسبی از هیجان و عقلانیت... 
سخته‌ها!


Wednesday, January 24, 2024

نداشت

 یک نفر...

نقشه ها که او داشت در پندار خود، شیطان نداشت...







Tuesday, January 9, 2024

when woman stands her grounds

I promise an elf to him,
And the world gets upside down.

Until next time.