Sunday, April 28, 2013

تنگ

لذت زندگی خانوادگی...
خوب بود خونه آزی و محمد... نمیدونم آزی، محمد، غزال، کیوان، مینا، یاشار خودشون میفهمند چه فرشته‌های نجات بخشی هستن واسه یه موجودی که حس راه رفتن روی طناب داره و با تمام وجود دلش میخواد خودش رو رها کنه توی جهنم بی‌تفاوتی... اما هنوز خودش رو میکشه... و هنوز روی طناب راه میره...
چقدر سخت خواهد بود برام دل کندن از این فضا.....
پای هر خداحافظی محکم باش ...
کم کم ياد خواهی گرفت
تفاوت ظريف ميان نگهداشتن يک دست
و زنجير کردن يک روح را
اينکه عشق تکيه کردن نيست
و رفاقت، اطمينان خاطر
و ياد مي‌گيری که بوسه‌ها قرارداد نيستند
و هديه‌ها، معني عهد و پيمان نمي‌دهند ...
کم کم ياد مي گيری
که حتي نور خورشيد هم مي‌سوزاند
اگر زياد آفتاب بگيری بايد باغ ِ خودت را پرورش دهی
به جای اينکه منتظر کسي باشی
تا برايت گل بياورد...
ياد ميگيری که ميتواني تحمل کني
که محکم باشی پای هر خداحافظی
ياد می گيری که خيلی می ارزی ... 
~ خورخه لوییس بورخس
دلم تنگ است. اونقدر که میخواهد نگار رو زندانی کند توی خونه، توی خودش، حتی فرصت تماشا هم بهش نده...
دلم برای فرناز و علی تنگه... دلم برای بچه های فارغ‌التحصیل امسال، پیشاپیش تنگه... دلم برای بچه‌های ایران تنگه... دلم برای بچه‌های ویرجینیا تنگه... دلم برای آغوش گرم، تنگه...
پیر شده‌ام برای این همه خداحافظی...

و من، با نگار، زیاد خداحافظی میکنم...
باید رها کنم خودم را... رها...

*

خوابهای غریبی دارم. روی مبل میخوابم که تکیه‌گاهی داشته باشم. سرم را به پشتی میسایم که نوازشی داشته باشم...
دوستان میگویند «آفرین آفرین. رؤیاهایمان را زندگی کن.» اشک حلقه میزند که... پس رؤیای من کو؟
*
خودم را خفه کرده ام با شوق. انگار که میشود شوقی را با شوق دیگر جایگزین کرد. زهی خیال باطل.

فکر کنم این انیمیشن رو قبلاً هم گذاشته بودم... برای خودم جالبه که چقدر این بار متفاوت میبینمش... بخصوص با صدای آدل...
با موسیقی اصلیش، اینجا پیدا میشه.
*

تلخ نوشتنم را...
دوست نمیدارم.
*
از قبل...
خوندم:
برق رفته بود , بهياری که برای کمک به زائو آمده بود ناچار شد از دختر سه ساله زائو کمک بگيره. دخترک سه ساله چراغ قوه را نگه داشت و با چشم هاي گردشده شاهد تولد برادرش بود.
بهيار بچه را از دو پا گرفت چند بار روي پشتش زد و بچه گريه کرد.
بهيار از دختر که مبهوت مانده بود پرسيد: به چي فکر مي کني دخمره؟ 
دختر بچه گفت: اون از اول هم نبايد مي رفت اون تو. دوباره بزنش.
فکر میکنم شاید منم همون دختر بچه ام، میدونی؟ یه جورایی دنیا برام قابل درک نیست...
*
دیشب، بعد از یک روز خسته، خستۀ خسته... به لطف رضوان زدم از خونه بیرون و رفتم بار... خوب بود. مدتها بود نرفته بودم. تعجب کردم. از این تعجبها، این اواخر زیاد میکنم...
*

همچنان کارهای ریز و درشت دام. انگیزه میخوام... زیاد...


باز خوبه این موبایل جدید هست... که بشه یه روز کامل باهاش بازی کرد...
و حس بیفایده‌گی هم به هجوم حسهای دیگه اضافه نشه...
*
این دل دیوانه...
بازی با رنگ میخواد...
*
فهمیده‌ام قبلاً ها که این مینی شعرها نبودند، بیشتر عکس میذاشتم... الان اما، عکسهایم هم جمله و کلمه اند! چقدر حرف دارد این دل کوچک...
*
دانشگاهمون یه شبکه رادیویی داره که موسیقی کلاسیک پخش میکنه...
خیلی خوبه.

فقط...
کاش من اینقدر سرشار نشده بودم از خاطره. آخه من کم حافظه رو به خاطره داشتن چه کار...

** میدونم و نمیدونم چرا این پست قدیمی رو نفرستاده بودم تو بلاگ. امروز 17 آوریل 2014 بالاخره جرأتش رو کردم. شاید هم دیوانگی اش رو...
فکر کن. بعد از حدود یک سال....

Saturday, April 27, 2013

تلطیف

میگم تلطیف که نخوام اسم مفعول از تلف بسازم...
دنیای این روزهای من...
در ضمن نه که یادم رفته باشه... نه... زندگی نذاشته که ادامه داستان رو بخونم...
حقیقت... از دیده رود...

Wednesday, April 24, 2013

یک پست

یک پست. بعد از میزان زیادی خستگی. فشار. 
و احتمالاً رهایی.





پینوشت: تاحالا کسی، هیچ‌کس، روی من گوشی تلفن رو قطع نکرده بود.

Wednesday, April 17, 2013

لبخند تسلیم

I'm not the artist you see. I'm the artist I see.
And I struggle... and struggle... for just being, myself!
و بعد این رو دیدم:
شگفت زده شدم و توخالی... 
روزی روزگاری دستم رسید، "میرا" را خواهم رقصید. خواهم رقصاند. "بهشت خاکستری" را نیز...
چقدر دلم برای کتابهایم و کتابخانه‌ام تنگ شده... چقدر عطش برگشت دارم...
*
اپلای کردم برای اینترنشیپ، تایلند! تا چه شود!
*
هر زنی دارای چهارجنبه زنانگی به شرح زیر است: 
جنبه آمازون: زن آمازون دارای تمركز حواس بالا و فزون خواه است، ابراز وجود می‌كند، هدف‌دار و متكی به نفس و خود كفا است، ارتباط او با مردان زندگی‌اش در قالب همكار، رفیق و رقیب است.
جنبه مادر: حامی و سرپرست است. زنی است كه با وابستگی‌اش به دیگران كامیاب می‌شود، او نه تنها فرزندانش را بزرگ می‌كند، بلكه سایرین و خویشاوندان، دوستان مؤنث و همسر را هم می‌پرورد.
جنبه مادونا: سرشتی الهام بخش است و معیارها و ارزش‌ها و ایده‌ها را منتقل می‌كند. بازتابنده و تجسم محسنات كامل زنانه از لحاظ بردبارى، وقار و وفای به عهد است. این نوع زن در پی كسب عظمت برای خود نیست، او ترجیحاً مرد را در زندگی به سوی عظمت می‌كشاند و بی هیچ قید و شرطی از تلاش وی در جستجوی كسب خرسندی و موفقیت حمایت می‌كند.
جنبه معشوقه: زني كه در روابط شخصي خود با مرد در سطوح مختلف عقلانى، عاطفى، جنسی بیش از هر چیز دارای نقشی تعیین كننده و فعال است. 
زن باید نهایتاً در طول دوره حیاتش تمام چهار جنبه روان خود را تجربه كند و در هم بیامیزد. باید به درون خویشتن خود بنگرد و آن جوانبی از شخصیتش را كه هنوز نیازمند رشد است، كشف كند.
از کتاب "زن بودن" ~ تونی گرنت
*
نگاری که وارد دانشگاه شد، با نگاری که از ایران خارج شد، با نگاری که ویرجینیا رو ترک کرد، یا نگاری که سال اول شمپین رو تموم کرد، با نگاری که در اواخر سال دوم شمپین ئه، خیلی فرق میکنند.... روزگار بلوغم رو سریعتر و سریعتر میگذرونم... و عمیقاً از هر لحظه نگار بودن راضی ام.
در یک سال گذشته، انگار بگیر دوران آموزشی فشرده طی کردم. زیاد آموخته‌ام. زیاد... زیاد خودم را تعلیم داده‌ام. زیاد... ره درازست هنوز، اما...
زیاد...

این سرعت اما... امیدوارم من رو به سرسام نرسونه. گاهی حتی برای خودم هم زیادی میشه...
*
در دنیا،
دو نابینا هست.
یکی تـو،
که عاشق شدنم را نمی بینی،
یکی من،
که به جز تو کسی را نمی بینم! 
~ جوزف لنون
و این دنیا پرست از کورانی، عصاکش کوران دگر.

میان‌نوشت: "کوری" را هم شاید برقصم. 
*
موبایل جدید سفارش دادم. خرید کردن، شادم میکنه. هدیه گرفتن، چه از خودم به خودم باشه و چه از دیگری به من، بهم انرژی مثبت میده... و من هدیه‌ام به خودم، تا آخر ماه میرسه... خوشحالم!

پینوشت: ساعت سه صبحه. استودیو سرده. تنهام. فضا سرشار از ترکیب صداهای گوگوش و شهرام ناظری و Adele و Modern Talking ئه... و من همچنان. خسته. خواب... حس یه زخمی جنگ رو دارم که با وجود خونریزی شدید، با خواب مبارزه میکنه... که این خواب اگه خواب بشه، خواب آخره...

Tuesday, April 16, 2013

همدردی

زلزله سیستان بلوچستان یا انفجار بوستون؟... چه حس خوبی نیست که دوستها و آشناهام تو بوستون بیشترند تا سیستان... و انفجار تو یه شهر کوچیک، آدمهای بیشتری رو که من باهاشون ارتباط دارم رو تحت تأثیر قرار داده تا زلزله‌ای تو کشور "خودم" که تا دهلی و پاکستان هم حس شده.........

و ته دلم، یه جوری که خدا نشنوه، میگم اینها زلزله‌های تهرانه که میزنه به دور و برها........... :(
*
گشنه‌امه. حتی اینقدر وقت ندارم که بپرم سر کوچه وافل بخرم! بعد مامان میگه چرا میخندی اینقدر :)) چیکار کنم خو؟ گریه کنم؟ همون که غر میزنم، بسه به اندازه کافی!
:D
دلم کیک بی‌بی میخواد! زیاد! زیاد زیاد! کیک شکلاتی Destihl هم تا یه حدی قبوله... میخوام میخوام!
*
تغییر فصل، فصل خوب (بهتر) شدن هوا، مبارک!
فصل آشنا شدن با جک و جونوورهای عجیب و غریب که فرق داخل و خارج رو نمیفهمن.... امروز یه "دکمه" قهوه‌ای تنبل دیدم که خوش‌خوشان راه میرفت!
*
اینترنت خونه‌ام بدجوری رو اعصابه... دقیقاً تنظیم کرده رو هفته تحویلهای من! به گمونم شبهای خواب توی استودیو داشته باشم چند شب آینده...
تو ایران جماعتی دعای باران میکنند، اینجا باید دعای توقف باران کنیم :| نمیخواااام تئاترمون رو ببریم تو ساختمون وقتی bell tower کار میکنه!

پینوشت تئاتری: دیشب جالب بود. فقط دوستهام، مامان، دی‌دی و دیگران نیستن که میگن تند حرف میزنم! یه تیکه از رول دیشب رو که رفتم، کایل گفت نگار همه چی خیلی خیلی خوب بود! فقط تند حرف میزنی! :))
*
در راستای نداشتن وافل، صبحانه املت ذرت و نخودفرنگی، کنجد و ادویه و کره مارگارین و اسفناج چی میگه؟  
خوووووووبه یعنی!
*
باروووون باروووووونه! زمینها تر میشه! (و من دارم عکسهای زاینده رود میبینم تو کلاس دی‌دی. عجب لذتی...)
*
آدمیزادی هست، که زن داره و بچه. بعد تو فیسبوک هم هست. فکر کنم یه فرند داشته باشه و اون هم منم. بعد عرب هم هست و احتمالاً زبان ما رو هم نمیفهمه... حالا یکی برای من توضیح بده چرا بدون هیچ دلیل واضحی هر از گاهی یهو پیداش میشه، فله‌ای پستهای من رو لایک میکنه و میره؟!
*
تنها تفاوت من با دیوانه‌ها اینه که اونها در اکثریت هستند!!!

Monday, April 15, 2013

The sleep of a satisfied man

جاهایی که ذهن من پرواز میکنه، انگار زیاد دست خودم نیست....



به گمونم با این یه قلم، نباید زیاد مبارزه کنم... باید بشینم و لذت ببرم! همین!

Sunday, April 14, 2013

رضایت

صبح به خیر روز قشنگ! امروز قراره پربار باشی. مفهومه؟
*
من رو میگه که خیلی پردرد میشم وقتی مجبورم صبح زود از خواب پا شم! والله به قرآن :))
*
آقا این تهرانزیت رو اعصابه! کار نمیکنه بعد اینکه این همه آدم پول دادن و به حدی که میخواستن هم رسیده.... منم تازه فهمیدم که چه معتادی بودم بهش...
رادیو فردا و رادیو جوان خوبندها، اما جنس گوش دادنهای من نیستن لعنتیها...
*
گاهی گیجی قشنگه. بستگی داره کی، کِی و چطور ببیندش...
بوس.
*
هذلولیهای طراحیم رو درک کرده‌ام. خوشحالم :-)

دیرترنوشت: در راستای اینکه من خیــــــــــــــــلی درگیرم و اصلاً وقت ندارم، این دو تا ویدئو باحالند:

Saturday, April 13, 2013

یک اولین دیگر



دیرترنوشت: آهنگ جوات گوش میدم (میگن واسه طراحی خیلی مفیده) و آرزو میکنم کاش ریاضی بیشتر بلد بودم! سؤال: چه جوری میشه حلقه‌های جوهر که روی یه سطح آب میفتن رو پیشبینی کرد چه طرحی میسازن؟ ایشون طرح من میباشند و وقتم تا هفته دیگه است. در این حین سه تا اجرا دارم، دو تا مقاله درسی باید بنویسم، عموم میاد و غیره! زندگی خوبه >:)

Friday, April 12, 2013

لرز

وسط همه کارها، این رو دیدم. 
و می‌لرزم.

آغوش مهربانم، آرزوست...

و بازخوانی غسل. 

Wednesday, April 10, 2013

غسل

یادم اومد که از دانشور توی ساربان سرگردان خوندم: "هر کس هر چیز را عاشقانه بخواهد به آن می رسد." به خودم گفتم نچ. و یادم اومد دلیلهای محکمی داشتم که جزیره سرگردانی رو به ساربان سرگردان ترجیح داده و میدهم...

باز برمیگردم به خودم. به آنچه نوشته‌ام. چندین ماه اخیر زیاد زیاد زیاد نوشته ام. شکی توش نیست که نوشتم، که هرکس میخواد بخونه، اما دلیل اصلی نوشتنم همیشه بلند فکر کردن خودم بوده... اما آدم ته تهش، خسته میشه دیگه... همین چند پست قبل نوشتم که با دیوار اگه اینقدر حرف میزدم، به حرف افتاده بود...
گاهی آدم چیزهایی رو دوست داره که براش مثل سم میمونند. دوست داریها... ولی باید رژیم بگیری... حالا من هم باید بعضی آدمها رو رژیم بگیرم. بشنوم و ببینمشان اما حتی اگه نگم برای خودشان، برای خودمم هم که شده، درگیرشان نشوم. 
بعضی کارها، بعضی حرفها، بعضی زندگیها، بیشعوری ئه. بدون اینکه خود فرد بیشعور متوجهشون باشه! حالا من نگار، میتونم بشم خانم معلم و ترکه دستم بگیرم و شعور زندگی یاد بدم... یا بیخیال! رژیم بگیرم.
خسته شدم از با دیوار حرف زدن.

زیادی فرسوده شدم برای معلم بودن. گوش شنوایی هم که نیست... ادامه بدم که چی... 
رژیم میگیرم...

بسه.
برای بار هزارم، بسه.
:-)
*
وسط هعه کارها، دارم میرم یه سر شیکاگو... لازمه هوا عوض کنم. و چه هوایی بهتر از شیکاگو؟ اونم با دیوانه‌ای به اسم پرناز؟
*
شیرجه های نرفته، گاهی کوفتگی های عجیبی به جا می گذارند .
~ سقوط، آلبر کامو
و من اضافه میکنم: بخصوص برای تماشاچیان...

کوفته‌ام. و مسئولیتهایم اول می تمام میشوند...
اونموقع فکر میکنم...
*
باران و هوای خوب Chambana، برای غسل جسدم کافیست.

پینوشت: آخ.
دیرتر نوشت:
‌شما نمی‌دانید چه قدر خوب است که دوست در استفاده از ما زیاده روی کند.آنچه می‌کشدمان آن است که آن کسی که دوستش می‌داریم از ما استفاده نکند!
~  جان شیفته، رومن رولان
و فکر میکنم زیاد خوندن کار خوبی نیست... جمله هایی هجوم میارن به ذهنت که نمیخوای باهاشون مواجه بشی...

Tuesday, April 9, 2013

درد

سردرد دارم. از دردِ  سر. از گوش کر.
خوابیدم روی چمنها... باد شالم را نوازش میکرد. گوشهایم پر شده بود از اشکهایم...
هوا خوب بود. خدا و باد مسابقه گذاشته بودند در خیره‌سری.
برگشتم.
سردرد دارم. از دردِ  سر. از گوش کر.
سرم را گذاشتم روی میز. چشمهایم روی هم....
پتو کشیده شد رویم. بازوهای لختم پوشانده شد...
گرم شدم... برای لحظه‌ای، دقیقه‌ای...
موسیقی تمام شد.
سر برداشتم، خواب بود... یک خواب گرم...

کمی حرف سکوت






میهراسم.

پینوشت: دیشب پام توی خواب گرفت. ساق پام شدید درد میکنه...
بیشتر بخند.

Monday, April 8, 2013

ریه

این پست خیلی شخصیه. خیلی. اما به حد جنون میخوام فریاد بزنم...
هه!
انگار بگیر که کسی میشنوه!
*

Like a fool, like a soldier....
هزارباره گوش میدم و فحش میدم و اشکهام گولی گولی میان پایین... در تنهایی... مثل همیشه...
انگار نگاری ام تو آینه... آماده  برای وقوع فاجعه... برای از دست دادن همه چی... برای... 

گفت...
 then how about you? who protects you?

برای...
برای تنها بودن.

گفت فکر نمیکنی این خیلی چیزهارو توضیح میده؟ و لازم نبود بپرسه تا جواب این سؤال رو بدونم...
گفت فکر نمیکنی همین باعث میشه وقتی کوچکترین نشانه‌ای از حمایت میبینی، جذبش میشی؟
بیشتر ساکت شدم... 
جواب دلبستگیهای کوچکم... جواب سرابهایی که بهشون دل میبندم... چون نیاز دارم به دل بستن...
فکر کردم، آخرین بار کی به خودم اجازه دادم در جمع... جمع به درک، در حضور کسی گریه کنم؟ و بعد فکر کردم... آخرین بار کی کسی توی آغوشم گریه کرده؟ جواب سؤال دوم رو میدونستم... جمعه.
خسته‌ام. حق هم دارم خسته باشم. سالهاست به خودم حق نداده‌ام به شانه‌ای اعتماد کنم برای گریه کردن... کم کمش ضربه خورده‌ام اگه نخوام بگم که ضربه زده‌ام... این زره لعنتی آهنین... گرمم است. بس است... بس. خفه شده‌ام...
وقت فرار است... فرار...
از "دست‌انداز" خسته‌ام...
و خنده دار نیست که یکی از بهترین انشاهایی که نوشتم، از زبان دست‌انداز بود؟

دلم نمیاد تگ روانشناس رو دوباره استفاده کنم. اما میکنم. حق هم دارم... هرچند این روانشناس با اون پیانیست مهربون. زمین تا آسمون فرق داره.
*
امروز صبح فکر میکردم زندگی من رو کارتونهای دیزنی ساخته اند و لگوهام... لگوهام، منطقم رو و کارتونهای زندگیم، احساسم رو... همیشه تلاش کردم، سخت تلاش کردم. باور کرده‌ام که اگه من برای زندگی خوب، زندگی شاد، بجنگم، شاهزاده سوار بر اسب زندگی من، "محصول رؤیاهام" هم برای رسیدن به من میجنگه...
چقدر واقعیت از زندگی کارتونی من دوره... و من همچنان میجنگم... باور دارم که باید بجنگم. و این باور، روزی روزگاری، در رؤیا هم که شده، زندگی رو شکست میدم... ایمان دارم. یا نه، بهتر بگم... استحقاقش رو دارم.
امروز مدام این رو میخوندم... و خنده‌ام میگیره که دست خودم نیست انگار! جای Tramp، مدام میگم trap... چه صادقانه!
فاصله کمی مونده تا سراب رو برای همیشه پشت سر بذارم...
بسه... دیگه بسه... دیگه خیلی بسه...

-این یک تهدید ئه-

دلم زندگی آروم میخواد! ژان‌دارک هم دیگه در 19 سالگی کشته شد و خلاص... زندگی، بی‌انصاف... داره 30 سالم میشه! میفهمی؟
*
سرطان ریه
فردایی در کار نیست

فردانوشت: هرکسی آستانه تحملی داره. دیشب فکر کردم مال من سر اومده. فکر کردم شاید بخوابم بهتر شم. نچ. واقعاً سر اومده.

Sunday, April 7, 2013

نداریم

حال مرغوبی ندارم. درست هم نیست اینطوری. اما چندان هم دست خودم نیست... فکر کنم پیر شدم برای مبارزه کردن. مشکل اینه که عادت کردم. به مبارزه کردن برای چیزی که درسته عادت کردم. حتی اگه من رو از پا بندازه. که داره میندازه.
شاید اوج خودخواهی باشه... اما خودم رو همون تندر میبینم... برای روشن کردن خانه‌ای که... لااقل از آن خودم هم نیست.

امروز رفتیم تئاتر The Normal Heart. اجرای قوی‌ای بود. بسیار بسیار قوی. از اجراهای دیگه‌ای که دیدم و گشتم و پیدا کردم تو یوتوب به نظرم خیلی بهتر بود...
و صحنه هاییش... عمیقاً همذات پنداری کردم با Ned. و آدمهای دیگه دور و برم رو میدیدم توی Felix, Bruce, Ben, Micky و.... 
درک میکردم لحظه لحطه مبارزه کردن Ned رو. درک میکردم بی طاقتیش رو. درک میکردم پریشان احوالی و به نامیدی کشیده شدنش رو... حسش از اینکه چیزها و کسایی که میتونن زنده باشن، جلوی چشمهاش و بدون اینکه کاری از دستش بر بیاد، پرپر میشن... درک میکردم اخلاق سگش رو. روانی شدنهاش رو... درک میکردم به قول خودش، asshole بودنش رو...
و میدیدم و درک میکردم که چرا میشه ترسید... چرا میشه محافظه کار بود... چرا میشه حرف نزد... چرا میشه مرگ رو به حرکت کردن ترجیح داد...
نه. دروغ گفتم. میدیدم. الان میتونم باور کنم که شدنی هم هست... اما هنوز از پس درکش بر نمیام....
درک نمیکنم...
"Yes, I am a fighter. and If I can fight, I cannot see why others can't"
Ned Weeks ~ Normal Heart
و باز سرشار از ناامیدی، پر از خشم میشم...
که فقط اگه هنر کنم، میتونم جلوی ابرازش رو بگیرم...

ما.... هیچ نداریم.
هفت آپریل. مبارک. هه.

هه.
که فقط اگه هنر کنم، بلایی سر خودم، چیزی، کسی نیارم...
که فقط اگه هنر کنم، یادم بیاد چه جوری میشد و میشه به این نداشته‌ها خندید...

"صبر" نداریم...

(روزهایی دارن میگذرند و از دست میرند که... من هیچوقت نمیتونم فراموششون کنم... این روزها همش تو سرم اکو میشه که "ما را که... کشتند!")
*
دیرتر نوشت:
....
و فکر کردم...
برخلاف فروید، به Karen Horney بیشتر اعتقاد دارم.... با منطق بیشتر جور درمیاد که بگیم ریشه شخصیت آدمیزاد محیط دوران کودکی ئه... تا سرکوبهای جنسی و بیولوژی! فروید منسوخ شده... چه بخوایم و چه نخوایم. این مرد پیر، وقت خوابش سر رسیده...

دیرتر نوشت دوم: احتمالش هست که همچنان "صبر" نداریم! اما بلاگم رو میخوندم و فکر میکنم اینقدر که من حرف میزنم، با دیوار حرف میزدم، امروز به حرف افتاده بود....
sigh

اولین قرمه سبزی

Good Morning Chambana!
Ready for Ghormeh Sabzi? :D

and I finally made it! Ghormeh Sabzi, ready to serve at 7 am :D :D
*
بالاخره قبل از 30 سالگی شد اون که میخواستم! اولین قرمه سبزیم برای خودش شاهکاریه!
دیشب یه خواب باحال دیدم... من و بهزاد داشتیم یه چیزی رو میدزدیدیم یا نجات میدادیم، نمیدونم. اما داشتیم فرار میکردیم... این وسط من داشتم برای بهزاد سازه یه پل و اینکه خرپاها چه جوری کار میکنند رو براش توضیح میدادم... خوش گذشت بسی.
3 صبح پا شدم و از اون موقع درگیر قورمه سبزی و سالاد کدو و گردو ئم! خوووووبه زندگی!!!

با ماست و آبمیوه...
و صبحانه فرد اعلی!

غذای سرآشپز آماده است. چی میل دارید؟
*
در همین راستا 6 صبح رفتم خرید.... بسی خوب بود صبح یک شنبه دهاتمون... عاشق صدای پرنده‌ها و نوازش گرم آفتاب رو پوستمم....
طلوع آفتاب دوست دارم. امروز طلوعش ویژه‌تر هم بود!
*
عکس نوشت: بفرمایید صبحانه!!! (هرچد الان که عکسهاش رو میذارم دیگه ظهره!)


در راستای عکس گذاشتن، عکس از این غذای دوست داشتنیم رو هم پیدا کردم: رولت مرغ.
خیــــــــــــــــــــــــــــلی خوب بود! یادش به خیر! حیف که دستورش رو یادم نیست دیگه :))

خداییش دفتر آشپزیم داره به جاهای خوبی میرسه هااااا!

Saturday, April 6, 2013

بگو بگو... که نگارت منم بگو

دوست دارم خودم رو.
*

Dracula and the Beast
*
به گمونم دلم میخواد به خونه خودم تو نطنز، این رو هم اضافه کنم:
فقط کتابهاش و کوسنهاش رو، هردو بیشتر میکنم....
دلم غار تنهایی بزرگ میخواد...
دلم خونه نطنز رو میخواد...
*
دارم به این نتیجه میرسم که من با زبان غیر آدمیزادی حرف میزنم!!! جدی! اینقدر سخته فهمیدن من؟ باید کتاب مینا رو بدم دست ملت تا بخونند: "بیشعوری"! شاید هم من، هم بقیه، زبان هم رو بهتر بفهمیم...
اشاره مستقیمم به آکشیتاست!
فکر کنم تا بلوغش بخوام ازش فاصله بگیرم... یک هفته‌اش گذشت و به نظر میاد که بدتر شد. فکر کنم بدتر از این هم بشه... خرجش یه معذرت خواهی از بچه بودنه.... از اشتباه کردن... هنوز هم اعقاد دارم فاصله گرفتن، دوستی نمیاره... اما واقعاً از نفهمیده شدن، خسته‌ام. از نادیده گرفتن اشتباه، خسته ام. همیشه اکثر دعواهام همینجوری ختم شده. من به روی خودم نیاورده‌ام که کسی اشتباه کرده و حرفی هم درباره‌اش زده نشده و به روی مبارک نیاورده‌ایم و خلاص....
نه. خلاص نه. یک عقده زیر خاکستر همیشه مونده..... بی اینکه به روی خودمون بیاریم....
اما اینبار دیگه نمیخوام حرفهام رو هم برای خودم نگه دارم! نچ! رابطه از وسط پاره بشه، بهتره! "منطقی"تره... تا من به روی خودم نیارم که بهم چی میگذره... کم یا زیاد.... میخوام راه حل پاک کردن صورت مسئله رو بیشتر امتحان کنم. من مسئول عدم بلوغ دیگران نیستم. حتی اگه اینقدر مستقیم درگیرش بشم.........
میتونه عصبانی شه. میتونه طوفان به پا کنه. میتونه به روی خودش نیاره و من رو متهم کنه به نفهمی. به از دست دادن اون که مسئول مستقیمش منم. میتونه من رو به بی‌عدالتی متهم کنه. به اینکه قدر دوستی رو نمیدونم. به اینکه غد و نفهم و بی‌تفاوت و بی‌شعورم.... به اینکه همه چی رو به هم میریزم و یه روز پشیمون میشم... میتونه آسمون و زمین رو به هم بدوزه. همه اینها، جای اینکه یه کلمه بگه ببخشید. و واقعاً به همون یه کلمه اعتقاد داشته باشه.....
آدم کینه‌ای نبودم و نیستم. واقعاً نیستم. اما بسه دیگه... چشمهام رو بستن و کوتاه اومدن بیدریغ، بسه.... خودم، واقعاً مهمم :-)

هرچند اگه در آستانه 30 سالگی با این قهر و آشتی کردنها، حس 14 سالگی بهم دست بده... "قهر"! فکر نمیکردم در آستانه 30 سالگی، بخوام دوباره با این کلمه مواجه بشم و بهش فکر کنم...

به قول علی حسرو:
آدما به یه سنی که میرسن فکر کنم دیگه بچه نیستن. از هم قهر نمیکنن بلکه از هم فاصله میگیرن. به هم فحش نمیدن بلکه بدبین و بددل میشن. بازی نمیکنن ولی بازی میخورن.
هر چیزی روند طبیعی و آرومش خوبه. پیوندهای سریع هم شکننده ان و هم راحت آب میشن. فکر کنم روند طبیعی یعنی اینکه ندویی، تلاش نکنی، زندگی کنی، به همه احترام بذاری و اجازه بدی آدما بیان و برن. شهرها، کارها، موقعیتها، شراکتها، شکستها بیان و برن. فقط تماشا کنی. هر چیزی روند طبیعیش خوبه. واسه بعضیا این روند خیلی آرومه، زندگی یه بچگی همیشگیه، یه بزرگ شدن تا همیشه.
فکر کنم هم مسیر بودن از هم حرف بودن مهمتره. اینکه مسیرت به مسیر یکی بخوره. حرف بزنی یاد بگیری قصه بگی ترانه بشنوی و همه این کارها رو شریکی انجام بدی. هر چیزی روند طبیعی و آرومش موندگارش میکنه.
از جنگیدن برای چیزهایی که حق طبیعی منند، خسته‌ام. پیمان بسته‌ام که خسته نباشم. درست. و آدم جنگنده‌ای هم هستم تو زندگی، این هم درست... اما دیگه جنگیدن برای بعضی چیزها، حماقت ئه، نه زندگی :-)
بازم باید تأکید کنم به خودم: باید بیشتر مراقب خودم باشم...
*
"And those who were seen dancing were thought to be insane by those who could not hear the music."
— Friedrich Nietzsche
*
دیشب، فرناز گفت نگار صدات و مدل خوندنتم تغییر کرده از یک سال پیش تا امروز....
به عقب برمیگردم و میبینم که خیلی چیزها، خیلی تغییر کرده‌اند در من. کمترینش نوشتنم. که نمود تفکرم هم هست.
*
گاهی تصاویر بیشتر از آدمها و نوشته ها حرف میزنند. حیف کسی نیست بخواندشان.
*
غمگین مشو عزیز دلم
مثل هوا کنار تو ام 
تو نخواهی بود
من اگر نباشم
*

دلم برای سالومه تنگ شده... سالهاست... سالها... که کسی برام ساز نزده. نیاز کوچکی که تو هوا پرپر میزنه... آه. :-)
شاید فکرهایم دور تنبور رو باید جدیتر بگیرم... لااقل خودم برای خودم که بتونم بزنم... گاهی کلمه برام زیاده... حتی آواز خودم رو هم نمیخوام... موسیقی میخوام. برای خودم. برای خود خودم... 
کمی در حد آغوش.
*
امروز بعد مدتها به خودم بسی مفتخر شدم!!! دیشب 3 صبح رفتم تو تخت و در عوض روزم رو حدود 7 عصر شروع کردم! مدتها بود نشده بود که اینقدر تنبل باشم و فقط برای قضای حاجت از تخت بیام بیرون... لپتاپم هم دستم بود و خواب و بیدار میچکیدم... خوب بود. خیلی خوب بود...
*

بخواب

غر زدن کار خوبیه! جدی میگم! غر زدن میونه معنیش این نباشه که تو کاری که میکنی رو دوست نداری... اتفاقاً میتونه معنیش این باشه که خیلی هم کارت رو دوست داری و دوست داری هی درباره‌اش حرف بزنی!
ماکت ساختنهای منم از همین مدلند! و کلاً پروژه کار کردنهای من... خیلی خیلی خوبه که یه غرزن همزبون دیگه هم کنارت باشه و بهمه که تو الان دچار مشکل نیستی! فقط میخوای غر بزنی!
:D
شبهایی که با فائزه تو استودیو کار میکنیم، خیلی خوبه! خیلی خیلی خوبه! غر میزنیم، خیلی مدرن خاله زنک بازی میکنیم! و کلی کلی به هم ایده میدیم! دوست دارم... حتی اگه کارمون به گریه و دلخوری و عصبانیت هم برسه دوست دارم!!! (تا حالا نرسیده، اما میدونم میرسه) خوبیش اینه که میدونم اونم دوست داره! برام معنی جریان زندگی میده!!! زندگی پویا.... 
نمیتونم با کسی که همیشه باهام موافقه طولانی مدت کنار بیام... همونطور هم نمیتونم با کسی که با غر زدنهای گاه به گاه من که معمولاً هم درسی اند، کنار بیام... نه اینکه کنار نیومدنم معنی این رو بده که نمیتونم طرفم رو تحمل کنم، نه اتفاقاً! برعکس فکر میکنم سطح تحملم خیلی هم بالاست!!! نه... اتفاقی که میفته اینه که دیگه درباره یه چیزهایی حرف نمیزنم... دیگه سه ساعت حرف نمیزنم که ماکتم فلان و بهمان... غر نمیزنم که دستم رو از بس با ناخن خودم بریدم مثل بچه ایدزیها شده!!! یکی میپرسه کلاست در چه حاله میگم خوبه و خلاص. نمیگم که چه هیجانی دارم واسه کار سخت برداشتن و توی گل گیر کردن!!! غز زدنم رو میذارم واسه کسی که درک میکنه... و بالاخره این "کس" پیدا میشه... دور یا نزدیک... تارا... فائزه... 
ماکت میسازم. اپلای میکنم. دستم رو میبرم. میرقصم. بسیار بسیار غر میزنم. و شنگولم!
*
در راستای اینکه دلم میخواد همه کار بکنم، اخیراً حسرت شدید بلد نبودن تنبور بهم برگشته... اضافه کنید بر اون، حسرت رها کردن پیانو... حسرت بلد نبودن cello و کلی حسرت دیگه! هی هی هی! 
و دوست دام که فضای استودیو پر از موسیقی ئه! چون نگار توشه....
امروز از صبح شنگولم! با کاتینگ پدم تو خیابون دف میزدم (!!!) و یاوران مسم میخوندم... کلی خوب بود! بخصوص بعد از کلاس ویوئینگ دنس! :-) کلی کلی خوب بود! both sitting suet خوب بود! حس کردم سر صبح جمعه، کلی موسیقی "شنیدم"....

و هر روز و هر روز مطمئن تر میشم که من آدم شنیدن موسیقی نیستم. من آدم رقصیدن موسیقی ئم.

*

As much as your model goes ahead, you become hungrier and hungrier!
And I want dizi! nooo kidding :D
*
بعد از مدتها تو جمع خانوادگی آواز خوندم و شنیدم... خیلی خوب بود...
*
به آزی و محمد میگفتم. خوشحالم کلاس موسیقی رو گرفتم و یک سال تجربه‌اش کردم. الان کامل و آگاه میدونم که من آدم موسیقی، به منظور موسیقی حرفه‌ای و موسیقی به عنوان شغل به هیچ وجه نیستم. اگه نمیرفتم، شاید این رو به این وضوح درک نمیکردم و چندین سال بعد، مثل آدمیزاد خوبی که امشب دیدم، هنوز آروزی سرشار از حسرت خواننده شدن باهام بود..........
*
شب به خیر زندگی.
نیازمند خوابت هستم!

Wednesday, April 3, 2013

آغوش سکوت

Queen of deserts... I am.
*
"جان بخشی ، دل خواهی
تو هرچه کنی جفا مکن،
اگر کنی به ما نکن مرا پناهی
از دردم آگاهی
من بار غم جفای تو
می کشم از برای تو
دگر چه خواهی"

اگر این فقط یه خوابه، تا ابد بذار بخوابم

سرشارم از خشم... از خودم.... با عشق!
خودم رو باور نمیتونم کرد!
قاب عکس رو دوباره آویزان دیوارهایم کردم. 
خودم رو باور نمیتوانم کرد.
خانه تکانی کردم و میکنم.
خودم رو باور نمیتوانم کرد.
بعضی عکسها، درسند. درس زندگی.
خودم رو باور نمیتوانم کرد.
ترس من از سکوت... مباد!
خودم رو باور نمیتوانم کرد.
دنیایی دارم در خودم... دل‌انگیز....
خودم رو باور نمیتوانم کرد.
که ندانی و ندانی و ندانی و بدانم که ندانی و ندانم که ندانیم.
خودم رو باور نمیتوانم کرد.
باورم نیست بهار است و من اینچنین گم-نام.
خودم رو باور نمیتوانم کرد.


امروز فارسی "درس" میدادم. که شک کردم کدام درست است. «نامه‌ای "را" می‌نویسند.» یا «یک نامه " " می‌نویسند.» که چرا وقتی میدانیم چه مینویسیم... دیگر "را" را نیاز نیست...
که وقتی منظور داری، "مفعول" نیستی دیگر... یا بذار بگویمت... به کل، نیستی دیگر...
خسته شدم امروز. آمدم. خوابیدم. خسته‌ام هنوز. درد بی‌درمان من، دوایش نیست... نیست...
*
یه مدته دارم فکر میکنم جای سیلی نزده من روی صورت بعضی آدمیزادها... بدجوری خالیه!
خلاصه که ز من نگارم، عزیزم، خبر ندارد...
امان از این عشق (!) عزیز من، فغان از این عشق (!)
*
دلم بغل میخواد...
دلم گناه داره.

پینوشت: چه حس همذات پنداری قوی‌ای دارم با این پست نیلو:
"تمام روز٬ موقع کار کردن٬ راه رفتن ٬ دیدن ٬ شنیدن٬ خوندن و ... منتظر بودم برام یه خط بنویسه "جات خالیه"...میم برام نوشت "میس یو"... ع برام یه عکس گذاشت و گفت دلش تنگ شده...س زنگ زد و گفت "کاش بودی!تمام راه رو تا شیراز ای دختر صحرا گوش کردم..دیگه هیچ‌کی باهام نمیاد مسافرت...دلم تنگ بود برات خب"...پ گفت "نمیای پیشم؟ بابا دلمون تنگ شد! خجالت بکش!"... ـ 
با همهء این‌ها انتظارم به سر نرسید...برام ننوشت که جام خالیه!...خالی نبود حتما!...ـ
فکر نکنم هیچوقت بفهمم چرا درک ارزش کلمات، در حد دو کلمه، میتونه اینقدر سخت باشه... این انتظار لعنتی میتونه کشنده باشه. "میتونه" نه. کشنده است.
که آدم نمیفهمه... کلمه کجای قصه ناپدید شد...
اه.

ایده

لبخند.

امروز با یه لبخند پا شدم. اخیراً دو زندگی دارم. یکی در خواب که پر از آرامش و شادیست و دیگری پر از واقعیت. پر از چیزهای واقعی. دیشب اما، توی دنیای خواب و خیالم ایده‌ای به ذهنم رسید که دنیای واقعیم رو هم پرلبخند کرد.


پینوشت: یادم باشد اگر شد، شب‌بو بخرم...