Tuesday, December 22, 2009

Ruze akhare uni vase inke ehsase alafi nakonam, hol holaki 3ta ketabo az ru onvaneshun entekhab kardamo avordam ba khodam ke inja (DC) bekhunam... 2tash islamic 1ish renaissance... hala dozarim oftad ke chea vasam jakeb budan....

na khodagah 2ta ketabe titus burkhart vardashtam avordam!!!! art of islam, language and meaning + geometric concepts in islamic art... bad migin chera inghade az khodam khosham miad dige!!!!

khob hayajan daram khob!!!!

Sunday, December 20, 2009

می دونم که غیر از والدین محترم، کمند مخاطبان بلاگم، اما توروخدا این یکی را جون بچه تون که من باشم، بی خیال شین و نخونین! می خوام عر بزنم

هوالخوب

وقتی زده باشه به سرت، وقتی برف خدا مهمونی هاتو ازت بگیره، وقتی کلی کار داری و کند پیش میره و به خیال خودت که تعطیلی... وقتی در اوج دیوونگی می شینی نصفه شبی، تنهایی وال-ای میبینی... خیلی طبیعیه که عرزدنت بگیره، دلت واسه گله دوستای یأجوج و مأجوجت تنگ بشه و اولین کتی که دم دستت می آد بندازی رو دوشت و بری بشینی وسط خیابون پر از برف، تاریک و بدون حتی یک موجود زنده دیگه... هی عر بزنی و آواز بخونی و بلرزی...

من خوبم ها! می گن طبیعیه! عادت می کنم لابد...

فقط.... کاش لااقل بهزاد اینجا بود با هم وال-ای می دیدیم

Tuesday, December 15, 2009

ویکتوریا

چرا من این قدر جوگیرم بعضاً (گاهی هم کلاً!)؟؟؟

در پی عشق عجیبم به فیلم هایی که در دوران رنسانس و گوتیک و رمانسک ارو پا اتفاق می افتند، امشب فیلم "ویکتوریای جوان" دیدم که بر اساس داستان واقعی اوایل زندگی ملکه ویکتوریا بود... همین عشق عجیب باعث می شه که در تمام مدت فیلم خودم را جای شخصیت اصلی فیلمها تصور کنم: پرنس... مهمتر از زیبا یا جذاب یا هرچیز دیگه... دارای اقتدار! منظورم قدرت نیست! اقتدار مبتنی بر تصمیم گیری قاطع و دستور دادنه... و این که در صد در صد موارد، پشت این اقتدار ترسی نهفته است که کاملاً درکش می کنم....

معذرت می خوام اگه کسی داره اذیت می شه که توی یک بلاگ عمومی احساسات شخصی یک دختر بچه را منتشر می کنم که به زودی ربع قرنش می شه. معذرت می خوام اگه این دختر بچه هنوز به بچگی اش چسبیده و خودش را جای شخصیت فیلم ها می ذاره. معذرت می خوام اگه این دختر بچه هنوز و هرشب، چون خرسی نداره که در شبهای تنهایی بلاد کفر بغل خودش بخوابونه، یک جفت دستکش عزیز را می خوابونه و... آقا جون من معذرت می خوام که دوست دارم هنوز روح کودک بودنم را حفظ کنم و تازه بهش افتخار هم می کنم...

معذرت می خوام که دنبال پرنس آلبرت می گردم و باور دارم که پیداش می کنم، چون خودم را ملکه ویکتوریا می دونم...

پی نوشت یک: آه که سر این فیلم مدام یادم بود که بابام منو ملکه ویکتوریا صدا می کرد...

پی نوشت دو: در این که من طرفدار معماری و هنر دوران صفویه هستم، هیچ شکی نیست. (در حالی که اکثر دوستداران (از نوع با سواد و تحصیل کرده در این زمینه) هنر ایران، باارزش ترین را معماری سلجوقی می دانند) اما امیدوارم قابل درک باشه که طرفدار بودن، معنای بت ساختن نمی ده. طرفندار بودن در فرهنگ لغات من یعنی از صفات خوب چیزی یا کسی خوشت بیاد، سعی کنی بیشتر بشناسیش و با حفظ عدالت و با چشم های باز بر روی خطاها و اشتباه های احتمالی، خوبیش هاش را پخش کنی. همین. حرف دیگه ای ندارم

پی نوشت سه: امروز اولین نمره کارنامه ای در بلا کفر را گرفتم. الف! و من معذرت می خوام که این قدر بی جنبه ام و بدون اعلام عمومی شب خوابم نمی بره




از ماست که بر ماست

دوباره من نشستم سر تحقیق کردن و دوباره تحقیق کردن شد مایه غذاب خودم.... مایه تخریب شبی که اینقدر خوش گذشت...

ملتی که خودش، برای خودش نمی نویسه؛ خودش از خودش نمی نویسه؛ ملتی که اندیشمندهاش سیاست زده هایی هستند که اصلاً تاریخ نمی خونند که تازه بخوان از تاریخ درس بگیرن، باید هم در سال 2009 این کتاب چاپ بشه و اصلاً نفهمند، چه برسه به این که بفهمند و صداشون در بیاید، شاید جایی، گو شه ای.... آه

Shah Abbas: The Ruthless King Who Became an Iranian Legend by David Blow (Paperback - Mar 17, 2009)

Product Description
A ruthless autocrat who blinded and killed his own sons, but was revered as a hero by his own people. A brilliant warrior who restored his nation’s pride and territorial integrity by waging war on the foreign occupying forces, but chose an English knight to be his ambassador in the West. An aesthete whose artistic patronage made his country a centre of art and culture, but whose religious devotion turned Shi’ism into a global phenomenon. Arguably Iran’s greatest ruler since the Arab invasion in the 7th century AD, Shah Abbas was an immensely complex and much misunderstood character who, despite often contradictory behavior, changed the face of the Middle East forever.

When Shah Abbas assumed power in 1588 at the age of seventeen, Persia was on the verge of disintegration and foreign partition. By the time of his death in 1629 the country had been transformed into a thriving state ready to face the emerging modern world. In Shah Abbas, the first biography in English of the Persian king, David Blow explores this extraordinary transition and the remarkable man who made it happen.

David Blow draws on a wide range of sources, including contemporary European accounts as well as the Persian chronicles, to present a colorful and compelling account of the life and times of one of history’s most extraordinary rulers. His vivid portrait of this seminal figure in Iran’s national narrative offers the definitive account of Shah Abbas’s dramatic career as a statesman as well as an intimate view of the man behind the myth.

می دونم مخالفان همیشگی چی می گن! جمله اول را می خونند و می گن "خّب راست می گه! مرتیکه کور و کچل! عامل استکبار اسلامی!!!! خودمونو که نباید گول بزنیم! اصلاً همه اش تقصیر اونه!!!" بابا بی انصاف ها... عباس ما بدتر بود یا اسکندر؟
؟ Ruthless king بهتر منطبق بر این تفاوته یاAlexander the Great

این خارجی ها چطور تاریخ می خونند و ما چطور؟ فکر می کنید نمی دانند چه جنایت هایی کرده؟ این همه "دِ گریت" هایی که واسه خودشون ساختن و سالهاست به بچه دبستانی تا دانشگاهی اجباری درس می دن، نمی دونن چی بودند؟ نمی دونن به قول خود نویسنده چند تا از پسرهاشونو کور کرده؟ مثلاً این توماس جفرسون که حلوا حلواش می کنن و می ذارن رو سرشون، نمی دونن چه جوری برده داری می کرده؟ فقط چند تا بچه از همون ها داره؟؟ به خدا که می دونن. اما کی خودشون، تیشه به ریشه خوشون می زنن آخه؟؟
جالب اینه که این کتاب اکثراً تعریفه از این آدم (شاه عباس). درد من اینه که به قول خودش اولین بیلبیوگرافیه و من شک ندارم که می دونه لیبل گذاری (همون علامت گذاری و عنوان گذاری خودمون) چقدر مهمه. تاریخ مارو چه جوری مطرح می کنند و مال خودشون را چطور؟؟؟ دردی که ما سالهاست نمی فهمیمش... اونها هویت سازی می کنند برای خودشون، ما تخریب هویت... آتیشی که اینها اصلاً چرا نباید دلشون بخواد که بادش بزنند؟؟؟

باز هم حساب کنی، همین معدود منابع را، اینها می نویسند. عنوان مراد دل خودشون، صادقند حداقل در متن... شاید هم باید بگم نوش جونشون، وقتی بهرام مشیری و شهرام همایون و ... بشوند رسانه های ما و آدمی مثل الهی قمشه ای که سالها طول بکشه تا یکی اش پیدا شه، از طرف دولت و مردم و ... خانه نشین و طرد بشه...

طبق معمول اشک و افسوس شب زیبایی که حرامم شد.
بحث نمی خوام.
بس کنید.
بس کنید.
بس کنید.

منِ نگار می خوام درباره معماری صفویه تحقیق کنم، منابع خودمون که کشک! توصیقی و غیر علمی. بعضاً حتی بر اساس خرافات. همان چندتا منبع درست هم که داریم اکثراً نوشته خارجی هاست... نمی تونم صبر کنم تا کتاب جدید "کشور رزوی"، نویسنده هندی الاصل را درباره صفویه بخونم. قراره سال آینده منتشر بشه. حقمونه. فارغ التحصیل ام. آی. تی با حداقل امکانات و منابع مگر چیزی بگه... خودمون که هیچ بر هیچ... همان دعوای اسلام و دین و هنر... سالهاست که یقه مان را گرفته... تو بگو اسلام دشمن بزرگ بشریت.... بیا و منصف باش درباره هنر... بیا و یک کم، فقط یک کم همه چیز را با سیاست قاطی نکن....

یاد مطلب آخر صادق زیبا کلام می افتم: "اساساً اگر يک درصد خيلي قليل از استادان را استثنا کنيم، سخني به گزاف نرفته اگر گفته شود استادان ما اساساً معلم و مدرس هستند تا محقق و دانشمند. در دانشگاه هاي ايران استادي يعني تدريس و تدريس يعني استادي. به بيان ديگر عملکرد و به تعبير جامعه شناسي «کارويژه» دانشگاهيان ما ذاتاً تدريس و مدرسي است تا تحقيق و توليد دانش." و ادامه می ده که چه جوری سیاست زدگانی بیش نیستیم... کاملاً درک می کنم وقتی "صادق زیبا کلام" هم با اون اخلاق تندش چرا این قدر راحت طرد می شه... از موافق و مخالف...

بگذریم، نمی خوام بحث را سیاسی کنم.... کجاست گوش شنوا... حتی اگه افسانه هم باشه، درک می کنم علی ای را که سرش را می کرد توی چاه و نعره می زد... همون حس را دارم....

ول کن. کی می فهمه....
دارم توی گوش بلانسبت شما، خر، آواز می خونم!!! اگر کسی باشه که گوش بده، شاید خودممو مخاطب های خارجی... بلکه دوباره توی نسل های آینده، روزی بیاد که "گدار" و "سیرو" ای پیدا بشن، ای حرف هارا توی گوش ملت بکنند... شاید اون موقع تک گوش های شنوایی پیدا بشه...

هنوز یادم نرفته اون روز منحوس را توی کلاس... گقت واسه آینده چی می خوای؟ گفتم وقتی معماری ایران توی گوگل سرچ می کنند، اول تخت جمشید بیاد و بعد اسم من. چقدر بهم خندیدند و می خندند. حالا بهشون حق می دم. نه چون قابلیتشو در خودم نمی بینم... چون قابلیتشو توی مردمی که محکم گوش هاشونو گرفتن تا نشنوند نمی بینم....

چقدر دلم گرفت... شب دراز است و قلندر بیدار



Saturday, December 12, 2009

آخرِ آخرین اولین

تمام شد. اولین ترم در بلاد کفر تمام شد. خوب بود. بد نبود....
الان چه احساسی دارم؟ خوب، بد، هیچی، همه چی.... و مهمتر از همه خوابالود! به قول خودم:
DONE! YEAAAAAY.... (dead sleepy hungry corpse is talking!!!)o

قصد دارم از سر تا ته این تعطیلاتو خوش بگذرونم. 40 روزه! شوخی که نیست!!! و الان می دونم که واقعاً درس خوندن انرژی می خواد خفن! که بدون تر و تازه بودن، آدمیزادی که من باشم از پسش بر نمی آد!!! این معنی اش این نیست که علافم ها. تعداد بسیار زیادی اپلای کردن، تعداد بسیار بیشتری کتاب و مقاله خوندن به زبان اجنبی و کمتر غیر اجنبی، کار کردن روی اون همه نوشتنی های که دارم، مهمتر از همه پروپوزال پایان نامه....

اما محض رضای خدا یکیشون به نظرم آزاردهنده نمی آد. فعلاً که همشونو دوست هم دارم. حتی همون قدرکه با هیجان منتظر اسکیت رو یخ، دوستهای جدید پیدا کردن، کالیفرنیا رفتن، واشنگتن دی سی گردی کردن، با دوستهای دوره بچگی شیطونی کردن و حتی بالاخره بعد عمری کلاس رانندگی رفتنم!!!!!

یک نفر علاقه مند به زندگی، موجود می باشد! کس دیگه ای نبود؟؟؟

پی نوشت: می دونم زیادی خوشم! اما می شه دعا کنین یک منبع مالی پیدا کنم؟ لازم دارم!!!!!ه

Sunday, December 6, 2009

امشب یا پیر می شم یا شکسپیر

امشب بی بی ناز توی فیس بوکش نوشت: شکسپیر می گه : یا به اندازه آرزوهات تلاش کن یا به اندازه تلاشت آرزو کن. ترجمه : تو که نمی تونی گُه بخوری، گُه می خوری که گُه بخوری
حالا حکایت منه....

به زودی در این مکان مقاله کوفتی من قرار می گیرد و ما بالاخره وقت می کنیم که کوفته کوفتیمونو کوفت کنیم. ان شاء الله.

پی نوشت: مردم تو ایران ریختن تو خیابون با خطر بالقوه کتک، تجاوز یا مقتول شدن! من اینجا تو سر خودم می زنم با خطر بالفعل بدبختی، گشنگی، خستگی و ترس نمره و تحقیر! کدوم بدتره؟

و این هم مشق شب:




Review on Gothic/Italian “Gothic”: Toward a Redefinition

Mervin Trachtenberg in this paper discusses about late medieval architecture and main focus is about comparison between Gothic in Europe with core of France and Italian style in the same period. He briefly describes problematic definitions of Gothic architecture which couldn’t be comprehensively about constructions of that era specifically Italian works. So after redefinition of late medieval architecture style and its features, he emphasizes on Italian style.
I believe in his approach that to describe a style, it is better to look into place and positions of its initiation roots and concepts rather than specifying the forms, features and details of that style. Even more; I do believe that this approach shouldn’t be just about the Gothic, but other styles which are labeled by specific names during history. But it seems that for this art history educational problem, Trachtenberg chooses the first easiest solution by creating another label (phrase).
He correctly emphasizes that “the world does involve a key to understanding the period” (p22) but in the same time linguistically the word brings its meaning via historical memory of people who used it. It is not easy to change or replace the word “Gothic” with centuries of history with another phrase as he suggests “medieval modernism” (p23). At least it is available to make some correction in its meaning among users although this process takes much time. On the other hand creating new words and phrases is not easy and needs its linguistic specialists. In this case particularly, does medieval modernism brings the both coupling meanings of modern and anticlassical as the author intends? Even he couldn’t stands up to his new phrase and after few paragraphs reuses “Gothic” word for that style again.
After redefining the architecture of that era, Trachtenberg emphasize on the main characters of style: “In the period of medieval modernism the historicizing elements disappear”. (p28) So he calls these two features of modernity and antihistoricism the definition keys of main European Lands’ Gothic and as evidence he brings and compares examples of French churches and cathedrals such as St. Denis, Notre-Dame, Amiens cathedral, Troyes cathedral and etc. He mentions many details and as an example he says “similarly, the capital, that crucial sign of the orders, is abstracted into crocket from and shrivels to a mere speck in the gigantic elevation, and eventually in many cases, it disappears altogether”. (p29) At last in French cases he mentions that “to the eye of the specialist, each of the French cathedral has a unique personality; but … they form a closely linked series in chain of development in which possibilities of variation are rather narrowly circumscribed” (p29)The other point about choosing this phrase is the characteristic which Trachtenberg emphasizes on Gothic: modernism.
He states that “Gothic had become the prestige architecture of the rest of Europe [except Italy], emblematic of haut monde modernity” (p33) I want to argue that, could it be called as the main feature of one style? As he also mentioned himself about Romanesque, modernity is a feature which could be seen in many styles; even more almost all styles. That’s the character which keeps one style or culture away from duplication and being boring: makes one style different from previous ones and also by drawing a border, makes ways to the future. This comportment can be seen in styles after Gothic, such as Renaissance, Modernism, Post-Modernism, etc and even before that in Romanesque, Byzantine, Roman, Etruscan and even Greek art and architecture.
I agree with the way he analyzes the details of late medieval architecture: first looking to concepts of creation of particular style and then finding out its characteristics through it. But as he mentions himself his study is all going around the gothic core of France and he doesn’t bring any other examples of other parts of Europe and without mentioning to them, he generalizes the Gothic features. I can understand that inclusive design needs much more space than this paper, but if not available, I don’t believe in generalization without proof either.
After redefinition of Gothic architecture, Trachtenberg states that “Gothic had become the prestige architecture of the rest of Europe [except Italy], emblematic of haut monde modernity” (p33) by this transition, he goes through Italian late medieval architecture. By mentioning “French modernism, with inherent antihistoricism, was so antithetical to the prevailing Italian outlook” (p33) he starts to have comparison study of modernity and antihistoric characters of his redefinition in Italian late medieval style. he says himself in page 22, “Italy was never really Gothic” although I am agreeing with him based on his definitions of Gothic architecture, but this conclusion definitely is based on his premise nevertheless it may be not true based on others.
He enters to Italian medieval architectural typology with quotation: “The great exception to this pattern was Italy. Trachtenberg in introduction of paper (first paragraph) states that as Italy was never the colony of France, but with “an independent culture and its individual architecture, it used Gothic for their own purpose.” (p22) and later he adds “Italy did not follow the developmental stage of the north. For the most part in Romanesque did not embody a sustained conflict between historicist and modernist tendencies” (p30) It is interesting how he mentions “Whereas the Renaissance condemned Italy for having been too Gothic, modern scholarship has tended to fault it for not having been Gothic enough” (p22) and as I believe in repetition of history, I am not surprised that he mentions “I find no basic difference between Romanesque and Gothic Italy” (p32) I like and believe it is important to know his precision to indicate continuity of Italian art and architecture in medieval era and even in its most history of art.
So Trachtenberg premise is “Italy was never antihistoricist but, to the contrary, always deeply historicist; deeply and irrevocably bound to its vast ancient heritage that was so much richer, more pervasive and culturally omnipresent, than anywhere else in Europe.” (p30) He believes but not proofs it with necessary evidence and examples that “The source material of monumental works was open to virtually all directions: the classical part, the wider Mediterranean world of Byzantium and Islam…” (p31) and continues “it was not an invention of medieval Italy but one that went back to its ancients roots.” (p31)
Although I totally agree by his statement and believe Italian reach background context could absorb, modify and redefine newly imported cultures to make new style as nearest as possible to Italian culture. I also believe this discussion without proof and examples would be hard to make connection with a particular reader who doesn’t have knowledge about these mentioned historical eras or hasn’t have experienced these kind of contexts like Italy with amalgam of cultural and layers in its history. I gather that he knew this fact himself that’s why he continues to describe a little bit about Roman architecture, but yet it doesn’t seem enough. Specifically, there are no pure examples of details in previous eras which show the Italian absorption in the essay, and readers would just face to general statement.
About another character of his newly redefined late medieval architecture, His idea is “Italian architects rejected French modernism as a system” (p33) but doesn’t go deeper in this state. To continue on linguistic problem of his redefinition, he doesn’t describe the meaning of “modernism as a system” in his statement and just links French modernity with its antihistoricism which is close to first part of this comparison approach. As I mentioned before, I do believe feature of modernity couldn’t work as character here.
At last Trachtenberg discusses that how Italians had been capable to save their originality during all these years and having their own redefinition of styles and cultures. He describes it like “ability of Italian architects to reinterpreted and to lay with antique forms, and even to disregard them on occasional at will” (p31) so he comes into Theory of Italian Eclecticism Ability and he call it “core of its [Italian] architectural outlook and method” (p31) Specifically, in gothic style he states “the Italians evidently also appreciated the intense visual complexity and energy of the Gothic and found ways to incorporate these effects by using Gothic forms attached to otherwise traditional buildings” (p33) so at first he refers to formal elements of Gothic architecture which have been so frequency in gothic scholarship.
As an example of Italian eclecticism in late medieval period, he mentions to Pisa Cathedral. But the point is that he still brings the ideas in general and doesn’t go deep into details which beside bringing just one example here, doesn’t seem enough. Moreover in this level he doesn’t mention that his purpose of Italian eclecticism only includes formal elements or he also decides to go further into meanings of elements too. Just after his next notes, readers underestand his approach to both sides and the point of lack of evidences for each, shows itself more.
At last, as I said above he mentions at a deeper level Italian late medieval architecture which has “inherent spirituality of the Gothic” which is “created by the medieval modernist method” he says: “Italy sought to use Gothic also to convey spiritual meaning along with other typically historicizing, iconographic means to that end” (p34) Trachtenberg doesn’t describe this sprite clearly but it is not that much hard to bring it out from his own sentences which he means “complexity, energy and meaning in integrated and inventive as well as flashy ways” (p35)
The key word here is “spirituality”. I like that he doesn’t ignore to face with this aspect of eclecticism or just simply looking formally to it. But in the other hand this aspect is deeper level of meanings of Italian architecture which need much more space for study. I can understand that it is kind of impossible to gather all of these details in one paper, but it could be helpful or even essential to mention some references. If not, as it happens here, there would be many questions without any answer such as how Trachtenberg reaches to this categorization? where is the border of two aspects of Italian eclecticism (formal and spiritual)? Then how he reached to those few evidence? etc. There is no explanation available in his essay and as he mentions himself “these categories of reuse and reinterpretation blurred and overlapped.”
The only point he brings for making some sense of determining these borders is mentioning usage of specific elements in particular contexts which hadn’t been used before in those kind of contexts. For evidences he mentions to Papal Palace as secular architecture and conversely in St. Furtunato in Todi or S. Maria Novella. He concludes this level: “In the other world, there tended to be a direct correlation between the degree of spirituality inherent in an Italian project and the degree to which Gothic was used” (p35) maybe here it is what he refers in quotation (mentioned before) “[Italy is] an independent culture and its individual architecture, it used Gothic for their own purpose.” Although he is not mentioning which purposes he means and how the particular architecture style could act as a “purpose” for society but maybe as he emphasize on meanings in Italy at end of paper, expressing the meaning by modern way is the answer of such questions.
For conclusion I found this essay interesting as different inclusive approach to historical style which includes sociopolitical situation and also with emphasizing on meanings rather than formalistic viewpoints. The few argues which I had, were about linguistic and limited approach which may causes based on limitation of one paper.


Friday, December 4, 2009

اما اومدم اینو بگم: بعضی وقتها از خودم بدم می آد

همچنان گلوم آخ و همچنان درس و بحث شدید...

اما اومدم اینو بگم: نمی دونم بگم عاشق رادیو فردام یا بگم که می دونم که بی طرف نیست... نزدیک 16 آذر سبزه و این رادیو گوگولی از پراگ، دیار لهو و لعب، هی داریوش پخش می کنه به بهانه های مختلف: نترسون مارو از مرگ....

احساس مشابهی دارم درباره خودم البته. همین چندتا جوجه ایرانی که اینجا هستیم، قراره 16 آذر بریم اعتراض!!! اون وقت من نامرد چون وسط امتحانامه، احتمال زیاد معذور می شم... همچنان از بیرون گود به دوستان می گم لنگشون کنین!!!! واقعاً که...
لازم به ذکره که فاصله راهپیمایی اعتراض مورد نظر یه چیزیه در حد میدون ونک تا سر میرداماد!!!!!!!!!!! خیلی خسته می شم! نه؟

بعضی وقتها واقعاً از خودم بدم می آد... این حرف کیانیان هم که "ایران به متخصص بیشتر نیاز داره تا احساساتیگری" آرومم نمی کنه...
ه

Wednesday, December 2, 2009

گلوم سرما خورده

دارم مدرک دکتری سرخود میگیرم!!!! چه جوری با یکدونه قرص، دوتا کاسه سوپ، 2گالن آب جوش و شکر سرما خوردگی خود را درمان کنیم!!!! به خدا هنره!
خیلی دلم می خواد بدونم اگه واکسن سرما خوردگی فصل+واکسن آنفولانزا خوکی نزده بودم، قرار بود چه جوری مریض شم؟

Monday, November 30, 2009

sare kaar!

khob man asheghe in pirezan guguliaye ra'isamam!!!!
1shun eshghe bachegorbasho dare ke taze be donya umade! 1ishun akhare hafte+thanks giving rafte mehmunio kharid, shangule! 1i dige khub khabide eshghe donyasho mikone!!!!

hamashunam negaranan ke 1ho be man bad nagzare!!!!
khodayish ba in vaze kar kardan be man bad nagzare!!!!
:D:D:D

Tuesday, November 24, 2009

امروز، امشب، فردا، پس فردا، به به، به به

امروز وقتی برگشتم و نگاه کردم که نه صبحانه خوردم و نه نهار و شام، یکهو احساس کردم تو ایرانم. اما وقتی بعد از 3ماه توی بلاد کفر بودن، تازه برای دومین بار رفتم مک دونالد اومدم روی زمین و به خودم افتخار کردم که می تونم مطمئن باشم چاق نمی شم!!!!!!!!

امشب وقتی با الی (الینور) مقاله من را می دیدیم، کلی اسباب خنده بود که وسطهاش زده بودم به صحرای کربلا و کلاً بی خیال انگلیسی نوشتن شده بودم و پر رو پر رو فارسی گذاشته بودم جلوش

امشب بعد هوار ماه خووووووووووش گذشت بهم که با چند تا بچه همسن خودم گفتیم و خندیدیم و تازه بهشون بشکن زدن هم یاد دادم و قر دادن ایرانی نشونشون دادم و خلاصه به سبک نگاریسم، اتاق را گذاشته بودیم رو سرمون، البته از نوع علمی. به خدا من اصلاً سخت نمی گیرم به خودم تا بتونم خوش بگذرونم؟ سخت می گیرم؟؟؟

قرار شد در آینده نزدیک "با هم یک آبجویی بزنیم" تا قوم یأجوج و مأجوج بشکن بزنند و من قر بدم!!!! نگار نمایندگی مردم ایران را از نظر پرحرفی و کم فکری- سیاسیگری- هپلی هپویی- بی نظمی-رقاصی و غیره به سرعت برعهده می گیرد! به من افتخار کنید. (البته از اونجایی که من با فرض قضیه یعنی آب جو مشکل دارم، کل قضیه میره زیر سؤال لابد!)

و من خسته ام و هیچکی هم نیست که باهاش چت کنم و چون مامان گفته نگو، نمی گم که: "مامان من رو کسی ندیده؟"
اووپس. بهزاد! جی آر ای خوب بدی! خدا به همراهت و از این حرفها داداشی!

پی نوشت: امروز استادمون یک حالی هم به من داد وقتی گفت "... پس به این نتیجه میرسیم که هیچکی تو کلاس ما قابلیت نوشتن یک کتاب تاریخ معماری دنیا نداره، شاید غیر از نگار اگه تصمیم بگیره چند سال دیگه اینجا بمونه!!!!!!!!!!!!!!" هه هه

Sunday, November 22, 2009

through deep reading...

GOD, thanks! that i have (this much??) deep anthropological perceptual ability wherefore i've been born in Mid-East...

رضا کیانیان، بلوغ و شعور



رضا کیانیان در دانشگاه مریلند: "من همیشه فکر می کنم اگر هرچیزی جای خودش قرار بگیر، اون کشور رشد پیدا می کنه، اما اگه مثل آش شله قلمکاره، مثل الان کشور ماست... واسه همین باید از خودون شروع کنیم و سامان بدیم از خودمون... واسه همین کشور ما به متخصص خیلی بیشتر نیاز داره تا کسی که فقط یک هیجانی از خودش نشون بده... چرا همیشه کشورهایی مثل ما دستشون درازه و محتاج کشورهای دیگه است؟ چون متخصص کم داریم..."، "چرا من با تحریم مخالفم؟ چون اینی که تحریم می شه مال خود منه،  من چرا باید "مال" خودمو تحریم کنم؟ همیشه باید باشیم، همیشه هم باید توی چشمشون باشیم..." چقدر این مرد عاقله، چقدر با شعور... چقدر من عاشقشم....ه

تصاویری از مصاحبه:
این قسمتی که من نوشتم توی قسمت دومه!

Saturday, November 21, 2009

U know what

U know what?! i horribly feel responsible about whatever is going on in iran... in the same way, it dosen't seem right 4 me... does it?!.... i'm confused and maybe drunk... who knows....
just: i have 2 do my best... the only duty which i've ever known 4 myself!..... although i need 2 talk, i need to be punished and 2 be drunk as well...
damn! i love writing...
i need............. u know what!

Friday, November 20, 2009

پست 2 امشب

تهران که بودم، اگه یه کار تو خونه بود که صد سال سیاه هم حاظر نبودم طرفش برم، شستن دستشویی و حمام بود!!!!
حالا اینجا منتظر بهونه می گردم که یه وقت خالی پیدا کنم، صبح یا شب، فرقی نمی کنه! بدوم برم حموم رو بشورم!!!! یه حالی می ده با یه خستگی عمیق و با نشاط این که فردا صبح که پا میشی، دستشوییت مثل کارتون ها برق می زنه!!!! به به!

الان ساعت چنده؟ 1:30 صبح!!!!
آهان! باشه! من رفتم بخوابم.

اما خداییش، اگه یه دختر خوب دم بخت واسه من سراغ دارین که خوب هم غذا بپزه، من آمادگی ازدواجمو اعلام می دارم!!!!

پینوشت: فردا 6:30 باید از خواب پاشم

Thursday, November 19, 2009

الکلی

کامپیوتر. صدای ملایم موسیقی. گاهی اخبار. مقاله و مسلاماً دیکشنری در کنارش و یک بطری آبی.
شب، سکوت، تنهایی. خوندن و نظر دادن و عشق زندگی.

نمی تونم تا فردا و پس فردا شب صبر کنم.

پینوشت: وقتی برای خودم قانون می ذارم که بلاگ سیاسی ننویسم، همین می شه دیگه! بلاگم الکلی می شه.
ه

Tuesday, November 17, 2009

Symbolism, NeGaR va digar hich!

... we look for the relationship we expect (in context of symbolism) and we find them because we put them there. In this sense, symbolism is the act of creating and recreating the world...
... Symbloic orders must explain and justify the world and make it possible to explain and judge individual actions within it. This is particularly necessary for religious philosophies, the most comprehensive and systematic of symbolic constructs.
... people forge self-concepts that cast their routine actions in term of metaphor. In doing so, they give their actions meaning.
... No interpretation is neutral, yet an ideological claim succeeds when it assumptions or propositions come to seem elf-evidence, when it transformed to common sense. Then it appears to be a neutreal depiction of the natural, rather than expression of a value-laden viewpoint.
... particular relationship between religious values and the conduct of daily life... . The physical environment seems to be an independent confirmation of theology.
... The asseration is made through actions conducted within the confines of a pair of complementary premises.
...
...
... (Dell Upton, Holy things and Profane, chapter7, p163-164)

من چقــــــــــــــــــــــــــــدر رشته ام، کلاس هام، کتابهام را دوست دارم!!!!!!! فقط کاش زمانش را بیشتر می کردن
;D
نمی دونم چرا با این متن، توی اوج بی ربطی همش یاد سهروردی، عشقه و سه برادر حسن، حزن و عشق می افتم، ... چقدر خوبــــــــــــــــه! چـــــــــــــــــــــــــقدر!!!!
وقتی با دید منطقی سمبولیسم را در اعتقاد انسانی که توی هنر نمود پیدا کردن، بررسی می کنی، همین می شه! متن می تونه درباره کلیساهای یک فرقه مسیحیت توی ویرجینیا باشه، اما تو کاملاً می تونی ریشه های مشترک را توی باغ های ذن ژاپن، معابد یونانی و ساختمان های ساخته شده بر مبنای عرفان ایرانی ببینی...
چقدر خوبــــــــــــــــه! چـــــــــــــــــــــــــقدر!!!!

پی نوشت: و من هم زمان چقدر "دیکشنری" دوست دارم که الان به اندازه چشم هام برام مهمه!!!!ه
:P

Saturday, November 14, 2009

مجنون

باید بنویسم.
چی و کی و چه جوری مهم نیست.
این که الان داغم مهم نیست.
باید بنویسم. باید باید بنویسم.
باید بنویسم
این که الان داغم و داغون مهم نیست.
باید بنویسم.
نگار بنویس....
....

می خواهم. از ته دل.
از همان ژرفای جاه طلبی هایم. می خواهمش... شادی اش را می خوام. شادی ام را هم.
جذبش کنم. خشک کردنش را... این که مثل عشقه باشم. باز هم مثل عشقه... و افتخار کنم به خلق خدا. به خودم. به اشکم
به توانایی عشق نورزیدن.و به شادی بازی کردن
به تنهایی و شلوغ بودن. به بازی کردن. به بازی گری. به اشک

من خوبم. خوبِ خوب. مگر خدا چی خواست دگر از من و من خود نیز هم از خودم؟
من چه خواستم؟ شاعری؟ فلسفه بافی و عشق زندگی؟ زندگی در لخظه یا زندگی در آرزو؟

کاش داغ تر بودم
کاش نه اینقدر آگاه

....

یک گفتگوی رک و راست با خودم:

-من چی می خوام؟
-خودت بگو
-از جواب در می ری؟ همیشه ترسو بودی. همیشه.
-گیرم که من ترسو، توی عاقل چی می گی؟
-میگم که تو فراری هستی. و نه حتی فرارت تصمیم خودت بوده، که هُلت دادن اعتراف کن و بگو که این نبوده
- بوده بوده بوده! راحت شدی؟ این هم اعتراف! به چهار میخم بکش. تحقیرم کن...
...
-این کولی بازیه. تحقیر کردن کار هر روز تو بود. یادت رفته؟ تنها هیجان زندگیت شاید؟
-زخم های زندگی گذشته را می شکافی؟ نا مردی...
-نامردی کاری بود که کردی، معذرت هایی که نخواستی، دلهایی که شوکندی و چوبهایی که الان داری می خوری...

-داری داستان می بافی. ظلم کردن من ناشی از ظلم کشیدن دیگران بود. خودت می دونی که ترسوترم از این حرفها...
-دیوانه ای
-دیوانه ام
-گفتم فرار کردی و طفره رفتی.
-گفتم راست می گی. بیشتر از این؟
-جواب نیست
-تو بگو
-ایده آل بباف، تو که بافتن خوب بلدی
-بلد بودم
-بلدی
-دلم مامانم را می خواد، دلم بابام رو می خوام

-بباف
-جاه طلبم
-تا کجا
-تا معنایش را پیدا کنم
-تا کجا؟ تا کی؟
تا بفهمم که تهی ام
-دروغ است
-دروغ است! که چی؟
-بباف
-تا بیاید و بگوید که تهی ام. مگه بهار نبود. خودش را باخت... خالی شد...
-پس جلب توجه است
-اسمش را هرچی می خواهی بگذار
-خفه شو
-اشمش را هرچی...
-خفه...
-بازی دست من است
-بازی دست تو بود و هست و خواهد بود، گند بزن تا می تونی... کاش آگاهیت نبودم... لعنت

...

لعنت

Sunday, November 8, 2009

رایت را کپی کنیم را کپی را رایت؟

اومدم تو بلاد کفر، همچنان خر خودمو می رونم!!!!! دنبال تحقیق درباره تأثیر دین اسلام بر هنر ایرانم.... تو ی سایت ها ول می چرخم واسه دانلود کردن کتاب های ملاصدرا و سهروردی.... آدم چه چیزها که نمی بینه!!!! همین کارهارو می کنن دیگه... بگذریم!

این را تحویل بگیرین: کفم بریده و دلم روده بر شده از خنده: (قانون کپی رایت اسلامی!)ه


قبل از استفاده از مطالب این کتابها در مورد استفاده از کتاب هایی
که کپی یا اسکن شده اند و رضایت ناشر وجود ندارد یا محرز نشده 
نظر مرجع تقلید خود را ببینید
ممکن است از نظر مرجع تقلید شما استفاده از این کتابها اکل مال بالباطل و حرام باشد


ای بابا! چی بگه آدم؟ این هم منبعش:
http://philosophy.ziaei.ir/%D8%AF%D8%B1%DB%8C%D8%A7%D9%81%D8%AA-%D8%AA%D8%B1%D8%AC%D9%85%D9%87-%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8-%D8%A7%D8%B3%D9%81%D8%A7%D8%B1-%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B9%D9%87-%D9%85%D9%84%D8%A7%D8%B5%D8%AF%D8%B1%D8%A7/

خدا هممونو به راه راست هدایت کنه!!!!!!!!!!!ه



Thursday, November 5, 2009

دِلُم می خا !!!ه

Az sare kelas sohbat mikonam: delam khoresht lubia sabz mamanamo mikhad!!!

Monday, November 2, 2009

قاطی پاتی

In ajnabia age ghorme sabzi ham balad budan, pitzaye ghorme sabzi ham dorost mikardano khalas!!! pitzaye nuno paniro anans khordam! kheiliam chize mozakhrafi bud!!!!!!

Friday, October 30, 2009

Languages

chera man estedadam tu zaban dar hadde bughalamune?!!! khob harki dige az 3salegi tu mohite kharejaki bud, 5ta zaban ke sahle, az tu 2tash dictionary ham az khodesh dar karde bud!!!
SHIT!!! lajam migire az khodam!

Thursday, October 29, 2009

امشب کلی خوب بود! مگه من از دنیا چی می خوام؟؟؟

امشب خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیلی خوش گذشت!

دبیرستان که بودم، با آزانس می رفتم مدرسه، با آزانس هم بر می گشتم خونه. از دم در تا دم در!!! که یکهو تو راه گربه گازم نگیره!!!
رفتم دانشگاه، پر رو شدم! پر رو پر رو راه می افتادم بازار تهران، ناصر خسرو و هرجای دیگه ای که مطمئن بودم دختر تنها نمی ره!!! اصولاً بحث "دختر تنهارو لولو می خوره" همون ترم اول ریخته شد تو توالت، گلاب به روتون، سیفون هم روش!!!! اصلاً مگه می شد که استادت صدیق باشه و مجبور باشی کلی کار معمارانه بکنی و باز هم با آقا بالاسر راه بیفتی تو خیابون؟؟؟ هیچ جارو بلد نبودم، ادعام هم می شد!!! اردوهایی که جور کردیم و رفتیم: جنوب و شمال... واااای!! اون شب کذایی با تارا تو جنگل!!! قطار کرمان...
بازار کاشان نصفه شب را بگو که هیچ وقت ماجراشو واسه مامان اینها تعریف نکردم!!!!! تنهایی! عجب دلی داشتم! بهتره بگم عجب کله خرابی داشتم!!!! تازه با همه اینها شبها دیرتر از 8 نمی اومدم خونه!!!!!

حالا امشب یاد همه اونها و یک عالمه خاطره دیگه واسم زنده شده....
بگذریم!

تو بلاد اجنبی ها با یک گروه بچه باحال، "نیمه پنهان" ندیده بودم که دیدم!
فرنی نخورده بودم که خوردم...
جوجه معلم زبان فارسی نشده بودم که شدم...
یک گله دوست باحال یک جا پیدا نکرده بودم که کردم...
ساعت یازده و نیم شب تو خیابونهای تاریک با دوستان قدم نزده بودم که زدم...
و مهمتر از همه: لباس ارتش آمریکا نپوشیده بودم که پوشیدم!!!!!!!!!!! (این آخری اصلاً هالووینی نبودها! کلی جدی بود! واسه همین اینقده جسبید!!!)


و همه اینها هیچ، فردا دوتا کلاس دارم، مشق هام هم مونده، هفته دیگه باید مقالمو تحویل بدم، فردا مسافرم و.... با همه اینها، با خیال راحت نشستم و دوغم را می خوووووووووووووورم!!!!


امشب کلی خوب بود! مگه من از دنیا چی می خوام؟؟؟
پی نوشت! امشب داشتم مثل بچه آدم داشتم راه می رفتم که یکهو یک پسره از اون کله خیابون داد زد: آهای خانومه! واسه هالووین چی می پوشی؟ گفتم (داد زدم) سرخپوست آمریکایی! گفت چه باحال! من می خوام توماس جفرسون بشم!!!! کلی واسش کف و سوت زدم و رفتم... نمی دونم اون مست بود یا من؟؟؟
:-P

Tuesday, October 27, 2009

عاشقانه

یک نفس ای پیک سحری
بر سر کویش کن گذری
کو به فغانم، به فغانم، به فغانم

ای که به عشقت زنده منم
گفتی ز عشقت دم نزنم
من نتوانم، نتوانم، نتوانم

من غرق گناهم
تو عذر گناهی
روز و شبم را، تو که مهری، تو که ماهی

همه شب در ماه و پروین نگرم
مگر آید رخسارت در نظرم
چه بگویم، چه بگویم، چه بگویم این راز؟
غمم این بس که مرا کس، نبود دمساز
.....
ساعت 1:11 صبح، با صدای مونیکا جلیلی. به! یک بار افروز بهم گفت اگر به ساعت نگاه کردی و این جوری بود، یعنی همه رقم هاش یکی بود، یعنی همون لحظه یکی داره بهت فکر می کنه... خرافات قشنگیه! دوست دارم باورش داشته باشم...

نظرتون چیه که معماری را از بیخ ول کنم، برم خواننده بشم؟


پی نوشت یک: دوستان لطفاً مسخره بازی در نیارین!

پی نوشت دو: امروز بعد از مدت ها مشقمو مثل آدم انجام دادم... بعد دوماه، بلکه بیشتر، روحیه ای داشتم عالللللیییییی! این که احساس کنی خدا دقیقاً داره برنامه ریزی شده عمل می کنه... این که حسش کنی...... امروز توی یک کمی سوز سرما اما زیر نور و گرمای آفتاب، کنار یک دریاچه، زیر درخت مجنون خوابیدم... جای همه خالی بود و نبود...

پی نوشت سه: پی نوشت های این بار از خود متنم مهم تر شدند....

پی نوشت چهار: درباره خوانندگی جدی گفتم ها! نظر بدین!

ه

Monday, October 26, 2009

نا آشنا

tu IUST in avakher 1kasayi behem salam mikardano mishnakhtanam ke khodam nemishnakhtameshun! hala inja hanuz naymade 1pesare salamo bye bye kard! in ki bud???

Tuesday, October 20, 2009

یک مقاله خوندم درباره "فرهنگ تخریبی اسلام نسبت به هنر"..... مثالش هم که روش مانور داده بود، تخریب مجسمه بودا توسط طالبان بود. فکر کن که مشق شبم بود!!! من هم عصبانیییییییییییییییییییییییی!!!!!

چه جوری به این اجنبی ها حالی کنم که همه اسلام این نیست؟؟؟؟

تازه واسم مثال از شاهنامه و خمسه نظامی هم زده که بعضی مینیاتورهاشون توسط مسلمانان تخریب شده!!!!!!!! آخه مرد حسابی اون خودش توسط یک مسلمان ساخته و نوشته و نگارگری شده که!!!!!
ای بابا! ای بابا! ای بابا!!!!!! بدیش اینه که من وقتی اعصابم می ریزه به هم تمی تونم خونسرد برخورد کنم....

کاش کتاب هام بودن که با مدرک فردا می رفتم سر کلاس! لعنتی این اینترنت هم بعضی وقتها کلاً به درد نمی خوره!
اَه!
ه

Thursday, October 15, 2009

با قابلیت!

Fekr konam 1 ghabeliate jadid peida kardam! bedune in ke bebinameshun, az ru sedaye pesara tashkhis midam ke muhash bure ya meshki!!!!!!!!!!

Tuesday, October 13, 2009

نعش

شب به خاطر یک عالمه کار دانشگاه 3 می خوابی، صبح 8 پا می شی. 9.5 تا 11 کلاس داری. 11 تا 12 هول هولکی یک چیزی می خوری. 12 تا 2 میری سر کار. 2.5 تا 3.5 با رئیس گروه دانشکده قرار داری. 3.5 تا 6 کلاس داری 6 میری غذا بر می داری می ذاری تو ظرف می بری با خود...ت سر کلاس بعدی. 7تا 8.5 کلاس داری. 9 نعشت می رسه خونه. غذای یخ کرده جلوته و یک عالمه کار دیگه برای کلاس ساعت 8.5 فردا. فحش می دی و...

خودت را خر می کنی که زندگی دانشجوی فوق لیسانس یعنی همین!!!

خُب لابد یعنی همین

Monday, October 12, 2009

این خارجی ها مگه می ذارن؟؟؟

ای بابا!!!
این خارجی ها مگه می ذارن؟؟؟ یعنی اینقده حرف دارم از نوع غُر و شنگولیسم افراطی برای گفتن و این قده زمان از برای نداشتن که نگو!!!!

خلاصه خبرها: استادها یک ردیف اِی و بی واسم ردیف کردن به منظور بازسازی اعتماد به نفس نداشته ام! واسه فردا 4تا مشق خفن داریم برای انجام دادن و همچنین من الینور را دوست دارررررررررررررررررم !!! عمراً در زندگی ام فکر نمی کردم یک نفر پاشه بره با استاد حرف بزنه که توروخدا من را با نگار هم گروه کن!!!!!!!!!!!

بریکینگ نیوز: هم خونه ایم با یک قوم تشریف آوردند و من سکته فرمودم

تشریح خبر: برم خرم را بزنم که این کارا واسه فاطی تنبون نمی شه!!!!!!

ه



Tuesday, October 6, 2009

اتفاق غیر مترقبه دوست دارم

وقتی نرسیدی درساتو بخونی، همچین کم هم خوابالو نیستی، می فهمی که یک مقاله دیگه هم با مشق های فردات اضافه شده، معلم کلاس زبانت فکر می کنه گم شدی چون یک روز اینترنت نداشتی، اتوبوس های شهر جونت را در آورده اند.... آی می چسبه وقتی کلاست کنسل میشه! چون استادا فکر می کردن باید هفته دیگه بیان سر کلاس!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! همه جای دنیا آسمون دانشکده معماری یک رنگه!!!!!!!!ه

Thursday, October 1, 2009

یک روز عجیب اِسلیپی بیوتی Exams, U2, Blacks

WOOOOOW

عجب روز و به خصوص شبی بود... دبلیو اُ دبلیوووووو


اول که دیروز ساعتم خراب شد! یک هو! دیگه زنگ نمی زد... دیر بیدار شدم، مطمئن بودم امتحان اول رفته بر باد!!! نرفت! قلمبه اول شانس به سمتم پرت شد و بد ندادم...


شب 9:30 رسیدم خونه... خسته کوفته، خوابالو... دیگه شک نداشتم که امتحان دوم حتماً رفته بر باد. حتی یک چهارمش را هم نخونده بودم... این قدر خوابم می اومد که هیچی از خوندنم نمی فهمیدم... ساعت یک، مامان از اون کله دنیا یاری کرد که من این ور داری کنم... قرار شد من را 4 بیدار کنه... خاله لیلا هم قرار بود 7:30 بیدارم کنه... خر تو خر بود خلاصه...

اولاً یک نصفه قلمبه دیگه پرت شد طرفم و مشمول دلسوزی ساعتم شدم. نمی دونم چه جوری خودش دلش واسم سوخت و درست شد...
خودم 3 پاشدم! 5 خوابیدم، 6 پا شدم! 7 خوابیدم، 7:30 پاشدم و... خلاصه اوضاعی بود... گیج گیج...رسماً می خواستم به استاد بگم من را بی خیال شه! ترسیدم!!! یوهانا ازم پرسید آماده ای؟ گفتم داغون!!! بیچاره می خواست کلی آرومم کنه!!! کلی این بشر را دوست دارم در ضمنش هم!!! خلاصه قلمبه بسیار بزرگ تر شانس پرت شد دوباره طرفم! اگه من فقط سه دهم امتحان را خوانده بودم، دقیقاً از همون سه دهم تا امتحان گرفت!!!!

[شبی که آوای نی تو شنیدم... چو آهوی تشنه سوی تو دویدم... نشانه ای از نی و از تو ندیدم...] این هم وصف یکی از خواب هام!!! + رادیو فردا!!!

یک چیز جالب در این زمینه بگم خدمتتون که، سیستم امتحان اینجا بسیار بسیار با فرهنگه!!! من هم که متأسفانه شدیداً از کمبود فرهنگ رنج می برم!!! سیستم اینه: ما یک دفتر می خریم، اسمش بُلو بوک یا گرین بُلو بوکه!!! (دومی بُلو بوک قابل بازیافته!!!!!) بعد خُب این از مدتها قبل امتحان می تونه دستمون باشه دیگه... یعنی خلاصه این جوری نیست که ورقه سر امتحان بدن! بعدش هم که ما میریم سر جلسه... جلسه محترم یک آمفی تئاتر تشریف دارن که نیمه تاریکه! (دقیقش می شه تئاتر! بالاخره فرق این دوتا را یکی به ما درس داد!!!) رو دیوار نوشتن که: (به خارجکی) "به شرافتم که تقلب نمی کنم"! ما این را عیناً صفحه اول دفترچه می نویسیم و زیرشم امضا! استاده دو سه بار می پرسه نوشتین؟ می گیم بله! می گه امضا کردین؟ می گیم بله! می گه خب پس من می رم بیرون، یک ساعت دیگه می آم!! حواستون باشه که وقتتون را تنظیم کنین! و میره!!! میره!!!
ببخشین! آخه من، یک دانشجوی پیشرفته گوگولی ایرانی که شرافت را نمی دونم با چه شینی می نویسن، چرا نباید جزوه ام را باز کنم و رو میز صندلی بغلیم بگذارم یا از قبل رو میز ننویسم و یا اصلاً از قبل ترش همه امتحان را با مداد توی بلو بوک ننویسم و بعد از کپی پیست پاک کنم؟ نه! یکی آخه واقعاً به من بگه چرا؟؟؟

حالا ما که هی سعی کردیم به خودمون یاداوری کنیم که شرافت هم می تونه وجود داشته باشه لابد... (چندان هم زور ورزی لازم نبود! گفتم که! قلمیه شانس!) اما خداییش همش عذاب وجدان داشتم که موقعیت هایی به این خوبی دارن حیف می شن!!! اساساً مفهوم امتحان با تقلبشه که شیرینه (من هم که به شدت حرفه ای!) نمی دونم واقعاً این خارجکی ها چی تو مُخشون می گذره!!!

ای بابا!!! یاد آقای صالحی خودمون شدیداً به خیر...

بگذیم، بعد از امتحان رفتیم سر کار! بعد یک هفته!!!
-سلام علیکم!
-علیک سلام! نگار بیا باهات باید حرف بزنم
-بله، حتماً! (بدبخت شدم! الان پرتم می کنن بیرون!!)
-نگار! ما فکر کردیم که مطمئنی که ساعت هایی که داری کار می کنی برات زیاد نیست؟
-(تمومه! بیرونم!) راستش هفته های عادی، من مشکلی ندارم، فقط هفته هایی که امتحان دارم سختم می شه...
-باشه. اصلاً احساس نارا حتی نکن. هر وقت سختت بود فقط بگو و برو! به هر حال ظضیفه اصلی تو اینجا درس خوندنه!!!
(یعنی من نباید بغلش کنم؟؟؟؟ فقط قیاقه من را تو اون لحظه تصور کن!!!)
-فقط یک چیز دیگه، این چهار روز که تعصیله، می آی؟؟
-( آهان! پس هدف گرو کشی بود!) راستش فرقی نمی کنه (خیلی هم فرق می کنه! هم بلیط هامو گرفتم، هم بلیط جشن مهرگان، هم می خوام برم شهربازی!!!) هم می تونم بیام، هم می تونم برم دی-سی! (هر ایرانی فهیمی می فهمه که این یک تعارف شاه عبدالعظیمی بیش نست!!!)
-فرقی نمی کنه! ما فقط می خوایم برنامه ات را بدونیم!
-پس من می رم دی-سی
-perfect! have a nice long long weekend!

همین!!!

یعنی فرهنگ بالااااااااااااااااااست!!!!!!!!!!! حالیم نمی شه که!!!

دیگه خواب خواب بودم اما رفتم خرید! باکس گنده نوشابه، صابون، شیر کاکائو، چیپس، شکلات، آدامس! کی گفته من آشغال می خورم؟ اونم 16 هزار تومن؟؟؟
یک ساعت خواب، ساعت 7 آماده به قصد غذا! معضل بزرگ!!!


--توجه، توجه! اتوبوس ها ساعت چهار و نیم به بعد امروز کار نمی کنن!!!!!--

بعـــــــــله! دستشونم درد نکنه! لابد اون ها هم مرخصی گرفتن! یا رفتن اعتصاب احمدی نژادیسم!!!
پیاده راه افتادم... نمی دونم چرا من برعکس همه داشتم راه می رفتم!!! تو راه دو-سه نفر ازم آدرس استادیوم را پرسیدن! آهان! پس حتماً فوتباله! خُب حال یکی فوتبال نخواد باید چی کار کنه؟؟؟ هرچی به دانشگاه نزدیک تر می شدم، مردم خلاف جهت من بیشتر می دویدند!!! آروم آروم دیدم که دیگه زمین زیر پام نیست!!! دوووووبس دووووووووووووبس!!! یا ها ها!!! با اجازتون کنسرت گروه یو-تو پشت خونه من بوده و من یک کمی از دست دادمش!!! یکمی چون کل شهر از صداشون رو هوا بود! شمال شهر خونه منه، وسط دانشگاه و من کاملاً ملتفت بودم چی می گن!!!!!!

اصلاً ترافیک نبود که! شهر دیوونه نشده بود که... اصلاً!!!!

به یک پسر تنهای سیاه پوست توی ایستگاه اتوبوس:
-منتظر اتوبوس هستی؟
-بله!
-مگه می آن؟
-شهری ها باید بیان!
....
و این یعنی من نزدیک 45 دقیقه در کمال آرامش وایسادم تو ایستگاه اتوبوس و با هم حرفیدیم... از آفریقا پناهنده شده بودن. یک سال و دوماه پیش... درسش تازه تموم شده بود. کار می کرد. آرزوش بود بتونه بورس بگیره تا بتونه پرستاری بخونه... آرزوش بوووووووووووود! "پول" مبحث لعنتی همیشگی... ایران و احمدی نژاد رو خوب می شناخت. کلی هم در زمینه "دین" حرف زدیم... اما همین آدم هیچی در مورد معماری نمی دونست!!! گفت معمار ها پل طراحی می کنن؟؟ بحث را درز گرفتم!!!


اتوبوس اومد! اول نفهمیدم چرا دو-سه تاشون بدجوری زل زدن به من! آهان! اتوبوس کلاً سیاه پوست بودن! گنده، کمی تا قسمتی ترسناک، تعداد معدودی دختر... یکی هم زنجیر طلای دو مثلت در هم (اسرائیل) گردنش بود! اینجا بود که هرچی فحش بود به احمدی نژاد بود دادم!!! اگه این ها من را بخورن، مسئولیتش مستقیماً با اونه!


تا پیاده شدم، نفس راحتی بود که اومد و رفت! اما هنوز کامل هم نرفته بود که دوتا از دوستان سیاه سایز ایکس-ایکس-ال که اگه ایران بودن 150% می گفتم معتادن، هلک هلک اومدن سمت من: این غذاست؟
یعنی دختری بودم دو ساله که هر لحظه ممکن بود گریه کنه!!!!!!!!!!!!!! :
-مال منــــــه!!!
اُ-کِی!!!
همین!!!
یعنی عذاب وجدان بود که از آسمان می بارید! گشنه بودن! واسه همین هم اون جوری زل زده بودن.... (به من و به ظرف غذای توی دستم)


اپیوزود آخر این شب افسانه ای هم با خونریزی تموم شد! در خونه را که باز کردم همراه با من یک موجود نه چندان عزیز هم تشریف آوردن داخل: سوسک!!!!
جای بهزاد که واقعاً خالی...
فکر نکنی به خاط این بود که می ترسیدم کف کفشم کثیف شه ها! از صحنه خشونت آمیز بدم می آد!!!! دو-سه تا دستمال کاغذی انداختم روش و با کفش... چلپ! پُکید! خیلی بد بود!


خب دیگه! من خسته شدم! برم ساک و سوک ببندم واسه استقبال چهار روز خواب استاندارد!!!

پی نوشت یک: کاش نمی رفتین مامان ایران! (هرچند خودم کلی می گفتم که برین! خُب مامان پاشو بیا که مشکلاتمون حل شه دیگه!!!)

پی نوشت دو: بهزااااااااااااااااااد! تبریــــــــــــــــــــــــک! اینه!!! داداش منه!!!! "... و اکنون رسما به عنوان عضو کميته فنی مسابقات جهانی روبوکاپ 2010معرفی شدم" دوستت دارم


Tuesday, September 29, 2009

:O:O:O:O

:O:O:O:O

آخه آدم چی بگـــــــــــــــــــــــــــــه؟؟؟ این الان آزادی اندیشه است یا احترام به حقوق زن؟؟؟
والله بگم براتون که ای-میل اومده واسم... یعنی واسه همه بچه های دانشگاه فکر کنم....

این هم کپی اش

Thank you all for your enthusiasm. On behalf of the U21 selection committee, I would like to congratulate Amanda Kronk on winning a date with me. For all those who did not win, do not be disheartened. There will be many more dinners...and I have a dining hall meal plan.

:O

همچنان امتحان! چرا تموم نمی شه؟ دیگه دارم خسته می شم

اولاً دلم پونه می خواد! همین جوری...

دوماً من واقعاً نمی فهمم چرا خارجکی اسم هایی به قشنگی داریوش و خشایار و اردشیر، باید Darius و Xerxes و Artaxerxes نامگذاری بشن!!!

سوماً من آخه واسه چی باید بدونم که شهر بابل توسط Nabuchadnezzar تکمیل شده، وقتی حتی اسمشو نمی تونم بخونم اما می دونم مجسمه کوروش توی معبد اصلی بوده... همون کافیه دیگه
غُر غُر غُر...

Monday, September 28, 2009

زندان

نتیجه غیلوله/خواب ظهر در بلاد کفر:

خواب دیدم مهمونی دعوتیم، فکر کنم خونه ابطحی بود... عطریان فر هم اون دور ها می دیدیم، اون هم مهمان بود... چقدر حرف زدن با ابطحی شدیداً لذت بخش بود... فقط روم نشد ازش درباره بلاگش بپرسم...

نتایج روان شناسانه:
احساس نا امنی در بلاد امن! در دیار خوشی... البته همراه با اندکی گشنگی!!!


D:

برم یک چیزی پیدا کنم برای خوردن که این خوابها و حرف ها، آب و نون نمی شه...

کودک بودن، کودکی کردن

این قسمت بلاگ سالومه خیلی خوشم اومده:

...

موهای تنم از غیرمنتظره بودن شنیدن این آهنگ سیخ می‌شه. هنوزم این آهنگا برای من با صدای آژیر خطر یکیه، با "شنوندگان عزیز توجه فرمایید..."، با دویدن مامان سمت زیرزمین خونه وقتی من تو بغلشم، با چسبای ضربدری روی پنجره‌ها، با مسافرت سه-چهارماهه به لاهیجان، با یک عالم آدم بزرگ عصبی که برای پرکردن عصرای کشدار بدون برق دبننا بازی می‌کنن، با خبرای از بدی که گاه و بیگاه می‌رسه، با...

... ( http://saal-maah.persianblog.ir/post/52/)

نمی دونم باید خوشحال باشم که چنین خاطراتی ندارم، یا ناراحت... خاطرات بدی هستند. توی تک تک سلول های بدن آدم رسوخ می کنن... شاید نباید بخواهمشون... اما این حس که "تقاوت می کنی"، این بار هیچ لذتی برام نداره...

Sunday, September 27, 2009

دلم

دلم گرفته یک کم... گشنمه و به میزان زیادی خسته... یک جورایی دنبال بهانه می گردم...

یک جورایی...

این مریم کجاست؟ مریم! کجایییی؟؟؟

من چرا امتحان دارم؟!

دوست دارم برم بدوم! باد لای موهام، شبنم باران روی صورتم... داد بزنم... آواز بخونم...

فکر می کردم اگه اینجا بیام، راحت تر آواز می خونم... اونجا فقط شبها از ترس مجبور بودم بلند بلند آواز بخونم و توی کوچه تاریک راه برم... اینجا همین کار را هم نمی تونم/نمی خوام بکنم... میگن دیوونه است...




لعنتی! دوباره همان...

نه این بار فقط شبه یأس فلسفیه! اثرات امتحان داشتنه. امتحان سخت لعنتی! اولین در بلاد کفر... دلم غش غش خنده می خواد، بهانه نیست... دلم 2ساعت با تلفن حرف زدن می خواد، دوستی نیست... دلم رقص می خواد، هم پایی نیست...

گاهی فکر می کنم این ها بدتر از روبات زندگی می کنن...




شاید اگه اونجا اون قدر دوست، اون هم از نوع خوبش نداشتم، اینجا این قدر کمبودشون را حس نمی کردم... این قدر... حتی اگه بخوام/بتونم اینجا هم چنان محیطی را درست کنم، چنان زمان بره که... کجا دوباره 6سال وقت دارم که "دوست" پیدا کنم و نه هیچ کار دیگه؟؟؟




می تونم اون روز را ببینم که استاد دانشگاه هستم، اما هنوز نمی تونم ببینم که این دانشگاه ایرانه یا اینجا! راستش بیشتر به نظرم اونجا می آد!!!




... تنهام!... همین!

Friday, September 25, 2009

namjoo

Boudah shode bud,
Boudah shode bud,
Boudah shode bud,
Boudah shode bud...

Tuesday, September 22, 2009

هوا خیسه

Tu hava aab hast be jaye oxigen!!! key adat mikonam??;D

Thursday, September 17, 2009

لذت باران

یعنی اگه اینو نمی نوشتم می مردم....ه
...
باران پیوسته ریز... انتظار اتوبوس... چتر سبز و خواب الودگی صبح... ه
شیشه دم کرده، بخار گرفته... اتوبوس شلوغ... احساس خیسی...ه
...
دیگه  هیچی نمی بینی، هیچی نمی شنوی و احساس می کنی داری خفه می شی...ه
شانس: دانشکده نزدیکه! از اتوبوسی که  هر روز صبح با اون اشتیاق انتظارشو می کشی... با سرعت فرار می کنی!!!ه
...
هوای نیمه سرد، اکسیژن خالص، آجرهای قرمز نم دار، خاک قرمز خیس، بوی تازگی  صبح... تو داری زندگی می کنی..............ه

Tuesday, September 15, 2009

Confrance

Hamoshe fekr mikardam michel angelo nabeghe bude... ama emruz... asheghe mikelanj, UVa, Cammy brothers am!!!
torokhoda in seminarhayi ke bargozar mishe ro sherkat konin... harcheghadr ham 1chizo balad bashim, vaghti motekhasesesh bege, 1donyaye digast...
ma ke hey unja goftimo tu gushe kasi naraft, inja ham adama hamunan moteasefane...

Sunday, September 13, 2009

امشب


چای داغ، قوری کوچولوی کاملاً ایرانی، صدای چک چک آب و بیشتر از اون صدای سکوت و جیرجیرک...
تنها توی یک خونه دوخوابه، فقط با یک دونه پنجره به دنیا...
حتماً اگه محسن نامجو اینجا بود، کلی حرف داشت برای گفتن، کلی ساز داشت برای زدن...
نصف مهم تر آدم های اون طرف پنجره خوابن اما جالبه که بیشتر همون نصف بیشترن که ذهن آدمو مشغول می کنن...
[برای ادامه دادن محمد نوری می ذارم، چای خانه نگارین در خدمت شماست... بیاین، در خدمتیم...]

دوتا مقاله جلومه که تا حالا فقط یکیشو نصفه خوندم... مشق تا فردا شبمه... و تقویم... منی که عمراً نمی تونستم از تقویم استفاده کنم، زندگی روزانه اینجا داره شدیداً منظمم می کنه... ذهنم را ها! این نه فقط هم برای من، به نظر برای خیلی از بچه های ایرانی که میان اینجا اتفاق می افته... به قول نازنین، "ماهایی که دختر سوسول خونه بودیم، حالا باید حواسمون باشه که مثلاً پول آب و برق و تلفن، اجاره خونه و قسط ماشین را به موقع بدیم تا جریمه نشیم..." پول بیمه و بدتر از اون درس!!! اینجا درس خوندن که شوخی بر نمی داره که! خنده داره ها! اما تا نیایم حالیمون نمی شه که چی بودیم و چی هستیم و چی هستن! اینجا کلاس ده و نیم تا یازده و پنجاه یعنی ده و نیم تا یازده و پنجاه!!! "استاد خسته نباشین" و "استاد فلانی و فلانی توراهن، الان می رسن" و "کلاس را ده دقیقه دیرتر شروع می کنیم تا همه برسند" و صدای جمع و جور کردن بساط درس و کتاب و اینها، آخرهای کلاس و هزارتا چیز دیگه اصلاً معنی نداره! اتفاقاً خمیازه کشیدن استاد یا دانشجو اصلاً هم چیز بد یا عجیبی نیست، حتی وسط حرف زدن یا پرزانته... از اون طرف هم کلاس یازده و پنجاه، اگه پنجاه و یک شد، استاد داره دیگه با خودش حرف می زنه!!! بچه ها با آرامش تمام رفتن! بدون هیچ شوخی ملت کار و زندگی دارن، دقایقشون برنامه ریزی شده است و وقت اضافی برای پر حرفی های استاد ندارن!!! دیگه این که تاریخ و ساعت امتحان یا حجم مطالب را تغییر دادن که اصلآ و ابدآآآ!!!

نمی دونم بگم بده یا خوب... یک جورایی زوده برای قضاوت... اینجا (برای خود اینجایی ها!) کم پیش می آد که شگفت زده بشی... می گم که! همه چی برنامه ریزی شده است!!! هیجان خون آدم می آد پایین!!!!

بگذریم...

از مقاله ها بگم: این که چه جوری این غربی ها هنرشونو بررسی می کنن برام شدیداً جالبه... از جین و چروک فلان نقاشی مطالبی در می آرن که... موضوع دقتشونه و میزان اهمیتی که به هنرشون می دن...

ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجا...

بحث این سه شنبه مون "معماری به عنوان تجربه" است... (فکر نکن که الان شدیداً بی کارم و برای اطلاع رسانی صرف دارم می نویسم... در ادامه همون که باید سؤال طرح کنیم، موضوع را می نویسم تا برای خودم باز شه!!!!! :-P) واسه این کار، استاد مقاله های یک آدم را بهمون داده، یکی را سال 1986 نوشته، یکی را 1940. در کنار بحث باید توجه کنیم که یک آدم در طول سال ها چه جوری نظراتش عوض می شه!!! جالب نیست؟؟؟ کی تا حالا بررسی کرده که پیرنیا در طول سال های زندگی اش چقدر تفکرش عوض شد؟؟؟ از سرتاپای زندگی اش را جمع می کنیم و یک کتاب مستخرج می کنیم و روی جلد می نویسیم تدوین: معماریان!!!!
D:
البته من اصلاً نمی خوام معماریان را ببرم زیر سؤال! اگه همین بشر هم نبود، ما همین دو-سه تا کتاب ایرانی را هم نداشتیم... حالا هرچی هم استاد های بهشتی بهش فحش بدن (و در نظر هم حق داشته باشن) اما در مرحله اپسیلون متمایل به صفر، به نظر من کمیت مهم تر از کیفیته!!!
وگرنه همین جوری می شه که استاد های من خیلی راسخ برمی گردن می گن معماری تاج محل معماری New-Mughol است!!!! حالا بیا به کدام مدرک ثابت کن؟ این جاست که می گم کمیت مهم تر از کیفیته... باز هم بگذریم...

راستی! به عنوان یک دختر عرض می کنم! موهامو کوتاه کردم!!! رفتم تو "حباب ها" و خوشگل برگشتم بیرون... یکی دیگه از عوارض خارجه اینه که آدم به خودش بیشتر اهمیت می ده! و گرنه نمی گن که شلخته است! بدتر، فکرهای بدجور در موردت می کنن!!!!!!! :-P نتیجه این که من، همون که کمتر کسی ابروهای پاچه بزیمو فراموش می کنه یا یادش می ره که بلد نیستم مقنعه و روسری سرم کنم، هر روز می رم حموم، موهامو خوشکل کردم و با شلوار کوتاه تو خیابون ها راه می رم!!!! عجـــــــــب!!!!!! تبریک بگین بهم!
...

حالم الان اینه:

بر بال ابری پنهان، رویای مستی...
در خواب برگی تنها، پرواز هستی...
در ماه باران، باران... اندوه پاییز... آمد هزاران لحظه... پرنده من، تو بخوان...
از روزگاران روزی... پرنده من، تو بمان...
در باغ جانم بخوان، ترانه هارا... در سبزه زاران ببین، پروانه ها را...
در خواب برگی تنها، در خواب پاییز...
بر ساحل دور زیبا، سپیده آید... تو ببین....
بر دشت و صحرا، دریا.... ستاره بارد، تو بچین...
در باغ جانم بخوان... ترانه ها را...
در سبزه زاران ببین، پروانه ها را...
بوی خوب بهار در آسمان... بر آب و باد و خاک... همه جا همه جا با من، با من...
تصویر بوی گل بر موج آب... در کوه و دشت پاک... همه جا همه جا... دامن، دامن...
در پالیز من...

آه...

شما که الان همه خوابین... شبتون به خیر...

Tuesday, September 8, 2009

روزها


صبح روز های هفته که از خواب پا می شم، ترس تمام وجودمو می گیره... نمی دونی یعنی چی واقعاً... چه احساس مزخرفیه... (امیدوارم فقط واسه این باشه که هنوز عادت نکردم) اما الان که دو هفته است کلاس ها شروع شده هی به  رویاها و جاه طلبی های گذشته ام نگاه می کنم و می مونم سرگردان... نمی خوام ولشون کنم  (الان هم این احساس رو ندارم، اما این 3-4روز آخر چرا، داشتم!!!)
اما بدجوری سخته ها... ایران دو سه تا دونه کتاب و مقاله می خوندم و می شدم استاد!!! می شستم کل کل با استادای دیگه!!! حلوا حلوام می کردن و می ذاشتنم رو سرشون!!! (تقریباً) این جا مگه به این راحتیه؟؟؟؟
یاد اون روز می افتم که به ترکاشوند می گفتم فلسفه معماری بیشتر دوست دارم... بهم گفت تو اصلاً ببین چی بهت پذیرش می دن!!! حالا دادن!!! خُب که چی؟ برگردم؟؟؟ بر می گردم!!! بابا! ... خوردم! خوبه؟؟؟ 
[البته این ها حرفهام تا یک ساعت پیشه]
کلاً فکر می کردم از پس هیچ کدومش بر نمی آم! بذار برای این که روشن بشه دقیقاً توضیح بدم این جا چه خبره...  من چهار تا کلاس دارم. (غیر از کلاس زبان). دانشگاه های دیگه 3تا کلاس برای بچه های فوق قبوله اما از همین ترم صاف قانون اینجا شده 4تا!!! اولین کلاسم، 3بار در هفته است. می شه راحت سر کلاس نری! کی می فهمه بین صد و خورده ای دانشجو تو غیبت زده... اما بعد یادت می افته که آخر ترم یک کتاب 700 صفحه ای با یک کتاب 60 صفحه ای امتحان داری. دوتا میان ترم داری که آخریش آخر همین ماهه و یک مقاله هم باید بنویسی به زودی. کلاس دوم یک استاد چینیه که عاشقمه. یعنی عاشق هاااااا!!!! هربار که منو می بینه از این که یک دانشجو از ایران داره کلی مشعوف می شه! یک میان ترم داره و یک مقاله ده صفحه ای که باید بدم و پایان ترم. آسون ترین کلاسمه در مجموع! کتابش همش 500 صفحه است. کلاس سوم و چهارم امتحان ندارن! اصلاً خوشحالی برانگیز نیست!!! در واقع همین ها هستن که پدرم را در آوردن فعلاً!!!!!!! 
کلاس سوم با استاد راهنمای خودمه. پس اصلاً شوخی بردار نیست... خودش دو قسمته. هر قسمت یک بار در هفته. هرکدام این قسمت ها هر هبته 15-25 صفحه مقاله می دن تا قورت بدیم!!! خداییش ملا لغتی نیستن ها اصلاً! ولی خوندن لازم داره و فکر نکن که قصه قلقلی را می دن که بخونیم. امشب نزدیک بود اشکم در بیاد. توصیف شعر مانند گوته از یک ساختمان بود تو آلمان... برای تصورش می گم که فرض کن سفرنامه ابن بطوطه که به عربی هست رو وردارن واست به انگلیسی تبدیل کنن، بدن دستت بخونی!!! ترجمه اندر ترجمه.... چه شود.... یا مثلاً همون شکسپیر را بدن دستت!!! ادبیات عهد بوق خودمونو نمی فهمیم! این ها دیگه شاهکاره!!! فکر نکنی ها!!! به خدا واسم جالبه! (مهمترین شانسم هم همینه!) ولی تا هرکدام این مقاله ها تمام شه من هزار بار می می رم!!!! آهان! خوندن این ها هم به این منظوره که از هر مقاله یک سؤال مطرح کنی، تا 12 شب قبلش بنویسی تو سایت درس، قسمت  wiki!!! فرداش توی یک کلاس 12 نفره، طی 3ساعت به و در مورد مقاله ها و موضوع اصلی که مقاله ها در موردش انتخاب شدن، بحث می کنیم و می گیم بدن بدن همه خواننده ها!!! (نقل به مضمون از شاهکار بینش پژوه!!!) نمره نهایی به میزان شرکت در بحث ها و مرتب بودن در طرح سؤاله!!!!! اما نه واقعاً... این کلاس تمرین واقعی درس خوندن، مطلب یاد گرفتن، دموکراسی، جوانی کردن و یک عالمه چیز دیگه است...
قسمت دوم کلاس هم تقریباً همینه اما با موضوعی که عملاً یک ترم طول می کشه که من به مفهومش عادت کنم!!! کلاس تکنولوژی!!! اینجا فوق فوقش دانشجوها سه تا برنامه بلندن (مثلاً CAD، SketchUp و Illustrator) و حتی اصلاً عجیب نیست که فقط یکی از این ها را بلد باشی... (مقایسه کن با ایران) اما ما تو این کلاس درباره سرتاپای برنامه های کاربردی در زمینه های مختلف معماری حرف می زنیم!!!! اشتباه نکن ها! آموزشی در کار نیست!!!! فقط حرف می زنیم! فسفه و نقد معماری!!!!! هروقت مفهومش را فهمیدی واسه من هم توضیح بده!
به هر حال این کلاس ها طراحی شدن برای آدم های حرافی مثل من!!! (به شرطی که انگلیسی حالیشون باشه)
کلاس چهارم هم تقریباً مثل کلاس سومه که متأسفانه من دیگه خوابم میاد و شب به خیر، ...، بوس، لالا!!!

Wednesday, September 2, 2009

من آمده ام خارج...

وقتی تو ایستگاه اتوبوس وایسادی و جلوت دخترها و پسرها تنیس بازی می کنند و بد جوری هوس می کنی کاش بهزاد اینجا بود و با هم می رفتین بازی، یعنی اومدی خارجه!
وقتی سمت راست اونها بچه ها و خوش و شنگول نشستن رو چمن ها و کسی بلندشون نمی کنه، به جای چمن ها گل های تیغ دار بکاره (اشاره به انقلاب مخملی یک شبه باغچه ها در علم و صنعت)، یعنی اومدی خارجه!
وقتی پشت سرت صدای دومب دومب و جینگ جینگ cheerleader ها می آد و عاشق این رقص های دسته جمعی می شی و هی شک می کنی که تنیس بهتره یا اون، یعنی اومدی خارجه!
وقتی آفتاب گرمت می کنه، اما باد هم لای موهات می پیچه و تو یک غروب عاشقانه به ساختمان های سبک جفرسونیسم نگاه می کنی، اما نه تنها یک معشوق، بلکه حتی یک دوست هم کنارت نیست که با هم لذت ببرین، یعنی اومدی خارجه!
وقتی ساعت 9 شب تو خیابون های شهر قدم می زنی تا بری خوابگاه و تنها نگرانی اصلی ات احتمال حضور روباه وسط راهه، وقتی سعی می کنی به زور اون ترس همیشگی بعد از ساعت 8 خونه رسیدن را کنار بذاری، یعنی اومدی خارجه!
وقتی تنهایی غذا خوردن بهت نمی چسبه و (مؤدبانه) نمی تونی این را حالی دیگران کنی، یعنی اومدی خارجه!
وقتی شدیداً دلت هوای کاوه و نشستن و باهاش حرف زدن را می کنه و همون روز می فهمی کنکور قبول شده، یعنی اومدی خارجه!
وقتی خبرهای سه تفنگدارانه را مجبوری با تأخیر، اون هم دست دوم و هول هولکی، 5 دقیقه قبل از شروع کلاست بشنوی، یعنی اومدی خارجه!
وقتی شبها به جای آهنگ های خودت، رادیو فردا گوش می دی (چون تنبلیت اومده آهنگاتو کپی کنی رو کامپیوتر جدید) و وقتی از سر شب هم دیگه آهنگ گوش دادن الزامی می شه، وگرنه جیرجیرک ها سمفونی برات می زنند، یعنی اومدی خارجه!
وقتی تمام وقتت را با اینترنت پرسرعت تلف می کنی و یادت می ره که درس خوندن هم می تونه کار خوبی باشه، یعنی اومدی خارجه!
وقتی عین خر کار داری و وسط بلاگ نوشت وخشت زده می شی، یعنی اومدی خارجه!
وقتی همه این چرت و پرت های غم نامه مانند را می نویسی، اما از خودت و زندگی قاطی پاتی دور و برت کلی هم راضی هستی، یعنی هنوز همون نگاری با همون نیش باز!

Monday, August 31, 2009

وسوسه

اون آهنگ برنامه "به خانه برمی گردیم" یادته؟؟ خسته اما با لبخند.... دیروز داشتم از خواب می مردم! لعنتی ها عین چی ما را کشیدن به کار! شوخی شوخی چدی شدن!!!
خلاصه نشد بگم که یم پسره دیدم عین پویان... غذاخوری دانشگاه غذا خوری نبود که! بهشت بود!!! و تا حالا نمی دونستم Cheerleader بودن هم ورزش محسوب می شه و تازه کلی هم تمرین می خواد و وطرفدار داره! دارم از سنگ نوردی کشیده می شم سمتش!!! چیز خوبیه! یه جورایی رقص با مارش نظامی همراه با یک عالمه هیجان و شور و جو گیری!!!!

بعداً یک عالمه تعریف می کنم.... برم که کلاسم دیر شد...

Friday, August 28, 2009

tazegiha

heeey!!!

Man delam music mikhaaaaaaaaaaaad!!!!
taze delam mamanam mikhad 1alaaaaaaaaaaaaaaaame!!! yani inke baghalesh konamo bege, vay pokhtam!!!

tazetaresham gharare mamano biarim inja ta ba farhado man berim supermarket hali be huli!!!!


inaro neveshtam ke nagam ke 2bar gom shodam, 1bar dashtam atish suzi rah mindakhtam khafan, 1haftast ghaza nakhordam hesabi va gheire!

dige hamin!
P.S. diruz 1pesare didam ke 1pache shalvaresh boland bud, 1pache shalvaresh kutah! suje akasi!!! :P

Tuesday, August 18, 2009

taze avaleshe...

khob!

alan inja 4:30 am e!
khabam nemibare! be onvane 1dokhtare loose nonor delam havaye agha nanamo karde bood ke nemidunam chera skypeshuno javab nemidan :S

az mo'zalate inja begam baratun ke kafe otagha chubie, rah miri, seda mikone, bardia bidar mishe!

ke dare dastshuyi be khatere havaye martub baad mikone, be zur baz mishe, bumbi seda mikone, bardia bidar mishe!!

ke man dige nemidunam in mobl charmie ba man che khosumati dare! rush mishini, seda mikone, bardia bidar mishe!!!

tazasham nure laptop ru kaleye maman iran e, bidar mishe :S

natijeye akhlaghi! adam inja nakhad bekhabe bayad chikar kone khob? :?
(khosha shiraz [esfahan] o vaz'e bi mesalash!!!), ajab alaki khosh budim vase khodemmuna ;D

Tuesday, August 11, 2009

به همه اون چیزایی که نمی خوام از دست بدم، اما می دم
و
همه اون چیزهایی که می خوام از دست بدم و نمی دم


...
سلام

Wednesday, August 5, 2009

جمعه تولد هاله بودیم! تولدش مبارک!!! هاله گفت: مریم اولین عشق بزرگ زندگی مه! راست گفت! من هم همی طور!!! بعدش هم، توی راه برگشت مریم تعجب کرد وقتی شنید فقط 14 روز مونده که برم! خودم هم همین طور!!! من واقعاً دارم می رم انگار!!!
:S
امروز چهار شنبه است... شاید تا مدتها آخرین سفر به اصفهان را هی به یادم بیارم، لحظه لحظه اش را مزه مزه کنم.... شاید هم زود برگردم! حتماً همین طوره! زود برمی گردم! نیازی به یاداوری خاطرات بد نیست... من همونم که بودم... از دل برود هر آن که از دیده رود! شدیداً خودخواهانه است! اما بد خواهانه نیست اگه به جاش انتظار این باشه که برم و هر روز به جای فکر حال و آینده بودن، توی گذشته زندگی کنم؟؟؟

دارم دلداری می دم خودمو! خوبیش اینه که به این زودیا، این مطالب منتشر نمی شه! حداقل نه تا وقتی که دست خیلی از دوست های خوبم بهم نرسه...

کاش هم اتاقی و هم خونه ای های خوبی در انتظارم باشن! کاش بتونم خوب درس بخونم، زندگی خوبی داشته باشم... کاش!؟!
سه تا 30 کیلو بار دارم می برم و چی منتظرمه؟ نصف یک اتاق 3 در 3.5 متر! واقعاً اگه خاله لیلا اینها نبودن من چیکار می کردم؟؟؟ تازه مثلاً خیر سرم به خودم قول دادم که روی کسی حساب نکنم و کامل مستقل برخورد کنم!
اَه!

انتظار بد کوفتیه!

Saturday, July 18, 2009

July 19, 2009



هوالمُهَِيمِن


اين پست يک درد و دل نويسي نيست!
درد و دل ها را دوستان اين روزها مدام مي نويسند... وقت و جاي حرفي از من نيست. که کم هستم اين روزها.... خيلي کم...
ترسو ام شايد. شايد نه. حتماً. اما به اين فکر کن که يک سال تمام براي يک هدف، که توش حتي خيلي بارها هم شک ميکني، زجمت مي کشي و ... فقط اين که اگه امروز برم تو خيابان ها و فردا قبل پرواز بهم گير بدن و نذارن برم.... همين که فقط صدايي دارم که ازش خوب استفاده مي کنم –گاهي- باز هم عذاب وجدانم ر يک کم کاهش مي ده...

بذار از چيزاي ديگه حرف بزنم.... 360 بسته شده. بلاگ من که بسته نشده!!! عقلم رسيد و از همه بلاگم کپي گرفتم... يعني save اش کردم... اگه سوادم بره بالاتر توي همين بلاگ با همه کامنت هاي دوستان باز نويسي اش مي کنم...
حرف و دل مشغولي ندارم که ازش بگم... "فکر مشغولي" بهتره! اين رو ندارم! اما کار و زندگي دارم! فقط 3روز وقت دارم که فارغ التحصيل بشم و مي دونم که يک عالمه کار مونده! مرداد هم که دانشگاه مي بنده! علم و صنعت، عشق و شربت، دانشگاه فيضيه تهران، بي رگ هاي تهران، حتي "دانشگاه احمدي نژاد".... همه اين ها الان فقط واسه من يک سري کلمه اند که باز هم فقط و فقط يک معني دارند و بس: 6سال گذشته من! 6سال از بهترين سال هاي عمر من. نه چون بهترين ها ساختنش... چون بهترين ممکن براي خودم ساختمش! خيلي کمبود داره. اين گذشته را مي گم! شامل خودم، موجودات جاندار و بي جان توي اين محيط... اما خُب. خيلي هم بيهوده نبودم. حتي در حد توانم خوب هم بودم. احساسي که متأسفانه در مورد مدرسه ندارم. درسم، تجربه هام و... مهمترينش: دوست هام!
تارا زينال زادگان- پگاه جعفري- آيلا احمدي- نعيم اورازاني- عباس ترکاشوند- اميد موسوي- فائزه بنکدار- کاوه باغ به- صنم جبل عاملي- احسان مسعود- زينب رضازاده- زهرا همداني- امير برزويي- محسن فيضي- پريسا نيک خو- مهدي خاکزند- شهريار بيضايي- کريم مردمي- سارا افراز- بنفشه ماهوتي- حسين ترابيان- امير چاووشي- ليدا اربابي- علي اکبر يعقوبي- آران مردوخي- زهره (فاميلشو يادم رفته! براي آدرس دادن اشاره مي کنم به وحيد خاوه اي)- خورشيد (واي خدا! خورشيد! فاميل تو ديگه چرا يادم رفته؟؟؟)- عطيه استادان- مريم ناصري- بهناز فردوسي- گلنار ايران پور- ياسي آراسته- سکينه باوقار- اين و اون و همين و همون و بُز و بِلَکي و 3نما و غيره!!!!- سحر قاروني- نفيسه محمد بيگي- حميد عموزاده خليلي- نيما اربابي- نيما دهقان- صدف دها- فرهاد بيضايي- اميد رهايي- سپيده قائم مقامي.
و فرشيد ميرشکرايي. که نمي دونم چرا هم نعمت داشتن و هم نداشتنش را از دانشگاه مي دونم.
و ....ياشار....
مي دونم بعضي هاشون حتي نمي دونن توي زندگي من وجود داشتن!!! بعضي هاشون فکر مي کنن ... مهم نيست! مهم اينه که واقعاً زندگي 24 ساله من بدون هرکدوم اين ادم ها چيز مهمي را کم داشت! آدم هايي که فقط و حداکثر توي شش سال شناختمشون. اکثرشون، خيلي کمتر... و حتي نشد بعضي هاشون را بشناسم...
.
.
.
"خداحافظ ايرانم!!!!"
اين اون چيزيه که هِي دارم سعي من کنم ازش فرار کنم و نمي شه! نمي شه! باور کن نمي شه! بده ها! خيلي بد! نمي دونم چرا کم آدم ها درکم مي کنن!!! اونم منِ عاشق مام وطن!!!!!!!
بذار يک چيز را روشن کنم! چون فکر کنم ممکنه کسي باشه که مي خونه و نمي دونه!... آدمي هستم که تا دکتري معماري مي خوام برم. دکتري معماري چيزي از دکتري فلسفه کم نداره واقعاً! پس سخته! اونم تو مملکت غربت! با زبان خارجکي... اينو باور کنين!!!! حالا تصور کن که نگار طبيبيان در نظر داره (اينها فعلاً همش نظريه پردازيه!) که دو تا فوق بگيره که هر کدام دوسال طول مي کشه حداقل... و يک دکترا که مي شه 6سال... 10 سال تحصيل از اين زمان!!! و مشکل واقعاً تحصيل علم و دانش نيست که من عاشقشم! مشکل اينه که با ويزاي دانشجويي سخت مي شه از اون مملکت لعنتي خارج شد و دوباره بهش برگشت...
اَه! ولش کن... مثنوي هفتاد من کاغذه. اونم از نوع کاغذ چرک نويس....