Tuesday, December 29, 2020

سفرنامه

سفر به آدم چیز یاد میده. یا یادگرفته هاش رو یادآوری میکنه... این سفر برای من تجربه خوبی بود که فکر کنم چرا دوستهای هر روزه ام، از خودم کوچکترند... و دوستهایی که میتونم دو کلام حرف حساب بزنیم، از نوع گفتگوی عمیق و دل-آروم-کن، ازم بزرگترند معمولا... پارتنرهام هم. این همونه که به Adam توضیح میدادم چندوقت قبل. که معلقم بین دو دنیا. که دوستهام آخر های دهه بیست زندگیشونند و پارتنرهام اوایل دهه چهل حتی... و تنشهای گاه به گاهی که پیش میاد... بین اونها و در مغز من.


دوستهای کوچکترم، به اندازه من مغزشون رو با تجربه دردناک و پیج و تاب دار و تاریخ و جغرافی و فلسفه پر نکرده اند... اساسا من جذب آدم ها در دهه بیست زندگیشون میشم، تا در سطح زندگی کنم. که بتونم لحظه رو در لحظه زندگی کنم، عمیق. این آدمها، محشرند. روزانه های من رو میسازند و همون نیمچه تراشه های برونگرایی خودم رو ترجیح میدم با اینها بگذرونم...
بعد از اون طرف دوستهایی هستن که ده دقیقه حرف میزنم باهاشون و  روانم آروم میشه. اینها کمیابند. فهیم رو دیشب دیدم و چیز خاصی هم نگفتیم ها... ولی دیدنش لامصب خوبه. حتی پشت ماسک و در حضور نرگس. چون ارتباطه، در سطح نیست. خیلی عمیقتره... و چون روانم بعد از عمری خوش خوشانش شد... حرف نزدن به مدت مدید، یا ندیدن، یا ماسک، ممکنه دردناک باشه، اما ارتباطه رو تحت تأثیر نمیذاره... با روان آدم کاری نداره. روان آدم از پشت ماسک هم میتونه نفس عمیق بکشه.

همه اینها رو گفتم که بگم سفر رفتن هم آداب داره! :)) و من با دوستهای خوب دسته اولم نباید برم سفر. چون من سفر میرم که عمیق بشم، که از روزانه هام جدا شم و فرار کنم حتی... با دسته اول، میمونم توی سطح و سفرم راکد میشه... میشم مثل پیتزای پنیر نیم خورده و سرد و ماسیده شده... پیتزاهه هست ها... هنوز جلوی رومه! اما تمایل من بهش مرده.
دیدن دیشب فهیم، حتی در حد چند دقیقه یادم انداخت که چه مرگه این چند روز آخر...
و تو دلم فکر کردم که اون بشر هم چه خراب آبادی باید باشه روانش... کاش جور شه و زود زود، باز بریم سفر...

پینوشت ۱. مامان دیشب دیگه دووم نیاورد و گفت بسه دیگه، برگرد... یه جور خوبی بهم چسبید! دلم برای روزانه های عادی ام، و غر زدن های عادی ام تنگ شده...
پینوشت ۲. یه چیزهایی و یه کارهایی برام سخت و سنگینه این روزها. نوشتن از اعدام، از سقوط، از درد... نوشتن که هیچ، خوندن و فکر کردن بهشون هم سخته... بیا من برات ساعتها از تاریخ آمریکا، کشت و کشتارش، از مبارزه هاش برای برابری اجتماعی بگم... بیا باهات برم سلما و مونتگومری، تو آلاباما... که برات از جان لوئیس و لوترکینگ بگم... یا نه، از همیلتون و ادمز و جفرسون و فرانکلین بگم... اونها خوبند. دورند. با حرف زدن و فکر کردن ازشون و بهشون، دردم نمیگیره... اما بیا عکس پروفایل عوض کن برای سقوط پارسال... یا دهم ثانیه فیلم بذار از دخترکی که باباش اعدام شده... نمیتونم. نمیکشم. سنگینه... میگذرم. من توانش رو ندارم...

Wednesday, December 16, 2020

Spices Suppressed

Don't you know I'm too good for you?...

"... Don't you know too much already?
I'll only hurt you if you let me..."

Doesn't mean I wouldn't miss hurting you though.

Don't you know enough already?
I freak you out by design... That's what I do,
My love.

Ps, I could never imagine being the one giving advices about "spices" to Narges...

خیلی دیرتر نوشت:
فکر کنم این تیکه گره خودم رو با این ویدئو بتونم توضیح بدم:
https://www.instagram.com/reel/CI3iptyDUbK/?igshid=ut1571hdh9cf
آدمها مدام میخوان به لوسیفر یادآوری کنن که شیطانه... که یادش نره انگار!! بعد کلوئی میاد و میگه هم شیطانه و هم فرشته... (گه زدم با این تعریف کردنم)
خلاصه اش اینه که برعکس بقیه به این نتیجه میرسه که فقط این یا اون نیست، بلکه هردوئه... هردو رو میبینه. و بهتر از همه، قضاوت نمیکنه که این بهتره یا اون، صرفا هردو هست. (بماند که پیر میکنه تا برسه به اینجا)...
حالا داستان من و دور و بریهامه... من نه تنها فقط این یا اون نیستم، و نه تنها معجون غریبی از آدم سادیست نارسیسیت منیوپولیت کن سپیوسکچوال مهربون (اوور)پروتکتیو کیرینگ هستم، بلکه جون خودم و دور و بریهام درمیاد که قضاوت نکنم/نکنیم. همه این صفات، گرایش ها و توانایی ها در کنار هم، من رو جذاب میکنن. که من رو میسازند. و هیچکدوم اینها به تنهایی ارزش "خوب" یا "بد" ندارن...
به نظرت روزی میاد که خودم این رو بپذیرم؟ و احیانا شانس بیارم و دیگری ای هم پیدا شه که درک کنه؟

Monday, December 14, 2020

She leads THE lonely life

تو گوشم گاهی این رو میخونه:

"She leads a lonely life
...
All that she wants is another baby
She's gone tomorrow, boy
...
So if you are in sight and the day is right
She's a hunter, you're the fox
The gentle voice that talks to you
Won't talk forever
It is a night for passion
But the morning means goodbye
Beware of what is flashing in her eyes
She's going to get you..."

و گاهی این رو:
"...برمیگردم کمی بمان بر میگردم
حتی زخمی و نیمه جان بر میگردم
حتی اگر فرشته ات اهریمن شد
از دستش سرنوشتِ ما پوسیدن شد..."

مسخره است در مجموع. معلقم بین تمام دنیاهای فانتزی که خودم برای خودم علم کرده ام. اینطور بگیر که هزارها آینه رو عمری سرپا کرده ام. زخمی ام و خسته. و الان گم شده ام بین میلیون ها انعکاس خودم، از خودم. همه انعکاس هایی که حتی یکیشون واقعی نیست. اما تک تکشون درد دارند...

شاید باید تمام این گره ها و نخ ها و طناب ها رو بردارم و ببافم... میون این هجمه انعکاس، لااقل شاید گبه ای بافته شه، قرمز، با طرح بزی شاد...
***
من یک عتیقه بازم. یک یادگار پرست کهنه کار. آینه جمع میکنم، انعکاس پشت انعکاس میکارم... و فکر کنم زندگیم رو بخوام مجرد، مابین کلکسیون دوستهام بگذرونم... تک کار، به من نیومده.

Wednesday, December 9, 2020

نوسان

دبیرستان عاشق شدم. یعنی احتمالا واکنش دیگه ای دیگه ای بلد نبودم. چشمهاش به نظرم قشنگ میومد. مثل وزغ بود و قشنگ بود برام. عاشق شدم. به فجیع ترین شکل پس زده شدم. و بدتر از اون، پیمان با بهار ازدواج کرد. و داستانهای کشدار بعدش... از سال بعدش، رابطه هام شروع شد. انواع و اقسام. با قلبی قفل شده پشت هفت در گاوصندوق... بهم خوش گذشت. خیلی. ولی قلبم آکبند، امن موند...
ده سال بعد، جرئت کردم و آروم و یواشکی کشیدمش بیرون... بهروز همون بغل وایستاده بود. هشت تا هم ساز میزد! عاشق شدم. و فاجعه دوباره اتفاق افتاد... اینبار جدی تر. حتی به خودکشی رسیدم... اون هم رفت ازدواج کرد. خوب کرد. من هم رفتم چند قفل بیشتر گذاشتم روی گاوصندوقها... حتی امون ندادم که صداش رو بشنوم... از دل زخمیش خبر بگیرم... فرستادمش انفرادی، تبعید... و درگیر بازی ها و رابطه هام شدم... خوش گذشت. دردناک بود، و سختتر از قبل. اما باز هم خوش گذشت در مجموع.
حالا باز داره میشه ده سال... Adam و لوسیفر، یواشکی، و اینبار بی اینکه حواسم باشه، قلبه رو کشیدن بیرون... گذاشتن گاهی گداری جیغ بزنه، زخم هاش رو لیس بزنه و بعد از عمری، کمی آروم بگیره... این قلب بی تجربه و naive رها شده و مدتیه برای خودش ول میگرده... قلبی که از پونزده شونزده سالگی ام جایی برای تجربه کردن پیدا نکرده، و توی یه جسم سی و پنج-شش ساله با تجربه های رنگارنگ، زندانی بوده...
و پدرام این بغل وایستاده. من دارم تمام تلاشم رو میکنم قلب و پدرام رو با هم، همزمان، پس بزنم...

تا چه شود.

پینوشت ۱. اینبار، شاید برای اولین بار، ناراضی نیستم که رابطه (اگه اسمش رابطه باشه)، از راه دوره. لااقل زمان دارم حسابی با خودم و قلبم و مغزم کشتی بگیرم و حسابی خودم رو خسته کنم... بلکه شبها بتونم چشم روی هم بذارم.
پینوشت ۲. چقدر دنیا راحتتره وقتی میدونم کسی نیست که بیاد اینجا رو بخونه. روزی هوار بار نفس راحت میکشم و به جای تیکه پاره کردن خودم تو این بلاگ و اون پست و این ویدئو، یک جا خودم رو مکتوب میکنم... خودسانسوری، درد بدیه.
پینوشت ۳. داشتن دوست خوب، بزرگترین موهبت زندگی منه که هروقت پیش میاد، از همه دنیا راضی ام. مریم در ایران. رضوان در ایلینوی. نرگس، نیلوفر و بخصوص علی، اینجا. فکر کنم هیچی نمیتونه جای شبهای قلیون و فکر کردن و حرف زدن، رو بگیره...