Thursday, January 31, 2013

Coughs

- have you been recently anxious or did you suffer emotionally or as such?
- well, to be honest, yeah...
- It could be the reason... anyway, there are two sprays of inhaler I'm giving you...

and me, laughing inside! "inhaler"! such a word! 

گل

زندگی کوکی... خنده‌های کوکی... دوست داشتنهای مکانیکی... وظیفه‌های مهندسی شده... حرفهای حساب شده... 
و زندگی خوب... لابد!
این کار امیر رو دست دارم:
*
این روزها برایم جذابترین قسمت شازده کوچولو، روباهش و اهلی کردنش نیست... که انگار شده یک کلیشه این روزها... برام، اینه:
به این ترتیب شهریار کوچولو با همه‌ی حسن نیّتی که از عشقش آب می‌خورد همان اول کار به او بد گمان شده‌بود. حرف‌های بی سر و تهش را جدی گرفته‌بود و سخت احساس شوربختی می‌کرد.
یک روز دردِدل کنان به من گفت: «حقش بود به حرف‌هاش گوش نمی‌دادم. هیچ وقت نباید به حرف گل‌ها گوش داد. گل را فقط باید بوئید و تماشا کرد. گلِ من تمامِ اخترکم را معطر می‌کرد گیرم من بلد نبودم چه‌جوری از آن لذت ببرم. قضیه‌ی چنگال‌های ببر که آن جور دَمَغم کرده‌بود می‌بایست دلم را نرم کرده باشد...»
یک روز دیگر هم به من گفت: «آن روزها نتوانستم چیزی بفهمم. من بایست روی کرد و کارِ او در باره‌اش قضاوت می‌کردم نه روی گفتارش... عطرآگینم می‌کرد. دلم را روشن می‌کرد. نمی‌بایست ازش بگریزم. می‌بایست به مهر و محبتی که پشتِ آن کلک‌های معصومانه‌اش پنهان بود پی می‌بردم. گل‌ها پُرَند از این جور تضادها. اما خب دیگر، من خام‌تر از آن بودم که راهِ دوست داشتنش را بدانم!».
آرپیت میگه من یک Piece of Art ئم... راست میگه... حرفهای بی‌سروته من رو نباید جدی گرفت... فقط باید از بودنم لذت برد. همین! 
*
عکشهای محشریند: http://www.culturainquieta.com/en/fotografia/item/843-robert-and-shana-parkeharrison.html

Wednesday, January 30, 2013

تولدت مبارک آرپیت

تو گاهی به کسی علاقه‌مند میشی... غشق توی تو به وجود میاد و بارور میشه و بزرگ و بزرگتر میشه... گاهی حتی کور میشی... گاهی حتی نمیتونی از اون دوست داشتن، از خود نفس "دوست داشتن" دل بکنی...
اما گاهی، فقط ممنون یک نفر میشی... و تا همیشه ممنونشی... به این آدمها که دوباره به زندگیت معنی میدن، نمیتونی بگی دوستت دارم. نمیتونی بگی عاشقتم. حتی نمیخوای که بگی... فقط میتونی بگی ممنون! همین!
دیشب، شاید بتونم بگم یکی از اون نقطه‌های "نجات" بود تو زندگیم.... 
آرپیت، ممنون.

و باز هم، ممنون که به دنیا اومدی... تولدت مبارک...
*
"زمان" چیز خوبیه... و من همچنان باید زیااااد از "صبر" یاد بگیرم...
*
من... طوفان و فریادهای شبانه... شستشو در باران... سوپ... دخترکی که کنارم اروم خوابیده... و من و آرامش شبهای دراز...

پینوشت: امشب، کلاس موسیقی، با سکوت تموم شد.

پینوشت دوم: این خییییلی درسته! بخصوص این هفته گذشته!

پینوشت سوم: از صفحه علی کشفی:
Vicky: Tell me, why won’t your father publish his poems?
Juan Antonio: Well... Because he hates the world… and that’s his way of getting back at them. To create beautiful works and then… deny them to the public, which I think is…
Vicky: Well, what makes him so angry toward the human race?
Juan Antonio: Because after thousands of years of civilization, they still haven’t learned to love…
(Vicky Cristina Barcelona, a film by Woody Allen)

Monday, January 28, 2013

آسمان

احساست متناقضی دارم که روزها و شبهام رو پر کرده‌اند... زیادتر میخوابم. معتاد سودوکو شده‌ام. درسهایم رو دیوانه‌وار، دنبال میکنم و میرقصم... زیاد میرقصم... و ذهنم، هنوز شلوغ، هنوز پر از بوسه است.
دچار توهم "بازگشت به خویش" نیستم و رؤیای گمشده هم ندارم... فقط خودمم! با یک ذهن شلوغ.
آه...
طبیعی و بدیهی است که اورفه (Orpheus) به پشت سرش نگاه می کند... رسیفونس و هادس می دانستند که او عاشق است... که مرگ، انتهاست، حتی اگر عاشق باشی.... و شاید، من برای بار دوم هم برگشته‌ام و به اریدیک (Eurydice) نگاه کرده‌ام... حتی اگر نخواهم باور کنم...
*
کلاً از دو کلمه خسته ام: "چرا؟" و "چون"!
*
رابرت جانسون
*
کار کار کار...
کار بیخود!
*
هوای امروز محشره... بس مناسب برای قدم زدن... بس مناسب برای گریه کردن... بس مناسب برای عاشق شدن!
آرپیت رو دوست دارم. هم اون من رو میخونه و هم من اون رو... گاهی باید بیشتر سکوت پیشه کنیم...

سرفه، خسته‌ام کرده... دیشب خواب دیدم حنجره‌ام رو به مناسبت ولنتاین پاره کرده‌ام... حالا چرا باید این خواب، باز حس خوبی به من بده؟... ندانم! 
خیلی خوب میخوابم... ولی آروم آروم دارم از خوابهام هم میترسم...
چون دیگه نمیدونم سبح این سرفه‌هان که گلوم رو میخراشند... یا بغض...

دلم اسباب‌کشی میخواد... یه کار فیزیکی سنگین که به حد کشت خسته‌ام کنه... بیهوش بشم از خستگی... و چشمهام رو که باز کنم، دیگه اینجا نباشم... کجاش مهم نیست... فقط اینجا نباشم... و دوتا دست، دور کمرم حلقه شده باشم... یک صدای بیصدا بگه صبح به خیر... و من باز بخوابم... باز بخوابم...
*
Once he had the capacity, a capacity to cry out loud.
Cry so loud that the whole world could hear him, everything shaking.
A couple of years ago something was lost, since then he has been witnessing the devastation of the world happening around before his eyes.
Today, he sat down and witness the world falling apart so calmly.
The world is torn down.
Na’vi people, don’t let your world fall apart.
*
کلی هوای آشپزی داشتم... اما انگیزه‌اش نبود... آدمی که بیاد و باشه تا با هم بخوریم، نبود...
امشب آرپیت میاد پیشم... تولدش رو با من میگذرونه... و من "شاد"م... و نیت کرده‌ام برای قرمه‌سبزی! باشد که شادتر شویم... یک تولد کوچیک دونفره، بیشترین چیزی بود که تو چندماه اخیر واسش برنامه ریخته بودم... و الان، به لطف آرپیت، برای آرپیت... دارمش! خوشحالم!

Sunday, January 27, 2013

دلخوش

The only limit, is the one you set yourself...
*
متنفرم از روزی که بخوام برگردم و بگم:
"این عمر رفته را کجا دریابم"
*
سرفه‌هام برگشتن.... دکتر هم رفتم باز. نمیدونم چیه. نمیدونن چیه.
و از جهتی بهتر! مصرف شیرم هوار برابر شده!!!
*
روز به روز بیشتر شمپین رو دوست میدارم.
فقط کاش بیشتر "قندیل" داشت...
*
من:
و Anne Hathaway رو میبینم و باز میبینم و مطمئن میشم که "نگاه‌ها"ی من، جاهای دیگه‌ای از دنیا هم هست که زنده باشند...
*
چیزهایی که میشنوم و میبینم این روزها.... فکر میکنم چقدر چقدر خوشبختم!
*
"شخصی که مرتباً واکنش های عاطفی خود را سرکوب می کند، سریعتر بیمار می شود. حتی می توان این فرضیه را نیز مطرح کرد که اگر مردان به طورِ متوسط هفت سال کمتر از زنان عمر می کنند، به این خاطر است که کمتر از راهِ گفتگو، عواطف و احساساتِ خود را ابراز می کنند. سکوت به هنگامِ تحملِ مشکلات، برای مردان صفتی ممتاز محسوب می شود!
به این دلیل ابراز وجودِ خلاق از جمله شیوه های مهم درمان است، ابراز وجود امکان می دهد که افکار و عواطف به جریان بیفتند و ابن بخشی از درمان است. از شخص افسرده بخواهید وضع خود را نقاشی کند یا شعری درباره ی با آن بسراید، فوراً حالش بهتر می شود. اولاً به این دلیل که به جایِ آن که در افسردگی خود فرو برود، آن را به عینیت در می آورد و خود را بیرون میریزد. ثانیاً ابراز نظر او را در جریان زندگی قرار می دهد و همین اقدام نوعی بازگشت به زندگی خواهد بود. وقتی درجا می زنیم و متوقفیم، در واقع خلافِ جریانِ زندگی عمل می کنیم.
اقدام به ابراز وجود قبل از هر چیز به دلیل آن که یک حرکت است، جریان حیاتی را تسهیل می کند.به همین دلیل هم مشاهد شده که در بعضی موارد، تغییر محیط اجتماعی یا کاری می تواند آثارِ مفیدی در رفع افسردگی داشته باشد.حرکت یا تغییر، همان قانون موجودیت ماست."
بخشی از کتاب «قربانی دیگرانیم و جلاد خویش (کالبد شکافی روان شناختی اسطوره ی ایزیس و ازیریس)» نوشته "گی کورنو"
*
"داستان خرس های پاندا به روایت یک ساکسیفونیست که دوست دختری در فرانکفورت دارد"
محشر.
و کاری که نمیکردم، اما این یه قلم ارزشش رو داره: لینک دانلود.
*
و من، ظرف میشورم...
در گوشم صداها میپیچند...
تصویرها روی کاناپه و کابینتها غلت میخورند...
کف پاهایم، خاطره‌ها را حس میکنند...
و لبخند میزنم!
بیش از این لبخند، دیگر چیزی نمیخواهم...
لبخندم و لبخندهایم دور کمرم حلقه میزنند... بغل میکنند مرا... گرم گرم گرم...
مثل گاوی که علف نشخوار میکند... دوباره و دوباره و دوباره! صبح به صبح...
و شب به شب تف میکنم بیرون! زندگی را از دماغ...
...
زندگی خوب است.
و من از تجربه، زیاد میدانم.
در آستانه بیست و هشت سالگی.
*
شادم... و به توانایی نوشتنم، دلخوش! 

Saturday, January 26, 2013

مرام

تو یه برهه از زمان دیشب خیلی خیلی حرص خوردم... به خاطر آکشیتا.
دیشب خیلی خوب بود. چهار-گاهی پنج نفر بودیم. همه هندی غیر از من. حرف زدیم، به میزان متنابهی خندیدیم... غذا درست کردن و کلی کلی خوردیم. خیلی شب خوبی بود، خیلی..... دوستهای جدید، همزبونهای جدید، آدهایی با دیدگاه و علاقه‌های مشترک... آدمهایی که ارزش لبخند و مهربونی و "دوست" داشتن رو میدونن...
فقط یه تیکه، اون نفر پنجم که فقط همخونه ویویک بود و عملاً بخشی از دعوت ما نبود، رفت که با تلفن حرف بزنه... برگشت گوشی به دست و با خنده به آکشیتا گفت فلانی میخواد باهات حرف بزنه... فلانی مست بود... و من میدونم فلانی فقط میخواست آکشیتارو بذاره وسط و بخنده. همین...
متنفرم، متنفرم، متنفررررررررم از آدمهایی که به این دخترک ساده میخندن... مه چقدر سخته قبول کردن (و نه درک کردن) آدمی که ساده است، همه چی رو عشق میبینه و درکی از غیر از اون نداره...کسی که خودش رو درگیر پیچیدگیهای دنیا نمیکنه... یا اصلاً بهتر بگم، نمیتونه بکنه... چقدر واسه خودش حسن نیت داره وقتی هنوز با اون مردک مست حرف میزد که ارشادش کنه سیگار نکش! و چقدر حرص میخوردم و میخورم از تک تک این نگاه‌هایی و تک نیشخندهایی که یا از سر دلسوزی و یا از سر شیطنت و تمسخر، بهش میخندن...
دوست ندارم که دختر ساده من، خودش رو در موقعیتی قرار بده که مضحکه دیگرانی اینقدر بیشعور بشه...
*
دیشب یکی از بهترین خوابهای زندگیم رو دیدم... خیلی خوب بود، خیلی خیلی خوب بود... و اصولاً هم خوابهای من خوبند، نه چون داستان خوبی پشتشونه، نه... فقط اون حس خوب و سرشار از هیجان و شادابی....
ماجرا خلاصه بود. با یک مرد که معلوم شد بعداً که شاه ئه، و خیلی هم قیافه اش شبیه جرج کلونی بود، اول دعوا کردم، بعد تو خونه‌ام به خودش و سه تا بچه اش جا دادم... بعد دوباره کلی باهاش بحث کردم از جمله اینکه من همینم که هستم و اگه فکر میکنه شلختگی من محیط مناسبی برای رشد بچه‌هاش نیست، میتونه بذاره و بره! تصمیم بر همین شد که همون موقع دوست دختر ننر و لوسش اومد و بساطها داشتن و داشتم... آخرش وقتی آقای مهربون به هزار دلیل از غصه ساکت شده بود و دیگه حرفی نمیزد (یکیش یادمه و این بود که دوست دختره میگفت وظیفه من نیست که از بچه‌های تو مراقبت کنم)، من نتونستم دیگه آروم بشینم و یه دعوای اساسی کردم و دختره رو که با یه مرد دیگه بود از خونه‌ام پرت کردم بیرون... آقا/شاه محترم هم طبق قرار قبلی یه کم بعدش رفت... چون به هرحال حرفش زده شده بود... اما بعد مامانش اومد، بعدش هم بچه کوچیکش و چقدر چقدر چقدر باهاش بازی کردم... و بعدش هم خودش... بغل کردن اون آدمیزاد که قیافه‌اش شکل جرج کلونی بود تو خواب خییییییلی خوب بود! بغل کردن اون پسرک شیطون هم همینطور... حرف زدن با اون دخترک 17-18 ساله هم همینطور... تمام اون شوخی و خنده‌ها و حواس پرتی‌های اون مرد/شاه هم همینطور... اون لحظه که با فندک گاز رو روشن کرد که مامانش دیگه دستش نسوزه هم همینطور... 
وای خیلی خوب بود!
من آرامش خوابهام رو دووووووست دارم!
و الان دارم فکر میکنم، چرا اون شاه/مرد اسم نداشت...
*
تولدم، خونه دختر مردم، 40 نفر دعوت کردم!!! امیدورم بیشتر از 30تا نیان که دیگه خیلی ضایـــــــــــــــع نباشه خو! :P 
*
کافه پارادیزو... این کافه دوست داشتنی... مقر جدید من. و صبحانه‌های من و آکشیتا....
*
من عاشق این عشق آکشیتام!
این نامه ایه که یهویی صبح از خواب پا شده و واسه سوهاس، نوشته... که بهش گفته مدتهاست که درسته با هم حرف میزنیم، اما مدتهاتره که برات ننوشتم.... دوست دارم... جمله جمله این نامه و احساسات خالصش رو دوست دارم:
Hi,
It has been so long since I wrote to you, even longer since I wrote something nice to you.
There was a time when I could absolutely not understand your silence. Somehow that sounded more chaotic than my own mind. After all these years, it was not about you tolerating me, but it was you loving me.
I could not understand any of this till I started living with you. Yes, precisely when I started living with you. Not even the first time when I came to visit you. But then, so much time we spent together that, I understood you better, your feelings better, your love better. There was no point in fighting with you or arguing or yelling. There is nothing in this world you would not do for me, there will never be a reason for you to stop loving me. So many insecurities I started growing out of. So much I started to trust myself to have faith in you, and you were so incredibly patient with me!!
So much I would think about us. It never bothered me that you would go for job for so long, it never bothers me when you dont answer my calls, i dont worry about us anymore. Just having breakfast and dinner with you was so much enough for me! I would live all my moments just sitting by your side and being you for those few minutes and it was so much satisfying.
How I did it, I dunno. But surely, it was your love which took me so far with you. I can't think of a life without you, I will never forget that mail in which you had told me, "Syk, if we breakup I am sure neither of us will be happy." And now, everyday I know you love me, I know nothing can change it. Nothing really ever could, now I finally have learnt to trust this about myself.
After I spent last Summer with you and got back, lot of my classmates would tell me that I look much happier and joyful all times now. I never knew why was that back then, but later I realized it was my confidence and trust in you which I finally gained after spending time with you.
Thank you is not sufficient, even if I dedicate my life to you it will be insufficient, but nevertheless just know that, I am very very very very honored to be with you...absolutely..
Love you
I hope you are doing fine
Syk
بوس... به این دختر... به این زن...
به بودنش...
به بودنش...
به فهمیدنش... 

Friday, January 25, 2013

نگاری در این روزها

سر کلاس الن، بهترین جاست برای خواندن، عمیق خواندن. فکر کردن، عمیق فکر کردن. بودن، خود بودن....
و دیوید رو "تماشا" کردن...
و نشنیدن...
*
قروغ چشمانم را... انارباران خواهم کرد.
خواهم درخشید، مثل یک گلابی پر از اکلیل...
و همیشه فکر کرده‌ام "اکنون" میوه‌ای هستم که زمان چیدنش شده...
شاید هم نه.
نقطه.
*
و وقتی وحشی، از نوع بافقی جواب میدهد که باش... اینگونه باش...
که...
که...

نمیدونم چرا اینقدر خودم رو سانسور میکنم. میگن سانسور خوبه! سانسور میکنم و خواهم کرد... اما مثل خیلی چیزهای دیگه، نمیدونم چرا... فکر کنم باید دوتا چیز رو یاد بگیرم: "صبر"، "ندونستن"!

فقط چند مصرع...
نه... فقط یک مصرع...
"یــار اغیار دل آزار نمی باید بـود"
....

و بعد فکر میکنم... بر باد رفته خواهم شد: "فردا بهش فکر میکنم..."
*
به گمونم باید راه وسطی وجود داشته باشه. نه فرار و نه جنگ.... 
اما من میخوام برم ایران! خسته‌ام از این بلاد کفر... نمیخوام بیشتر از این که هستم، "اجنبی" شوم! نمیخوام بیشتر از این که هست، خوابهایم انگلیسی زبان باشند تا فارسی...
من میخوام برم ایران....
*
امروز تو دستشویی استودیو بسی رقصیدم... 
بسی شادابی زندگی الان رو دوست دارم...
یعنی ثانیه به ثانیه قدر دوستهام رو میدونم... دخترکان و پسرکان مهربونی که نمیتونن صورت بدون لبخند من رو تحمل کنن... لیست بچه‌هایی که دارم دعوت رو دارم مینویسم... و چه لذت عمیقی دارم موقع نوشتن تک تک اسمها... تک تک اسن 36 نفر... و بیشتر... آدمهای دوری که خیلی نزدیکتر از نزدیکند...
*
رؤیای زندگی  ام را آرزوست...
*
برم... "شام" دعوتم...
به صرف چاقو.

مهم‌نوشت: رفتن سر کلاس "viewing dance" شاید یکی از مهمترین تصمیمهای اخیر من بود... زندگی میکنم... با حرکتهایی که زندگیند...

Thursday, January 24, 2013

بیرون است

امشب، در پیاده‌روی های شبانه...
گرگ دیدم در خیابانهای شهر
خون بالا آوردم
پایم شکست
*
- و اشکها را پا ک میکنم و میگویم، آره... از یونگ که پرسیدی اینجوری میگه که اخلاق دو جور است : اخلاق بردگی و اخلاق اربابی...

اخلاق بردگی یعنی همین چیزی که نود درصد مردم بهش معتقدند؛ اخلاقی که مي‌گوید در مهمانی‌ها و جمع فامیل لبخند بزن، اگر عصبانی مي‌شوی، خوددار باش و فریاد نزن، وقتی دخترعمویت بچه دار مي‌شود برایش کادو ببر، وقتی دوستت ازدواج مي‌کند بهش تبریک بگو، وقتی از همکارت خوشت نمي‌آید، این را مستقیم بهش حالی نکن،برای این که دوستت، همسرت، برادرت ناراحت نشوند خودت را،عقاید و احساساتت را سانسور کن، برای به دست آوردن تأیید و تحسین اطرافیان، لباسی را که دوست داری نپوش،اگر لذتی برخلاف شرع و عرف و قوانین جامعه بشری است آن را در وجودت بُکُش و به خاک بسپار، فداکار، مهربان، صبور، متعهد، خوش برخورد و خلاصه، همرنگ و همراه و هم مسلک جماعت باش…
اما اخلاق اربابی، کاملاً متفاوت است. افرادی که به اخلاق اربابی پایبندند، از نظر روانشناسی، آدم‌هایی هستند که به بالاترین حد از بلوغ روانی رسیده اند و قوانین اخلاقی را نه از روی ترس از خدا و جهنم و قانون و پلیس وهمسر و پدر و مادر و نه به طمع پاداش و تشویق اجتماعی، که برمبنای وجدان خودشان تعریف مي‌کنند. البته وجدان شخصی این افراد، مستقل، بالغ، صادق و سالم است، اهل ماست مالی و لاپوشانی نیست، صریح و بی پرده است و با هیچکس، حتی خودشان تعارف ندارد. بزرگترین معیار خالقان اخلاق اربابی برای اعمال و رفتارشان، رسیدن به آرامش و رضایت درونی است. اخلاق اربابی مرزهای وسیع و قابل انعطافی دارد و هرگز خشک و متعصب نیست.
برای توده‌هایی که مقید و مأخوذ به اخلاق بردگی هستند، اخلاق اربابی، گاه زیبا و تحسین برانگیز، گاهی گناه آلود و فاسد و در اکثر مواقع گنگ و نامفهوم است.

ادامه میدم که یونگ مي‌گه: افرادی که به اخلاق اربابی رسیده اند تاوان این بلوغ را با تنهایی و طرد شدگی پس مي‌دهند. آنها به رضایت درونی مي‌رسند ولی همیشه برای اطرفیانشان، دور از دسترس و غیرقابل درک باقی مي‌مانند...

و یادم میاد که یونگ و فرويد كه در همین بحث ناخود آگاه جمعي ئه که از هم جدا شدند.......


یونگ رو دوست دارم. دلم میسوزه که اون اهم احتمالاً از تنهاییش زجرها کشیده...
کتاب "ضمیر پنهان"ش رو دوست دارم.
کم کمش من رو از خودم میکشه بیرون...
*
بخواب.
چو مفلسی که طلبکار گنج قارون است.

پینوشت: نوشته ها و پادکستهای این سایت خوبه http://degaresh.com "بهترین" نیست... اما من این قدمهایی که داره تو ایران برداشته میشه رو دوست دارم.

Wednesday, January 23, 2013

آره دیگه... اینجوری‌ها...

گرد جهان گردیده‌ام. خوبان عالم دیده ام، لطف همه سنجیده ام... اما...
جالبه... 
امروز [دیروز] رو میگم، جالبه! پر از سکوته.... من، استودیو، تنهایی و یک روز زیبا... با یک نسیم سرد از لای پنجره... یک روز خالی... 
که دوستش دارم!
*
شاید الان [دیروز عصر] و با این هوا... خیلی وقت مناسبی برای دیدن Frankenweenie نباشه... اونم وقتی چمنها خالیند و Sparky هم دیگه نیست.... گاهی فقط خالی میشی... همین...
*
زیاد اهل رپ نیستم و بخصوص از شاهین نجفی خوشم نمیاد... اما این آهنگ خداییش خوبه:
*
آکشیتا همین الان این رو داد:
کلی کلی کلی ماه نیست این دختر؟!
بودن وینای، فائزه، آکشیتا، پردیس، مامان.... و آرپیت وقتی بیاد... و محمد... خوبه زندگی! زندگی خیلی خوبه!
*
دیروز تو سرمای لعنتی شمپین راه میرفتم و این رو میخوندم...
والا پیامدار.......
*
A Private Dream
*
- بازی؟
- بازی!
- باشه، پس من چشم میذارم، تو حمله کن!
*
دیوانگی این دختر رو دوست دارم.... از اون موجوداتیه که تأسف رو برام میاره که چرا بلد نیستم ساز بزنم.... و بعد میرصم... میرقصم... میرقصم... خیـــــــــــــــلی خوبه!
*
تولد میگیرم! خوبه‌ها....
*
قیافه الانم:
-_____-
*
*
یه متن از گاندی خوندم که خیلی خوبه... اما الان اینجا نمیذارم! جنبه‌اش رو ندارم....
*
زندگی...
میگذره!

پینوشت بعد از تحریر: یک ردیف مقاله روانشناسی تو لیستمه و دارم میخونم.... این خوب بود:
"مردم گمان می کنند که متضاد عشق، نفرت است. ولی در حقیقت، قدرت متضاد عشق است. عشق بمعنی یکی شدن با معشوق است، در صورتی که قدرت، میل به در اختیار داشتن طرف مقابل برای اهداف خودمان می باشد." ~ رابرت جانسون

Tuesday, January 22, 2013

گرما

احساس میکردم که فحش دادن یکی از بهترین راههای گرفتن انتقام است، برای فحش دادن لازم نیست زور داشته باشی، بزرگتر یا قوی‌تر باشی، فقط کافیست بتوانی حرف بزنی، دهانت را باز کنی و هر چیزی که طرف را عصبانی میکند بگویی، این کلمه ها خودشان قدرت دارند، اگر درست و به موقع بگویی، او را تا سرحد مرگ میچزاند!!
دیگر احتیاجی به خرابکاری نیست...اصلا انگار فحش را برای" آدم های ضعیف"، مثل من ساخته ند...
پدر آن ديگری ~ پرينوش صنيعی
هوووم! خوب بود! هر زبونی یه عالمه فحش میخواد و فکر کنم صادق هدایت بود که میگفت خداروشکر زبان ما اساساً هیچی در این زمینه کم نداره.... به هرحال فحش چیز خوبیه! تازه فقط فحش نیست که... هزاران راه کلامی هست برای چزوندن! اصلاً هروقت بحث این کلمه "چزوندن" میشه، یاد بهزاد، این مرد نازنین، میفتم.... خداییش با خونسردی تمام، چقدرررررر چزوندمش در دوران خوش نوجوانی! >:))
همینجوری گفتم بگم که لال نمونم! وگرنه از پنج صبح امروز نه نیازی به فحش دارم و نه چیز دیگه... فقط "همینجوری"!
*
این خوووووبه! آکشیتا فرستاد الان:
و خوبترش وقتیه که از اینها واسم میفرسته، بعد خودش میپره بالای سرم وایمسته، پا به پای من ذوق میکنه! دوستش میدارم این دختر رو!
به هر حال یکی این فیلم، یکی Cloud Atlas، یکی Frankenweenie، یکی بینوایان، یکی A Few Good Men و غیره... تو لیستند! به زودی! به زودی! به زودی!
*
خوبه که پگاه هست... نوشته هایی که میذاره، خییییلی خوبند!
*
این هم شعر درخواستی:
هميشه بايد کسي باشد
که معنی سه نقطه‌های انتهای جمله‌هایت را بفهمد
همیشه باید کسی باشد
تا بغض‌هايت را قبل از لرزیدن چانه‌ات بفهمد
باید کسی باشد
...که وقتی صدایت لرزید بفهمد
که اگر سکوت کردی، بفهمد
کسی باشد
که اگر بهانه‌گیر شدی بفهمد
کسی باشد
که اگر سردرد را بهانه آوردی برای رفتن و نبودن
بفهمد به توجهش احتياج داری
بفهمد که درد داری
که زندگی درد دارد
که دلگیری
بفهمد که دلت برای چیزهای کوچکش تنگ شده است
بفهمد که دلت برای قدم زدن زیرِ باران
برایِ بوسیدنش
برایِ یك آغوشِ گرم تنگ شده است
همیشه باید کسی باشد
همیشه...! 
ولی...
نیست...
فکر کنم این بشر تا حالا  هواربار خودش رو کشته... (!)
خریّت نه تنها علف خوردن است!
این جمله رو هم باید قاب بگبرم و بزنم دیوار... شاید جایی نزدیک کارت تبریکی که برای خودم خریدم... اما معلق...
*
کنسرت چی میگه؟
*
گشنمه!
*
آی لاو ایت که صبح، با بالا اومدن آفتاب و از روی پشت بوم همسایه با زل زدن به چشمهای من خودش رو نشون میده!!!
کور شدم، بات آی لاو ایت! گرمای مهربونش رو هم دوست دارم...

پینوشت اول: سرده! جدی سرده!
پینوشت دوم:  پستی نوشتم نزدیک دو سال پیش... بادکنک شفاف. کلاً پستهای اون دوره، زمستان 2011... جالبند! و پستهای قبلتر... و پستهای بعدتر...
پینوشت سوم: این پست هم خیلی خوبه...
دیشب بود یا قبلتر که همش فکر میکردم چقدر "دیوانه"ام؟ یا... چه جوری دیوانه ام؟ دیدن خودم از نگاه دیگرا گاهی بهترین بیانه:
"how to be crazy!!!"، ""How to Survive With "aab goje"، "how to walk on the roof of a flying airplane!!!!!"، "عقاید یک دلقک نوشته ی هانریش بل"، "ابن مشغله نوشته نادر ابراهیمی"، "تلخون ... صمد بهرنگی"، "گور پدر دنیا. توضیحات: ما شنگول میمانیم"، "در جستجوی زمان از دست رفته"، "تضادهای درونی نوشته نادر ابراهیمی"، "بدون مادرم هرگز"، "بابالنگ‌دراز"، "آلیس در سرزمین عجایب"، "بیگانه"، "وقایع روز"، "عقل سرخ"، "self confidence for dummies"، "نگار طبیبیان"، "Lafcadio: The Lion Who Shot Back"، "تو مشغول مردن‌ات بودی"، "رباعیات خیّام"، "حسنی نگو، بلا بگو".........
همه اینها، همه همه اینها منم! خود خود من!

Monday, January 21, 2013

ارزش دوست

تخم طلا رو میفروشی... باهاش زندگی میخری!
*
یعنی یه مامان دارم تا نداره! 
یه عـــــــــــــــــــــــــــــالمه رفیق دارم، تا ندارن...
خیلی خوبه این همه احساس خوشبختی... وقتی از ورای کلمه‌ها، آدمهارو به هم پیوند میده... یکپارچه میکنه... محکم میکنه...
داشتن دوست، خیلی خوبه!
*
خواب دیدم. خیلی خوب بود. کلاً داستانش یه جورایی تموم شدن دنیا بود!!! زلزله و رانش زمین و برف و بهمن و... اما حس محکم "دوستی"، حس محکم کنار هم بودن... خیلی خوب بود!
اینروزها خوابهام رو خیــــــــــــــلی دوست میدارم...
*
به گمونم نیاز به تنوع توی خوندن‌هام دارم... 
شفیعی کدکنی چی میگه؟
*
آواز خوندن هم اضافه شد به برنامه‌های این ترم...
یعنی مدام و مدام و مدام فکر میکنم، من اگه دوستهام رو نداشتم، چی میشد واقعاً؟
*
یه کم "از خود"-نویسی:
من خیلی خاصم!!!
این جمله، برعکس ظاهر جذابش، کلی توش میتونه خستگی و حتی غم داشته باشه!

نگار میتونه دیوانگی کنه. میتونه تو یه زمین بسکتبال خالی، تو یه روز سرد زمستونی برقصه... تو یه شب سردتر زمستونی توی پارک نعره بزنه اونقدر که خالی شه، میتونه موهاش رو رنگ کنه، نه از روی نداشتن اعتماد به نفس، فقط از روی خاص بودن... میتونه وسط استودیو برقصه... میتونه... میتونه...
نگار میتونه خودش مفهوم "هنر" باشه. اگه...
نگار میتونه یک گوش خوب باشه (تو این دنیایی که گوش خوب کمه!).
نگار میتونه تا اعماق وجودش صادق باشه! با خودش و با بقیه! (باز هم تو این دنیا که صادق بودن هم سخته هم کم. هم با خودت، هم با بقیه).
نگار خودش رو خوب میشناسه، نه از طریق منطقش، بلکه از طریق احساساتش. (اینم خیلی کمه، کلاً آدمها خیلی کم به خودشون اجازه میدن که با خودشون مواجه بشن... چه برسه به شناخت!) 
نگار طی چندین سال روی چیزهایی که توی وجودش دوست نداشته کار کرده و بهینه‌شان کرده... به خودش افتخار میکنه!
نگار دوست داره آدمهایی که تو زندگیش میان و میرن رو بشناسه، آنالیزشون کنه و درکشون کنه (این نه تنها کمه، بلکه میتونه آزاردهنده باشه برای همون آدمها... آدمها دیوارهای بلند و غارهایی رو که واسه خودشون به سختی میسازن و توش قایم میشن رو دوست دارن! نمیخوان باور کنن که کسی میتونه فتحشون کنه و بیاد داخل... بخصوص اگه فقط تصور کنن که این داخل اومدن بدون دعوت و از سر تفریح بوده!!!)
کلی توانایی دارم (در کنار ناتواناییهام) بعضیهاش رو جدی میگیرم و خیلیهاش رو نه. انگیزه نیاز دارم برای بارور شدن این تواناییها و این انگیزه باز هم به صورتهای "خاصـ"ـی به وجود میاد... من میمونم و یک عالمه کارهای "بالقوه"شدنی، که با بالفعل نشدنوشون توی من گندیده‌ان و بوی مستراح ازم بلند میکنند...
نگار یک آدم اجتماعیه و روابط اجتماعیش عجیب غریب و خوب و بدند...
نگار، روابط شخصیش رو "خاص" میسازه و نیازهاش رو برآورده میکنه.
نگار فکر میکنه! کاری که خیلیها نمیکنند.
نگار به احساساتش اجازه بارور شدن میده! بازم کاری که خیلیها نمیکنند... نگار قدر دوست داشتن و دوست داشته شدن رو میدونه.
نگار قدر خانواده‌اش رو، اونجور که هستن، نه اونجور که باید باشن یا دوست داره که باشن، میدونه.
نگار بی‌وفاست. 
نگار حافظه، GPS، کینه، غل‌وغش و خیلی چیزهای دیگه نداره...
نگار ساده است. و فکر میکنه بقیه هم ساده‌اند. در این زمینه خیلی احمقه!
نگار پرحرفه و با حرف زدن، فکرش رو منظم میکنه. خودش رو منظم میکنه. نیازش به دیده شدن و شنیده شدن رو برآورده میکنه... نگار با حرف زدن خودش رو از دیالوگهای بی‌انتهای ذهنش خلاص میکنه.
نگار "بازیگر" خوبیه... چون ترجیح میده بگه بازیگره تا دروغگو...
نگار اعتماد به نفس خوبی داره، که این اعتماد به نفس به چندتا مو بنده!
نگار قدر "لحظه" رو میدونه. در "الان" زندگی میکنه! گذشته رو میبینه، آینده رو هم همینطور... اما درک لحظه همیشه واسش ارزشمند بوده. (نه لزوماً لذتبخش)
نگار چیزهایی که دوست نداره رو فراموش میکنه. این هم خودش و هم بقیه رو زیاد اذیت کرده... اما به قول فائزه یه سیستم تدافعیه که خوب جواب میده.
نگار با رقصیدن، با هرچی و هرکی و هروقت، ذهن و جسمش رو متعادل میکنه.
نگار قدر ذهنش رو میدونه. ارزشمند حسابش میکنه...
نگار خوابیدن رو دوست داره. اگه میتونه چند روز بگذره و غذا نخوره، این خوابه که زنده نگهش میداره... نگار خیلی آروم میخوابه...
روح نگار، آرومه!

نگار کلی دوست داره. هرکی بخشی از وجودش رو درک میکنه و کمکش میکنه که اغنا بشه... و نگار قدر تک تکشون رو میدونه... اما...
نگار تنهاست!


هرکسی توانایی تحمل این همه "خاص" بودن رو نداره... آدمها به روی خودشون هم که نیارند، "معمولی" رو دوست دارند!
من اما، "خاص"ِ خودم رو دوست دارم. نه میتونم و نه میخوام که ازش جدا شدم. قدرش رو میدونم و بهش پر و بال هم میدم... 
درک میکنم که این نگار برای خیلیها "زیادی" ئه! 
آدمها گناه دارند! همونطور که من گناه دارم!
درک میکنم.

اما فکر کنم این توانایی رو دارم که زندگیم رو هم مثل خوابهام کنم... آروم! در اوج دیوانگی... نگار، وقتی در اوج خودشه، زیباست... نگاری که خفه بشه، مرده! و من نگار زنده رو دوست‌تر دارم.
من به دنیا انرژی میدم، دنیا هم به دنیا انرژی میده.... باید دنبال همبازی جدید بگردم!

زندگی رقص واژگان است یکی به جرم تفاوت تنهاست یکی به جرم تنهایی متفاوت...

پینوشت: مینوشتم و بعضی آدمها جلوم رژه میرفتند... مریم، نرگس، شیده...
پینوشت دوم: 12 روز دیگه، یک نفر، یک آدم ارزشمند توی این دنیا، یک سال بزرگتر میشه... یه سال با تجربه‌تر... یک سال عاقلتر... یک سال دیوانه‌تر...

Sunday, January 20, 2013

زرد

دلی که غیب‌نمای است و جامِ‌جم دارد *** زِ خاتمی که دمی گُم شود چه غم دارد؟
به خط و خال گدایان مده خزینه دل! *** به دست شاه‌وَشی ده که مُحترم دارد
نَه هر درخت تحمل کند جفای خزان *** غلام همت سروَم که این قدم دارد
رسید موسمِ آن، کز طرب، چو نرگس مست *** نهد به پایِ قدح هرکه شِش دِرَم دارد
زر از بهای مِی اکنون، چو گُل، دریغ مدار *** که عقلِ کل به صدت عیب مُتَّهم دارد
ز سِرِ غیبْ کس آگاه نیست، قصه مخوان! *** کدام مَحرَمِ دل ره در این حرم دارد؟
دلم، که لاف تَجَرد زدی، کنون صد شغل *** به بوی زلف تو، با باد صبحدم دارد
مراد دل ز که پرسم؟ که نیست دلداری *** که جلوه‌ی نظر و شیوه‌ی کَرَم دارد
ز جَیْبِ خِرقِه‌ی حافظ چه طَرْفْ بتوان بست؟ *** که ما صمد طلبیدیم و او صنم دارد

گیسویس از باد و باران گشته آشفته... در مویش گویی مروارید خندان خفته...
این آهنگه رو دووووست دارم یعنی!
*
کتاب اشعار امینپور کشف کردم. خوشحالم الان.
*
گره بگشود از ابرو، بر دلهای یاران زد.
*
پرواز پرنده‌ها رو بالای پنجره‌ام دوست دارم. صداشون رو دوست دارم... آزاد... رها...
وقتی دخترکی کنارم خوابیده که دوستش دارم... با تمام مفهوم "سادگی"!
*
فکر کنم دلم میخواد گربه داشته باشم. اینبار جدی.
بعد حسادتش رو تحریک میکنم که رقابت کنه که اون رو بیشتر بغل میکنم یا "گیلبرت" رو...
*
شعر زرد:
دیگران می‌پرسند: بیـــــداری؟
آری بی "دار"م
چرا که اگر "دار"ی داشتم
یا قالی زندگیم رو خودم میبافتم
یا زندگیم را به "دار" می آویختم و خلاص
پس بی"دار" بی"دار"م .....!
خودم رو باور نمیکنم!
مهمتر از اون، باور نداشتم که صدای احساساتم بلندتر از منطقمه...
*
دلم میخواد عمودی رو دیوار راه برم... سایه‌ام باید جذاب باشه...
*
وقتی، پویان، پویانِ همسایه حرف میزنه:
*
رقص چیز خوبیه. طراحی رقص چیز بهتریه.... یا حداقل میتونم بگم هیجان‌انگیزه...

Friday, January 18, 2013

امروز

امروز یکی از بهترین روزهای زندگیم بود! یا حداقل تا حالا هست!

با کلاس "Viewing Dance" عشــــــــــــــــــق کردم!
آکشیتا دیدم.
اولین کادو تولد امسالم رو گرفتم.
کلی خوردم و حرف زدم و هیجان‌زده شدم و غر زدم و "گشنه" شدم و... خودم بودم! خود خودم!
طرحم رو دوست دارم.
و این عکس رو نیز هم:
اساساً روز به روز بیشتر میفهمم که طراحی/Design دوست دارم...چه معماری باشه و چه منظر و چه گرافیک و چه اجرای یک موسیقی و چه رقص و چه لباس...
قل میزنه تو خونم انگار...
مثل خیلی چیزهای دیگه از منِ من!

Thursday, January 17, 2013

پرواز

برگشتم به موسیقیهای خوب خودم... نه اینکه ازشون دور شده باشم یا مثلاً کنارشون گذاشته باشم، نه، اما اون لحظه های انتظار برای اتوبوس وقتی یه کم سردته و موسیقی تو گوشت پر از حرفه یا اون لحظه هایی که داری با عشق طراحی میکنی و موسیقی انگار برات دست میزنه تا چشمهات رو باز نگه داری... کم شده بودند و باز زیاد شدند!
*
امروز دیوانگی کردم و چسبیـــــــــــــــــــــــــد!
نیم ساعتی تو خیابونها منتظر بودم... میشد برم تو، اما کی از قدم زدن فرار میکنه؟! و قدم زدنهام من رو برد به یه مدرسه... به حیاط کنار مدرسه و زمین بسکتبال خالی و رقص و رقص و رقص... با هدفون توی گوشم... 
عالی بود... عالی نه، محشر بود...

خوشحالم که میتونم دیوانگی کنم. 
*
*
همیشه وقتی طراحی میکنم میرسم به یه سطحی که ناهشیار و هشیارم قاطی پاطی میشن... دستم یه چیزهایی میزنه و ذهنم دنیای دیگه‌ای سیر میکنه... چیزهای دیگه‌ای می‌بینه...
یکی از تصویرهای قوی که همیشه تو ذهنمه، مامانه وقتی دایی فرهاد رفت... خونه آبشار، مامان که از لای پرده خونه به بیرون نگاه میکرد و اشک میریخت... و من مبهوت. و سکوت... سکوت مطلق.
و اون صحنه و این موسیقی برام همیشه موازی، یادآور دیگری هستن... هرچند در لحظه، کنار هم نبودند:
در فکر، در فکر، در فکر تو بودم که یکی
حلقه به در زد، عزیز حلقه به در زد
گفتم، گفتم صنما قبله نما بلکه تو باشی
تو باشی، تو باشی، تو باشی
 و بعد ذهنم میره به جاده‌های تهران-اصفهان... به خودم و بهزاد که دوتایی رو صندلی عقب میخوابیدیم. به خودم که خودم رو میزدم به خواب ولی چشمم به دنبال ستاره‌ها بود...
و یادم میاد جاده‌های تهران-اصفهان-شهرضا-پوده رو با بابا... آواز خوندنمون. فرانک سیناترا! آهنگهای بیربط من. جریمه شدنهای بابا و میوه به پلیس دادن‌ها. بحث‌ها و خاطره‌ها...

من خیلی چیزها ایران جا گذاشتم. ولی فکر کنم آینده من رو این مملکت با آغوش باز داره فریاد میزنه...

به یاد همایون خرّم که با آهنگهاش زندگی‌ها کرده‌ام...
و به یاد شبهایی که با آهنگها چه سفرها کرده‌ام...

آه...
... از این شیدای زمانه. رسوای زمانه...
:-)

*
به گمونم یه سری دانشگاه‌ها به آدم یاد میدن که "دو نقطه دی" باشن! به گمونم یو اس سی یکی از اونهاس! آدم هرکی رو میبینه از اونجا نیشش تا بناگو استــــــــــــــــاد!
*
این جمله رو تو یه تیشرت تو یه مغازه کلی باحال تو پیتزبورگ دیدم، هی یادم مینوشت بنویسم:

*
یوهووووووووو! یعنی تا حالا اینقدر خوشحال نشده بودم وقتی اسم آکشیتا رو موبایلم افتاد!

Wednesday, January 16, 2013

برنج. ذرت. نخودفرنگی. مرغ. ملغمه!

فرایند پادکست، فرایند خوبیه که قابلیت پخش نداره!
خودم رو هم مسخره کرده‌ام... علاوه بر دنیا!

"راستی خبرت بدهم خواب دیده‌ام
خانه‌ای خریده‌ام
بی‌پرده، بی‌پنجره، بی‌در، بی‌دیوار...
حالا هی بخند."
و اینکه...
به گمونم قبلاً ها بیشتر "ظرفیت" داشتم. نه؟
*
سرعت زندگیم با ذهنم هماهنگ نیست... گاهی تندتره و گاهی کندتر... اما به هرحال هماهنگ نیست!
من هم کلاً کوله‌ام رو گذاشتم زمین، چهار زانو نشسته‌ام و نگاهشون میکنم! هر دو رو میگم. هم زندگی و هم ذهنم رو... میخوام ببینم تو این کشتی ابدی، با هم به کجا میرسن...
*
...
"Find a save place to hide," there's no place here;
'Cos there ain't nowhere to hide,
Waiting for the hurricane,
There is nowhere here to hide,
...
And then the honeymoon bride began to cry,
...
Well he held her hand,
Gave her to understand,
It'll be alright, yeah yeah yeah,
...
'Cos there ain't nowhere to hide,
Waiting for the hurricane,
There is nowhere here to hide,
Waiting for the hurricane,
Oh there is nowhere you can hide,
Waiting for the hurricane,
Oh there is nowhere you can hide,
Waiting for the hurricane,
Oh oh, waiting for the hurricane,
Oh oh, waiting for the hurricane,
No no no no...
*
رفتم بیرون یه کم راه رفتم و برگشتم... با یه تاپ و یه ژاکت روش. همین... حالا میبینم نزدیک ظهره و مثلاً گرمتره و دما -2 ئه! هه هه! پوست کلفت شدم انگار!
*

اونها مال صبح بود و این مال شب ئه:
امشب، وقتی از خونه پیام خونه میومدم و زیر لب آهنگ زمزمه میکردم، یهو فهمیدم که: "خوبم"! خیلی یکهو حس خوبی داد بهم! خیلی! و یک لبخند گنده... و قدمهای تندتر... برای غذایی که درست کردنش انتظارم رو میکشید!...
فقط اگه میدونستم زیره هام کجاست که بهتر هم میشد...
*
اصلاً حسابش رو بکنی، من از همون اولش باید رقاص میشدم... 
و اون به این در که غذاهایی میپزم در نیم ساعت... که کم نمکی برنجش، با شوری مرغش متعادل میشه!

مهم نوشت: دوست خوب، خیییییییییلی خوبه! حتی اگه خودش هم نفهمه!

Tuesday, January 15, 2013

رها

حرص میخوریم!
مگه تولدت نیست دختر؟! پاشو برقص د!!!!
حجم دیوانگیم کم شده! خوب نیست! نچ نچ نچ!
دارم یه سری افکار شیطانی رو پرورش میدم... به زودی یه کاری باید بزنم خُب! امیلی قصه ما هیجانش از ابعاد قوطی اطاقش زده بالا!
بله بله! 60 دقیقهً مگه چشه؟! دلم ساز دلم رو میخواد خو...
"محو می شویـ..."

امشب کلاس موسیقی دارم... و فقط اون نیست که خوبه! وسوسه پیتزای بعدش، توی سرما... همیشه واسم یه گرمای خوبی داشته اون پیتزا... تنهایی، آرامش، و انگار بعد پیتزا همیشه یه هدیه‌ای هم از آسمون قلمبه میفتاد پایین...
*
آهان... یه چیز دیگه اینکه من دیدی راگلرز رو دوووووست دارم! امروز سر کلاسش کلی حسودیم شد! فکر نکنم هیچوقت بتونم مثل اون درس بدم! خیییلی خووووووبه!

خار

این ترمم رو دوست دارم.
صبح زوده و گوش میدم و میخونم که:
"...
وقتی قل و زنجیر هست، دل پائین و بالا می‌پره
اما وقتی درِ زندون بازه، اونی‌ که در بره خیلی‌ خره...
همه چی به ما می‌خنده یره
همه چی با ما می‌گنده یره
همه چی با ما می‌پوسه یره
همه چی با ما می‌سوزه یره
...
وقتی هنر به اتمام می‌رسه
وقتی سخن به انجام می‌رسه
وقتی صفای باطن می‌خندونتت
وقتی وفای ناب... آخ می بره آدم
وقتی صفای باطن می‌خندونتت
وقتی صفای باطن می‌خندونتت..."

 و تکرار میکنم
وقتی صفای باطن می‌خندونتت
و فکر میکنم وقتی جوجه تیغی شنگولت میکنه...
باز فکر میکنم این ترمم رو خیلی دوست دارم... ذره ذره اش رو!

و یادآوری میکنم به خودم که بنویس احساسات خوبت رو...

دیشب "Doc" خوب بود...حالا چه صداش کنم Joseph و چه یوسف....
کلاً کیه که از "همزبونی" لذت نبره؟
*
با مامان، با طراحی محصول آشنا شدم... همیشه دلم میخواست و همیشه نمیشد! یعنی بیشترین تلاشم همون طراحی مبلمان شهری بود که کلی کلی هم دوستش دارم. اما الان میخوام "جایی برای نشستن" طراحی کنم... خووووبه!
بخصوص که گاهی جایی برای نشستن، جای برای مزاحم نداشتن ئه! جایی برای جوجه تیغی بودن!
پینوشت: یادم باشه برم پیچ عینکم رو درست کنم... این عقب هیچی نمیبینم!

Monday, January 14, 2013

A-schooler!

Starting your first day of semester, 8:30 an in studio who no one else but you is there... (at the end of the day, here is A-School! wtf 8 am?! at the very first day? ;D ) 
music,
some light breakfast... 
and nice landscape and a lil bit cold day out there calling you to join....

I love my desk!

رؤیا

میر زی... ریشه در خاک....
به گمونم... میخوام یه قایق بسازم... از طنابهای زندگیم...
و "بِجَهَم"! بیرون... بیرونتر!
حتی به قیمت سری بر باد...
*
یه سری از عکسهام رو یه مدت بود پیدا نمیکردم...
کلی گشتم و بالاخره چیزهای غریبی رو پیدا کردم...
دیدن عکس، دیدن ویدئو و دیدن "خاطره" کلی آدم رو میبره به دنیاهای عجیب و غریب...
خندیدم، لبخند زدم و بغض کردم و متعجب شدم... خوب بود. خیلی خوب بود...
*
یک خاطره پس خروارها خاک، اما تازه مثل بوی نان سنگک.
و یک عالمه دیگه... خوشحالم که هاردم هست. آدمها -و بدتر از همه خودم- خیلی کم حافظه‌اند.
برای فردا توی فتوبلاگم یه عکس گذاشتم... از باغ رضوان...
خیلی چیزهای دیگه میشد بذارم... که شاید روزی روزگاری بذارم... اما فقط این عکس من رو به کلی خاطره میکشوند...
*
هیجان فردا رو دارم... خونه ام رو جمع و جور کردم... دو تا دفتر و یه سری خرت و پرت سفارش دادم. مثل کلاس اولیها، هنوز بعد از این همه سال، اول مهر که میشه (گیرم مهر کجا بود تو این بلاد کفر) پر میشم از لبخند، تپش قلب و هیجان...
*
در راستای خفه شدن از حرف نزدن (!) شروع کردم پادکست ساختن! خوب داره پیش میره، اما به خودم قول دادم این ترم رو کمی تا قسمتی منظم شروع کنم. معنیش اینه که زود بخوابم! و الان 12:13 نصفه شبه! بقیه اکتشاف پادکستی رو میذارم واسه بعد....
شب خوش...
نگار...

Saturday, January 12, 2013

زنانه خوانی

Woohooo...

Party time!
knnok knock knock
La., la la la la...
Ya ya ya...

Give me a suite at the Ritz hotel, I don't want that
Chanel's jewellery, I don't want that
Give me a limo, what would I do with it?
Offer me staff, what would I do with it?
A mansion in Neufchatel, it's not for me
Offer me the Eiffel tower, what would I do with it?

I want love, joy, good spirit
It's not your money that will make me happy
I want to die with a hand on my heart
Let's go together, let's discover my freedom,
Forget all your prejudice, welcome to my reality

I'm fed up with your good manners, it's too much for me
I eat with my hands, I'm like that
I speak loud and I'm direct, sorry
Let's end the hypocrisy, I'm out of it
I'm tired of double-talks
Look at me, I'm not even mad at you, I'm just like that

I want love, joy, good spirit
It's not your money that will make me happy
I want to die with a hand on my heart
Let's go together, let's discover my freedom,
Forget all your prejudice, welcome to my reality

Zaz رو بیش از هرچیزی واسه شادی و شادابیش دوست دارم... برای چشم بازش به زیباییهای دنیا...
برای دیوانگیهاش... تو این دنیای زیادی جدی...
Joy Joy Joy...
haha... I gotta go outside!

و...
واسه حسن ختام:
و


یاد چشمهای درشت بهزاد که میفتم موقع رانندگیش وقتی این رو گذاشتم... لبخنده گنده‌ام رو دوووووست دارم!

برم.. برم... پردیس و فائزه منتظرند...

Thursday, January 10, 2013

یک شانس مهم

از صفحه یک دوست:
با اینکه حدود بیست سالشه ولی هنوز هم گاهی اوقات صبحها با ترس و اضطراب از خواب بیدار میشه و ناخداگاه توی رختخوابش دست میکشه که ببینه مثل اون زمانها که پنج شش سال بیشتر نداشت جاش رو خیس کرده یا نه. 
از خودش خجالت می کشید . میدونست سیزده چهارده ساله که دیگه اون اتفاق نیفتاده اما هنوز هم از یادآوری خاطرات کتکهائی که از پدرش بخاطر این موضوع خورده بود بدنش بلرزه می افتاد. وقتی یادش می افتاد که مادرش برای این اتفاق ساده که ممکنه برای خیلی از بچه ها توی اون سن و شاید سنی بزرگتر از هفت سال رخ بده چقدر اون رو تحقیر و چند بار توی حمام حبسش کرده بود بغض گلوش رو می گرفت و اشک توی چشماش حلقه میزد. آروم و با احتیاط جوری که اطرافیانش متوجه نشن دست چپش رو بالا آورد و رسوند به بازوی دست راستش. تنها کاری که می تونست بکنه تا کسی متوجه اشکی که بی اختیار از چشمش غلطید و روی گونه اش روان شد این بود که سرش رو پائین بندازه و بغضش رو قورت بده. کاری که همیشه میکرد. هر وقت که پدرش می اومد توی حمام و اون رو بخاطر کاری که کرده بود با شلنگ دستشوئی تنبیه اش میکرد اون سرش رو مینداخت پائین بغضش رو فرو میداد و بی صدا اشک می ریخت. حتی اون روز که پدرش برخلاف تنبیه همیشگی بجای اینکه توی حمام با شلنگ بزنش، چنگ انداخت توی موهای دختر هفت ساله اش و اون رو کشون کشون برد توی آشپزخونه و قاشق غذاخوری رو که روی اجاق سرخ شده بود چسبوند روی بازوش، اونروز هم فقط سرش رو انداخت پائین و بغضش رو فرو خورد. اما دیگه نفهمید چطور شد . چون از شدت درد بیهوش شده بود. وقتی یادش میومد که اون تنبیه برای این بوده که عروسک خواهر بزرگترش رو با خودش برده بوده مدرسه، دردی هولناکتر از سوزش یه قاشق داغ روی بازو رو توی قلبش حس میکرد. دردی که سالهای سال عذابش میداد.
چند نفر از ما، به دلایل مختلف، با شدتهای مختلف... چنین اشک‌هایی رو تجربه کردیم... یا برای یکی دیگه ساختیم...؟ آگاهانه یا ناآگاهانه...
دلم میلرزه... میترسم...
این مقاله واشنگتن پست رو چند وقت پیش خوندم و تو ذهنم حک شده که "ایران" یکی از بدترین کشورهاییه که بچه میتونه توش به دنیا بیاد.
فکر میکنم واقعاً ایران به دنیا اومدن مسئله است یا ایرانی به دنیا اومدن؟
یادم میاد که مامان و بابا نمیذاشتن هرجایی برم و هرجایی بمونم. ترسی که تو چشمهاشون میدیم بابت تنها موندن من با حتی بعضی از افراد خانواده که 500 برابر سن من رو داشتن... ترس مامان تو چشمهاش وقتی بعضی چیزهارو واسش تعریف میکردم از حرفها و کارهای دیگران، وقتی خودم میفهمیدم یه جوریه، اما دیگه اونقدرها هم ترسناک نمیدونستمشون... عصبانیتی که از دست بابا داشتم که فکر میکردم همش میخواد من رو زیر ذره‌بین داشته باشه... به ندرت تنهام میذاشتن و چقدر هم حرص میخوردم از دستشون. هنوز خشمم از کلی کارهایی که نذاشتن بکنم یادمه! چرا من رو جدا میکردن؟!
همیشه باعث تعجب و خنده‌ام میشه که تا 18-19 سالگی ذهنم به خیلی چیزها نرسیده بود! یعنی اساساً تو ذهنم نبود که خیلی چیزهای "شخصی" وجود داره... یا بنیادیتر از اون، تفاوتهایی بین پسر و دختر وجود داره! تفاوتها و نیازهایی بیشتر از "چشم خوشگل"... یاد اولین "عاشق" شدنم میفتم و هزااااار بار به خودم میخندم و از دست خودم به حد کفر عصبانی میشم که آخه آدم اینقدر احمق؟!
الان میدونم چرا...
الان خیلی چیزهارو میدونم چرا...
و الان خوشحالم که من رو جدا میکردن... مراقبم بودن. با وسواس مراقبم بودن. فکر میکنم حتی اگه روزی مثل الان هم نمیرسید، که من نمیفهمیدم "چرا"... باز هم مامان و بابا، کار خیلی درستی کردن... حتی اگه به قیمت خندیدن بچه‌ها تو دبیرستان تموم میشد که همیشه مجبور بودم وایسم تا آژانس بیاد دنبالم که یهو لولو من رو نخوره و اونها با دخترک سوسول دم در خداحافظی میکردن و خودشون میرفتن خونه و منی میموندم که همیشه خیال میبافتم که شاید سر راه یه سینما هم برن! (چقدر حرص میخوردم) حتی اگه به قیمت "هیچی" ندونستنم تو دانشگاه تموم شه، وقتی تقریباً از همه همه دوره‌ای هام بزرگتر بودم... حتی اگه به قیمت اون دعواها و بحث کردنهای بی انتها بود واسه با دوستهام رستوران رفتن، سینما رفتن، سفر رفتن، خوابگاه رفتن، آرایشگاه رفتن تموم میشد... حتی وقتی به این قیمت تموم شد که من اول دوست پسر پیدا کردم و خیلی خیلی بعد خیلی چیزهارو فهمیدم! حتی... به قیمت "تمسخر"های زیادی که از سمت خودم و دوستهام تجربه کردم و همیشه باهام مونده و احتمالاً خواهد موند و یا حتی به قیمت خشمی که میتونستم همیشه از مامان و بابام داشته باشم، اگه تو برهه‌های زمانی مختلف نمیشستم و با خودم کلی کلی فکر نمیکردم...

فکر میکنم اگه روزی مسئولیت یه بچه رو داشته باشم، ورش میدارم و بر اساس این نقشه و شنیده‌ها و دیده‌هام میبرمش استرالیا! اگه امکانش رو نداشته باشم، اگه ایران بودم، یا حتی اگه آمریکا بودم، عین همون کارهارو میکنم... عین اونهارو! شاید با یه کم نرمخویی بیشتر... اما همون کارها رو! حتی اگه به قیمت خشم اون بچه از من منجر بشه... میدونم که کار درستیه! خشمش از من، می‌ارزه به خیلی خیلی خیلی چیزهای دیگه‌ای که یه بچه کنار ایرانیهای دیگه (نمیگم ایران، میگم کنار ایرانیها) ممکنه تجربه کنه... و همیشه باهاش میمونن... وشاید هیچوقت نتونه از شرشون خلاص شه... کمترینش، خودش رو ببخشه...
وای که چقدر خوبه که من امروز توانایی این رو دارم که بشینم و خودم و دنیای دور و برم رو ببخشم! چون عملاً غیر از تمسخری که تجربه کردم و بیشترش رو هم غیر از خودم کسی یادش نمونده، چیزی نیست که بخوام ببخشم!!!

میگم ایرانیها، چون اینجا هم بچه ایرانی میبینم... بچه هندی میبینم... و منظورم از بچه، زیر 10-15 ساله... رفتار مامان باباهاشون رو باهاشون میبینم... خطر دوستهای ایرانی مامان باباها و و اون نگاه هایی که نباید ببینم رو به بچه ها میبینم... اتفاقهایی که بین بچه‌های ایرانی میفته رو میبینم....
فکر میکنم شاید هم خاله لیلا حق داره که اینقدر ایزوله میکنه خودش و خانواده‌اش رو از ایرانیها...

به هر حال. ممنونم از شانسی که توی زندگیم به واسطه مامان بابام آوردم!
و فکر میکنم و لرز برم میداره وقتی به کسایی فکر میکنم که شانس نیاوردن و نمیارن...
و فکر میکنم بخشیدن آسون نیست. ولی الزامیه.

بعد از تحریر نوشت:
و باز با خودم فکر میکنم، خب که چی؟ با دل لرزیدن و دل سوختن و دل دل کردن که چیزی نمیشه.... باید "کار"ی کرد...

Wednesday, January 9, 2013

مدهوش

چند بطری آب... خیره به گیلاسهای خالی...
نه... مستی مرا نه...
و رقص...
و آواز و چرخ و چرخ و چرخ و چرخ...
 - چقدر وقت بود نرقصیده بودم؟ -
 - چقدر وقت بود مدهوش چرخهایم نبودم؟ -


فلانی... آسمان آبیست... حالا چه شب باشد و چه روز...

تولدم نزدیک است...

میخواهم یک کیف بسازم از نوار کاستهای قدیمی... هدیه بدهم به خودم. بخوانند و بخوانم و "بزی"ام!
*
صدای نجواهای عاشقانه همسایه بغلی، بلند توی اتاقم میپیچد...
فکر میکنم عجب نوازش گرمیست روی صورتم... انگار جان دوباره میبخشد به من...
و باز فکر میکنم، کاش کمتر به مامان میگفتم "اینقدر کرم نزن"!
...
دیگر دیر شده...
دامنم از دست برفت...
میان‌نوشت: عکسها از فلیکر مرسده، دوست مجازی

...
روزی که ماند در یاد... رفت بر باد
و این لینک هم، همچنین: http://youtu.be/IZx3yey76sk

فکر کنم برم و قلیون بخرم... معتادش میشم، میدونم... اما گاهی واقعاً غوطه‌ور شدن در دود میخواهم و بس...
بس...
غوطه... غوطه... غوطه‌ور...
دود و مه و خاک و... زباله و آشغال!
برگردم به زندگی و غلط بزنم در آشغال... در لذت!
...
Finally I can see you crystal clear
Go 'head and sell me out and I'll lay your ship [shit] bare
See how I leave with every piece of you
Don't underestimate the things that I will do

There's a fire starting in my heart
Reaching a fever pitch
And it's bringing me out the dark

The scars of your love remind me of us
They keep me thinking that we almost had it all
The scars of your love, they leave me breathless
I can't help feeling
We could have had it all
(You're gonna wish you never had met me)
Rolling in the deep
(Tears are gonna fall, rolling in the deep)
You had my heart inside of your hand
(You're gonna wish you never had met me)
And you played it, to the beat
(Tears are gonna fall, rolling in the deep)

Baby, I have no story to be told
But I've heard one on you
And I'm gonna make your head burn
Think of me in the depths of your despair
Make a home down there
As mine sure won't be shared

(You're gonna wish you never had met me)
...

Throw your soul through every open door (woah)
Count your blessings to find what you look for (woah)
Turn my sorrow into treasured gold (woah)
You'll pay me back in kind and reap just what you sow (woah)
(You're gonna wish you never had met me)
We could have had it all
(Tears are gonna fall, rolling in the deep)
We could have had it all
(You're gonna wish you never had met me)

رقص... رقص... چرخ... رقص... چرخ... چرخ...
فریاد!

و باز من...
با بطریهای آب...
با چشمان باز...
نفس زنان از رقصی آمیخته به نفرت...
رقاصی در زباله‌های زندگی...
خیره به گیلاسهای خالی...