Wednesday, February 16, 2011

اشک در شب بی مهتاب

[درفت می ماند تا...]

به خدا حالم خوب نیست... شاید نباید خبر بخوانم... شاید نباید عکس و قیلم های قدیمی ببینم... شاید نباید فکر کنم...

رذیلانه است.
آخه چرا؟ چراااا؟ چرا؟؟؟؟؟؟؟؟

چرا این همه را گرفته اید؟ نقشه چیشت؟ می ترسانیدمان؟ من تسلیم. ترسیده ام! رها کنیدمان... شمارا به خدایی که قبول دارید... شمارو به خودتان... رهایمان کنید.

می ترسم.
رذل نباشید. التماس می کنم.

اشک.
سخته......................................................................... *** آخ که گوش می دم و ماهیچه هام می رقصند و خودم رو توی بطری ها و آینه ها گم می کنم...
*
من یه آغوش گرم می خوام

No comments:

Post a Comment