Saturday, December 29, 2012

نقطه. انتهای خط.

خوب بود:
دیدم بیست و هشت سالگی دیگر سنی است که باید یاد گرفته باشی آزمون و خطا نکنی. باید یاد گرفته باشی یا داری یا نداری ، یا پیدا کرده ای یا عرضه اش را نداشته ای. دیدم دیگر قلبم قدرت جذب و دفع ندارد، سلول هایم کم آورده است. دیدم دیگر روحم نه توان ماجراجویی دارد نه جان عاشقی. دیدم اگر تا همین جا هم به اندازه زیر تابوتم را گرفتن، دوست جمع کرده باشم برایم کافی کافی است . دیدم دیگر وقت اش است پیرزن درونم را که سالهاست با گلوله های کاموای رنگارنگ اش سپرده ام به آسایشگاه، همان که وقت دنده عقب گرفتن ها از توی آینه بی حرف تماشایم می کرد را به خانه بیاورم، کتاب هایش را بچینم، بساط سماورش را ردیف کنم و استکان های کمرباریک اش را جلویش بگذارم . دیدم یک دهه ماجراجویی ام را باید مثل کلنل ها قاب بگیرم و بگذارم ته صندوقخانه ذهنم و گهگداری، وقتی بی وقتی بروم سراغش، غریب نگاهش کنم، فاتحه ای بدهم و برگردم.  
آدمیزاد یک روز قبل از سی سالگی اش می فهمد که باید اسباب بازی هایش را بگذارد و برود ...
از صفحه فیسبوک بهنوش...
*
به گمونم چیتای درونم رو باز باید رها کنم... درنده خو شوم... وحشی... با دندانهای پرخون، بیشتر خودمم.
و خب میدونی؟ با پاهای چیتا، فرار کردن هم آسونتره... شکار هم آسونتر...
*
 امروز صبح آسمون و زمین این شهر -Gotham City- یکی شده بود... خوابیدم که نبینم بیشتر...

اما خرید که رفتیم، سرما و درد حمل کیسه‌ها رو که حس کردم... یادم اومد دنیا هنوز واقعیه... و من هم باید واقعی فکر کنم... توی اتوبوس... یادم اومد مدتها بود با یک عالمه کیسه خرید از پله‌ها بالا نرفته‌ام... شاید قبل‌تز ویرجینیا... وقتی مامان خرید میکرد و زیر لب غر میزدم و با خودم مسابقه میذاشتم برای بالا رفتن سه طبقه بدون توقف...
شاید وقتشه بیرون از آینه، به خودم نگاه کنم... آینه‌ها هم بخار میگیرند...
*
...
شاید وقتشه نوشتن، نوشتن برای دیده شدن رو بس کنم.
بس میکنم.
خداحافظ. تا کی؟ نمیدونم.

Friday, December 28, 2012

عشق‌لرزه

 رسیدم پیتزبورگ....
زیاد دیدم... زیاد خوندم... زیاد فکر کردم... زیاد هم خوابیدم...
دیدم که آسمون میتونه توی تاریکی شب، بنفش بشه... میتونه دلش رو با رنگ موی من هماهنگ کنه، اما بارشش رو توی دل خودش نگه داره...
دیدم میتونم تو کسری از ثانیه بزنم زیر خودم و حرف خودم...
خوندم:
زن ها تا وقتی عاشق نشده اند بهترین روانکاوها هستند ولی وقتی عاشق میشوند تبدیل میشن به بهترین بیماران روانی ..! ~ طلسم شده - آلفرد هیچکاک
فکر میکنم عجب استعداد غریبی دارم در روانی شدن و روانی کردن... 
و خوندم:
برای اینکه خودتان را از بین ببرید، باید یک روح پیچیده و اسرارآمیز داشته باشید. هرچه سطحی تر باشید بیشتر در امان هستید ... ~ عروس بیوه - جویس کرول اتس
و فکر میکنم به "Pre Mature"... چرا من اینقدر راحت خودم رو اذیت میکنم؟

و باز خوندم:
وقتي چمدانش را به قصد رفتن بست،
نگفتم : عزيزم ، اين كار را نكن.
نگفتم : برگرد
و يك بار ديگر به من فرصت بده.
وقتي پرسيد دوستش دارم يا نه،
رويم را برگرداندم.
حالا او رفته
و من
تمام چيزهايي را كه نگفتم، مي شنوم.
نگفتم : عزيزم متأسفم،
چون من هم مقّصر بودم.
نگفتم : اختلاف ها را كنار بگذاريم،
چون تمام آنچه مي خواهيم عشق و وفاداری و مهلت است.
گفتم : اگر راهت را انتخاب كرده ای،
من آن را سد نخواهم كرد.
حالا او رفته
و من
تمام چيزهايي را كه نگفتم، مي شنوم.
او را در آغوش نگرفتم و اشك هايش را پاك نكردم
نگفتم: اگر تو نباشي زندگي ام بي معني خواهد بود.
فكر مي كردم از تمامي آن بازي ها خلاص خواهم شد.
اما حالا، تنها كاري كه مي كنم
گوش دادن به چيزهايي است كه نگفتم.
نگفتم :باراني ات را درآر...
قهوه درست مي كنم و با هم حرف مي زنيم.
نگفتم :جاده بيرون خانه
طولاني و خلوت و بي انتهاست.
گفتم : خدانگهدار، موفق باشي، خدا به همراهت.
او رفت
و مرا تنها گذاشت
تا با تمام چيزهايي كه نگفتم، زندگي كنم.
~ شل سیلور استاین
و فکر میکنم چقدر شل رو نمیفهمیدم وقتی دبیرستان بودم و بچه ها تکرارش میکردند... و چقدر تازه امروز میفهممش. وقتی مادرها کتابش رو فقط برای بچه های رده سنی الف میخرند و بس...
و فکر میکنم چقدر "برداشت" مهم است اگر "برداشت" باشد...

و فکر میکنم چقدر رستوران یونانی میتواند مهم باشد...

و فکر میکنم چقدر ابلهم! و چقدر این بلاهت رو دوست دارم، هرچند زیاد، خیلی زیاد سبب تحقیرم میشود... عادت ندارم از درون خودم، سرطان خودم بشوم...
من به این زندگی عادت ندارم... عشقه‌ام میشود... خفه‌ام میکند... میمیراندم...

و یادم میاید: 
از طوفان که درآمدی دیگر همان آدمی نخواهی بود که به طوفان پا نهادی. معنی طـــوفــــان همین است.
~ کافکا در کرانه - هاروکی موراکامی
و به خودم میگم: "میدانی؟ شاید خوب شد... آش رو شاید دارم زیادی هم میزنم و این بد است... اما جا افتادنش... خوب شد..."

و فکر میکنم... تصمیم همین بود، نه؟ تصمیم این بود که باید رفت... باید به قول آکشیتا space داد... چقدر این دختر ساده، بعضی وقتها حرفهایی میزنه که نمیدونم خودش هم میفهمه چقدر عمق دارن یا نه....
زمانی فرا می رسد كه بايد رفـت حتی اگر جای مــشخص و مطمئنی در انتظارت نباشد! ~ تنسی ویلیامز
و خب آمده‌ام. با یک ساک بزگ. شاید سنگینتر از وزن خودم. آمده‌ام و همراه با تنهایی بهزاد، وقت دارم حسابی تنها باشم...

و فکر میکنم و یادم میاید که هروقت مامان کلی حرص میخورد -سر چیزهایی که به نظرم ارزشی نداشت اما اون رو کلی ناراحت میکرد- توی دل خودم این رو به خودم یادآوری میکردم که:
البته که دوستت دارم احمق جان . ولی آزارت می دهم. دلیلش هم صاف و ساده این است که دوستت دارم . این را می فهمی؟ آدم کسانی را که به آنها بی تفاوت است آزار نمی دهد...! ~ قهرمانان و گورها - ارنستو ساباتو
امروز شک کرده‌ام... داستانهای کودکی شاید برای کودکی بوده‌اند و بس... همیشه مامان و بابا وقتی از دستم عصبانی میشدند بهم میگفتند "اون همه داستان و قصه و کتاب خوندی، چیزی بهت یاد ندادند که چطور رفتار کنی؟..." فکر کنم داده‌اند... و فکر کنم باید فراموششان کنم... چیزهای خوبی یاد نگرفته‌ام...

اشکهایم رودخانه نشده‌اند... اشکهایم چراغهایی شده‌اند که رودخانه را میشورد و میبرد...
دلم برای اتاق آبی و زردم تنگ شده... برای فرش رنگی، کمدهای رنگی و اون کوسنهای رنگی... برای خرس مهربونی که شبها توی بغلم میخوابید... دلم برای رنگهای زرد و آبی اتاقم خیلی وقته تنگ شده... لااقل یک رنگ بودند...
- مگر الان یک رنگ نیستند؟
- چرا... اما دلتنگی است دیگر... کور میشود! نمیبیند دیگر...


زمان آدم‌ها را دگرگون می‌کند اما تصویری را که از آنها داریم ثابت نگه می‌دارد. هیچ چیزی دردناکتر از این تضاد میان دگرگونی آدم‌ها و ثبات خاطره نیست! ~ مارسل پروست - در جستجوي زمان از دست رفته
اه. لعنتی. 
دلم برای کلی از آغوشها تنگ شده که دیگه برای من گشوده نیستند.... برای نعیم اورازانی، آیلا، سارا، پگاه، کاوه، عباس ترکاشوند، سالومه... حتی مریم... حتی هاله...
و فکر میکنم کی گفته دوستی زمان ندارد؟ حتی اگه با خودم مهربان باشم و نخواهم بگویم که تاریخ مصرف دارد....
به خودم و دوستهام و زمان و مکان بد کرده‌ام...
فرق بزرگيست ميان كسى كه تنها مانده و كسى كه تنهايى را انتخاب كرده است! ~ گابریل گارسیا مارکز
و فکر میکنم... و خودم رو راضی میکنم که آدمها حق دارند... و من بیشتر حق دارم که همینطور که هستم دوست داشته شوم. نه بیشتر، نه کمتر... لابد اگر بهتراز این بودم همه دوستم داشتند و من میماندم و تنهایی بین یک شلوغی بی‌انتها... 

و میدانم با این همه خواب، خسته ام... و دلم میخواد عاشقانه بنویسم... زیاد... دلم عاشقانه ای میخواد از جنس پوست و لب و شراب... یک تانگوی برهنه!

پینوشت: دلم خوندن کتاب میخواد... نمیدونم چی... شاید "درخت زیبای من"، شاید هم "کوری"... راستش... فرقی هم نمیکند... هیچکدام رو ندارم! حافظ دارم و کتاب درباره پناهنده‌ها...
عجیب هماهنگ با من و حال من و روز من... پناهنده سرگردان... با رگ شیرازی طغیان کرده...
پینوشت خیلی بعد از تحریر: بعضی از "دوستهام" رو "دوست" ندارم...

Wednesday, December 26, 2012

خداحافظ کریسمس... سلام سال نو

دارم میرم... از خاکستری شمپین، دارم میرم...
میرم به خاکستری‌تر پیتزبورگ....

و حافظ بدرقه‌ام میکنه:
ای غایب از نظر به خدا می‌سپارمت *** جانم بسوختی و به دل دوست دارمت
تا دامن کفن نکشم زیر پای خاک *** باور مکن که دست ز دامن بدارمت
محراب ابرویت بنما تا سحرگهی *** دست دعا برآرم و در گردن آرمت
گر بایدم شدن سوی هاروت بابلی *** صد گونه جادویی بکنم تا بیارمت
خواهم که پیش میرمت ای بی‌وفا طبیب *** بیمار بازپرس که در انتظارمت
صد جوی آب بسته‌ام از دیده بر کنار *** بر بوی تخم مهر که در دل بکارمت
خونم بریخت و از غم عشقم خلاص داد *** منت پذیر غمزه خنجر گذارمت
می‌گریم و مرادم از این سیل اشکبار *** تخم محبت است که در دل بکارمت
بارم ده از کرم سوی خود تا به سوز دل *** در پای دم به دم گهر از دیده بارمت
حافظ شراب و شاهد و رندی نه وضع توست *** فی الجمله می‌کنی و فرو می‌گذارمت
حافظ با من سر و سرها داره...
آه :-)



Sunday, December 23, 2012

حاجی

یک مرد روستای ساده بود...
نه. هرچی بود، ساده نبود. زحمتکش بود. با اعتقادات خوب و بد شناسی بسیار جذاب. معیارهای ارزشش برای کارهای خوب و بد و شخصیتهای خوب و بد همیشه برام جذاب بود... پوده رفتن برام چندین بعد داشت... یکی طول سفر با بابا، یکی خود روستا و قلعه، یکی هم دیدن این مرد... شنیدن حرفهاش...
انگار که دنیای دیگه ای تجربه میکردم... یادم میومد دنیای دیگه ای هم هست... شاد میشدم، متعجب میشدم، دلتنگ میشدم... 
پیرمرد جزو همون معیارهاش، زنهارو تو سطح دیگه ای طبقه بندی میکرد... طبیبیانهارو هم همینطور... ولی هرچی که بود، لااقل با خودش و اعتقاداتش روراست بود... 
اون اوایل که شروع کردم مرتب پوده رفتن، هنوز نگاه با تعجبش به من رو یادمه... و بعدها نگاهش بهم فرق کرد... تحویلم میگرفت... باهام حرف میزد... خیلی راحتتر از اعتقاداتش جلوی من میگفت... کلاً به حضور من کنار بابا عادت کرده بود انگار... فقط فکر نکنم هیچ وقت از اون دوربینم خوشش میومد...
آخ اگه میدونست همون دوربین چقدر دلتنگی بعد یه دختر "مهاجر" رو کاهش میده...
وقتی میشنیدم که بابا میره اونجا و اون سراغ من رو میگیره ته دلم فشرده میشد... وقتی میشنیدم مریضه ته دلم فشرده میشد... بعد باز به خودم میگفتم... چیزی نمیشه که... میبینمش باز... 
و باز با حماقت، خود رو از چیزی که نمیخواستم قبول کنم دور میکردم... یا حتی بدتر... 


وقتی از ایران میومدم، یک ترس ته دلم بودم وقتی به پوده فکر میکردم... حاجی چی؟ زنش چی؟ بعد باز به خودم میگفتم نه بابا، من که قراره زود برگردم... به جایی نمیرسه... میبینمش باز...
نمیبینمش باز. رفت... و من موندم و بغض. و آرزوهایی که به حسررت میبرم... 
بابا که اینجا بود، حالش رو پرسیدم باز... چه فایده... مریض بود... 

تصور پوده بدون حاجی برام سخته.
و باز و باز و باز... از مهاجر بودن "مـ تـ نـ فـ ر م"
اینجا پوده است. اونوقت که اونجا هیچی نبوده، اینجا پوده بوده....




Saturday, December 22, 2012

... in progress

World is full of jerks. Without some of them though you won't have some of the feelings. Such as deep deep anger! mixed with being sorry for! jealousy and etc.
One of these guys, to be honest, is A. A.

Anger management is needed! Work in progress.

PS. I started watching a new series. after ages, starting a series by myself... not a bad one: "Revenge"

اسب زیر سرنیزه تاتار... شادم!

ئم م م م م....
لطفاً سر و صدا و داد و بیداد نشه! چون هیچ عوارضی هم ندارم و همه چی خوبه! فقط... از سه شب پیش تاحالا هیچی نخوردم!!! غیر از یه دونه بیسکوئیت و یه کم نوشابه سفید  که بعد از مدتها گازش رفته و به خودم خوروندم تا بلکه یه کم قند بهم برسه!
بوی غذا میزنه حالت تهوع میگیرم! میرم امروز دکتر... چون شب مهمونم و دیگه اونجا ضایعه غذا نخورم! هه هه! اونم مهمونی جماعت عرب سوسمار خور :))))) 
نچ نچ نگار! اخلاقت بد شده!
*
Gary ماااااااهه! استاد به این مهربونی تاحالا ندیدم....
*
دیروز وقت تمیز کردن استودیو بود! نکردم که! هی هی! میرم... امروز فردا اون رو هم میرم...
.
.
.
چقدر کار دارم... چقدر خوبه که این همه کار دارم.

دوباره... دوباره...
نه.... سه‌باره...
"شیهه اسب و هیاهوی سوارانت کو...؟"

پینوشت: به گمونم تو حسشم که بینم Black Swan ببینم. به خودم قول داده بودم دیگه نبینمش... اما حسش هست... 

Thursday, December 20, 2012

برف

پستی که دیروز نوشته شد و پست نشد:

یه سری اسم که همیشه دوست داشتم: (در راستای نخوندن گیاه شناسی)
آرش، ساوش، کیارش، آیلا، هیوا، بهمن، آوا، نور...
*
ذهن من فعّال،
فلسفه بیدار،
بیداری و ذهن من راه گم کرده‌اند انگار...
*


 پستی که امروز مینویسم:
ببار ای آسمون... ببار...
از دل سیاهت برف سفید ببار...

Wednesday, December 19, 2012

موهای بنفش.... تز... درس... آرامش...

یک احساس بیان نشده از قبل:

2. 
تغییر کرده‌ام. ظاهری. بنفش شده ام و جنگلی!
تغییر کرده‌ام. از درون. انگار ظاهرم که به خودم نزدیک شده، خودم هم بیشتر حس "خود بودن" دارم....

3. 
دنبال آرامشم. 
این ترم نیز بگذرد...

کور

گاهی فکر میکنم اینجوری ام: 
کور! و تازه به گمونم میاد که دسته گل هم کاشته‌ام وقتی بقیه یا دارن بهم میخندن و یا از روی ترحم، دلشون برام میسوزه...!

Sunday, December 16, 2012

تمام مردان زندگی من

تمام ناتمام مردان زندگی من...
دوستشان دارم.

هیچی مثل حرف زدن با بهزاد برام آرامشبخش نیست. چه برسه به اینکه یه شام دونفره عالی باشه تو رستوران شمشیری...

سفرت بی خطر بابا.
زود برگرد. منتظرم.

در نگرانی بی‌منطق، در هیجان، در انتظار و در دلتنگی زیاد... قلبم دو روزیه که تند تند میزنه... فردا شب... آروم میگیره احتمالاً...
*
خواب سپهر... عجیبه.
*
سورپرایز دارم برای زندگی نگاریسم!

Friday, December 14, 2012

عجیب... غصه...

شازده کوچولو از مرد الکلی پرسید : چرا الکل میخوری؟
مرد الکلی گفت : برای اینکه فراموش کنم.
شازده کوچولو پرسید : چی رو فراموش کنی؟
مرد گفت : که غصه دارم.
شازده کوچولو پرسید غصه چی داری؟
مرد گفت: که الکل می خورم.

~ "شازده کوچولو" از آنتوان دوسنت اگزوپری

آدمها چقدر عجیبند...

Sunday, December 9, 2012

آرامش

مه دوست دارم. مه خیلی دوست دارم. گاهی گداری... باید باشه تا یادم بمونه پیش میاد، و گاهی دست خود آدم هم نیست... که نبینه چیزهایی رو که میشه دید!
*
دیشب یادی از خونه ایران کردم! مدتهاست که کسی به من نمیگه صدای تلویزیون یا ثدای موسیقی یا کامپیوترت رو کم کن... دیشب داشتم کارتون میدیدم... که یهو تق تق در زدن که میشه صداش رو کم کنی؟ کردم و از سوراخ در نگاه کردم که چی شده؟! همسایه ها هی میگفتن مطمئنن که دختر یا زنی کمک میخواست... و من به رووووووووی مبارک نیاوردم که پوکوهانتس همون لحطه دستگیر شده بود و کمک میخواست!!!!!!
*
پریشب ... نه... پریروز تزم رو دفاع کردم... خوب بود. بعدش به پردیس گفتم همون احساس خوبی رو دارم که آدم بعد از یه عالمه فشار میره دستشویی و راحت میشه.... خیلی خوب بود... و بعدش اومدم خونه و خوابدیم. بعد از مدتها ساعتی نذاشتم و خوابیدم. از سه بعد از ظهر خوابیدم تا هشت صبح فرداش... خوب بود. خیلی خوب بود.
*
امروز حرف زدنم با مامانم، بدون استرس خیلی خوب بود.... این آخر هفته تازه دارم میفهمم چقدر واسه آخر این ترم لحظه شماری میکردم بدون اینکه خودم حالیم باشه... زندگی بعضی وقتها بدون اینکه بفهمی خیلی مزخرف میشه... پرت میشی وسط جریانش و تهش احتمالاً از پسش هم برمیای... ولی واقعاً از یه حدی به بعد از ظرفیتت خارجه...
ترم سنگینی داشتم... داره تموم میشه. خوشحالم.
*
*
اگه بتونم از پس این گل بنفشه آفریقایی بر بیام، احساس یک قهرمان واقعی بهم دست میده!!!