Sunday, December 22, 2013

نیمه تمام ماند: اشک ابر، سوگ رستم

"کجا داری میری آخه؟ :-( دل من تنگ بشه چی؟ تنهایی نتونم به آرزوهام برسم چی؟ انگشتات چی؟ حرفهای فلسفیمون چی؟ پیاده‌رویامون چی؟ من چی؟"
"برای یأس فلسفی، برای شور و هیجان، برای انرژی، برای خستگی دلم تنگ میشه"
"امیدوارم همیشه همینطور با اراده و قوی به موفقیتات ادامه بدی بیبی"
"چو کار عمر نه پیداست باری آن اولی، که روز واقعه پیش نگار خود باشم"
"دلم برات تنگ میشه"
آغوشهای مریم... طلبی که چهار سال و نیمه برای گرفتنش لحظه‌شماری میکنم...

آیلا تو ذهنش شلوغ میکرد که "اینقدر شلوغ نکن ببینم کی هستی تو"... احمد صالحی دوشنبه اربعین داشته و سینه میزده که "طبیبیان اومده و من رو نیومد ببینه بیمعرفت" نفس نفس میزد و امون نمیداد حرف بزنم... سحر صدای من رو رفت تا آخرش: نگار؟!... سالومه و نشناختنش و سکوتش و باورنکردنش... مریم، نازنین مریم، گیج شدنش، باور نکردنش: "بپکــــــــــــــــــــی طبیبیان"... این روزهای خوبم با سروش و پویان و ساحل... این روزهای گرمم با محمد... کاوه. بغل کردن کاوه بعد از چهارسال و نیم. بغل کردن آدمی که از درون و بیرون تغییر کرده و تو فرض میکنی میشناسیش... کاش لااقل دستهام بوی قدیم رو میگرفتند... سکوت و بهت مردمی و صندلی جلو کشیدنش که "بشین"... سکوت و ذوق فیضی: "بیـــــــــــــــــــــــا تو"... پیر شدن غیرقابل باور حسینی... ذوق و شادی صدای ترکاشوند... چایی ویژه با هل آقای رنجبر... اتاقم و یادگارهاش... و یادگارهایی که پاک شده و سکوت میکنم برای این پاک شدنها... هجم زیاد سکوتم... این سکوت لعنتی...

انگار فیضی بهتر از همه من رو شناخته. میشناخته: "چهار سال و نیم زیاده. بخصوص برای تو زیاده."
راست گفت. راست میگه....

فکر کنم میدونم چرا اینجا نیستم. اما نمیدونم چرا اونجام.

انگار بگیر که یکهو چشمم باز شده باشه... 
چه لازم بود این روزهای امروزم، برام.......................

و از دوروز پیش:
تازه فمیدم دنیای من این نبود که هست. این بود که نیست... فهمیدم که چقدر به طرز غریبی خودم به خودم فشار آورده بودم... رها شدنم انگار دلم رو بعد از چند سال 
نمیدونم امروز هم بهش اعتقاد دارم یا نه....
*
تنهایی عجیبی داره زندگی من... الان میبینم و میدونم که آدمهای کمی گنجایش زندگی من رو دارن... گنجایش من رو دارن... و نگاری که این چند روز میتونم برگردم و بهش نگاه کنم، نباید و به هیچ وجه نباید کوتاه بیاد. خودش رو کوتاه بیاد. خودش رو به زور تو گنجایش دیگران جا کنه... خورد میشم. له میشم... آزادی ذهن من خودم رو اسیر میکنه اگه خودم رو در هم بپیچم... به قیمت تنهایی تموم میشه انگار... ترس همیشگیم. یکی از دوتا فوبیای بزرگ زندگیم. اما این تنهایی بهتره از خورد شدن خودم در خودم.
متأسفم. :-(
*
از یه جایی که یادم نمیاد کجاس ولی باهام حرف میزنه:
- سرویسش کردی! از بس لای اون درو چهارطاق باز کردی ! دهنِ اون یخچال بی مادرو سرویس کردی والا!
-- خوب هله هوله میخوام! دلم یه چیزی میخواد!
- اونی که تو میخوای اونجا پیدا نمیـــــــــشه!
-- کجــــــــــــــــا پیدا میشه شیطـــــــــــــــــون بلا؟!!!!!
- نَکُن! دِع به من دست نزن! عه! اینجام پیدا نمیشه!
-- پس کدوم گوری؟
- شلوار مبارکت بپوش برو سر کوچه مغازه اونجا شـــــــــــــاید پیدا شه!
بعد از دقایقی چند....
- اینا چیه خریدی؟
-- همــــــــــــــــرو واسه تو خریدم!
- عه!مگه نرقتی واسه خودت هله هوله بخری! تو که کافی میکس و بستنی یخی و پفک نمیخوری!
-- خوب خریدم تو بخوری دیگه!
- عجبا من هِی نمیخام خِرت و پرت بخورم! نمیفهمی چاق میشم!
-- خوب بشی!
- دهنت سرویس! کثافت میخوای من زشت بشم هیچکَس دیگه منو نیگا نکنه! بمونم بیخ ریشت!
-- گوسفــــــــــــــــــــــــــــــند!
- تو هم میدونی من تنها و افسرده که باشم هِی گشنمه هِی گشنمه! نمیفهمی به ازای هر 100 گرم اضافه شدن وزنم 2 تُن بر ثانیه عذاب وُجدان میگیرم!؟
-- گوسفندِ تُپـــــــــــــــــــُل!
سحر گفت تو این مقطع زندگی یکی رو میخوام که نگرانش باشم و نگرانم باشه... نه که اون رو نخوام ولی آیلا برام قابل درکتره وقتی میگه یه دوست میخوام که همراه باشیم...
هرچند من حتی اون همراهی رو هم نمیخوام انگار... من هیچی نمیخوام. من آدمیزادهایی میخوام دور و برم که من رو به حال خودم بذارن... گاهی آغوش بکشن و من رو مطمئن کنند که گرما هست... من بهزاد، مریم، محمد، آیلا، سروش، عباس، رضوان، امید میخوام. من دوست همراه با لبخند میخوام. همین. نه حتی یه کم بیشتر...
من یک ظرف سربسته با گنجایش محدود نمیخوام... من دوتا ساقه درحال رشد که با هم اصطکاک دارن نمیخوام... من، "من بودن"م رو میخوام. من طلبم از زندگی رو میخوام... من نگار آزاد، نگار شاد، نگار پرلبخند، نگار طراح، نگار خواننده، نگار رقاص، نگار عکاس، نگار پخش و پلا، نگار نقاش، نگار معتاد به اینترنت، نگار عاشق موسیقی از موسیقی تالشی بگیر تا روس و از هایده بگیر تا سیلین دبون همه با هم تو یک پلی‌لیست، نگار پر انرژی و غیرقابل پیشبینی رو میخوام... نگاری که آدمها کنارش خودشون بشن... خود خودشون... نگاری که مثل غاز همیشه سرش بالاست، شلوغ میکنه و با یه حماقت شادمانه خوبی قل قل میخوره و پیش میره... زیادی پیش میره...
نگار deep depression رو نمیخوام. نمیخوام. نمیخوام....
*
در ساعت پنج عصر
*
مردی که لب نداشت.
*
من چرا غرق شدم؟ تهران که دریا نداره...

Tuesday, December 10, 2013

بخر.
بفروش.
بساز.
پاره کن.
قهقهه بزن.
رگ بزن.
شاد شو.
از نو.
*
من این لنز رو میخوام:
مثل خیلی چیزهای دیگه که تو دنیا میخوام.
سخته "نمیشه" رو درک کردن!
*
بک گراند صفحه کروم رو یه روباه گذاشتم که بدجوری نگاهم میکنه. استرس این روزهام بالاست، نگاهش بدترم میکنه...
چرا کردم؟ نمیدونم. حسابم این بود که حضور رگه قرمز تو سفیدی برف و آبی یخ زده شادم میکنه... حسابم، نگاه ناجور رو کم داشت...
*
*
دوست دارم:
کلاً خوندن دخترهای افغان و تاجیک بهم انرژی خوبی میده... بخصوص اگه مثل پارادایس تونسته باشه یه گروه دو نفری با دوست پسرش درست کنه و کاری به خوبی این در بیاره...

خزه

«خیل خب بابا... خیل خب...
زن ما نشو... نمی خواد زن ما بشی...
ولی اگه خواستی زن یکی از این تاپاله ها بشی، یکی رو پیدا کن که خاطرتو بخواد... عین من ...
پات بشینه... یکی رو پیدا کن حالتو نگیره... 
مثل من...
اذیتت نکنه... یه تاپاله ای که آدم باشه...
هر موقع که یه تاپاله این شکلی پیدا کردی بیا سراغ من...
اونوقت خودم دستتو میذارم تو دستش ...
نوکرتم هستم... برات عروسی میگیرم... بابا کرمم می رقصم...
به عصمت فاطمه زهرا این کارو می کنم ...»


— از "سالاد فصل"  

*
ایده رو دارم... خوبه که ایده دارم. نگار به ایده زنده است. فقط به ایده.
*
دارم عق میزنم از لبخند. هرچقدر هم زیبا.
این نقاب ابلهانه رو صورتم جا انداخته. فقط خودم میدونم چقدر بهم نمیاد...
*
دختر، دوست داشتم ناگزیر گریزانت رو....
*
همچنین دختر، دوست داشتم که گفتی «یه صبح ِسی‌ودو‌سالگی از خواب بیدار می‌شی و با خودت فکر می‌کنی باید یاد بگیرم جفتک نندازم...
فقط نمی‌دونی چه‌جوری»
انگار من هم نمیدونم چه جوری.... این روزها و شبها فقط دارم به "جور" و چه جور" فکر میکنم... راه هم به جایی نمیبرم... دیوانه کننده است این بازی پرپیچ و خم و بی انتها....
*
یه بازی احمقانه، اما گرم دارم با خودم. یه بالش دارم زیر سر و یه بالش که عمود میذارم بر بالش اول... تکیه میدهم بهش و بتو هم دور تا دور هردومان.... یک آغوش گرم دارم که گرم و مهربان بغلم کرده. بدون هیچ چشمداشتی... میبوسمش گاهی... خنکای پوستش دلنشین است و خواستنی.
این روزها زیاد در تخت به سر میکنم. فردا باید بروم دکتر. برای این سر بیدرمان، درد کفایت است....

پینوشت:
کوله‌ام بر دوش... عازمم بر سفر... بی انتها...
فوج خاطره و احساس و درد دارند عکسهای جنوب برای من....

Saturday, December 7, 2013

خودکشی روزانه ی یک فاجعه

حوا میدانست که دارد زمین میخورد.
حوا میدانست که دارد زمین را میخورد.
حوا میدانست که زمین دارد او را میخورد.
حوا میدانست که دارد زمین را با زمان میخورد.
حوا میدانست که زمانه، زمین این زمان را میخورد.
حوا میدانست که زمین و زمان هوا میخورند. حوا میخورند. گاز میزنند. میبلعند.

اینجا زمین است. حوا بودن، مکافات که نه، مرگ دارد.

پر نوشت: ... یارش در آغوشش هراسان بود ... از سردی افسرده و بی جان بود...
دیرنوشت: نقد حساب کن بریم. دیگه دارم بالا میارم.

Tuesday, December 3, 2013

معر

بازباران با ترانه
من بسان یک پرنده
سنگ شوم بر بام خانه
سقف میریزد

تو
زیر آن سقف ایستاده
زیر آوار شادمانه
جشن یک عشق کشنده
سقف میریزد

من
در هراس مرگ و لرزه
زخم بر صورت نهاده
رو به سوی آشیانه
سقف میریزد

تو
نفرت و دل دوستانه
در امید مرگ، پیاده
های و هوی یک برنده
سقف میریزد

من
چه ساده احمقانه
باز بسان یک پرنده
سنگ شوم بر بام خانه
سقف میریزد

این بالایی یه شبه ترانه است که کلمه‌هاش از صبح افتاده‌اند تو سرم!باید خودم بخونمش تا معنی پیدا کنه..! ریتمی که پیدا کردم و کلمه ها اومدن روش بر اساس این آهنگه: -که چندان هم جذاب نیست، لااقل به نظر خودم-

Monday, December 2, 2013

دونده. رمنده. خزنده. جونده. بازنده.

باز امشب دل من غرق گله شد
بی تاب و بی رمق بی حوصله شد....
فقط یک هفته دیگه از این ماراتون مونده.... یا لااقل اینطور به نظر میاد...
هی....


Thursday, November 21, 2013

حسنی روز اول کار رسمیش رو تعطیل آخر هفته شروع کرد...

به طرز وحشتناکی خسته‌ام....
کارم رو دوست دارم. اصلاً به طور کلی "کار" دوست دارم. خسته شده‌ام از دانشگاه و درس... عطشش هست، اما در اعماق ذهنم ته‌نشین شده.... اینکه صبح به صبح پا شم، برم سر کار برام این روزها خیلی دلنشینتره...
عملاً این روزها همزمان یه کارمند فولتایم و یه دانشجوی فولتایمم. دو هفته دیگه تحمل کنم، خلاص... خلاص.....

Sunday, November 10, 2013

معشوق همینجاست، بمیرید، بمیرید

*
- تو داشتی میخوندی؟
- نه بابا، بچه‌ای؟
*
از بچگی میدونستم اگه روزی روزگاری بخوام اسم پسر انتخاب کنم چی میخوام: آرش، سیاوش، کیارش.... یه کم همه‌گیر شدن، ولی بازم قشنگند برام... ولی نمیدونستم اسم دختر چی دوست دارم...
حالا اگه روزی روزگاری تو یه خیابون یه مامانی رو دیدید که داشت شنگول و منگول با سه تا دخترهاش بازی میکرد و تو کوچه مسابقه دو میذاشت، اگه دیدید اسم بچه ها آوا و نوا و رادا هستن، برین جلو، حال مامان نگار رو بپرسین... قیافه‌اش شنگوله، اما دلش خیلی بغل میخواد...
*
*
دستم به کار نمیره. دستم به اشتباه میره. پا و دلم هم به ناکجا.....
*
این کار گرفتن من شدنی بشه، انگار آزادم کرده‌اند از دنیا.... دلم یه زندگی عادی میخواد. با مریم حرف زدم و با چه هیجانی از ناآرامیهای "هیجان‌انگیز" زندگیم گفتم.... حتی با مریم هم وارد شدم به اون قالب دخترک قصه گو که داستانهای نامتعارف و هیجان‌انگیز زندگی رو تعریف میکنه.... که انرژی میده و هیجان و شادی، وقتی خودش تو خالیه از همشون....
حتی نمیتونم دیگه به اون بفهمونم چقدر از این بالا و پایینها و عادی نبودنها خسته‌ام... چرا "پیش میایند"؟ نمیدونم... چون منم! و من، بلد نیستم این من رو تغییر بدم... شاید حتی در ناخودآگاهم نمیخوام...
این من از من مجسمه‌ای ساخته هیجان‌انگیز برای دیگران... که انگیزه میده به دیگران برای زندگی رو زندگی کردن... اما خودم رو فرسوده میکنه.... خسته کرده... منِ نیازمندِ به دیگران، رو محدود و محدودتر کرده به خودم و تنهایی خودم... افسرده‌ام کرده... توان دیدن این همه تغییر و اعجوبه بودن، در هرکسی نیست، چه برسه به درکش و چه برسه به زندگی باهاش... اینه که موندم تنها. تنهای متفاوت.
همراه من بودن، یه شخصیت محکم میخواد که کنار شخصیت تأثیرگذار ولی تأثیرپذیر من خودش بمونه... در من حل نشه.... کم دیدم این جور آدم رو... آدمی که قابلیت درک داشته باشه، اما خودش باشه. محکم. گوش شنوای حامی. برای دخترک حامی دنیا!!! پدرِ مادرِ دنیا بودن، کار آسونی نیست!
در آستانه سی سالگی، من و مریم دو لبه، دو منتهای یک بدبختی هستیم...
*
گل پامچال، از اینجا تا به بیرجند خیلی گداره... گاه و گدار، غرق شو و بمیر. 

Saturday, November 9, 2013

چه واژه گنگ و محدودیست "رابطه". رابطه فقط نشان میدهد تو به کسی ربط داری، اما نوع ربط را نشان نمیدهد...

دوستم، سه سال و ده ماه پیش از این، در دفتر کاری نشسته که او از راه می رسد. عینک بر چشم و دستها در جیب. گویا لبخندی هم بر لب داشته و موهایش هم کمی شانه نخورده و پریشان بوده. در "کسر ثانیه" جانِ دوستم دزدیده می شود. آن موقع نمی فهمد چه بلایی سرش آمده. یکی دو روز گیج و ویج است. اما بعد، کم کم می فهمد که مورد دزدی قرار گرفته. این که دزد می دانسته یا نمی دانسته که دارد دزدی می کند، در این معادله اهمیت چندانی ندارد. دزد، آدم خوبی است یا نه هم اهمیتی ندارد. حتی مهم نیست که بعدها آدم بتواند با دزدِ سر گردنه اش به تعامل برسد و چه بسا معادله را معکوس کند و خودش هم به تمامی، جانِ دزدِ جانش را برباید. این مهم نیست که بعدها "دل ربا" خودش به "دل باخته" تبدیل بشود. مهم این است که دزدِ جانِ او، مثل دزد موبایل من، در "کسر ثانیه" چیزی را می دزدد و می رود. من می توانم در جمعِ غریبه های مهربان، کمی دست و پایم را جمع کنم. می توانم پلیس صدا بزنم. می توانم گوشی دیگری قرض بگیرم و حتی بعدتر گوشی دیگری بخرم. اما دوستِ "جان باخته" ی من، هیچ کدام از اینها را نمی تواند. نه این که بخواهم مثل انشاهای دوران دبیرستان، فانتزی ذهنی ام را به هم ببافم و بگویم کاش پلیسی برای این دست جان باختگی ها هم بود. یا بگویم کاش مثلاً می شد چیزی را که عشق از جانِ آدم می کَند، از کسی قرض کرد و سر جایش گذاشت. حرف، تنها این است که چرا ما، این سخت ترین و فلج کننده ترین تجربه های بشری را آن قدر که باید، جدی نمی گیریم و این همه بدیهی اش فرض می کنیم و تا سطح ابتذال، حقیر؟ دوستم روزی، در همان سه سال و ده ماه پیش، به من تلفن کرد و با صدایی اندوه بار گفت: "فکر کنم عاشق شدم. بی دورنما!" و من نمی دانم چرا خنده ام گرفت و گفتم: " شش ماه دیگه یادت رفته. جدی نگیریا خیلی. اصلاً جدی نگیر." و این، بی رحمانه ترین حرفی بود که می شود به یک عاشق زد.

(نغمه ثمینی، ماهنامه داستان،شماره بیست و نهم آبان 1392)

As simple as this

Aquarius horoscope for Nov 9 2013

You often work much harder and aim much higher for other people than you do for yourself. It might have something to do with proving something about yourself, or it might be out of guilt, or it might be because you put the satisfaction of others over your own personal satisfaction. But whatever the reason, Aquarius, you need to make yourself just important as you make certain other people in your life. There is something you now want, but you may be allowing someone else's desire to eclipse your own. Put yourself first for a change.

-- Copyright © Daily Horoscope.

Friday, November 8, 2013

تکه نوشته‌هایی از روزگار

امروز:
"آدم های سمباده ای
براده های تیز
بوسه های خونین"
*
همیشه:
سیتار، سیمرغ، سی بیابان و من آواره در وادی حیرت.... چه تحقیرآمیز نام وادی حیرت را شهر عشق نامند...
منم حیران، من سرگردان، منم خسته از براده‌های زمان...
*
سه شنبه هفته پیش:
این خارج از ظرفیت منه....
چقدر هجوم فکر میاره به سراغم.........
*
به عکسهای دوستهام نگاه میکنم و میبینم چقدر "سی-ساله" دور و برم هست... شاید خیلیهاشون هنوز سی سالشون هم نشده باشه. اما لباس پوشیدن و نوع رفتار هم‌سن و سالهام تغییر کرده. زیاد. به لباسهام نگاه میکنم. خیلیهاشون رو نمیشه دیگه پوشید... سی-ساله نیستن دیگه!

چقدر این سی-سالگی برای من داره Bold میشه.........
*
از خواب شنبه پیش:
خواب بودم. بالای درخت. داشتم گیلاس میچیدم. یکیش افتاد و از یقه ام رفت داخل... دست بردم برش دارم... از تماس یخ دستم به گردنم از خواب پریدم....
به گمونم از خودم میترسم. زیاد. 
نه خودآگاهم و نه ناخودآگاهم به دستانم اعتماد ندارند.
*
و دو نقطه‌خوشحای از چهارشنبه:
آوازم میاد....
به گمونم زندگی اونقدرها هم باهام بداخلاق نیست که خیال میکنم... زندگی هم شدنیه انگار. به همین راحتی... 
*
از ماسکی که همیشه و همه جا به صورت دارم، خسته‌ام....
دلم میخواهد فریاد بزنم بس است. دنیا رو نگه دارید... آدمها توانشان محدود است...
بد به حال آنها که احمق نیستند...

از برنامه سفرم به ایران میترسم.
دروغ چرا؟ خیلی ها میترسند....

Tuesday, October 29, 2013

مُرد و تمام. کاش تمام.

به گمونم یه سری آدم دنگ هاشون رو به من بدهکارند. دنگ مالی منظورم نیست (که برعکس تو اون من خیلی بدهکارم) منظودم دنگ رفاقت و معرفت و دوستیه. منظورم چیزیه که باعث موندگاری دوستی میشه. باعث اینکه حس نکنی یهو زیر پات خالی شده و مدتها درگیر این خالی شدن باشی... منظورم استحکام بخشیدن به دوستیه تا مطمئن باشی خالی بودنها پیش نمیاد... که جرات قدم محکم برداشتن داشته باشی... فقط با همراه بودنهای گاه به گاه... سخت نیست...
پستهای سال پیش همین موقعهای خودم رو که میخونم بوی چنین استحکامی رو میدن... بوی قدرت از درون...

به گمونم یه سری آدم خیلی زیاد به من بدهکارند.
وگرنه من نباید گدای یه آغوش گرم برای گریه هام باشم. یا که مدام ملاحظه دغدغه های دیگری رو بکنم برای کنترل اشکهام... این اشکهای خورده شده و زارهای نزده دارن عقده ناجوری میشن در من...
دلم برای نگار شاد و پرانرژی تنگ شده... خیلی وقته مرده.

*خوبه دوز فیلم هندی دیدنم کم شده....

Monday, October 28, 2013

مرا دندان درد میکرد، برکندم.

خواب دیدم سه تا از دندانهایم لق شدند، بهشان دست زدم، افتادند. خواب خوبی نبود. میدانم بقیه دندانهایم لقند.
***
دیشب یک بار سنگین را خالی کردم. دوتا بالش به بغل تا صبح زار زدم. بلند. دیگه چند قطره اشک و صدای خفه شده نبود. فریاد غصه بود. بد نیست. حس میکنم از هجم سیاهی روی شانه هایم کم شد...

عجیب نیست خواب دیشب...

Sunday, October 27, 2013

Thursday, October 17, 2013

مطرود

کتابها و کلمات، با من چه ها که نمیکنند...
هیچوقت نمیتونستم در هیچ برهه‌ای از زمان، خودم رو ببینم که در غالب هیچ تعریفی از "Passive" بگنجم. اما میگنجم انگار. عجیب است. برای خودم، بسیار زیاد....

- «ای مطرود‌‌‌ان، همه علیه مرد‌‌‌ مطرود‌‌‌ به‌ پا خاسته‌اید‌‌‌؟»
- نه. من فقط یک نفرم. علیهت به پا خواسته‌ام، دخترک مطرود. دختر"ک" سی ساله.
- هه! کاف تصغیر چه به من میاید بعد از عمری تکبیر...

Friday, October 11, 2013

دیرازود، پساپیش

مشکی بپوش و مرا در آغوش کش. 
فردا دیر است.

*
باز زیاد مینویسم. علائم خطر، نزدیک است. نزدیکتر از هوای ناپایدار پاییزی....
*
چگونه باور نکند سکوت عریان مرا؟
چرا تمنا نکنی نگاه گیرای مرا؟
به دلم نقشی وانهاده از سکوتی گیرا... جلیل شهناز.
و من. خراب و مست، نگه میکنم خودم را که خود شده‌ام پاره‌ای از هنر. قاب شده، خاک خورده، روی دیوار...
...
سقوطیست که نشانۀ رضا بود.

حس یک پروانه دارم که دچار فراموشی شده، یادش رفته دوران پیله گذشته... پیله میتنم به امید پروانه شدن. یک پروانه دیگه شدن.... با دقت دارم غشای نازکی از فراموشی رو می‌تنم... غشایی از "دیگر بودن"... یادم رفته که این غشا هم بالهام رو ازم میگیره و هم مرگم رو برام ارمغان میاره. هدیۀ فراموشی.

Thursday, October 10, 2013

امتحان-نامه

این حرکت خیلی خوب بود! خنده ها برفت!


امتحان یه تأثیر دیگه هم رو زندگی من گذاشته! حس فضولی فیسبوکیم تقویت شد و از سه تا ازدواج خبردار شدم که هییییییچ تصوری ازشون نداشتم. تعجبها برفت! زندگی و ازدواج خارجستانیها با خارجستانیها برام جذابه! یعنی مثلاً یه ایرانی و یه هندی. یه ایرانی و یه کانادایی. یه ایرانی و یه چینی. یه ایرانی و یه آلمانی. یه آمریکایی و یه یه ژاپنی، یه آمریکایی و یه سوئدی... و قس علی هذه!
پینوشت یک. این "قس علی هذه" چقدر خفنه!
پینوشت دو. جدی موضوع جذابیه برای تفکر. جدا از نگاه های بالا به پایین و تبادل قدرت توی رابطه. این موضوع که یه "آدم" برات جذابه، یا حرکت محیرالعقول کردن برات جذابه تو چنین رابطه‌ای، کلی فکرم رو مشغول میکنه...
پینوشت سه. امتحانم افتاد جمعه. هم آخ جون، هم چه بد.
پینوشت چهار. دوستان عزیز، شاختون میزنه؟! این همه تب و فیسبوک چک نکرده و غیره؟ بابا جون من اینجوری با کامپیتور کار میکنم و راحتم.... اهه! :P



سر و ته خط


"در زندگی هر کس يک نقطه‌ی بدون بازگشت وجود دارد و در موارد خيلی کمی نقطه‌ای است که ديگر نمی‌توانی جلوتر بروی، وقتی به آن نقطه رسيديم تنها کاری که می‌توانيم بکنيم در آرامش پذيرفتن واقعيت است." ~ کافکا در کرانه، هاروکی موراکامی 

و مبادا که فکر کنی من به نقطه‌ام رسیده‌ام. نه. اصلاً. اصلاً.

پینوشت: دیروز خسته شدم. عمیقاً خسته شدم. نتیجه اینکه به خودم گفتم ول کن زندگی رو... اما قبل از ول کردن زندگی، کارهایی هست که مونده، نه؟ از جمله خوندن این کتاب و اون کتاب... نتیجه اینکه در اوج خراب بودن روحیه و "ول کردن زندگی"، نزدیک 100 دلار کتاب خریدم. بی و با واسطه... هه! داشتن میانترم برای حساب بانکی من اصلاً خوب نیست! داشتن ecosystem ecology هم مدام و مدام یادم میندازه که چیزهایی در زندگی هست که من هرچی تلاش کنم چیزی ازشون نمیفهمم! بدتر از horticulture نیست که روزانه بهم ثابت میکرد که توانایی حفظ کردن ندارم.... اما خب چندان هم خوب نیست که درسی وجود داشته باشه که حس نفهمی آدم رو تشدید کنه! نمیپسندم ;-)

Wednesday, October 9, 2013

یک شکوفه سیاه

"You will always be fond of me. I represent to you all the sins you never had the courage to commit.” 
~ Oscar Wilde, The Picture of Dorian Gray

این شکوفه خودسر، با تیغ و تیشه هم دیگه از بین نمیره. عصیان کرده...

Monday, October 7, 2013

مردابزدگی/کثافتزدگی

متنفرم. از خودم متنفرم.
میدونم به این میگن افسردگی.
چقدر احمقانه است که "این" که من هستم، اسم داره!!! متنفرم.
میدونم چرا اینقدر زیاد میخوابم. میدونم چرا از هر دقیقه به دقیقه بعدی فرار میکنم...
میدونم چرا از خودم و از همه چیز متنفرم. متنفرم. میدونم چرا اینقدر سرشار از نیاز شده‌ام. نیازمند گریه‌های شبانه و فرارکردنهای روزانه...


کاش یه جور مردن خودخواسته شرافتمندانه وجود داشت. دکمه ماشین زندگیت رو میزدی و بوم. ماشین "اتفاقی" تو خیابون بهت میزد و تموم... یا تو خیابون یه گرند پیانو میفتاد رو سرت.
کاش فرار بلد بودم. فرار از خودم.

از اینکه نمیتونم تو زندگیم مسئله حل نشده داشته باشم، متنفرم. از اینکه این تنفر باعث میشه زندگیم رو پر کنم از مسائل حل نشده، متنفرم.

کاش دوستی وجود نداشت. از دوست و دوستی فراری‌ام. هرچند انگار دوستهام هم از من فراری‌اند...
چقدر راحت آدمها تو لیست دوستهای من هستن و من تو لیست دوستهای آدمها نیستم.
چقدر راحت میشه فراموش بشم... و من همچنان لبخند داشته باشم...
از عکسها متنفرم و بهشون معتاد....
چقدر راحته پنهان‌کاری از من... 

لعنت به من.
خط چشم بالا و پایین چشم به من میاد.... از چشمهام، از دستهام، از لبهام، از سینه ها و بدنم و از خودم متنفرم. از مغزم متنفرم. از لبخندم متنفرم. متنفرم.
دوست دارم یک تابلو به خودم آویزون کنم که «اون که "Full of Energy, Full of Joy..." بود، من نیستم... نه. نیستم. اشتباه گرفته‌اید. او مرد. او تمام شد.»

I. Am. Broken.
Since ages ago.

هنوز این جمله‌های بهزاد تو گوشم زنگ میزنن: "وقتی میخوری زمین. وایسا، بلند شو و خودت رو بتکون از نو، برو. سینه‌خیز ادامه نده..." و من مدتهاست سینه خیز بودن، خاکی و آلوده و خسته بودن رو رها نمیکنم. متنفرم و رها نمیکنم.

پینوشت: تا کی متنظر یک ایمیل میمونم؟ نمیدونم.

پینوشت خیلی بعد از تحریر: عکسهام رو دوره میکنم. از بچگی. از خیلی خیلی بچگی... تا ببینم کی و کجا شد اون که نباید بشه. که درد از کجا شروع شد و رشد کرد و بزرگ شد که من نفهمیدم... که همه وجودم رو گرفت... کی؟ کجا؟ چطوری؟
بعد میبینم که...
این هم دردیه که آدم، قیافه اش از بچگی تا الان تغییری نکرده باشه... هیچی انگار... شاید یه کم دماغم بزرگتر، چشمهام ریزتر و خسته تر. همین.

پینوشت خیلی بعد از تحریر دوم:
اینجوری: http://piaderou.com/?p=2191

پینوشت خیلی بعد از تحریر سوم:
زندگی یک عالمه "ممنون" به من بدهکاره. نمیدونم کی میخواد بدهیهاش رو باهام صاف کنه... زندگی بهم بدهکاره که بگه:
ممنون که خوبی. ممنون که خوب زندگی میکنی. ممنون که تمیز زندگی میکنی. (کثافتکاری نمیکنی و گند نمیزنی به زندگی دیگران) ممنون که دوست خوبی هستی. ممنون که گوش بدی نیستی. ممنون که آدمیزاد خوبی هستی. ممنون که ساکتی. ممنون که میریزی تو خودت. ممنون که پرحرفی. ممنون که شادی میبخشی. ممنون که تحمل میکنی. ممنون که صبرت برای آدمها زیاده. ممنون که شیطونی. ممنون که بغل نشدنها رو تحمل میکنی. ممنون که سیگار نمیکشی.
یا اصلاً فقط همین که «ممنون که هستی».

مزخرف

بارون میاد جرجر،
من کار میخوام عرعر

یا این یکی:

اگه میشد چی میشد
یه کاری پیدا میشد
دلم عاشقش میشد

و اینگونه بود که من عمراً به چیز دیگه‌ای فکر کنم. به جان همین دوتا بچه هام که رو گازند. و به جان همین کتاب که پنجشنبه امتحانش رو دارم و سوت میزنم واسش...

وای حالم بده،
احوالم بده...

Tuesday, October 1, 2013

صائب


«سرایی را که صاحب نیست، ویرانی است معمارش
دل بی‌عشق می‌گردد خراب آهسته آهسته»...
~ صائب تبريزی

مرده‌شور معمار ویرانگر رو ببرن که خودش رو زودتر و قویتر از هرچیز و کس دیگه خراب میکنه... ویران میکنه... میپوسونه...
عمرم نفس شده. مطمئنم. 

پینوشت: یک کادوی تولد رو هشت ماه دیر دیدم. حالم خوب نیست. هر چقدر هم که پر انرژی و پرشور و با لبخند ظاهر شم.... مرده‌شور دورویی من رو ببرن. 

Monday, September 30, 2013

ترسو

شب. چراغ خاموش است.
از خواب بیدار میشوم و با چشمهای نیمه باز، صورت محوی میبینم که خیره شده به من. میخندد.
میترسم. از جا میپرم و چشمهایم تمام هشیاری ام را تمنا میکنند.
- چیزی نیست. کاریکاتور خودم است. بخواب نگار.
کاریکاتور به من زل زده، میخندد.

من از خودم میترسم.
و دلم عجیب تنگ است.

Sunday, September 22, 2013

تیربار روزانه

تیکه تیکه شده‌ام.
دلم میخواد برم جنگ. جنگ هیجان داره و هجوم زندگی در لحظه است. از دیروز فراری ام و از فردا میترسم. میخوام برم جنگ.
خسته ام. میخوام تفنگ بردارم و به رگبار ببندم.
تیکه تیکه شده‌ام.
رگبار شده‌ام.

کاش برگشتی بود. یک برگشت خوب... با لبخند.

Monday, August 26, 2013

آ


روزها را میکُشم. و دلخوشم به صحبت گاه به گاه با سیما، با علی، با بهزاد.
با بهزاد که میخنداند مرا. میرقصاند مرا...
دوستش دارم. بهزاد را. به زاد را!
قاصدك ! هان
چه خبر آوردي ؟
از كجا وز كه خبر آوردي ؟
خوش خبر باشي ، اما ،‌اما
گرد بام و در من
بي ثمر مي گردي
انتظار خبري نيست مرا
نه ز ياري نه ز ديار و دياري باري
برو آنجا كه بود چشمي و گوشي با كس
برو آنجا كه تو را منتظرند
قاصدك در دل من همه كورند و كرند
دست بردار ازين در وطن خويش غريب
قاصد تجربه هاي همه تلخ
با دلم مي گويد
كه دروغي تو ، دروغ
كه فريبي تو. ، فريب
قاصدك ! هان ، ولي … آخر … اي واي!
راستي آيا رفتي با باد ؟
با توام ، آي! كجا رفتي ؟ آي
راستي آيا جايي خبري هست هنوز ؟
مانده خاكستر گرمي ، جايي ؟
در اجاقي طمع شعله نمي بندم خردك شرري هست هنوز ؟
قاصدك ابرهاي همه عالم شب و روز
...در دلم مي گريند
~ مهدی اخوان ثالث
پینوشت: کمی برایم آزاردهنده شده، سباستین

Saturday, August 24, 2013

مخلوط، با سس مهر و قارچ

من دلم بوی ماه مهر میخواد... از پسفردا کلاسها باز شروع میشن و برای من شاید تا یه مدتی این آخرین "اول سال تحصیلی" باشه... من حتی آمادگی این ترم آخر رو هم ندارم...

من بوی مهر میخوام... نه بوی ناگرفته یه تابستون کش اومده بی هویت.

چهارسال گذشته عین برق و باد رفتن... باورم نمیشه که یه زندگی چقدر میتونه بالا و پایین داشته باشه... یه فرهنگ قر و قاطی مستقل از دنیا پیدا کردم که هرسال از چهارده اوت تا روزهای اول "مهر" یادش میکنم... عین یه کارنامه خط خطی که ته تهش دوستش دارم و بهش دل بسته ام...
فکر نکنم توانایی زندگی جدا از این فرهنگ رو داشته باشم. این من رو از درون میلرزونه...

آه. بوی ماه مهر...

پینوشت اول: زندگی با فائزه تو همین چند روز کم یادم انداخته که از فرهنگ زندگی ایرانی دور شدم. با زندگی آمریکایی هم خیلی خیلی فاصله دارم... دوستی با پراتیک نشونم میده چقدر فرهنگ هندی روم تاثیر گذاشته و به همون میزان نسبت بهش وسواس دارم... هنر مدرن تو روحم موج میزنه اما خونه ام رو سفره های قلمکار و کاشی و مینای اصفهان پر کردن...
من درگیر یه فرهنگ قر و قاطی مستقل از دنیا شدم که دور از اون زندگی، نتوانم.
پینوشت دوم: پریروز صبحانه یه چیزی تو مایه های پوره سیب زمینی هندی خوردم. ناهار ماست و برنج و میوه. شام همبرگر اساسی... دیروز صبحانه وافل خوردم. ناهار ماکارانی به سبک ایرانی با تربچه. شام خورشت لوبیاسبز. امروز تا یک ظهر خوابیدم. نهار دنده گاو زدم. شب هم لابد به چینی یا هندی ختم میشه... خورد و خوراکم هم قر و قاطیه. خوبه معده ام تعجب نمیکنه!

Monday, August 19, 2013

مرز

چهار سال پیش، 14 آگوست که به آمریکا اومدم، خودم رو آماده کرده بودم که سالها، شاید کم کمش یک دهه، نتونم از این کشور بیام بیرون...
به خودم یاد دادم که این کشور جدید رو دوست داشته باشم، بهش عادت کنم و حتی زندگی کردن بیرون اون رو نتونم تصور کنم... اما یاد هم گرفتم که این کشور رو یک زندان ببینم. یک زندان به عظمت یک قاره....
امروز، بعد از چهار سال، شاید کمتر از یک ماه مونده به چهارسال، دارم از مرزهاش رد میشم... مرز میشکونم... و مرز بیشتر درک میکنم. بیشتر از اینکه این پاریس رفتن ناگهانی باورم نشه، تمام صحنه هایی که پاسپورت و گرین کارد رو نشون بازرس میدادم برای گرفتن کارت پرواز باورم نمیشد... میتونستم کارت رو از دستگاه بگیرم اما میخواستم یک آدم جلوم باشه... انگار زنده بودن کسی که بهم کارت رو میده این ترک کردن زندان رو واسم واقعیتر میکنه... و تمام مدت و تا لحظه آخر منتظر بودم یه جایی یه مشکلی پیش بیاد...
*
اولین چیزی که یاد گرفتم تو این سفر، درباره آمازون بود. لبخندی که درک نکرده بودم...
*
روند پرواز بین المللی یادم رفته بود... از صفهای دراز کنترل پاسپورت بگیر تا غذای مجانی و فیلم دیدنهای تو هواپیما!!!
*
First impression: French physical territory is much smaller than Americans. They stand much closer yo you and I don't use to it anymore!
Once again I am scared to go back Iran...
*
فرودگاه قراضه :)) قسمت گرفتن ساکها من رو کشته بود!

** این پست قرار بود کامل بشه و نشد... امروز، 17 آوریل 2014 کشفش کردم و همونطور که هست پستش میکنم...

Friday, August 16, 2013

رؤیای شهری


بهزاد نوشته:
هر شهری يه فضاي ذهنی داره.
ادينبورگ فضای تاریخی و شکاک داره، انگار هرجا می ری هيوم دنبالته و می گه شک کن به همه چيز و همه کس، می تونی به دور از همه چيز حس کنی زندگی مفيدی داری.
واشنگتن دی سی شهر پر از جاسوسه، انگار هرکاری می کنی ديده می شه و هر لحظه ممکنه ون های سياه با آقايون کت و شلواری بيان بيرون.
سياتل جای زندگی خوبه، بايد بری کوهنوردی، بری قايق سواری يا کارای اين تيپی. بايد خوب زندگی کنی خلاصه و پول خوب هم در بياری ولی نه پول خيلی زياد!
لس انجلس شهريه که انتظار داری هر لحظه اين فلش مابهاب بياند و خيابون رو ببندند و بزنند و برقصند و ... از طرفی ممکنه همينجووری يوهو يه آدم معلوم خيلی پول دار ببينی يا آدمهايي که از دماغ فيل افتادند.
پيتسبورگ شهريه که می تونی بری زندگی تيپ آفريقايي آمريکايي ها رو تجربه کنی. يه جور هايي همه چيز وله اگر کسی باشی که زياد زندگی رو سخت بگيری می تونه رو اعصابت باشه اما خوب مثل 6 ماه اول زندان می مونه، مثل مارمولک که می گفت همه ابدی ها اولش جفتک می زنند اينجا هم اولش آدم جفتک می زنه!
و من نوشتم:
چقدر من و تو دیدی که از شهرها داریم با هم متفاوته!!!
برای من دی سی یه شهر آفتابیه که مردمش زیادی زندگی رو جدی گرفتن!
سیاتل یه شهر ابریه که مردمش خوب زندگی کردن رو بلدن!
لس آنجلس رو اعصابمه! فکر میکنم ملت تو پارتی دائمند (این یکی یه کم شبیه هم فکر میکنیم) برام یه شهریه که میتونست کلی هویت داشته باشه، اما آدمهای بیخیالش گند زدن بهش!
پیتزبورگ برام یه شهر پیر و گوگولیه! بوی آدمهای پیر رو میده، اما به چین و چروکهاش که عادت کنی، دلت میخواد همش بغلش کنی...
تهران واسم یه آتشفشانه که دارن نوکش آتیشبازی میکنن! هیجان و ترس و بدبختی و شادابی همه رو یه جا داره! هیچوقت هم نمیدونی به کجا ختم میشی!!!
شیکاگو برام مفهوم خونه داره! آرامش، آغوش باز و همیشگی، با بدخلقی ها و خوشخلقیهای طبیعی یه خونه.... 
علیرضا پرسیده:
چیزو یادت رفت، Charlottesville!
بعلاوه اصفهان
و من نوشتم:
شارلوتزویل رو مخصوصاً فراموشیدم خاطراتی که از اون شهر دارم، نظرم رو خدشه دار کرده...
به هرحال یکی از زیباترین شهرهای دنیاست. چه طبیعت و چه نوع زندگی و چه در و دیوار و ساختمون.... زیبایی پر کرده اونجارو! و آرامش بیش از اندازه ناشی از این زیبایی همیشگی و پایدار خیلی راحت میتونه آدمهارو بخوابونه! خواب به معنای واقعی و سمبولیک کلمه! هم آدمهاش شبها زود میخوابند و هم خیلی راحت میتونی اونجا از کل دنیا ببری و نفهمی دنیا خیلی بزرگتر از از این ده کوچولوئه... و برای من از "آتشفشان" برگشته، خیلی آزاردهنده بود!
به هرحال شارلوتسویل ده ئه و خیلی خیلی دوره از مفهوم یه "شهر"! 
اصفهان هم برام اونقدر پر از خاطره است که باز تصویرش برام شفاف نیست...
برام شبیه یه قلبه زنده و تپنده است که این زندگیش به یه رگ بنده. همه اینقدر به همیشه زنده بودن و همیشه تپنده بودنش و همیشه زندگی بخشیدنش عادت کردن که نمیبینن و نمیخوان قبول کنن که این رگ مدتهاست گرفته و اگه به زودی یه کاری واسش نشه، میتونه به مرگش منجر شه...


چیزی که بهزاد میگه همیشه برام زنده بود. از همون روزی که دوبی رو توصیف کردم به یه شهر مصنوعی که ساختمونهاش مثل قارچ توش رشد کردن... از ژنو و تعجبم از تاریکی شبانه اش که تا 12 سال بعد که دوباره دیدمش باورش نکردم... از لندن و زنده بودنهای شبهاش... از بلندپروازی شانگهای و از کثافتزدگی پکن... از نیکوزیا و شهری که به یه جسد قدیمی میمونه که به زور سرم و دارو سعی میکنند زنده نگهش دارند... از کویت و خاکی و گرم بودنش.... از پاریس و جریان تپنده شادی...

و به یادم میاد که چقدر کتاب نوشته شده درباره تک تک این شهرها... برای توضیح دادن این حسها... کتابهایی که خودم خوندم درباره پاریس و نیویورک و بمبئی... دارم به این نتیجه میرسم که این آدمها نیستن که معماری و شهرشون رو انتخاب میکنند... این شهرهان که آدمهارو انتخاب میکنند.

شهر من کجاست؟ روز من کجاست؟ شب من کجا؟ ندانم....

پینوشت: فضای خاله زنکی جامعه هندی داره بدجوری میره رو اعصابم! یهو دیدی ازشون بدیدم و خلاص! دو سه تا رفیق بسمه!

Thursday, August 15, 2013

کاهی کوه، کوهی کاه

تنها ایستاده ام در باغ. مترسکی را میمانم.

"یکبار به مترسک گفتم: "از تنها ایستادن در این باغ خسته نشدی؟" در جواب گفت: "در ترساندن لذتی است که از آن خسته نمی شوم، برای همین از کارم راضی ام و احساس خستگی نمی کنم." لحظه ای فکر کردم، سپس گفتم: "راست می گویی، من هم این لذت را چشیده ام." در جوابم گفت: "این طور فکر میکنی؟ طعم این لذت را کسی نمی داند مگر آنکه چون من از کاه پر شده باشد." (!!) او را ترک کردم و رفتم و ندانستم که آیا از من تعریف می کرد یا مرا خوار می داشت.سالی گذشت و مترسک فیلسوفی دانا شد. وقتی بار دوم از کنارش می گذشتم، دیدم دو کلاغ زیر کلاهش لانه می سازند." ~ دیوانه، جبران خلیل جبران

پراتیک کیفش را گم کرده، من آدم بودن را.

Monday, August 12, 2013

تنهایی با دوستان

که زل بزنم به تاریکی شب،
گرم باشم در آغوش دوست داشته شدن،
و صدای خنده دوستان بشنوم از پشت دیوارها...

Salute.

Saturday, July 20, 2013

تفکر

و بعد فکر میکنم، "شاید نباید زیاد فکر کنم".

Monday, July 15, 2013

کر-نامه

من از خدا خسته ام. میخواهم با من حرف بزند، نمیزند. من هم گیلاس برداشته ام، توی دهان می اندازم، فحشش میدهم و قهرم. یک قهر دخترانه با عشوه های شتری. لااقل دل خودم خنک میشود... خاطرخواه هم راححتر پیدا میکنم! خدا را کنار زده ام، کم نیست! سر و دست میشکنند دیگران برای توجهم! زنانه زندگی خواهم کرد...
خدا هم بالاخره روزی روزگاری حرف خواهد زد. گیرم دیر. وقتی حرف بزند دارم پوشک بچه دیگری را عوض میکنم و صدای جیغ و داد بچه نمیگذارد بشنومش...
خیلی زحمت بکشد حرف بچه ام را بشنود... هرچند از حوا هم که حساب کنی همیشه دیر یادش افتاده با بچه ها حرف بزند...
چه باک. خدا لال شده، من هم کر.

پاریس بدون آکاردئون و سازدهنی پاریس نیست. پاریس واقعی فیلم نیست.

پینوشت. "زخمها خوب میشوند اما خوب شدن با مثل روز اول شدن خیلی فرق دارد." ~ اوریانا فالاچی.
حسابش رو بکنی هم ساکتتر شده ام و هم علاقه مندتر به ادبیات سورئال. خود الانم رو هم دوست دارم... بابا یادم انداخت تکیه کلامی داشتم که مدتها بود فراموش کرده بودم: "هم خودم خوبم و هم حالم خوبه"... خوبم...

Sunday, July 14, 2013

شورش

یک تک  پیانوی شکسته و نهری که از میان آن جاریست...
و من آروغ میزنم چشمه هایی را که قورت داده ام.

پاریس زیباست. و من متنفرم از کسانی که منتظرمند. نمیخواهم به زندگی برگردم.

Wednesday, July 10, 2013

break apart....


Smooth Operator,
"I will go down with this ship
And I won't put my hands up and surrender
There will be no white flag above my door"
Let me be this lil loud blue flower,
smooth operator....

I hate this lil loud lonely blue flower.

and am closer to the edge.

PS. does anyone interested in renting a life? you can even find it for sale.

Tuesday, July 9, 2013

ضعیف شده ام و دلم به رمضان خوش است

تابستان را انتهایی نیست. تابستان را "تاب"ی نیست.....
که گیر کرده ام بین دوراهی های زندگی. بین چشمهای قهوه ای و مژه های بلند. بین قد بلند و کفشهای قشنگ... گیر هم که میکنم، همه چیز رو کنار میذارم و وسط جاده میخوابم...
که شاید "دوست"ی بیاید، سرم را روی پایش بگذارد... لالایی بخواند برایم و خوابم کند...
تابی نیست... تابستان را اتمامی نیست...

که گیر کرده ام بین این دو:
"نباید چیزی را دوست بداری
همین بهانه های کوچک برای زنده بودنت
بعدها
تو را خواهند کشت"
~ هرابرزائینی
و
"سخت بود فراموش کردن کسی
که با او
همه چیز و همه کس را
فراموش میکردم"
~ ایلهان برگ

گیر کرده ام بین "بعدها"، امروز و آخر تابستان.......

لعنت به این تابستان داغ.

پینوشت: این روزها خواب هم هزینه دارد. و من هر روز از خودم بیشتر متنفرم.

Sunday, July 7, 2013

فردا

زندگی رو تماشا میکنم:
و فکر میکنم اونقدر که من دلم براش برای "زندگی"، تنگه، اون هم دلتنگ من میشه؟ شده؟ بدون من چیزی کم نداره؟

تولد رضوان براش عکاسی کردم... الان یه عالمه عکس خوب دارم که نمیدونم چه جوری بریزمشون رو کامپیوتر. فحش میدم. card reader ندارم. خیلی ابلهانه است، نه؟ از هرچی کاردخوان قرمزه، بدم میاد... از زندگی پرخاطره ... نه... نمیتونم بگم بدم میاد.
ساکت‌تر شده‌ام. و این یک فاجعه است که حس میکنم جذابتر شده‌ام!


چقدر دوست دارم این موسیقی رو... قبلاً هم گذاشته بودمش... نه؟

بابا گفت رادیو موتزارت گوش بدم.
فردا. 
"فردا" کار زیاد دارم... 
فردا ماه رمضان هم شروع میشه... و من میخنودم به روزه گرفتنم...

پینوشت بعد از تحریر: قیمه نطلبیده، مراده! اون هم شب اولین روز ماه رمضان! دم علیرضا گرم! یوهووو!

Saturday, July 6, 2013

Save it. Do it. Now.

March of the ants.

لابد دلیلی دارد...
لابد دلیلی دارد که کسانی از من کوچکترند به من علاقه‌مند میشوند... 
لابد در گذشته زندگی میکنم و هنوز برایم امروز نیست.


Entitled: Edge of the life

برم... برم که رضوان منتظره و بابا هم گفته رادیو موتزارت گوش کنم... برم...

Friday, July 5, 2013

هوا

فخری نداشت تنهایی. یک جور درد بود تنهایی- دردی که بهتر بود تا در تخدیر و خنگی گلّه ای بودن.
~ ابراهیم گلستان

این هم خوبه: 
هوای افغانستان (و نه گرجستان) دارم... با چشمهای درشت، رقصیدن.

پینوشت بعد از تحریر 1:
امروز قصد رفتن تو شیکم مردم دارم!!! از خودم راضی نیستم، ولی چاره ای هم ندارم... هی وای.........
پینوشت بعد از تحریر 2:
Intelligence is sexy, khuneye khali is sexy too. Independence is sexy even more.
پینوشت بعد از تحریر 3:
:(
پینوشت بعد از تحریر 4:
یک اعتراف نفرت‌انگیز: اینروزها دوست بیشتر دلم میخواد تا پارتنر. دلم به بازی هم نمیره........
پینوشت بعد از تحریر 5:
این پست خیلی مزخرفتر از اون بود که بخوام توش تولد مامان رو تبریک بگم. بدم میاد از خودم.
پینوشت بعد از تحریر 6:
انگار هرچی نگار بوده و هست رو به ابروهای گنده و صورت گرد نقش کرده‌اند...
پینوشت بعد از تحریر 7:
نمیدونستم درخت هم پنجه های گربه داره... زخمهای رو شکمم، کلی خاطره برام زنده و مرده میکنند.

Friday, June 28, 2013

راح

آره دیگه....
 یعنی حالت خوب باشه. 
یعنی کم دور خودت بگردی... یعنی دوست داشتن رو دوست داشته باشی و دوست داشته شدن رو بیشتر... یعنی نخوای برگردی عقب. یعنی شادی الانت شادترت کنه از شادی دیروزت...
یعنی حالت خوب باشه.
یعنی جدالهات با خودت نابرابر نباشه... یعنی با خودت یک یک باشی... نه دو هیچ. 
یعنی حالت خوب باشه.
یعنی کابوس زمستون، میبینی هم کم ببینی. کابوس سقوط میبینی هم، کم ببینی. یعنی تو خواب، حرف میزنی هم کم حرف بزنی...
آره دیگه....
 یعنی حالت خوب باشه. 

تو بگو سفر. من میگم آخ.
یا که بگیم مستراح.

پینوشت اول: چیزشنبه!
پینوشت دو: امروز یکی از حسابهای بانکیم محو شد! رسماً!
پینوشت سوم! بعد دو سال این دستگاه دود کشف کنی خونه ام یادش افتاده میتونه کار کنه! سوت بلبلی میزنه هر 5 دقیقه یه بار!