Wednesday, April 30, 2014

در حسرت باد

ناامید،
رو به بالا میرویم....
بالا بودن، اینطور:
...
پایین بودن، طور دگر:
اینجا، زنی.... آسمان را به زمین میدوزد...
با بغض.
یا که نه. گریزپای....


روانی شدن سخت نیست، وقتی بدونی کی، چی گوش بدی و کی، بزنی به بی‌انتهای خیابونها.........


نگارا... نگارا... رحمی.

Tuesday, April 29, 2014

96 - فاصله خطوط سقوط

اینطور فرض کن:
Without you night are unquiet,
Life without strength
Where are you ?

My eyes are longing in your way,
Your voice is a helper of my heart.
Where are you ?

Early in the morning,
I look for the beauty face
I can't even think

Until I see your face unfaithfully ...

My imagination takes me toward you,
Longing doesn't let me for one instant.
Where are you ?

In pain you've put me alone,
There's no meaning without living with you.
Where are you ?

Hope is still lying,
Unfaithfulness hurts my heart.
Help me I'm in need of you,
Don't stay quiet, let me know.

Where are you ?

Without you night are unquiet ...
انتظار... انتظار....
اون رو تو به فرض ترجمه بگیر، خودم را اما...
هاه! در اصل مناقشه نیست....

Monday, April 28, 2014

رو سر بنه به بالین....

دیشب تو تاریکی و خیسی خیابونهای شهر دویدم...
به وحشت نفس نفسهایم نیاز داشتم... به لمس شره آب روی صورت و بازوهای خسته و پردردم نیاز داشتم... به حس روان قطره‌های خیس لابه‌لای موهایم... به جابه‌جایی اشکها و قطره‌های باران روی مژه هایم....

به سنگ شدن روی دیوارها.... زل زدن به دیوانگان شب نیاز داشتم....

به عراقی فکر کردن و تمنای وحشی کردن نیاز داشتم....

وحشی باش:
دوستان شرح پریشانی من گوش کنید
داستان غم پنهانی من گوش کنید

قصه بی سر و سامانی من گوش کنید
گفت وگوی من و حیرانی من گوش کنید

شرح این آتش جان سوز نگفتن تا کی
سوختم سوختم این راز نهفتن تا کی
روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم
ساکن کوی بت عربده‌جویی بودیم

عقل و دین باخته، دیوانهٔ رویی بودیم
بستهٔ سلسلهٔ سلسله مویی بودیم

کس در آن سلسله غیر از من و دل بند نبود
یک گرفتار از این جمله که هستند نبود
نرگس غمزه زنش اینهمه بیمار نداشت
سنبل پرشکنش هیچ گرفتار نداشت

اینهمه مشتری و گرمی بازار نداشت
یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت

اول آن کس که خریدار شدش من بودم
باعث گرمی بازار شدش من بودم
...
آن که بر جانم از او دم به دم آزاری هست
می توان یافت که * هست

از من و بندگی من اگرش عاری هست
بفروشد که به هر گوشه خریداری هست

به وفاداری من نیست در این شهر کسی
بنده‌ای همچو مرا هست خریدار بسی

نه. نه. نه.... شاید برای اولین بار نمیتونم خودم و حرفم رو نه در وحشی و نه در عراقی و نه در حتی حافظ پیدا کنم. حرف من ساده است: «اگر حرفی داری، حرف بزن. با من حرف بزن. با من، نگار طبیبیان، حرف بزن.» خستگی، نه برای من خوبه و نه......

والسلام.
*له شدم تا این مصرع جا بشه و نشد! من هم تیکه پاره‌اش کردم از وسط ماجرا!!!! اصل مصرع اینه: میتوان‌ یافت که‌ بر دل‌ ز منش یاری هست

با خواب آلودگی

شبگرد شبهای خیس...
عمر دیوانه دیری نپاید...

Sunday, April 27, 2014

شبی از شبهای مستان و سرخوشان روزگار


شب خوبی بود... 
شب خیلی خوبی بود....
مرسی بهزاد.
مرسی صالح، پریسا، امیر، امیرحسین، مریم، نگار و محمد، فرشید، رناتو، دوست‌دخترش که اسمش یادم نیست (نریمان؟)، تایلر، سوزان، هینا، فردین... 
حضور همتون خوب بود. خیلی خوب بود. ممنون....

و باز، مرسی بهزاد.
حضورت خوبه. همیشه خوبه. خیلی خیلی خوبه.....
زندگی نگار، بهزاد کم داره! خوبه که هستی و از اتفاق، خوبه که میای و میری.... فهمیدم و یاد گرفتم که نبودنت، یعنی زندگی نگار، بهزاد کم داره! یعنی یاد گرفتم که نذارم این موضوع ادامه پیدا کنه... مثل باد بودن و بی‌ریشه بودن بده! ریشه میزنم. به زودی.
باش. خواهم بود.

روزی روزگاری من گفتم خداحافظ...
حالا تو بگو. 
عیبی نداره! خیر پیش! راه ما آخرش دور دنیا میگرده، اما به هم میرسه... ببین کی گفتم!

*
امروز، از خواب که بیدار شدم، "هیوا" بودم.
و من... 
قدم به راهی گذاشته‌ام، پر فریاد....

- آرزویی دارم، نه چندان محال.
من.
نگار.
وحشی شده‌ام.
دنبال آرزوهایم میروم و دنبال آوای این قلب لعنتی.
من.
نگار.
وحشی شده‌ام. 
به باد میمانم، اما باد، جهت قلبم را وزیدن گرفته.
- بماند. میوزی. میروم. نه. می‌آیم.
من.
نگار.
وحشی شده‌ام. 
میمانم.

پینوشت: یک ویدئو از خودم و تنهایی سالن اینجا میخوام آپ کنم که انگار نمیشه.... حالا اگه نشد، لینک فیسبوکش تقدیم به شما!

Saturday, April 26, 2014

لبخند در تلفظ نامت ضرورتیست

فکر کن که بچه‌های نسل من با چی بزرگ شدن...
با هلنا...
با صدای آلن دلونی که یادش میده بگه "طلا چیز بدیه هلنا!"
با دوست داشتن "نامزد" مردم!
باشعرهایی از این جنس:
"شعار من چیست؟
آزادی 
قانون من،
نیروی باد است
و وطن من،
دریا
ای وطن عزیز...
من...
من عدالت را به طور عادلانه تقسیم میکنم..."

:-)

و من، نگار، یک جفت گوش میخواهم:

تا عدالت را، عادلانه تقسیم کنم...
باشد که درخت دستهایم، کشیده‌تر شود...

دیرترنوشت از نوشته‌های سروش پاکزاد، کتاب دوزخرفات:
اندر باب انسان 
آدم ها دو دسته اند: آدمهای بدبخت و آدم های نادان.
آدم های بدبخت آنهایی هستند که فکر می کنند جمله ی فوق درست است.
آدم های نادان آن هایی هستند که نمی دانند جملۀ فوق درست است.
آدم های بدبخت، آنقدر بدبختند که حتا نمی توانند نادان باشند.
آدم های نادان، نادان‌تر از آنند که بخواهند بدبخت باشند.
بدبختانه آدم های بدبخت نمی توانند خودشان را به نادانی بزنند.
نادان ها حتا نمی دانند که خوشبختند.
نادانی که بداند نمی داند، بدبخت شده.
بدبختی که بدبختی اش را نداند، نادان شده.
بدبختی ِ آدم نادانی که بخواهد بدبخت شود؛ مثل نادانی آدم بدبختی است که بخواهد نداند.
ندانستن ِ خوشبختی از بدختی بدبختی بدتر است.

Friday, April 25, 2014

سلسله موی من و سلسله مدار شب...

جانا روا نباشد، خونریز را حمایت...

نقطه.
پینوشت: بی نقطه

Thursday, April 24, 2014

Seventy million out there...

کره‌ای ها باز شاهکار زدن! خوبه! شنگوله! بخصوص تیکه حجاب تردمیلش خوبه :))
ستاره بود بالا...
شکوفه بود پایین...
قصه ما شد شروع...
قصه ما نبود همین...

حالا حالاها هستم... 
باید باشم.
*
And think about this: "11 Things You'll Regret In Your 30s"
1. The shoulds (You'll feel societal pressures in your 30s more than ever before,....)
2. Not spending time with parents
3. Putting work first
4. Spending time on negativity
6. Not putting yourself first
7. Not taking better care of your body
8. Not taking chances
9. Not saving and investing enough
10. Not traveling enough
11. Caring too much about what others think
Then, I'm looking back to myself and thinking maybe I started my 30s a bit earlier! shame!
well... I still have time! let's restart! :-)

Go for it:
"And it hardly looked like a novel at all,
I hardly look like a hero at all
And I'm sorry, you didn't publish this
And you were white as snow; I was white as a sheet
...
I should learn its language and speak it to you

بله بله.... به آرماش شعری پر از مزخرفات... بله بله... به آرامش تعداد قابل توجهی از 70 میلیون آدمی که بیرون از خونه من زندگی میکنند....

Wednesday, April 23, 2014

یک مهمانی کوچک دونفره خودم و خودم

درباره خودم، امشب، کشفی کردم... فکر نمیکردم هنوز بشه در آستانه سی سالگی، آدمیزاد اینقدر برای خودش ناشناخته باشه... نوع کشفم، کمی بار غم داره. اما درمجموع هم شادم و هم از خودم راضی‌...
ماجرای همون ماهی ئه که راستش چندان هم دیر نشده که از آب گرفتم.... تازه است!
خوشبینم. باید باشم و هستم...
دلم برای نگار شاد بدجوری تنگ شده. نگاری که نه تنها خودش شاد بود، دنیا رو با صدا و چشمهاش شاد میکرد... رفته بود. نمیدونم کجا. نمیخوام هم بدونم کجا. صداش کرده‌ام و برگشته. نزدیکه... پشت دره... صداش رو میشنوم...
میدونم باز تنهام میذاره... میدونم که حالا که راه رفتن رو یادگرفته، کم یا زیاد، پیش خواهد اومد که تنهام بذاره... با هوا و بیهوا... اما کشف امروزم کمکم میکنه درهم نشکنم... دیگه نشکنم... نباید بشکنم...
امشب دلم میخواد تا فردا می بنوشم من
زیباترین جامه‌هایم را بپوشم من
با شوق بی حد باغچه هامون رو صفا دادم
امشب تا میشد گل توی گلدون‌ها جا دادم من
بعد از جدایی‌ها آن بی‌وفایی‌ها فردا تو میایی
بعد از گسستنها آندل‌شکستن‌ها فردا تو میایی
نگار شاد برمی‌گرده... باید برگرده... -تنها- برمیگرده!
و من یاد گرفته‌ام که -تنها- شاد باشم.
و من و خودم، فردا، مهمانی داریم...

Tuesday, April 22, 2014

Life can show its happy faces too :-)

از شنگولیهای زندگی... فارغ از شدنی بودن یا نبودنش:
"We really like the art you submitted and think it will perfectly suit this new exhibition. For that reason we’ve decided to offer you a place in the exhibition...
The exhibition will be held at the Menier Gallery in London, a new arts venue based in a former factory located between the Tate Modern and the Shard. The show will run from the 28th of July to the 2nd of August 2014 as part of the S.L.A.M. (http://www.southlondonartmap.com) art and culture event..."



----- سلام -----

و لنز جدید....
هوراااا هوراااااااا!

و این متن از بوبن، هدیه‌ای آگاه، به خودم.... 
چقدر بوبن دوست دارم. چقدر...
دوست داشتن کسی در حکم خواندن اوست.در حکم آن است که بتوانیم تمامی جمله هایی را که در دل دیگری است بخوانیم... آنگاه که بدین سان سرگرم خواندن دیگری می شویم، به او امکان تنفس می دهیم، یعنی او را هستی می بخشیم... هولناکترین اتفاقی که می تواند میان دو انسان دلبسته‌ی یکدیگر روی دهد، این است که یکی از آن دو گمان برد که همه چیز دیگری را خوانده است و این سبب گردد که از او دور شود، چرا که با خواندن است که می‌نویسیم، اما به نحوی بس اسرارآمیز، و دلِ دیگری، کتابی است که بتدریج نگاشته می‌شود و جمله‌های آن می تواند با گذشت زمان "غنـــــــــــــا" یابد. ساخت و پرداخت دل آدمی، تنها آنگاه به نقطه پایان می رسد که مرگ آن را از میان ببرد. تا واپسیـــــــــــن دم، محتوای کتاب می تواند تغییر پذیرد. تا آن زمان که دیگری زنده است، خواندن آنچه می خوانیم پایان نمی پذیرد. 
کریستین بوبن از کتاب "نور جهان"
و این جمله‌های دزدی از دوستم و عکسی که همراهش کرده بود:
هر مرد بایستی دستانی عضلانی و قوی داشته باشد. برای کار. برای جنگیدن. برای عشق بازی. برای نوشتن و برای محافظت.


قدم زدن دوست دارم. آواز خوندن دوست دارم. خندیدن و عکاسی و رقص دوست دارم... دیوانگی دوست دارم... اما گفتگو. لازمه. حیاتیه. برای لبخند نگار، و هر زن دیگه‌ای، گفتگو حیاتیه....

دیرترنوشت: فهمیدم 11 صبح این رو پست کردم و بعد آپدیت کردم رو بعضی نوشته‌هایی که یادم نیست چی بودن! گیجم. شادم. شادمانی بی/با سبب....

Monday, April 21, 2014

در باب سلیقه شما آدمیزادها!

دارم فکر میکنم چی میشه که این عکس با 153 لایک اون هم فقط تو 23 ساعت، رکورد "لایک" های عکسهای پروفایلم رو میشکونه؟
و همون آدم که من باشم، با تقریبا همون زاویه و کادر، این عکس رو داره که به زور سه تا لایک داره:
بله بله! اون موقع که من عکس دوم رو گذاشتم، بماند که برای هفت ماه هم پروفایلم بود، 1000 تا دوست نداشتم، اما 500-600 تا که داشتم! تو بگو تعداد فرندها نصف، پس بدون احتساب محاسبات پیچیده ریاضی، تعداد لایکها باید نصف نه، لااقل یک سوم بشه که؟
آدمیزاد توی عکس هم که تغییری نکرده... باز اگه بحث دختر و پسر بود یا بچه و بالغ بود، گیری چیزی میشد تعریف بشه... اما این آدم با اون آدم واقعاً چندان فرقی نکرده...
موها چندان تغییری نکرده (به نظر خودم دومی حتی جذابتر هم هست!)... تازه نیش بازی بوده که دیگه نیست... چشمهای شنگولی بوده که الان نیست... 
فکر نمیکنم داشتن پس زمینه محو هم چندان تأثیری داشته باشه... بحث تکنیک عکاسی هم میتونم به راحتی بگم برای 90 درصد مخاطبهای پروفایل من اصلاً مطرح نیست!
هرچند به تجربه فهمیدم که عکسهای پروفایل "هنری" جذابند... اما هنری‌هایی جدابترند که توی مقیاس کوچیک مربعی هم، جذابیت خوبی داشته باشن، مثلاٍ وضوع رنگ یا خوانایی فرم گویا باشه و یا به عبارتی در حد پروفایل، صورت رو خوب نشون بده... مثلاً این یکی هرچند به نظر خودم عکس قابل اعتنایی ئه، اما چون thumbnail قضیه یه مربع خطخطی قرمز و سیاه میشه، بیشتر از 47 "لایک"  نگرفت.... میتونم تصور کنم همون لایکها هم فقط کسایی زدن که عکس رو کامل کلیک کردن و لذتش رو بردن... تو دوتا پروفایلی که بالا گفتم اما شرایط یکسانه.... حجم صورت و خوانایی اون به نست کادر، یک جوره تقریباً...
باز به تجربه میگم، چیزهای دیگه ای هم توی لایک زدن بی‌تأثیر نیست.... از بیرون بودن پر و پاچه زنانه و لنگ آویزون و دهان نیمه‌باز بگیر تا انواع آرایش و "داف" بودن/شدن! که خوب کلاً این عناصر تا حد خوبی تو هر دو عکس نیست! تعطیل! تو هر دو عکس، لبهام قاچ خورده! تو اولی، حتی بیشتر... و همچنین تعدادِ دخترِ بیشتر تو عکس، به تجربه تعداد لایک رو بیشتر میکنه! تعداد قربون صدقه رو هم همچنین....

بله! متوجهم! همه عالمان دانند: یک فرق هست. لباسم. و نوع کات کردن فریم عکس.... عکس اول یه دختر با چشمهای تاریک توی public وایساده، یقه‌اش افتاده و معلوم نیست تا کجا.... تا مرز فهمیدن، فریم کات شده... بله، آگاهانه کات شده. اصل فریم عکس رو توی بلاگم همون دیروز گذاشتم. مطمئنم اگه اون رو میذاشتم پروفایل، کم کمش 20-30 تا لایک و به عبارتی کم کمش 40-50 توجه، کمتر میشد.... تو عکس دوم روسری تا خود چونه رو پوشونده.... هیچ چیزی برای کنجکاوی نیست...
ماجرا رو سکچوال کردم و نکردم! قضیه سکچوال نیست! قضیه کنجکاویه... یه کنجکاوی گذرا که مخاطبش فقط پسرهای دگرجنسگرا نیستن... دخترها و کلاً هر آدمی با هر گرایش جنسی در معرضش قرار بگیره از دید من واکنش کمابیش یکسان نشون میده.... از همون نوع چیزهایی که بازاریابها زیاد ازش استفاده میکنند... وقتی هنوز چیز بیشتری برای کشف کردن باشه، تو جذبش میشی... حداقل بهش توجه میکنی... فارغ از اینکه بعد ازش میگذری یا درگیرش میشی، چشمهات میبینندش و روش برای لحظه‌ای هم که شده، قفل میشند! ذهن آدمیزاده دیگه... ذهن جذاب آدمیزاده...
این عکس هم مثال خوبی بود و هست: 
جدا از اینکه از من بپرسی، خیلی از لایکهای اون موقع واسۀ هیجان کوتاه کردن ناگهانی موهام بود و فارغ از اینکه حتی این عکس هم کمی از اون جنس کنجکاوی رو داره، اما در مجموعبه نظر من، به خاطر از بین بردن اون جنس کنجکاوی و نبودن هیچ لباسی، اون هیجان کشف کردن از بین رفته و ماجرا به 101 لایک ختم شده :-) زیاده، بله... اما به زیادی 150 در کمتر از یک روز نیست.... عکس شیطنت‌زایی هست، اما عکسش پر هیجانی نیست.... منظورم رو میرسونم؟!
- همیشه فانتزی از واقعیت زیباتره- 
چیزی تو این مایه‌ها...

روزی روزگاری (و هنوز البته!) اعتقاد داشتم تو لباس پوشیدن باید همیشه یک جا رو مخفی نگه داشت! جا برای فانتزی باز گذاشت... اگه دامن خیلی کوتاه میپوشم، یقه بسته باشه... اگه بازوهام رو با کنتراست بالا میندازم بیرون، شلوار پوشیدن موضوع پسندیده‌ایه!!! اگه تاپم کوتاهه و شکمم پیداست، لازم نیست دامن خیلی کوتاه بپوشم.... و جذابتر از همه اینکه اگه گونی هم بپوشم، اما گردن و سرشونه‌ام رو خوب نشون بدم، کار همه لباسهای دیگه رو میکنه! ذهن آدمیزاد دوست داره جاهای خالی رو با جذابیتهای بصری محبوب خودش پر کنه... وقتی همه چیز رو حاضر و آماده بذاری جلوی آدم، قشنگه... اما هیجان‌انگیز نیست!

آدمیزادهایی که من و شما باشیم، در حد سلیقه پاپ، سلیقه‌هامون قابلیت پیش‌بینی دارند. زیاد... ماها خیلی ساده‌تر از اونی هستیم که فکر میکنیم... رامتر از اونکه دوست داریم فرض کنیم... 

و خب، طبق معمول بلاگ خودم، از این تریبون استفاده نموده و موسیقی شریک میشویم...  
از عید گذشته، اما برای من هم روز نو ئه، هم حال نو!

پینوشت اول: و صد البته! در جریانم! هرچه لایک بیشتر، ماندگار شدن و پدیدار شدن توی فرندز فید جماعت هم بیشتر.... این موضوع اما، چیزی خلاف حرفهای من نیست....

پینوشت دوم: عنوان این پست کاملاً آگاهانه و برای جذب مخاطب انتخاب شده. برای جذب مخاطب، فقط کافی نیست کنجکاوی تحریک کنی... گاهی باید offensive باشی! و دعوت کنی به جدل... خووووبه! می ی ی ی چسبه! و اگه تا همین کلمات آخر خوندین، یعنی من موفق شدم! بیاین بحث کنین تا تهش! بله! >:)

دیرترنوشت:

اخطارنوشت

دست گرم توام را....
آرزوست.

Sunday, April 20, 2014

موسیقی درمانی در ساعتِ هیچ عصر

فکر کنم قبل از خوندن این آهنگ، "درخت زیبای من" خونده‌اند... کلی گریه کرده‌اند... تو هوای محشر بهاری راه رفته‌اند و پرتقال، جوانه داده...
برای من امروز، پرتقال جوانه خوبی داد...


"خونه". خانه‌مان بوی خوبی میدهد.... گلباران شده خانۀ ما...
ما، فائزه و من، دو مجرم خوشحالیم... غرق در بوی خوش بهار...
و من عجولترین زن زمینم. آنقدر که زنانگی‌ام را به حراج گذاشته‌ام...
بی‌خرد.
*
از نوشته‌های حنا عابدینی.... که به هوای عکس عالی (که قبلاً هم دیده بودم) و چند جمله آخرش بازنویسی‌اش میکنم....
دستم رو به سمتش دراز کردم و آروم روی شکمش گذاشتم .
- نه اینجا نه اینجا نیست!... انگار خوابیده... آهان!! وایسا ایناهاش ببین ببین!!
دستم رو گرفت و روی شکمش جابه جا کرد...
- اینجاست ...می‌تونی حسش کنی؟ اِه اِه ببین! ببین! داره تکون می خوره.
جالب بود که 2 تا آدم توی هم قرار داشتند.یکی توی دل یکی دیگه! یادمه تو بچگی نقاشی که بیشتر از همه به کشیدنش علاقه داشتم یه آدم با یه شکم گنده بود که دقیقا توی شکمش یه آدم شکم گنده دیگه بود و این جریان تا جایی که کاغذ 2 بعدی بهم اجازه میداد ادامه داشت (فک کنم از بچگی به فراکتال ها علاقه داشتم)
اما اون از کجا می فهمید که دست منو دقیقا باید روی کدام قسمت شکمش بزاره، یعنی اگه ما هم یه ماهی زنده رو بخوریم تا زمانی که تو شکممون در حال وول خوردنه می تونیم بفهمیم تو کجای معدمونه! 
کاش میشد وقتی میخوای یه احساس خاص رو به یکی حالی کنی که هیچی نمی فهمه دستشو برداری و بذاری روی نقطه مشخصی از قلبت و اینجوری شیرفهمش کنی!

*
میگویم زنده‌ام.
میگوید خودش خوب است... و من دارم فکر میکنم چه بی‌معنی حرف میزنم...
دیشب قبرها میگفتند زنده‌ای که زندگی نکند، مردگی کند، همان زنده نبودنش، به!
*
روزگاری با موسیقی فیلم ارتش سری، دردم می‌آمد.... امروز اما... با چه دردم نمیاید؟ ندانم...
روزگاری در خیابانهای تهران بی هوا و با هوا راه میرفتم و لبخند از صورتم ترک نمیشد... به آدمها با لبخند سلام میکردم... روزگاری از تعجب کردن آدم‌بزرگها تعجب میکردم...
امروز اما میدویدم تا لبخند را بازیابم. نبود... نیست... نمیدانم کجا فرار کرده... باز هم میدوم. پیدایش خواهم کرد... و از لبخند بیهوای پسرکی که روز پاک را به من درخیابان تبریک میگوید، تعجب نخواهم کرد...
امروز دنبال کتاب میگشتم توی کتابخانه. نبود. نیست. کلمات شادم را گم کرده‌ام... تا به We feel Fine رسیدم. خوب بود. خوبه. 

البته هیجان بود. هست. موسیقی درمان درد بیدرمان من است....
اینکه بگردم دنبال موسیقی رابرت فرنون و در نهایت به این موسیقی جذاب، برداشتی آلمانی از بازارهای ایرانی برسم... جذاب بود! هست:
ورژن اجرای فرنون که توی اسپاتیفای هست، خیلی جذابتر به نظرم اومد...
در همون اسپاتیفای، از فرنون، این کار هم هست: Persian Nocturne 
و در همون راستا کارهای دیگه‌ای هم کشف شد که فعلاً مشغولیم...

برم که خودم رو به موسیقی گرم و سرگرم کنم....
- و کارهای دگر.
- صد البته.
- هه.

پینوشت به خودم: روزی روزگاری تحقیقی در راستای زیباییشناسی پاپ خواهم کرد، بر اساس لایکهای عکسهای پروفایلم...
بسیار جدی!

نگاران وحشی

موهای سفیدم رو چیده‌ام. مثل آینه دق گذاشته ام روی کیبرد. دست که بهشون میزنم انگار وزغ از زیر دستم رد میشه... انگار یه موجود خیالی، اومده تو عالم واقع که هرچقدر هم لمسش کنم و خیره بشم بهش، درک حضورش برام سخته...
من هیچوقت بیشتر از یه دونه موی سفید، اون هم هرچند ماه یه بار نداشتم.... اینکه الان چند تار اینجا و اونجا در بیان و بتونم یه دسته از موهای سفید چیده شده درست کنم، برام یه حس گنگ غیرقابل درک داره....
با یه جور وسواس موهای سفیدم رو چیده‌ام. مثل آینه دق گذاشته ام روی کیبرد. دست که بهشون میزنم انگار وزغ از زیر دستم رد میشه...

فکر کنم بفهممش، اما دور باشم از آدمیزادی که موهام رو ده سال نگه داشته بود....
*
ویدئو و شعر و موسیقی....
برای بار دوم میذارمش. ولی خیلی حرف داره. با من و از برای من...
*
رفتم توی لاک انزوا. تمنای آغوش دارم، اما هر نزدیک شدنی رو پس میزنم... هر دوری‌ای رو هم با خشم رد میکنم. خودم و دیگران رو گذاشتم تو تنگنا. از خودم متنفرم. 
ولی میخوام که این آدم منفور، دوست داشته بشه. زیاد دوست داشته بشه.
*
گفت دلم برای صدای پر هیجانت وقتی برمیگشتی خونه و روزت رو با آب و تاب تعریف میکردی، تنگ شده. دلم برای خودت تنگ شده.
گفتم من هم دلم برای خودم تنگ شده.
فکر کردم من هم دلم برای خودم تنگ شده.
تعجب کردم که بعد از مدتها چیزی که گفتم و فکری کردم خیلی با هم متفاوت نیستند...
*
آشــــــــــــــــــــــوبم.
و آنچه باید در ابتدای دهه 20 زندگی میکردم، انگار امروز تازه تمنایش را دارم. 
دیـــــــــــــــــــــــرم.
آشــــــــــــــــــــــوبم.
*
از خوبیهای موسیقی:
*
from 'Things to Do Before Turning 30': 2am, walking alone at cemetery.
- Done!

Highly recommended! singing loud is encouraged!
*
اینجا زنی، رام کردن وحشی نگاهش را نمیداند....
*
نشود فاش کسی، آنچه میان من و توست....

Friday, April 18, 2014

شبگرد کوچه‌های مست...

قلم شهریار خوبه، اگه بنویسه:
حرف که می‌‌زدی، نمی‌‌شنید
داد که می‌‌زدی، نمی‌‌شنید
مشت که می‌‌زدی می‌‌شکست
*
رفته بودم شکار...
شکار شب پره‌ها...
لذت آواز خوندنهای شبانه تو کوچه پسکوچه های شهر، اولین ویدئوی من رو ساخت...

Wednesday, April 16, 2014

از دیوانگیها

اینجا زنی دیوانه،
تکیه بر باران داده،
دنیا را زیادی جدی گرفته،
ان را آبشار آبشار میبارد.

اینحا زنی دیوانه،
آوارگی رؤیاهایش را به تماشا نشسته،
چه چه میزند با لبخند،
راهی میکندشان به سفر

اینجا زنی دیوانه،
خیره مانده به راه.
چشم به راه خبریست
خبر بازگشتِ امید.

میداند.
میداند میاید.

Sunday, April 13, 2014

راه گم کرده ام

ساعت 3:52 صبح.
صدای چه چه پرنده های بیدار در تاریکی شب عاشقم میکند.
این دوست داشتن دشمن من است.
نوازش نسیم دم صبح گرمم میکند.
این گرما بیمارم کرده.

به قول ع.ک. اینجا سردخانه ای خودکشی کرده.

*
خشابت را زودتر پر کن آقا
من از گلوله هایی که بیرون مانده اند بیشتر میترسم.

علی کاکاوند.
*
نفسم مسموم است.
نوازش زیباست.
گاز گرفتن بازوی سفید مردانه، نیاز زن است.

Friday, April 11, 2014

خون آشام. بی قوه ادراک.

از تبخال بدم میاد. لحظه های ناجور زندگیم رو علامت گذاری میکنه انگار. و برای من عاشق عکاسی و ثبت کردن لحظه‌هام، این لحظه های لعنتی که کم هم نیستن، موندگاری رو داره تو زندگیم...

از تبخال بدم میاد. از اینکه ناجور بودن زندگی رو مثل یه میخ حک میکنه رو صورتم، بدم میاد. لحظه های ناجور زندگیم برای منن. برای تیکه گوشتهای داخل قفسه سینه ام. برای درون. نه بیرون. از اینکه تبخال، ناجورهای زندگیم رو مثل یه فحش پرت میکنه تو صورتم و به طبعش تو چشم هرکسی که گذارش بهم میفته، بدم میاد.

از تبخال بدم میاد. و بدتر از اون... بدتر از اون وقتیه که به بالش و پتو پناه میبرم، صورتم بی هوا کشیده میشه به بالش و... تمام. مزۀ خونیِ لحظه های ناجور زندگی تمام دهنم رو پر میکنه.

Thursday, April 10, 2014

mirror mirror on the wall

خوابم نمیبره.
و نسرینا خوب مینویسه.
*

From earlier today:

Is this black/dark theme thing kinda a fashion? whatever software or app is updating, they change their interface to metallic black theme... earlier, adobe programs were all updated and the most signification change was changing from gray to black and and now spotify moved from green to black.... what's going on on west coast? really?!
Looking forward to see future software updates in purple and orange! at least that is more exciting!!!

Wait a minute! you're updating, fine! but where is that damn "favorite list"?! Spotify?!!! I don't want to save my music, I want to continue favorite them!
*
Mirror mirror on the wall,
Where are my burning dreams?
Where is that host ship of my burning dreams?
Mirror mirror on the wall,
make up your mind...
my dreams can't be drawn.

*
لبخند.

رفتم که رفتم

دوست داشته شدن خيلي خوب است، حتی اگر دير شده باشد ...
شرق بهشت
جان اشتاين بک

شب به خیر

Monday, April 7, 2014

بوگو

بورخس.
رنگ.
نور.
باز.
باز.

*

داشتم دنبال موسیقی "آها بوگو" میگشتم که این رو دیدم توی یوتوب. حجم محشری از شنگولی خانوادگی.... خیییییییییلی چسبید!


خانواده شاد دوست دارم. خانواده شاد... میخوام. 

سر و ته، دیر

چهار روز از سیزده‌به‌در گذشته. با دوستهات میزنی بیرون. خوبه که میزنی بیرون. خوب میخوری. زیاد میخوری. سیری‌ناپذیر میخوری. مریض‌وار میخوری. مریض هستی و میخوری... بیشتر میخوری.
پهن میشی روی چمنها. کودند شاید. خیسند فکر کنم. زمین گریه کرده. دعوا میکنی خودت را که باز راه دادی به فکر کردن. اینجا فکر کردن ممنوع است. زل میزنی به عقاب بالای سرت. خیلی بزرگ است. دورت میچرخد. نصف بالش سفید است. خیلی پایین پرواز میکند. چرخ زدنهایش یاد لاشخور می‌اندازدت. باز دعوا میکنی با خودت. اینجا فکر کردن ممنوع است. پریسا میگوید عقاب، شاهین است.
دوستانت تلفن جواب میدهند. میبینیشان، اما نمی‌شنویشان. یاد گرفته‌ای نشنوی، وقتی نمیخواهی. نباید بخواهی. یاد گرفته‌ای به نبایدها احترام بگذاری به زور یاد گرفته‌ای، به زور گفتنها احترام بگذاری. تلفن عقب و جلو میشود. مثل آن گوشی های قدیمی که با سیم به شماره‌گیر وصل بودند. یک گوشی قرمز قدیمی با دوتا نیم‌کره گنده سوراخدار جلوی چشمت عقب و جلو میرود.  سوراخ‌ها بزرگ و کوچک میشوند. و عقاب، نه، شاهین دور گوشی قرمز میچرخد.
خوابیده‌ای. چمنها، از خشک شده‌های پارسال باقی مانده‌اند. خیلی زحمت بکشی، بوی کود میشنوی. زمین خیس است آخر. نه، نه. بوی سبزه تازه میشنوی. شکوفه‌ها را میبینی. فرزانه میگفت "گربه نوروزی" هم میبینی. تو خیلی چیزها میبینی. بوی چمنهای تازه نوروزی، گرسنه‌ات کرده. یک گاو، نمیتواند جلوی کاهدان را بگیرد. سخت است. بخصوص وقتی قرار نباشد فکر کند. تو قرار نیست فکر کنی. شبدر، چمن، کود... بخور. فرقی نمیکند.


خوب خوابیده‌ای. "جمع کن برو خونه". میروی. بیرون بوده‌ای، خوب خورده‌ای، خوب خوابیده‌ای. آماده‌ای برای زندگی کردن. برای ادامه دادن زندگی.

Saturday, April 5, 2014

اتاق سبز قورباغه‌ای

آشفته‌ام. نمیدونم از چی و کی. حدسهایی میزنم، اما واقعاً نمیدونم از چی و از کی...
درمانم آرزوست. آرامشم آرزوست.



میخوام از خیلی چیزها بگذرم. نمیشه انگار. لعنت که نمیشه.
یک اتاق آبی میخوام. برقصم و آواز بخونم و... همین.

دیرترنوشت: چند هفته‌ای هست که بیصبرانه منتظر یک ایمیلم. هرروز با وسواس ایمیلم رو چک میکنم و خبری نیست.
...
حتی نمیدونم چه ایمیلی!
دیرترنوشت دو: شاید فقط میخوام مطمئن باشم که ایمیلی وجود داره که توی اون میتونم "مخاطب خاص" باشم.
نمیدونم.
دیرترنوشت قول-میدم-آخر: خشونت علیه زنان یعنی من نمیخوام کار کنم اصلاً! ولی مجبورم! بله!
دیرترنوشت پررو: من کی پای قولم سفت و سخت وایسادم آخه؟ هان؟
نمیشه که بشه.... لااقل سخت میشه که بشه....

Friday, April 4, 2014

بگذار نگذارم...

باز آوریل شد و باز پادکست-ناک شدم.

و اینکه از صدای خودم در کمال آماتوری، خوشم میاد:
این یکی رو که توی تخت دیدم و همونطوری افقی هم ضبط کردم:
هیچ کدوم این کارها ادیت نشدن. همون بار اول خوندم و ضبط شدن و آپ شدن... صدای تلق و تولوق تابلئونه به گمونم :)

Thursday, April 3, 2014

جسد بی‌هویت

اینک  ازکلمه  "حجم" زیاد استفاده کنی، اما بنویسی‌اش "هجم"، یعنی، از ایرانی بودن دور بشی اما چیز دیگری هم نباشی یا نشوی. 

سیاه پوشیده‌ام امروز.
به انتظار نشسته‌ام. سوگ را پیشاپیش سر داده‌ام.
من مرده‌ام. به مرض سرطان ریه.


پینوشت: دیشب خواب دیدم پراتیک را کوسه‌ها خوردند. درد داشت.

بازگشت

عشق، برگشته.
ناباورانه، تعصبم را به تماشا نشسته ام.
تعصبم،
تحملم،
تحجرم،
تنفرم،
تزلزلزم،
ترحمم،
تنزلم...
تو نام ببر.