Thursday, February 10, 2011

زندگی یک ایرانی ایران پرست در بلاد کفر

1. یعنی رادیو فردا دوووووست دارم! در نقش یک دوست دار دیکتاتوری (در ایران)، دقیقاً فکر می کنم نقش یک خبرگذاری تبلیغات چی رو خووووب و خنده دار بر عهده می گیره! بماند که نزدیک روزهای مهم که می شه، هی آهنگ های سبز می ذاره و فقط هم سبز می ذاره و در کمال دموکراسی گری چندان از بقیه نمی ذاره. مدل خبر دادنش هم باحال می شه! نمونه خبرگذاری: "کروبی رو امروز، پشنه نیش زد. دلیل پشه این بود که کروبی همراه با موسوی و خیلی های دیگه گفتن که "بیست و پنج بهمن مردم می آن تو کوچه" و بیست و پنج بهمن خیلی مهمه و مردم یادتون نره ها، حتماً بیاین تو کوچه و آدرس دقیق، از میدان امام حسینه تا آزادی و اگه می خواین زنگ بزنین ما تا نقش جی.پی.س براتون بازی کنیم و سر ساعت بیاین و خلاصه که خیلی مهمه بیست و پنج بهمن و مردم بیاین تو کوچه و این بود خبر ما درباره پشه..." یا این که: "ما قول می دیم که حسنی مبارک چند ساعت دیگه بره... به نظرتون 25 بهمن چی می شه آیا..." تهش هم جمله معروف: "همچون همیشه، تنها، همراه ما باشید"... به این می گن دموکراسی دلنشین یک دیکتاتور که من باشم...

2. دیشب ترسیدم. این که من با خودم حرف می زنم، می گم، می خندم، دعوا می کنم، کلافه می شم و غیره خیلی طبیعی محسوب می شه. تو کوچه و خیابون و خانه. ایران هم همین بودم. بلند بلند... موضوع اینه که تاحالا فارسی بوده خب... برگردم به دیشب: دیوان شمس آوردم که بخونم. باحال بود و لذت می بردم تا... یهو دیدم دارم انگلیسی فکر می کنم و حرف می زنم با خودم. "بندۀ خدا تو داری شعر فارسی می خونی، اون وقت انگلیسی تفسیر می کنی؟"؟؟... پووف! یه نموره ترسیدم. هویت مغز من الان دقیقاً کجاییه؟ یه جایی متعلق به دریاها و اقیانوسهای میانی آمریکا و ایران؟... پووووف.

3. و این که امشب شب مهتابه، حبیب و طبیب و خدا و خرما و غیره را همه با هم می خوام!!! و این که شبِ شب هم که نیست! درواقع لنگ ظهره.

No comments:

Post a Comment