Thursday, April 30, 2009

Entry for April 30, 2009

هو العجيب – غريب!!!!

دارم بلاگ يک آدمي را مي خونم که يک زماني خيلي واسم مهم بود! خيلي، يعني خـــــــــيلي!!! خيلي طول کشيدم و خيلي بيشتر زور زدم که از کله ام بره بيرون!!!! حالا... خيلي فرق کرده ام! اون نه احتمالاً! اما من خـــــــــــــــــيلي فرق کردم!!!! احتمالاً از همون ثانيه اي که پامو گذاشتم تو دانشگاه
.................................
يادم باشه يک روز بنويسم که واقعاً چه شانسي آوردم در قبول شدن توي ويرجينيا! نمي خوام بگم جاهاي ديگه بده! خب مسلماً اگه کمبريج بودم بهتربود! اما اگه تگزاس بودم مثلاً....اینجا که قراره برم، هوا خوب! زمين ساخته شده خوشگل، زمين ساخته نشده خوشگل، يکي از پر "تاريخ" ترين مناطق آمريکا، منطقه پر از ساختمون خرابه! (نام پر مسمايي که دايي فرهاد روي ساختمان هاي مورد علاقه من گذاشته!)، دانشگاه ساخت توماس جفرسون محبوب، سطح (تقريباً) بالاي دانشگاه، سطح خيلي بالاي گرايش من (خدايي اين خووووف شانسه!) نزديکي به واشنگتون و نيويورک.... مهم تر از همه نزديکي به خوانواده!!!!
بابا هميشه ميگه من واسه هر قدم زندگي ام شانس آوردم! هميشه هم من عميقاً ناراحت مي شم و البته هيچ وقت هم بابا هم متوجه نمي شه! (هيچ وقت هم سعي نکردم بهش بگم! بابا با من شوخي مي کنه! کاري با هر کسي و هر جايي انجام نمي ده!) اما خداييش هرکي روند زندگي منو بببينه همينو مي گه! حتي خودم هم ته دلم همينو مي گم! چه برسه به بقيه!!!
فقط مي تونم يک دليل بيارم! کاملاً احساسيه! از ته قلبم اين جوري درکش مي کنم: تا وقتي من شادم، به خوبي دنيا باور دارم، به تقدير اعتماد مي کنم، و خلاصه سعي مي کنم هديه اي باشم براي دنيا، دنيا هم به من هديه مي ده! چرا نده؟!!!!
الان دوباره ملت مي گن: پر روي بي معني پر ادعاي عوضي!!!! هـِي خوشو جار مي زنه و فکر مي کنه چه لعبتيه.... چي بگم خُب!!! مطمئنم بخشي از جهان هست که نه من درکش مي کنم، نه حتی مي خوام و تلاشی می کنم که درکش کنم! شايد اين حرفا کاملاً درست باشه و بخشي از همين دنياست که می گم...
.................................

وبلاگ نويسمون يک جا نوشته:
"پارسال وقتي ميخواستم از ايران خارج شم٬ يکي از استاد هام تو شريف يه چيز عجيبي بهم گفت، بهم گفت که از اين لحظه ديگه تا آخر عمرت تو حسرت به سر ميبري، اگه اون ور آب باشي دلتنگ ايراني و اگه اينجا بموني در حسرت بعضي چيز هاي اونور."
راست مي گه! بدجوريم راست مي گه! من هنوز نرفته ام! بدتر از اون! حتي شروع هم نکرده ام.... (هيچ قانوني نوشته نشده که به من ويزا مي دن)
همين!
.................................
بهزاد راست مي گه! اما من خودم را زدم به اون راااااااااااااااااااااااه!
(اينو نوشتم که بعداً در موردش توضيح بدم! هروقت واقعاً تصميم گرفتم که برگردم تو راه! وقتي که وقتش شد....)
................................. ................................. .................................
واي! باورم نمي شــــــــــــــــــــــــــــــــه!!!
اينجا يک اتفاق مهيج واسم افتاد!!!
بازم همين فقط!
نمي گم چي شد! چون شادي براي يک چيز کوچيکه! ممکنه خيط بشم و دوست ندارم دوباره جنجال کرده باشم براي هيچي! اما دنيا! تو اينو بدون که من ازت شديداً راضيم!!!
بچه که بودم بيشتر و با فاصله کم از هم، شانس مي آوردم! مثلاً توي تموم بازي ها، جفت 6 حق مسلم من بود!!! فکر کنم حالا چون شانس هايي که لازم دارم، چند بعدي تر، پيچيده تر و بزرگترند... خلاصه انرژي بيشتري از روح عالم مي بره!!!!!!!!!!!!!! باز هم شانس می آرم اما فاصله زماني شانس هام بيشتر شده! نامرديه که غر مي زنم و نا اميد مي شم!!!
.................................
فکر کن! فقط فکر کن! براي بار دوم، حدود 10 ماهي clearance ـِش طول کشيده!!! واي! دوباره همه حالم رو گرفت! به جاش ترس گذاشت! علي کشفي هم گفت مال خواهرش 5ماه طول کشيده بود ها!!! :-S
اگه شانس بيارم و قدم اول را با موفقيت طي کنم، براي قدم دوم 2 يا ديگه حداکثر 3 ماه وقت دارم.
:-s
اَه!
.................................
اين بشر يک حساب سر انگشتي هم کرده، که اوضاع من بر اون هم مزيده!!! وقتي 27 سالش بوده، آينده اي که مي ديد اين بود (نمي دونم آخرش چي شده!!! چون هنوز به آخر بلاگ نرسيدم!!!) تقريباً داشت با خودش عَر ميزد که "داشتم با خودم حساب ميکردم من کم کمش تا سي سالگي گير درسم" تازه اين بشر دکترا که مي گرفت، (مي گم، هنوز نخوندم ببينم آخر اين فيلم سينمايي چي شد!) کلي موقعيت داشت براي کار!!! (به خاطر سوابقش، کاملاً منتظرش بودند!) حالا برگرديم به من! تا حالا چند بار با خنده اينو به بچه ها هم گفتم! اما جدي جدي افتضاحه!: توي 25 سالگي مي خوام فوق شروع کنم!
قابل ذکره که دوستاي هم مدرسه ايم يک سال زودتر از من به مفهوم دانشگاه، نوعاً از جنس تهران يا شريف نائل شدند! من درسمو 6 ساله، اگه بخوام مودب باشم، 5.5 ساله تموم کردم و اونها 4 ساله... با حساب اين که من يک سال هم زود شروع کردم به تحصيلات (!) الان اون ها از من 2سال جلوترند و حقشون هم هست که الان به فکر انتخاب اسم بچه شون باشن که قلي باشه يا نقي!!!! (بماند که بچه فرزانگاني ها اغلب دير ياد يک مفهوم مي افتند: ازدواج!!!)
داشتم حساب مي کردم: فرض کن که بتونم دوتا مستر (معماري+تاريخ و نقد در معماري) بگيرم! تو ويرجينيا مي شه 4 سال! بعد دکترا شروع کنم که متأسفانه يا خوشبختانه، توي رشته زيباي ما اين دوره 6 سال طول مي کشه! (راستش تمام فکرم اينه که مي شه آيا به مستر در طراحي شهري هم فکر کرد يا نه!!!) تازه در اون وقته که قصد مي کنم شروع کنم کار کردن حرفه اي!!! قبلاً قصدم اين بود که يک سال ايران باشم، يک سال آمريکا! در همين لحظه با احساس بدبختي شديد، بي خيال شدم! بالاخره يک قبرستوني مي مونم ديگه!!! نتيجه اخلاقي اين که نگار در 30 سالگي تازه مي خواد سعي کنه و دستشو بکنه تو جيب خودش!!! مسلماً بعدش هم تازه وسواس مي گيردش که به ازدواج هم بايد فکر کرد!!! (بله! اون آقا هم 30 ساله بود که درسش تموم مي شد! اما اولاً اون "آقا" بود و معمولاً آقايون بچه دار نمي شن! دوماً همسر محترمش 8 سال ازش کوچيکتره! موقع نوشتن اون بلاگ تقريباً با هم مزدوج/نامزد بودن. يعني مبحث ازدواج حل شده بود!!!!!!!!)
خلاصه اين که من بهتون قول مي دم که اگه در 40 سالگي بچه دار شدم و سالم مونده بود، اسمش را بذارم قلي!!! (بعدش هم سرپرستيشو مي دم يکي ديگه! من از پس بزرگ کردن خودم بر نم آم! چه برسه به يک بچه ي ديگه!)
واقعاً که! اصلاً بي خيال! اصلاً من نمي رم مصاحبه! چه شکنجه ايه؟!!!!! خداييش 6سال معماري علم و صنعت بهم ياد داد که "يا سعي کن چيزي را که دوست داري به دست بياري! يا اين که مجبور مي شي چيزي را که داري دوست بداري!!!!" (نه من، نه دانشگاهم، اصلاً اينقدر فيلسوف نيستم! اين جمله مال برنارد شاوه!) من دارم شديداً خودم را مي اندازم تو چاه!!! و بايد هم دوستش داشته باشم!!!
:-S
تمام وسواسم، خوندن دکتراي Architectural Criticism توي هاروارد بوده + خوندن مستر آو ايسلاميک آرکيتِکچِر توي اِم آي تي!!! حالا که دارم بهشون نزديک مي شم، پشيمونم آقا! پشيمونم!
امشب براي بار هزارم داره بارون مي آد! منظورش چيه؟؟؟؟ اَه! خسته شدم از بس براي هر کار خدا منظور تراشيدم و فکر کردم نشانه ايه تا به من چيزيو حالي کنه!!!
مي دوني چي داره از داخل فرسوده ام مي کنه؟؟؟ هدف غايي من ايرانه! ايرانه که به آموزش و Criticism نياز داره!!! به خاطر اون دوست دارم که جون بکنم!!! جامع العلوم باشم! به قول مقاله لعنتي که خودم نوشتم:
I believe in Inclusive Design!!!!
اما (يک اما بزرگ!) اگه ايران منو نخواد چي؟؟؟ و لازم به ذکره که اوضاع معماري ايرانم شديداً داغونه! اما هيچکي به نقد منصفانه و سازنده اش و حتي شيوه هاي غلط آموزشش فکر هم نمي کنه. چيزي که بتونه دوباره يک مسير بده به معماري در ايران.
اصلاً گرايشي هم به اين معنا نداريم! فقط يک گرايشي هست به اسم مطالعات معماري اونم تا جايي که من مي دونم فقط توي بهشتي... شباهت خيلي کمي به اين که من مي گم داره وحتي معمولاً بچه ها به عنوان آخرين انتخابشون توي کنکور مي ذارنش!!!.....................
هـــــــــــي!!! به اون 30 سال عمر اضافه کن حداقل 5سال براي جا انداختن موضوع....
حالا اين بحث ايران را مقايسه کن با اين موضوع که گرايش نقد معماري، سخت ترين گرايش براي قبول شدنه. حداقل توي هاروارد و اِم آي تي که اينجوريه... يک مثال مي زنم: حداقل نمره تافل براي قبولي در رشته برق توي اِم آي تي 60 ه! (توي سايتش هست! باورتون نمي شه برين ببينين! من هم پرينتشو دارم!) براي فوق و اکثر گرايش هاي دکتراي معماري 100 مي خوان! تا اينجاشم خيلي عجيب نيست! توي خارجَه، معماري گرايش زيادي به رشته هاي علوم انساني داره و مفهوم ارتباط و "زبان" توش خيلي مهم تر و سخت تره از رشته هاي فني.... جالب اينه! دکتري نقد معماري که از ديد ماها پوچ به نظر مي آد و خنده داره، تافل 114 مي خواد!!!! ديگه خودتون برين تا بقيه شرايطش!!!! (براي کسايي که نمي دونن، نمره تافل از 120 حساب مي شه)
خدايي اميدوارم فکر نکنين دارم از خودم مي تعريفم که به به! من چه باحالم و اينها.... ولش کن اصلاً! همون 5سال که گفتم!!!
توضيح عکس: ندارم! فکر کن يک عکس از خانواده بسيار بزرگ ما گذاشتم...
پي نوشت1: من اين پست را کاملاً اجق وجق نوشتم!!!!! توضيح: اول بسم ا...را نوشتم. بعد دو سه تا جمله که يادم باشه پاراگرافهاي بعدي چي مي خوام بگم! بعد قسمت حساب سر انگشتي! (يعني آخر کار!) بعد قسمت بالاييش، بعد پاراگراف اول و در آخر تکميل قسمتهاي نصفه! واقعاً که!!!!
:D
پي نوشت2: وقتي اين بلاگ رو با هوالعجيب-غريب شروع کردم، هيچ ايده اي نداشتم که اين قدر پُست عجيب غريبي مي شه!!! اول پيدا کردن بلاگ آقاي استاد که سبب شروع پُست بود. بعد اون خبر زيبا.... اريکاي عزيز که بدون جنجال زيباترين هديه در موقعیت فعلی را بهم داد.... مشتاق ديدنشم. به شدت! سوم نويد يک سفر تووووووووووووووپ به شمال غرب ايران! چهارم چيزهايي که همچنان دارم توي اين بلاگ دوستمون مي خونم! هرچند راستش ديگه اصلاً آدمي نيست که بتونم زياد تحملش کنم، اما گوشه هايي از اتفاقات زندگيش، براي اين برحه از زندگي من واقعاً خوندن داره! انگار اين هم يک شانس ديگه است که خدا از آسمون برام پرت کرده پايين! دوسـِـــــــــــش دارم!!! (خدا رو!)
پي نوشت3: کليد واژه اين پُست: شانس! اَه! از اين کلمه بدم مي آد! تازه بهش اعتقاد هم ندارم!!!!!!!!!!!!!
پينوشت4: چرا من اين قدر نوشتن ر دوست دارم؟ باور کنين هميشه با اين قصد مي آم که بيشتر از يک جمله ننويسم! بعد مي گم خُب حالا يک پاراگراف به جايي نمي خوره! و بعد (الان) سر بلند مي کنم مي بينم 4 صفحه Word شده!!! واقعاً بايد به اون بنده دايي که مياد و لطف مي کن و وقت مي ذاره و مي خونه احترام بذارم؟ واقعاً بايد کمتر کله بخورم؟! يک لحظه خواستم نظرخواهي بگذارم، کاملاً پشيمون شدم! اگه بگيد که "کمتر بنويس!" نه مي تونم، نه مي خوام که گوش کنم!!! به اين مي گن دموکراسي!
پي نوشت5: من به کروبي رأي مي دهم! شما چطور؟!!!!
پي نوشت 6: سروش! من هنوز منتظر راهنمايي هات درباره کتاب روان شناسي اجتماعي هستم ها!!!
پي نوشت 7: اين جا ساعت 5:07 صبح! من واقعاً بي کارم!!!
:-S

Friday, April 24, 2009

Entry for April 24, 2009

هو الرشید

خبر خاصی نیست... یک کم دلشوره دارم و اضطراب... به دلایل واهی... در واقع می شه گفت به نوعی خوشی زیر دلم زده...
...
رشته ای که دوست دارم قبول شدم... 16 جون وقت ویزا دارم و با کمی خوش شانسی، می تونم به موقع سر کلاس هام باشم... آرزومه که هم خوابگاهی و دوست چینی پیدا کنم! واسه گرفتن ویزا مولتی یک ریز دعا می کنم تا بتونم کلاسهای اروپایی، آمریکای جنوبی و شرقی را هم شرکت کنم. با بچه های انجمن علمی دانشکده آینده در تماسم. شبها خواب بلند بلند آواز خوندن کنار خوابگاه می بینم. نقشه می کشم که بالاخره برم و رانندگی یاد بگیرم... آینده به نظر یک جاده مستقیم به سمت خوشبختی به نظر می آد و...
...
در واقع مشکل همین جاست! هروقت همه چیز خیلی به نظر مرتب می آد، احساس می کنم سرنوشت نیم کاسه بدی برام زیر کاسه های جلوی روم در نظر گرفته.... به همین راحتی مطمئنم که ویزا نمی گیرم! تازه این خوبشه! اگه نگیرم، به خودم می گم خواستم، نشد... بدتر از اون وقتیه که برم سر کلاس هامو...
من دوست ندارم دوباره شاگرد آخر یا یکی مونده به آخر باشـــــــــــــــــــــــــــــــــم!!!! نمی خوام دوباره تجربه مدرسه تکرار شه! نمی خــــــــــــــــــــــــــــــــوام!!!!
...
I JUST wanna be the best!
...
این جمله لعنتی توی 6 سال اخیر واسم عادت شده! می ترسم که از دستش بدم! :-( این “be the best” لزوما! توی همه چیز نیست! نمی تونه هم که باشه.... اما اسلحه من، عصای من برای مبارزه با زندگی، برای راه رفتن توی جاده های زندگی زبان بوده! حرف زدن بوده!
...
از رفتن به جایی که زبانشونو نمی دونم می ترسم
:-(
می ترســـــــــم
:-(
...
حالم خوب نیست... یأس فلسفی نیست. یک جور دلشوره است. یک جور سرما خوردگی از درون!
...
فکر کنم خارجکی "بچه ها، توروخدا واسم دعا کنین" می شه
“hey guys, wish me luck!”
برای من فرقی نمی کنه! هرکدوم به اعتقاداتتون بیشتر هماهنگه... همون!
...
توضیح عکس: فکر کنم این عکس نزدیک خوابگاه Lawn بچه های undergrad باشه... فقط عاشق اینم که این جوری ولو بشم رو زمینها و خر بزنم!!!!