Wednesday, May 30, 2012

نسیم زنده...

وقتی خوابت میاد، وقتی گرمته و خسته‌ای اما وقتی باید خودت رو بیدار نگه داری تا به پرواز برسی.... خودت رو میسپاری به موسیقی و ... نوشتن... دوست داشتم بنویسم "قلم"... که کاش قلم بود که بیمعنی شده این روزگار، قلم و مداد و خط خوش!

خودت رو مجبور میکنی بعد از سالها ویدئو Sexy Sexy Lover رو از گروهی ببینی که برات همیشه با You're My Heart, You're My Soul و Diamonds never made a ladym زنده بودند... با Hundred Years....... و فکر میکنی هنوز که مدرن تاکینگ رو با موی بلند دوست داری... به درازای رؤیاهای بلند... و با جاه‌طلبی بسیار...

وقتی سال تولدت خونده شد:

Oh I cannot explain
Every time it's the same
Oh I feel that it's real
Take my heart
I've been lonely too long
Oh I can't be so strong
Take a chance for romance
Take my heart
I need you so
There's no time
I'll ever go

Cheri Cheri Lady
Goin' through emotion
Love is where you find it
Listen to your heart
Cheri Cheri Lady
Livin' in devotion
Always like the first time
Let me take a part

Cheri Cheri Lady
Like there's no tomorrow
Take my heart don't lose it
Listen to your heart
Cheri Cheri Lady
To know you is to love you
If you call me baby
I'll be always yours

I get up and get down
Oh my world turns around
Who is right, who is wrong
I don't know
I've got pain in my heart
Gotta love in my soul
Easy come but I think easy go
I need you so
All those times
I'm not so strong

Cheri Cheri Lady
Goin' through emotion
Love is where you find it
Listen to your heart
Cheri Cheri Lady
Livin' in devotion
Always like the first time
Let me take a part

Cheri Cheri Lady
Like there's no tomorrow
Take my heart don't lose it
Listen to your heart
Cheri Cheri Lady
To know you is to love you
If you call me baby
I'll be always yours

آه دخترک سالهای 80... چه بخوانی و چه نخوانی، محصول تضادها و زندگی شاداب میان تمام این تضادهایی... شاد باش! بزی و عشق کن! دخترک گیلاس، دخترک آلبالو، دخترک تمشک... شیرین و ترش و شور باش و باش و خودت باش..."به قلبت گوش کن"...
دخترک شیطان، دخترک صیاد، اینبار با آوای صید خودش... خوشخوشان به سمت دام میره...با لبخند، با آرامش... با چشمان باز...


گرمه... گرم ئه... نسیمی لای موهایم آرزوست...

Tuesday, May 29, 2012

پرش

"مقیم" ایران ماندم! تا فردا چه بخواهد برای این پرنده...

نگار...

آماده جهیدن است... نه یک جسد... در دیوار!

مقیم آمریکا... با شعر... با موسیقی....

"من ندانم هیزم تر کی فروختم به این حکیم توس"...
و من ندانم کی و کجا و چه زمان، چه خوبی در کودکی و نوجوانی کرده‌ام که لبخندهای امروز را هدیه دارم و شعرهای عراقی را میراث...

yeah.... nothing comes from nothing....
*
خونه خاله لیلا... شبهای گرم و تاریک... موسیقی... عکس... و دوسه خط شعر که به ذهنم می‌آیند و میروند... که ذهنم پیاده روی کلماتند این چند روز...

"با یار به بوستان شدم رهگذری   ***   کردم نظری سوی گل از بی‌صبری
آمد بر من نگار و در گوشم گفت   ***   رخسار من اینجا و تو در گل نگری؟"
~ عراقی

هربار که میومدم دی‌سی، احساس میکردم اومدم خونه... الان، باز اومدم خونه، اما دلم برای "خونه" تنگ شده! سه روز نشده و میخوام برم... خونه! Champaign... و هنوز "اتاقم" رو ایران میدونم... شده‌ام سه بام و سه هوا!

*
فردا برای تمدید پاسپورت میرم... فردا رسماً در پاسپورتم ثبت میشه "مقیم آمریکا"... و دارم فکر میکنم که نگار، "مقیم" آمریکاست...
*
نگار زندگیش تغییر کرده و میکنه... و همچنان لبخند داره... این همه هراس همیشگی من از تغییر... کو؟ چی شد؟ کجاست؟!... هست هست هست... اما من لبخند دارم و راضی‌ام و راضی که نه، با سر دارم بیش از همیشه شیرجه میرم تو زیباییهای زندگی...
*
بهزاد من، یکی از زیباترین زیبایی‌های زندگی من، داره تلاش میکنه به دنیا بیاد!!! بهزاد من داره به دنیا میاد... بهزاد من داره میاد... 
*
در سه-چهار روز گذشته، بعد از سه سال، Paul دیدم تو دی‌سی... اون هم دوتا! هربار میبینمش، هجوم خاطرات واسم تداعی میشه... دلم سوپ میخواد. تو کاسه هایی از نان.... تو رستوران فرانسوی که زیر بشقابیهاش، نقاشیهایی از مردان، مشغول کار در مزارعند... خوردن و نوشیدنم آرزوست... با بابا!
*
شادی مسری ئه! امروز که عکسهارو آپ کردم، باز یادم افتاد. شادی مسری ئه.
*
"این عکس میتونه جایزه داشته باشه"... یعنی این جمله بمب انرژی بود برام... جدی! 

وقتی آدم بی دلیل و با دلیل، به این مرحله میرسه که شاید باید بخشی از ذتهاش رو حذف کنه، چون نهایتاً شده اقیانوسی به عمق یه میلیمتر، همین تک جمله‌ها، که میدونی لزوماً اساس آنچنان حرفه‌ای هم ممکنه نداشته باشند، اینقدر بهت انگیزه میدن... 
حداقل حداقلش رو حساب کنی، انگیزه میدن برای همچنان لبخند زدن... 
*
و حرفهای دگر...

Tuesday, May 22, 2012

بزم شور و جنون و آتش

عرفان... همیشه من رو مدهوش خودش کرده... 
اما تا خودم پایدار نباشم، نمی تونم حتی نزدیکش بشم... و امروز باز پایدارم... استوار...
که باز "ابن عربی" گرفتم در دست... باز وسوسه‌ها... باز و باز و باز... لبخند از خوانایی دنیا... لبخند از زیبایی دنیای استعاره‌ها...

من مبشره این زمینم... که ابن عربی هم بود... که فراموش شد، مثل یک رؤیای شیرین... من نیز هم. فراموش خواهم شد...
*

تم امروز، وقتی از خواب پا شدم... 
اما من دو سه بیت آخر رو بلد نبودم. این شعر کاملش، زیباتر هم هست....
"آغاز و ختم ماجرا لمس تماشای تو بود
دیگر فقط تصویر من در مردمک های تو بود"...
*

دیشب داشتم فیلم "خواهر موزارت" میدیدم ( که البته وسطش خوابم برد! فیلم قشنگی به نظر میاد... باید دید!)... با موبایل و توی تخت، با چرغ خاموش! که یه لحظه لازم شد چراغ رو روشن کنم... آروم بلند شدم که کسی بیدار نشه و چراغ رو روشن کردم! چراغ که روشن شد، یادم اومد که اتاق تهرانم نیستم... که "کسی" تو خونه‌ام نیست که با راه رفتنهای 3-4 صبح من بیدار شه... یادم اومد که تقریباً سه سال و تحقیقاً دو ساله که تنها زندگی میکنم! "تنها"... عین یه جور اکتشاف بود واسم! نشستم رو تخت و شروع کردم به حرف زدن با دیوار... نمیدونم چقدر این تنهایی ادامه پیدا میکنه! نه که تنهایی بدی بوده باشه ها! نـــــــه! اصلاً.... اما نمیدونم چقدر ادامه خواهد داشت... قول دادم به خودم که مثل خیلی دیکه از لحظه‌های زندگیم، کیف لحظه لحظه‌اش رو ببرم...
*

امروز صبح آواز آواز آواااااز میخوندم.... می رقصیدم... به یاد خاطره هایی که هنوز ساخته نشده اند... رژیاهای نه دور، که نزدیک...


*

نمیدونم چه ابن عربی و چه ابن سینا و سهروردی و ملاصدرا... از چی زنهای اون موقع خوششون میومده! واقعاً بدون Dove و Nivea و امثال اون، یکی مثل من با موهای "قلیونشور" مانند و پوست خالخالی، میتونسته جذاب هم باشه؟!

به قول آرش حجازی تو کتاب کی‌خسرو، "مشی، اولین مرد روی زمین، از خدا پرسید: خدایا چرا زنها را اینقدر زیبا خلق کردی؟ خدا جواب داد: برای اینکه دوستش داشته باشی. مشی پرسید پس چرا عقلش درست کار نمیکند؟ خدا جواب داد: برای اینکه تو را دوست داشته باشد."
واقعاً هم همون خدا جنس مذکر رو میشناسه و بس :))
*

هیه! بلاگم هم مثل لیست موسیقی‌ام میمونه! قر و قاطی!

Monday, May 21, 2012

به خاطر...

دارم فکر میکنم که "مرا به خاطرت نگه دار..." یعنی چی... "به خاطر" یعنی چی...
به خاطرت...
در خاطر، در یادت، در هر آن زندگیت....
در خاطره‌ات، در یادهای دور و درازت، در گذشته و حال و آینده ات...
به خاطر خودت... برای خاطر خودت، به حال دل خویشت...
به خاطرت... به ارزش مسئولیتهایت...

تو خبر ز حال من داری و من ز حال تو... سحر ندارد این شبهای "ما"... که خاطرت و خاطرم خواب در چشم ترمان میشکند...

شادم و پر آرامش... لحظه های کوچک زندگی رو... دوست دارم!

پینوشت: خیلی خیلی خیلی خوووووبه وقتی در خاطر کسی نگه داشته شده‌ای و تو هم کسی رو در خاطرت نگه داشته ای... وقتی "ما" تعریف میشه....


Sunday, May 20, 2012

فکر...

1. آدم با سربازی که تو میدون جنگ وایساده، اما از جنگیدن خوشش نمیاد چیکار میکنه؟!


2.
"سیاه پوشیده بود، به جنگل آمد .. استوار بودم و تنومند
من را انتخاب کرد
دستی به تنه‌ام کشید تبرش را در آورد و زد .. زد .. محکم و محکم‌تر
به خود می‌بالیدم، دیگر نمی‌خواستم درخت باشم، آینده‌ی خوبی در انتظارم بود
سوزش تبرهایش بیشتر می‌شد که ناگهان چشمش به درخت دیگری افتاد، او تنومندتر بود
مرا رها کرد با زخم‌هایم، او را برد
و من که نه دیگر درخت بودم، نه تخته‌سیاه مدرسه‌ای، نه عصای پیرمردی
خشک شدم
بازی با احساسات مثل داستان تبر و درخت می‌مونه ..
ای تبر به دست ، تا مطمئن نشدی تبر نزن
ای انسان، تا مطمئن نشدی، احساس نریز .. زخمی می‌شود ... در آرزوی تخته‌سیاه شدن، خشک می‌شود"

و.... "هــــــــــــــــــی زندگی"...

نتیجه:
هه! گاهی شماتت خودت، خیلی آسونتر از راه حلهای دیگه است... حتی اگه حق نداشته باشی! 
...خواب در چشم ترم میشکند...

پینوشت برای خانواده‌ام: زندگی من خوبه! نگرانی ندارم/نداره! اگه غرنامه مینویسم، از بیکاریه! نه غم دارم و نه هیچی! زندگی هم کلللللللی خوبه! این روزها فقط وقتم و به عبارتی بیکاریم زده بالا! به قول بابا "بیکاری به ماها نیومده"! من یکی دچار مالیخولیا میشم لااقل.... تا بعد دوباره سر خودم رو گرم کنم... این روزها میشینم و خودم و دوست و آشنا رو تجزیه تحلیل میکنم و با کلمات فکرهامو میریزم بیرون... همین...

پینوشت: از توهین بدم میاد! بعصی کلمات بار توهین دارند! گاهی هم بار اینکه طرف رو خر فرض میکنی... فعلاً اشاره مستقیمم به "خوشی ها..." ئه که میشه تکیه کلام....

*
بعد از تحریر نوشت:
"مادر من، جان من حتی به یک بشکه نفت نمی ارزد"...
چشمان خسته من
در انتظار پاداش خویش...
آرامش یک روح، یک زوج.... بیگناهی را در بهشت جایگاه هست... بهشت من زمینی اما... تمنایم آرزوست...

آن شیرین زبان...

نعره موسیقی رو تو گوشم دوست دارم... صدایی بلندتر از وزوزهای مدام ذهن من...
دریای تردید... امیدی برای پاره کردن زنجیرم آرزوست...
آری آری... دیوانه زنجیری.......

Saturday, May 19, 2012

بعضی آدمها...

بعضی آدمها....

یه موجودی وجود داره، یه پارچه آقا! دکترای مملکت، خوش بر و رو، قد و قامت سرو رو جیبش گذاشته، هنر از هر انگشتش میباره... فقط... مشکل بزرگی نیست ها، یه "فقط" کوچولو ئه! واسش اینجریه که کلاً چه نگار و چه سکس آبجکت!!!!!! شرمنده عفت کلام! خیلی شرمنده اما آخه عین سگ عصبانی می کنند آدم رو... کله سحر (هفت صبح)... چشم باز میکنی، میری تو فیسبوک، میبینی این آقای گل و بلبل، که سالی یه بار ازت خبر نمیگیره، باز تا شنیده که داری میری دور و برش... (واسه تزم باید برم سمت لس‌آنجلس، میخوام تنظیم کنم سر فارغ‌آلتحصیلی تارا برم) یهو بهت باز علاقه‌مند شده... اون هم نه هر علاقه‌آی که... ادبیات دلبریش... و تقریباً دستور داده‌اند که زمانم رو تنظیم کنم لان موقع که براشون راحتتره اونجا باشم!!!! من که برنامه و پلان خودم ندارم که! منتظر وقت ملاقات از ایشونم فقط!!!!!
اه! مرده‌شورش رو ببرند! خدایا من چرا از این لس‌آنجلس متنفرم؟ 

چرا؟! من که همیشه سعی میکنم خیلی خیلی عادی همه جا ظاهر بشم... حداقل خیلی عادی در مقیاس خودم...
خیلی زور داره که دختر باشی و آرزویی داشته باشی تو این مایه‌ها که کاش قیافه ‌ای نداشتم... یا بترسم از خوشپوشی، چون این آدمها رو اعصابند... چر آدم نباید بعضی نعمتهارو بخواد؟! از ترس همنوع، زیبایی و این شور و هیجان رو نخواد؟!
این رفیقمون آخه فقط یه نمونه است... واسه من اوجش شده و من حساس تر... اما کی میدونه که پر نیست اون مملکت و دیگر ممالک از این برادران ارزشمدار، سرشار از عقده... سرشار... سرشار....
بابا مرد حسابی... من آدمم! این مخ لعنتی هم کار میکنه، تمام "زن" بودنم تو جسمم خلاصه نشده... مطمئنم که نشده... چرا اصرار دارند بعضی ها...!؟! خیلی بده! به خدا درده! هنوز با همه تلاشی که برای "نرمال" نگه داشتن خودم کردم،گاهی پیش اومده که وقتی یکی از دوستان غیرمنتظره میاد و میخواد بغلم کنه، بدن من واکنش نشون میده... منقبض و مورمور میشه.... اون بنده خدا هم میترسه که چی شد! مگه چیکار کردم که ترسوندمش؟! 
که هنوز یه کم که فضا شلوغ میشه، تو صف باشی یا هرچی، یهو شلوغی های تهران و کیش واست زنده میشه... نگاه ها و لمسهای بیجا.... انگار دنبال شکار میگردند...
که هنوز نسبت به بعضی اعضای فامیل، با ترس نگاه میکنی... با ترس به یاد میاری... که مسن یا جوون، چه 9 ساله بودی و چه 18 ساله، باید "بالغ" میبودی که مراقب باشی... مراقب خودت باشی...
تازه خیلی هم اعتقاد دارم که من از بهترینهام... اعتقاد دارم که تأثیر مستقیم مامان بابام و فرصتهاییه که تو دوران بلوغ در اختیارمون گذشتن (بحث طولانیه)... اما این فوبیای "ترس از موجود مذکر" رو کم ندیدم که... این ترس که موجودات مذکر فقط یه جور زنهارو میبینند اون هم، همون که گفتم، سکس آبجکت! فکر نکنم برای واژه "زن"، در ذهن این جماعت کلمه دیگه‌ای تعریف شده باشه..... پوووووف... چیزها شنیده‌ام و دیدم.... اینقدر بگم که تو سختتر میتونی دختری از ایران پیدا کنی که بتونه خیلی ساده و راحت و "نرمال" با پسر ارتباط برقرار کنه... بی ترس... بی فوبیا... بی این نگرانی دائم که من همیشه باید "مراقب" باشم... و چقدر چقدر چقدر اسباب مشکلات روحی شده واسه جامعه نسوان سرزمین من...
میدونم  تک تک دختران ایران چنین بلاهایی سرشون اومده.. بلاهایی که یه ترس همره با انزجار از "مرد" واسشون ساخته! منی که شوت بودم و بوق، با اون مدل لباس پوشیدن گل و گشاد، با اون ریش و پشم و سبیلهای شاه عباسی رو صورتم، از لطف این برادران ارزشی در امان نبودم...چه برسه به بقیه... یک بار استاد مرسده اینها، تو کلاس ویرجینیا ازشون پرسیده بود چند نفرتون تاحالا assault رو تجربه کردین؟ هم ارزش با rape نیست خوب... یعنی به فیزیک ماجرا نمیرسه.... فقط این حس تجاوز... حس ناامنی... از اون کلاس 100 نفری، در این بلاد کفر، غیر از یک نفر، تمام دخترها، تماااام دخترها دستشون بالا بوده! اون یه نفر رو هم من میشناسم! مرسده هم میشناسه! بنده خدا به طرز بیمارگونه‌ای سرشاااار از ترس... سرشار از فوبیاست!... اینجا که آمریکا ئه و خداییش من نگار خیلی خیلی حس امنتری دارم، اینجوریه، ببین ایران من چه جوریه...
چرا موجودات مذکر، بدون اون نگاه های لعنتی، به اندام زنانه، کارشون نمیگذره؟! هرجای دنیا که باشن؟! ایرانیهاش بی‌تعارف بیشتر...؟!
یادمه یه بار از دست موجودی (از نوع مؤنث) عصبانی بودم در حد بنز! سر نمره و اینهای دانشگاه! تمام نمره های کلاسیش سر اون درس خاص، ناقص بود و از هرکی کمتر نبود، از تارا که کمتر بود... یه کاره، بی هیچ توضیحی نمره آخر ترمش شد 20!!!!! تنها بیست کلاس! فرشید که عصبانیت من رو دید و میخواست آرومم کنه، خیلی آروم و خونسرد اولین سؤالهاش این بود: -"خوشگله؟" -"آره، چطور؟" و دلم فشرد که میدونستم راه رو چه سریع رفت... و بعد "خب مطمئنی خدمات اضافه نداده؟".... دلم گرفته بود! میخواستم عررر بزنم... از این حقایق بود که آدم میخواست عق بزنه... خدمات اضافه تو مملکت ما لااقل اصلاً کار فیزیکی نیست که... فقط زن باشی... و کمی "مهربان تر"... و بعد ملتی انگشت به دهان که چه دختر خوبی داریم، زیبا و درسخوان!!! و ملتی انگشت به دهانتر، که چرا نگار که دوستهاش خرخون صداش میکردند، نمره هاش رو 15 میگرده! شخص من، باز با همون قیافه پاچه بز دو سه باز تو همون علم و صنعت مورد لطف و تقاضای اساتید قرار گرفتم... دیگه بخون تا ته ماجرا... تو اون درس خاص، من شدم 14 و تو درسی که 60-70 درصد نمره رو پروژه گروهی تعریف میکرد، همگروهی هام شدند 19.... نمیگم که هرکسی نمره خوب گرفت، خدمات اضافه داد، نــــــــــه به خدا... اما تمام نگاه آدم، پر میشه از شک دیگه.... خیلی خیلی خیلی سخته که همچنان فارغ‌التحصیل شی با این نمونه ها، و یا "مهربون" نشده باشی و یا همچنان بی عقده به آدمها نگاه کنی...
هه! زنانگی تو اون مملکت و این مملکت نمره ها بالا و پایین کرده که مپرس...

این دخترکانی که اینجا میبینم، سرشار از مشکلات عاطفی و روحی... دلم میسوزه... به خدا دلم میسوزه...

اه! دلم میسوزه... از این موضوع صحبت متنفرم! و دلم پررررررررررررره!

و البته که همچنان از لس‌آنجلس متنفرم! (و مار دم در خونه آدم سبز میشه! چرا موضوع تز من باید عدل بیفته اونجا خووو... (دست من نیست، مطالعات آماری من رو کشیده اونجا)

Friday, May 18, 2012

موزیک ویدئو-نوشت

شهر من شمپین... شهر من لبخند...
سهر من یک شهر کوچیک با کارهای بزرگ...
شهر من بزرگ، زیر آسمون خاکستری...

"شهر من"... دارم یاد میگیرم که دیگه من نیستم برای انتخاب شهر من! شهر من خودش میاد! خودش برام تعریف میشه... و دیگه مهم نیست... مهم نیست اراده من برای اضافه کرد "من" به شهر...
دارم یاد میگیرم که دلخواه من محو میشه توی سرنوشت... که آرزوهای بزرگ، جون میبازند تو روزمرگیهای کوچیک...

شاید الان در بهترین حالت بتونم بگم "قاره" اروپا رو ترجیح میدم به "قاره" آمریکا... اما حتی اون هم دست من و دوستان من نیست، وقتی زندگی خودش بارش رو پهن میکنه رو شونه‌های آدم... شاید روزی زندگی بین کوچه فلان و خیابان بهمان دست خود آدم بود بیشتر... الان نیست! باید باور کنم نیست...
خاکستری... روز به روز رنگ قویتری میشه... تو زندگیِ محصولاتِ "زندگی" (life of the life's products)... که من باشم و تو...

تو این روزگار، کشف موسیقی، جون میده به آدم... به من... و به تو...
*

این اوج صدای من... فرصت پرواز میخواد... با تو.
*
نمیدونم... حکمت این داد زدن من چیه! خیلی بی‌انصافیه که بگم این ویژگی "طبیبیان"یه... مگه بهزاد طبیبیان نیست؟ مگه عمو محمود و عمه سودابه طبیبیان نیستن... اصلاً مگه داد زدن ارثیه؟! به فرض محال که باشه... مگه دلیل شد؟! آدم ارث بد رو هم میبره دکتر و درمان میکنه...
بدتر از این دلیل ظاهری، عصبی میشم از دلیلهای دیگه‌ای که تو ذهنم میان و میرند... "دلیل"... آدم دنبال دلیل میگرده که از بنیاد ماجرا، مسئله‌ای رو حل کنه... من انگار دنبال دلیل میگردم، تا کاری رو که میکنم، خودم و کارم رو، توجیح کنم...

من چه حقی دارم که چون کسی رو دوست دارم، چون کسی برام مهمه، سرش داد بزنم؟! اعتماد به نفسش رو ازش بگیرم؟ برای کسایی که دوستشون دارم، نگرانم، برای خودم بیشتر از بقیه... 
این اخلاق، این رفتار، بیشتر از هرچیزی، باعث تنهایی میشه... خودِ منِ نگار "طبیبیان" این رو خوب میدونم...
- حالا باز هی ادامه بده...
*
خیلی ابلهانه است اگه بگم «دلم برای توسکانی تنگ شده... برای آفتاب و صدای گاوها و بوی علف... »؟ دلم اخیراً برای جاهایی تنگه که جز اسم، چیزی ازشون نمیدونم... انگار که بهشتی ساخته باشم از اسم... از نام... از آوای یک کلمه...
فکر کنم من بیشتر دلم برای یک سری "حس" تنگ شده... همونطوری هم الان حس میکنم که مدتهاست تو لندن قرن 17 زندگی میکنم! هرچند یک ماهی هست که بعد از یه بارون طولانی و خیابونها و زندگی تو لباسهای خیس، آفتاب زده...

عصر تو فیسبوکم نوشتم «داشتم با کامپیوتر کار میکردم... یک لحظه انگار دنیام عوض شد... خیلی کمتر از یک لحظه. حس کردم الان از ماشین پیاده شدم، دارم عرض خیابون ولیعصر رو رد میشم که برم تو آرین جین، خرید... تازه از "باغ" اومده بودم... مامان هم بود. شدیداً زنده بود. خیلی زنده. حس نبود... زنده بود...»... و برای نگین نوشتم: « فکر نمیکنم دیگه بحث من، بحث احساسات زنده نسبت به خاکی که بهش میگم "وطن"، باشه... احساساتی که نزدیک سه سال ازشون میگذره، دیگه هرچی باشند، زنده نیستن! حسی که داشتم تو اون چند لحظه، نه دلتنگی بود و نه غم و نه شادی و نه دژاوو... فقط انگار یه لحظه تو زمان و مکان جابه‌جا شدم... برام خیلی خیلی عجیب بود...
در ضمن... تهران شدیداً خوش بگذره! حتماً خودت بهتر از من میدونی، اما سعی نکن خاطره های دیروز رو زندگی کنی! تهران امروز رو تجربه کن و حالش رو ببر!»

اعتقاد دارم به حرفی که زدم... اگه روزی روزگاری برگردم ایران، قول دادم به خودم که دنبال خاطراتم نگردم... فقط خلق کنم... چه خاطره و چه زیبایی و چه...
میخوام که برم ایران امروز رو ببینم...

و چقدر سخت بود نوشتن و اعتراف به اینکه خاطرات من دیگه "زنده" نیستند... نمی دونم دیگه چه چیزی رو "زنده" دارم... شاید یک لبخند... و چشمهایی که هنوز میدرخشند...
*
قدرت عشق رو با صدای بوچلی گوش نداده بودم...زیباست... هرچند انگار صدایی دارد که خفه شده تو این آهنگ... که آزاد نیست.. که شاید عَشَقۀ عشق کنترل و خفه کردتش... آزادی صدای سلین دیون رو نداره، اما صدای مردانه، برازنده این آهنگه... خدایی یه سری آهنگهارو مرد باید بخونه خو!!!
اون جاییش که شعر رو عوض کرده و میگه "Caues you're my lady and I'm your man".... دوووووست دارم!
من صدای این مرد رو دوست دارم... و کلماتش رو... و قامتش رو... و چشمهاش رو...
*
روزی روزگاری نگار موهای کلفت و سیاهی داشت... از شبق مشکی‌ترک! 
گذشت اون روزگار! موهام شدیداً نازک و شکننده شدن... رنگشون و بعضآ جنسشون من رو شدید یاد موهای مامان می‌اندازه اخیراً...
*
اگه آدم کار نکنه چی میشه؟! دارم اخیراً به این زیاد فکر میکنم، تو خودآگاه و ناخودآگاهم! بیخیال شدن تمام رؤیاها و جاه‌طلبی‌های زندگی چه مزه‌ای میده؟! که خانه دار بشم... 

"خانه"دار بشم! یه خونه مثل این:
فکر کنم به روحیاتم بخوره! تازه لازم نیست توش "آروم" باشم! حتی میتونم "وحشی" باشم... هر روز و هر لحظه...
دلم میخواد "خانه"دار باشم...
*
رقص در خیابانهای خالی، بی انتهای شمپینم آرزوست. ساعت دو نیمه شب...
با پیراهن مشکی دیشب، باد وزان لای ساق پاهایم، تق تق پاشنه های کشف روی آجرفرش خیابان... برقصم تا صبح، بخندی تا فرداها... با چشمهایت!

از رقص گفتم... یادم باشد آموزش دهم... آنچه را خود بلد نیستم... یادم باشد تکرار کنم، آنچه را در تمام عمر کرده‌ام: آموزش آنچه خود بلد نیستم! چه خلاقیت و معماری باشد و چه دیگرآزاری و چه رقص... چه باک!؟!

well... فوقش کوری عصاکش... زیبایی دگر!
میرقصم... میرقصانم... حتی اگر چشمهایم بسته باشد...
به هرحال، روزی، روزگاری... باید یاد بگیرم "زندگی را زندگی کنم"....

پینوشت اول: همچنان موی کوتاه به سلین خیلی میاد! بله!
پینوشت دوم: دیشب 12 تا امروز 11 خوابیدم، بعد 5 تا 8 خوابیدم، الان هم خوابم میاد! به نظرت که زیاد نیست، هست؟! (حالا من هی میگم در زمینه خواب عین شتر اقدام و ذخیره میکنم، بگو نه!)

***
بعد از تحریر نوشت:
در ساعت چهار صبح... من دلم چیپس میخواد، یک ساعته که گنجشک بیرون میخونه... و هوا تاریکه و چشمهای من خمار.. نامطمئن برای گذشتن از عرض کوچه به منظور... خرید چیپس!

Tuesday, May 15, 2012

The hunger is feeding me

بعد از مدتها شاید، یه موج شدید یأس فلسفی حمله کرده.
دیشب افتضاح خوابیدم... نه که عمیق نباشه یا چی، اتفاقاً عمیق بود و همه چی! اما با بغض پا شدم و حضور آکشیتا هم هیچ کمکی نمیکنه. یه فشار "درد" بزرگه که انگار قرار نیست رفع شه... رفع نمیشه...
احساس میکنم  خودم و زندگیم و لبخندهام مصنوعیه. احساس میکنم دارم به زمین و زمان دروغ میگم... احساس میکنم نیستم اون چیزی که نشون میدم. نیستم اون چیزی که باید باشم... یک آدم متظاهر خودرأی... جاه‌طب ابله...

کاش حضور آکشیتا و خنده های زیاد، بدون عمق و حتی جفتمون از دیشب تا حالا کمک میکرد... کاش...

خودم رو دوست ندارم. و این یک مسئله جدیه!

*
یأس فلسفیه دیگه. میآد و میگذره... اما دااااغون میکنه ها..... داغون که... فرسوده میکنه...
*
این روزهام رو، این جور روزهام رو دوست ندارم. خودم که هیچ، دیگرانی رو آزار میدم که واقعاً نمیخوام... نمیخوام... گفتم هزار بار: از آزار دیگرانی که دوستشون دارم متنفرم... اما کنترل این فشاری فروخورده، بدترم میکنه... 
نگار باا یا پایین بره، دوست داشته باشه یا نه، باید لااقل به خودش اعتراف کنه که این بعد  افسرده وجودش، این بعد ناکام هم وجود داره... بهش بها نده، آزادش نذاره... طوفان راه می‌اندازه....

باید تنها باشم. کمی تنهایی برای گریه کردن و خودم رو بیرون ریختن و... شاید خلاص!

اشک...
کاش راه حل بود.

**

اضافه شد: 


از کارهای ناتمام متنفرم! و خودم سرشام از ناتمامی... ناتمامی...

دلم زخمه خاک میخواد... راه رفتن و حس کردن خاک داغ کویر... رفتن و ترکهای زمین دیدن و کوه‌های دور دست... قله‌های دست نیافتنی... باور حضور "دست‌نیافتنی"...
دلم نسیم میخواد لای لباس توری... تنهایی کویر... کویر... تنهایی... تنهایی خودم با جسم خودم... با خاک... با آفتاب... تن داغ...

موهای قرمز وحشی، جمع شده تمثال یک گوجه بالای ابرو... اخم عاشقانه... آ زادی یک انتخاب...
دلم دویدن در کویر میخواد... که چشمه ها بجوشند از سر تماس سرانگشت پاهای زمخت من و خاک پاک کویر...
کویر...
لیزای تنها... فریاد میخواد... که کمتر متنفر باشه از خودش...
کمی کمتر... کمی...

جهان بیهمتا... آسمان آبی... روز عادی... نگار... نگار... نگار...
شاید اینقدر تکرا، بدتر باشه... اما خودم رو دوست ندارم.

تقصیر خودمه. "گناه" خودمه... کوتاهی های خودمه...

*

بیدار شو مرد! من رو بکش بیرون از این حال لعنتی خودم... آفتاب زده! نمیبینی؟!
- دوستت دارم!

*
به گمونم دلم یا "تهوع" سارتر رو میخواد، یا خوندن رمانی از ساد، و یا برگشتن به فروید...

Sunday, May 13, 2012

فقر فرهنگی

اینجانب فقر فرهنگی دارم!

در راستای اینکه یه کوه کتاب خونه است که میخوام مامان اینها برام بیارن، و رد راستای اینکه 2 ساله کتاب جدید، ادبیات، هنر، فرهنگ تو حلقومم نرفته! و در راستای اینکه واسه ترم دیگه TA گرفته‌ام و نونم قراره روغنی بشه، فکر کردیم که بالاخره سری بزنیم به آدینه بوک و جرئت کنیم موازی با نمایشگاه کتاب، چندتایی کتاب بزنم به بدن! چندتا کتاب رفت در سبد خرید و بخصوص ذوق اریک  امانوئل اشمیت و هاینریش بل نمودیم، زیاد زیاد! هانری کربن و سیاحان صفویه هم که آذین سبدمان شدند، فراوان! بعد بسی بسی ذوق کردیم که سرجمع سبد خرید شد 60,000 تومان و یادی کردیم از دیار که ورق و کتاب و کلمه ارزونه...

موقع خرید، با دو گزینه متفاوت هزینه پست، کتابها شد:
1. پست هوائی به خارج از کشور (2,158,500 ریال)
2. پست اکسپرس به خارج از کشور (1,754,500 ریال)

و ما متوجه شدیم که فقر مالی، فقر فرهنگی میاورد و همان به که اول درس بدهیم و پولدار شویم، بعد "خرده" ولخرجی کنیم... که ادبیات، در فرهنگ فعلی ما، "خرده" است و بس!!!

پینوشت: بهزاد! یعنی من مــــــــــــــــــــــی کشمت اگه با کشتی از لندن بیانین این یکی بلاد کفر! من حسوووووووووووووووووووووووووودم!!!! و بیچاره گوش دوستان کنار من که از دیروز که خونده‌ام این نظریه خوشگلت رو، از جیغ و فریاد من در امان نبوده! 
:((((((((((((((((((((((((((((((((

Friday, May 11, 2012

قصیده‌های آسمون


شنگولناک...

غذا با بهروز و مامانش، کلی آرامش‌بخش بود... 
هشت و نه شب برسی خونه. خسته، اما با لبخند... نفهمی چی شد، فقط شش صبح چشمهات رو باز کنی... از لحظه ای که رسیدم خونه رو یادم نمیاد تا شش صبح! خوب بود!
صدای بابا رو شنیدن به عنوان اولین صدای صبح، خیلی خوب بود...
خنده هار ریز و درشت با مامان کلی حال داد...
صدای مامان ایران رو شنیدن کلی چسبید...
صدای فرزاد میلانی هم رقص و شنگولناکی صبحم رو تکمیل کرد... 

مهری خانم، مامان، مامان‌ایران، نینا، خاله پوران، زن‌عمو صدیق... روزتون مبارک!


Wednesday, May 9, 2012

I used to dream...

I dreamed a dream....
I dream a dream....

نمیخوام با بودنم دیگری رو آزار بدم. به صرف بودنم، به صرف نگار بودنم با شلختگی ها و بی‌برنامه ریزیها و بی‌توجهی‌هام... به صرف چیزی که خودم بی قید و رها بودن میخوانمش و دیگران بی‌مسئولیتی...
که صادق باشم، فکر میکنم دیگران درست میگن...
نمیخوام دیگری رو با بودنم آزار بدم و فکر میکنم که میدم. دیگرانی که دوستم دارند رو آزار میدم...

شاید هم نباید باهام حرف زد... حرفی که شنیده نشه، چه فایده داره گفتنش؟!....
- با خودت! می خوای حرف بزن و میخوای نزن...

خودم رو دوست ندارم.

و فکر نمیکنم توانایی زندگی کردن رؤیاهام رو داشته باشم...
کاش اینقدر دوست داشته نمیشدم! راحتتر میتونستم از خودم بگذرم...
*
امروز بعد از نخوابیدنها، در عین اینکه میدونستم چقدر کار مونده، عکس ادیت کردم و پرینت گرفتم و قاب کردم و الان به دیوار اتاقمه... شیرین بود این "وقت تلف کردن منطقی"... وقتی از خواب پاشدم و چشمم به تابلو افتاد... عمیقاً چسبید...
*
"I dreamed a dream in time gone by
When hopes were high and life worth living,
I dreamed that love would never die
I dreamed that God would be forgiving.

Then I was young and unafraid,
When dreams were made and used and wasted.
There was no ransom to be paid,
No song unsung, no wine untasted.

But the tigers come at night,
With their voices soft as thunder,
As they tear your hope apart
As they turn your dreams to shame"

احساس میکنم شور زندگیم پوچ ئه...
یه جورایی سرشار از حماقت و بلاهت...

خودم رو دوست ندارم.

***
نه... نه... ناتمام!
این کلمات، همین چند کلمه و دیگر هیچ... سیرابم نمیکنه...
باید بگم، از خودم، مغزم، تفاله روحم...
از اون نوشته های طولانی، که شیره ذهنم که نه، اما لااقل عرق ذهنم رو دربیاره و بکشه بیرون...

با موسیقی، با شعر، با فریاد... 12:10 شب...
و با معماری، عشق دیرین!

- Shit Happens!
- There is A difference between sh*# happening and living within sh*#, you know....

So paradoxical to live in shit and filled with... high-end of  feelings... peak of love symphony of ... of... nothing!

*
بیا و شاد بزی...
*
کنار رود دان، کنار رود پیدرا، کنار زاینده‌رود یا کنار همین کانال باریک آب شمپین بشینم و شک بریزم...
کنار رود... کنار آب.... 
کاش تهران بودم و روی کنال آب، خرید میکردم!... 
دختر تهرانی، زندگیش مقل شهرش تناقض داره... دختر تهرانی، روی آب، خرید میکرد... گوشواره میخرید...
تناقض هم نیست آخه... فقط بیربط ئه... مثل بیربط نوشت‌های من...

اوج میخواهم... اوج....

تمنای رفتن و یک شب کنار پارک نشستن... و نعره زدن... نعره سکوت شاید... دلم تنهایی اش را میخواهد عق بزند... 
تاحالا شده مست باشی و چیزی نباشه توی شکمت که بالا بیاری؟! دلم میخواد تنهایی ئی که دیگه تو شکمم نیست رو بالا بیارم...
*
فوتوشاپ... 
فوتوشاپ خوبه ها! خالق میشی... قاتل میشی... بی روح میشی و روح میدمی... 
میتونم بفهمم خدا چرا اینقدر خنثی است... وقتی فوتوشاپ کار میکنم، حسش میکنم... در عین حال، هیجانش رو هم درک میکنم از خلقت...
دم ادوبی گرم که خداشناسی من رو هم تقویت کرد... الان فقط مونده معاد...
خدام رو دوست دارم، حتی وقتی گاهی میبینم که مثل من، حوصله فوتوشاپ هم نداره... شاید مال اون هم کرک شده است...
*
پرده رو باز میکنم.
بیرون، بیرون این اتاق، زندگی هست. زندگی خوابه اما...
شهرکوچولوی ما چند روز بیشتر با جزیره اموات فاصله نداره... تابستون وقت داره که حسابی، بی حضور مزاحم هرجا که میخواد سرک بکشه...
سرک بکش! کی بخیله؟!...
*
اگه میشد با بلاگنویسی پول درآورد، اگه نگم که الان پولدار بودم، لااقل غم نون نداشتم!
- نه که الان داری!!!
- بی معرفت!
- هشت دلار هم که پول مالیات بهت برگشته... پولدار شدی! دیگه چی میخوای؟!
*
ساعت 3:27 و به نظر میرسه تازه فوتوشاپم درست شد! نظرم چیه؟!
-مساعد همراه با پوزخند!
-آره خب... ترم تموم شد و من  تازه از خواب پا شدم!!!!
*
انگشتهام لمس میره...
مچ دستهام درد میکنه...
کمردرد دارم...
پیر شدم!
-Jenny خندید...

خوابم نمیاد!
- دلت شاد باشه جوون!
*
حواست نیست....
حواست نیست: I used to dream!
حواست نیست و میمیری...
حواست نیست و میکشی...
حواست نیست و کمردرد دارم...
حواست نیست و کام میگیرم...
حواست نیست و من زندگی نمیکنم که بخوهم زنده باشم...

نیازمند توجهم. نیازمند خوانده شدنم. نیازمند اعترافی ام که میگوید میخواندم!
برای خودت فکر نکن! بلند بگو، حرف بزن، که زنده بمانم... به زور، اما بمانم...
*
چقدر از آدمهایی که زود قضاوت میکندد، کلاً آدمهای دیگه رو قضاوت میکنند، اصلاً این حق رو به خودشون میدن که قضاوت کنند، بدم میاد!
خودم سردرمدارشون...

شاید این آخرین یادداشت امشبه...
- شب؟ نور خورشید که افتاده تو چشمت، کورت کرده؟! یا نوازش آفتاب دم سحر، مستت؟....
- 7:17 صبحت مبارک...

Tuesday, May 8, 2012

Ache

aching for the grave...
aching for the abyss...

aching for some incidental Persian words while talkin' English...
aching for blind charm appealing...

aching for moments of life...
aching...

aching for randomness...
aching for sleep... aching for the bed... aching for "three years" of dream...

aching...

aching for all of you...
aching for more of you...

talk to me.
and its all... is not about me!

حرفهام به کلمه درنمیان... مونده‌ام سرگردون...

Monday, May 7, 2012

زندگی دیگران

شروع کرده‌ام به زندگی دیگران نگاه کردن. کاری که ازش همیشه فراری بودم. از مقایسه خودم با بقیه فراری بودم - و هستم-...
تجربه دردناکیه. 
زندگی خصوصی من، خیلی چیزها از زندگی استاندارد کم داره. زندگی میانگین یک دختر/زن بیست و هفت ساله رو میگم... زن! من از کی تا حلا این لغت رو برای خودم استفاده میکنم؟!!!!
 فکر کردن و فلسفه بافی، دیوانگی... هیچکدوم اینها تو زندگی واقعی آب و نون نمیشه... گاهی باید بلد باشی در دو دقیقه پلو مرغ بپزی! یا خونه‌ات برای اومدن مهمون آمادگی داشته باشه... حالا نمیگم همیشه! اما گاهی...

تجربه دردناکیه. مثل پنیسیلین احتمالاً... وقتی سرما خوردی و "باید" خوب شی...
آخرین بار که پنیسیلین زدم کی بود؟!
حتی پنیسیلین هم قانون داره... نگار فکر کنم مجبوری بالاخره تو زندگیت یه جایی به "قوانین" هم بدی...
جادو تو دنیای خودت و شاید کسی که کنارت نشسته تأثیر داشته باشه... اما دنیا؟! که گاهی میشینه و زل میزنه بهت... بعید میدونم...

Sunday, May 6, 2012

دماغم را بریدی...

دیروز معبد بهایی های آمریکا رو دیدم. شیکائوئه... از حجی و شیخیه‌ها و بابا، بخصوص بابا کلی یاد کردم... به باورهاشون، و بیشتر از اون به شیوه ارائه باورهاشون توی تنها معبد این قاره کلی غر زدم...
اما...
روز خوبی بود. از صبح تا شب...

توذهنم از دیروز میگیرده که وقتش بود آروم بگیرم.... آرامش بگیرم... با اخم و بی اخم... وقتش بود و هست...
و من همان نگار ناآرام... زندگیم آرام گرفته...

موسیقی... موسیقی... طراحی رقص... رقص و شعر و آینه... زمزمه... فریاد...

تن من زیر خاکستر...

و من... بانوی خیال... و من رقاص محشر... محشر کبری...
نه چپ و نه سرخ... فریاد رو دوست دارم...

و لبخندی به یاد موسیقی و رقص Mamushka که به لطف علاقه عمو امیرم به فیلم Addams Family، تو ذهنم مونده....
یا بگیر به شادابی تانگویی مازوخیسموار....

Thursday, May 3, 2012

باهوش

اینهارو دیروز نوشتم، قبل نهار:

همونقدر که مطمئنم از جامعه شناسی، انسان‌شناسی و روانشناسی خوشم میاد، مطمئن نیستم که از آدم باهوش خوشم میاد!!! دوست دارم فرض کنم آدم باهوشی‌ام. -حتی اگه هوش یک ارزش مردانه باشه برای قضاوت آدمها، در مقابل داشتن احساس که یک ارزش زنانه تلقی میشه! (بماند که چقدر مخالفم یا موافق با این گزاره)- منظورم،هوش اجتماعی ئه. آدمهای باهوش یادم می‌اندازند که هوش متوسطی دارم. و آزارم میده. جدی آزارم میده! درگیر میشم با خودم... و خیلی بیشتر میرم تو فکر... چون نگار طبیبیان نیاز داره به خودش ثابت کنه که چیزی هست که توش خوبه. و هوش اجتماعی‌اش یکی از همون زمینه هاست که میتونه توش مانور بده... لااقل در چندین سال گذشته داده. با فروتنی همراه با دروغگویی، خودش رو تو چشم ملت کرده...
شاید هم همین بوده که میخواستم از زندگی... هان؟!
به هرحال تکلیفم رو با آدم باهوشی که گاهی من رو از خودم بهتر میخونه، نمی دونم!
اما صادق باشم با خودم، همون "آگاهی" و "دونستن" که تو پست قبلی ازش حرف زدم، بیشتر دونستن از بقیه یا حداقل اطرافیانم، عملاً تنبلم کرده بود. ذهنی تنبلم کرده بود. و شاکی شده بودم از خودم... الان برگشته ام یا لااقل دارم برمیگردم به دورانی که حس میکنم زمانهایی پیش میاد که ذهنم مثل آذرخش کار میکنه... نمیتونم هیچ جوره دیگه اون لحظات رو توصیف کنم غیر از "مثل آذرخش کار میکنه"... سریع، تند، روشن، برق‌آسا و خیلی خیلی روشن... این حس، بهم رضایت از خودی میده که اون شکایت از فرد باهوش رو میپوشونه واسم... به نوعی، انگیزه‌ام زیاد شده... خوبه دیگه...

فکر کنم میتونم درمجموع بگم که از زندگی راضیم.

*

الان آکشیتا نوشت واسم: آکشیتا به پلالوما (در زبان تایلندی یعنی دلفین. و چقدر هماهنگه با روح این دختر مهربون) گفته نگار خل‌وچل (crazy) ئه. پلالوما تصحیحش کرده که نه، نگار وحشی (WILD) ئه. درست میگه... نگار همیشه میخواسته یک کولی وحشی دوره‌گرد باشه... با لبخندی به پهنای گلهای وحشی سبزه‌زارها... به شادابی رطوبت قطره های چمن... به آزادی پرهای قاصدک که  تو باد مواجند... بی هدف... رها...
و فکر میکنم، نسل انسانهای وحشی، منقرض شده... تو این دنیا به وحشی ها "کار" نمیدن... و من نگرانم... که نکنه روزی بیاد که مجبور شم بین "نگار بودن" و "زندگی" انتخاب کنم...
این دنیا، بی من یا با من، به "نگار" به "دیوانه"، به "روح سرگردان" نیاز داره... بدجوری هم نیاز داره...

*

یه موسیقی تو ذهنمه. هیچی ازش نمیدونم. همش منتظرم [رادیو] کافه تهرانزیت بذارتش تا کپی اش کنم...

*

معیارها و ارزشهای یک جامعه مردانه چیه؟ هوش؟ و نه احساس؟ و اینکه آدم خودش این گزاره‌هارو درست بدونه یا غلط، خودش به تنهایی یک ارزش‌گذاری نیست؟ 
"من ارزشهای بالایی رو در جامعه مردانه تو خودم میبینم"... من زیاد فکر میکنم... احمقانه به نظم میاد این جمله! میتونم بفهمم ریشه این کلمات از کجا میاد...
--------------------------------------------
حرفهام ناتموم موند و رفتم سمینار کن اسمیت و مراسم جایزه دانشکده و شام و...
دیشب، بعد از شام، دیگه مطمئن نبودم که با خیلی از حرفهای خودم موافق بودم... هنوز هم فکر نمی کنم... نمیدونم....

--------------------------------------------
و حرفهای الان:

یکی از روزهای زیبای من تو علم و صنعت، روزی بود که پریسا و باوقار اومدن و بهم گفتن چرا عضو انجمن علمی نیستم. جمله بیشتر دستوری-تعجبی-خبری بود: چرا نیستم؟! که یعنی خیلی بدیهیه که باید باشم. و بخصوص که عضو دفتر فرهنگی هم بودم...
امروز لبخند زدم وقتی Anna Hochhalter، من رو کاندید کرد برای مسئول روابط عمومی ای‌اس‌ال‌ای. (Social Chair of ASLA)... لبخند....
نگار، دخترک ایرانی، با زبان داغونش، قراره بشه مسئول روابط عمومی واحد دانشجوی ای‌اس‌ال‌ای... دوست دارم... نمیدونم... انرژی دارم... باز... دوباره... لبخند دارم...

برم شام...

Tuesday, May 1, 2012

نوا

اینجوری شدم:


چنگی‌ام که "قاصدک ها"، مینوازندم...
هرچند روزهایم و کارهایم دست خودم نیست (آخر ترمه بالاخره)، اما ذهنم بازه... لبخند میزنه... و نواهایی ازش در میاد که...
که..........

از ترکیب ذهنی خودم خوشم میاد! اونقدر پیچیده است که میتونه تا مدتها سرگرمم کنه... و میکنه...

به "1%" فکر میکنم و غرورم... 
به اینکه آزار دهنده ام، برای خودم و دیگران... و اینکه نمیخوام تغییر کنم.
راه حل؟ ندارم. آزاردهنده است...
و اینکه تو در چه مرحله‌ای از "دانش"، میتونی بگی "میدونم"! و اینکه بدیهیه که تو اگه در مورد موضوع الف دانش داری، معنیش این نیست که تو قطعاً درباره موضوع ب (مثل رفتن توپ هاکی پشت دروازه و خارج محدوده مستطیل) هم دانش داری. دانش چیز بدیه در این زمینه. وقتی عادت میکنی که درست بگی، فکر میکنی درباره همه چیز درست میگی!

دختر چچن گوش میدم و همراه با الهه شعر و موسیقی، میرقصم...


من خودخواهم. زیاد