Thursday, February 27, 2014

بر ادرارِ مدارا، درود

ساختمون Union رو دوست دارم.... به اتاق مبلهای چرمی و به پیانوش و به پنجره های بزرگش که رو به quad باز میشن خو گرفته‌ام...
به لبخند ساکت آدمها -عادم‌ها- زل زدن... به سکوت پر احترامی که هست و نیست... به ناگهان نوازش پیانو، گاه و بیگاه... به نشستن و دراز کردن پاهام روی قاب چوبی پنجره... به گرمای ملایم آفتاب روی پوستم و روی مبلهای خالی چرمی قرمز ... به زل زدن‌هایم به پنجه‌های گلی کفشهام و فکر کردن...
خو کرده‌ام.
امروز به این موسیقی لعنتی فکر میکردم... به این آدم -عادم- لعنتی...
به اینکه چقدر "دلم تنگه"....... به اینکه امروز هشت ساعت، بی اغراق هشت ساعت تمام، به موسیقی زرد این آدم گوش دادم... به اینکه میترسونم با مترسک بودنم و جذب میکنم با لاشخور بودنم...

"دلم برای اشک
دلم برای خواب
دلم برای سیب
دلم برای آب
دلم برای زن
دلم برای تن
دلم برای من
دلم برای من
دلم بیش از هرچیزی برای خودم تنگه"

گرمای خوب خورشیدِ این زمین برفی، برفها رو هم که نه، خودم رو آب میکنه....

انگار بگیر Union واسه من آئین ویژه داره.... اول میرم یه موکا میگیرم، بعد میشینم و تو تاریکی زل میزنم به تلویزیونهای بی صدا.... موکا به نیمه که رسید میرم و میخزم تو یکی از مبلهای قرمز چرمی... رو به پنجره...
امروز اما، از آئین خبری نبود. همه‌اش نور بود و پنجره بود و موسیقی...
با امیر که برگشتیم انگار یک لحظه زمان دهن باز کرد و من رو بلعید... عمیق بلعید... صدای پیانو که اول فکر کردم موسیقی ئه که ضبط شده و پخش میشه، یکی از گوشه های ساختمون رو سرشار کرده بود... یکی از اون گوشه ها که حس میکنی "آخر"ند و وقتی در میانش قرار میگیری میفهمی چقدر "ابتدا"ست... از پله‌ها که میرفتم بالا، صدای موسیقی هم قویتر و قویتر میشد... قدمهای من هم پر ترس تر و پر شک تر و در عینحال استوارتر و پرانگیزه تر..... مثل موش که بو میکشه دنبال قضا (و نه غذا) راه افتادم به دنبال صدا... تا حالا اینطوری نشده بودم... انگار عطش روحم بود که من رو میکشید به جلو، نه پاهام... این طرف و اونطرف رو سرک میکشیدم و سه طبقه ساختمون، خودم رو کشیدم بالا... 
یک اتاقک بود. یک پیانو. و چند صندلی دور و بر... دو دست که میزدند و ....

چند دقیقه بیشتر نبود، پرت شده بودم توی دنیای رؤیاها... فانتزی ها... ترسها و شادیها و غم ها و خوشیها همه هوار شدند... همه با هم از چاه فاضلاب بیرون ریختند انگار... خالی بودم و سرشار
. به امیر که برگشتم، از طبقه سوم، لبخند سوغات آورده بودم. در ظرف چشمهایم.
*
این روزها، شمع و لب و چای و دوربین، دنیایم را میسازند. زیاد....
یا
My candle burns at both ends;
It will not last the night;
But ah, my foes, and oh, my friends—
It gives a lovely light!
داستان بُتی، شوخی، لولی‌وشی سنگدل که مدارا میکرد....
...

کم یا زیاد، همین.

پینوشت: باز، آروزی محال: من کار میخوام. اینبار اضافه کن، درهای عصبی شانه ام را.

Tuesday, February 25, 2014

نقطه

به خودم: 
از 24 شهریور 86، اسباب کشی کردم از دفترم و دفترهایم به بلاگ و بلاگ نویسی... زیاد گذشته. خواننده‌دار نشدم. نمیخواستم که بشم... میترسیدم شاید... به جمع بلاگنویسها سرک میکشیدم اما ساکت و آروم میخزیدم و میخوندم و میخونم و رد میشدم... نمیذاشتم زیاد خزنده‌ای به دنیای خصوصیِ عمومی من راه پیدا کنه... اگه به جای بلاگفا، سر از بلاگ اسپات درآوردم که توی ایران بلاکه، از همین قسم دلایل داشت... یکی نیست بگه چرا مینویسی وقتی نمیخوای بخونندت... جوابش ساده است و رسا: از سر مرض! مثل چسب زخم گذاشتن روی جای بریدگی ئه، وقتی چسب زخم شفاف داری، اما رنگی میذاری که جیغ بزنه، بعد دستت رو قایم میکنی توی جیب که دیده نشه... از سر مرض...
عکاسی هم همین بود و هست. از دبیرستان به لطف بابا و دوربینهای معرکه‌اش عکاسی میکردم و میکنم... اما عکسها مال من بود، گنجینه من بود... جایی برای به اشتراک گذاشته آنچه که چشم من دیده و شکار کرده بود نه داشتم و نه میخواستم که داشته باشم....
توی بلاگ زندگی کردم و بزرگ شدم... با عکسها دیدم و بزرگ شدم... کلماتم و چشمهایم و خودم، همه با هم بالغ شدیم... امروز همونقدر دری‌وری مینویسم که سال 86. امروز همونقدر با چشمهایم شکار میکنم که سالهای 70 و دبیرستان...
آواز هم دبیرستان کشف شد...
رقص حتی قبل از آن، خیلی ساده و خام...

اما امروز هجم غیرقابل کنترلی از انزوا پیدا کرده‌ام که من رو میخوره! زیاد! به مخاطب نیاز دارم... به مخاطبی که من رو ببینه، بشنوه، بخونه... بیشتر خودم رو بیان میکنم و هرچه بیشتر بیان میکنم، هم تنهاتر میشم و هم پرحرف تر... نیازم به رقص و موسیقی و آواز و عکاسی و نوشتن بیشتر و بیشتر میشه و تو مرداب خودم غرق‌تر و غرق‌تر میشم... بیشتر و بیشتر توی خودم گم میشم و بیشتر و بیشتر از معماری، از ساختن، دورتر.... عمیق‌تر، تلختر، آهسته‌تر...
خسته‌تر...

اگه روزی روزگاری غرق شدم، نگار رو ببرید بی‌بی‌شهربانو... آرامگاه سنگی بالای کوه.... یک سنگ مزار نارنجی برام بگذارید و رویش بنویسید «برای کسی که حرف داشت، اما حرف زدن نمیدانست... نرمش را دوست داشت، اما سنگ بودن را انتخاب کرده بود... ابله بود دیگر....» روی سنگ با خطوط سیاه بنویسید «بدا به حال خدای نگار، که تنها، زنده مانده هنوز....»

Monday, February 24, 2014

Who by fire, cold

آن روز که برگشتم، دیگر زنِ هیچکس نبودم. آن روز دیگر برای خودم شمع روشن نکردم.... فقط گل بود و کارت تبریک..."نگارا... نگارا... نگارا... ـارا... را..."

پشت کردم و رفتم... نیازی نبود به دیدنم، به بودنم... رها کردم و رفتم... نگفتم کجا، کس نپرسید چرا. کوچه کوچه گشتم و نپرس به چه کار... آن روز که برگشتم، دیگر زنِ هیچکس نبودم. 
خو کرده بودم به لبخند مترسک انگار.... ندیدم جز لبخند مترسک انگار...
نه. هیچ کدام اصلاً. برگشتم بی‌اینکه برگردم. یک جسم مرده این حوالی پرسه میزند... روح سرگردانش را چه کار...
*
هنر دنیای تلخیه. 
در اوج آزادی.
*
سرگرمی این روزهایم شده، خواندن "رسوایی عشق ازآن  برق نگاه"...
نوشیدن چایی سیاه و تلخ در شب تاریک، تفریح خودآزار یک پدیده دیگرآزار ئه و بس...
*
آزادی انکار را ندارم. نداری.
*
چهارده بهمن به دنیا آمادم.
چهارده بهمن نوشتی از روتکو و سبک بی همتایش. بی همتا؟ واقعاً؟ حس میکنم خاصیت چهارده ماه است... مینیمال را بی همتا میکند در حدقه چشمها، انگار.
آن روز که "پیپ"، کمی بیشتر سیگار میکشد از "سبیل" در حلقه روشنفکران چپ...
*
آمد و باران آورد، رضوان.
*
این شعر لعنتی چقدر مرد ایرانیه... چقدر زن ایرانیه....
"از همون دور به من حس ماورایی بده
از موجودی که جون داره به من یک تداعی بدهو مثل نقاشی به من خو کن از مجرای نگاهکه من حرکت نمی تونم از چارچوب قاب سیاه"....
چقدر تجربه احمقانه کردم و دیده‌ام این تجربه بدتر از حماقت رو:
"تو باش ولی موازی باش،
همراه ولی لمسم نکن.
میل به ترکیب یا واکنش یا هرچی میترسم نکن.
پی ام نگرد که گُم میشم،
با من نخواب که کم میشم
ترکم نکن که میمیرم،
بسامدهای بم میشم"....
چقدر ترس توشه...
چقدر از ترس متنفرم...

عشقهای دورادور...
هاه!



فکر کن....
دلم میخواد قرآن بخونم رو ریتم این موسیقی....
*
He said, "Is this contagious?"
I said, "Just drink it up."
And I'm lying here, looking at him and his cup in his hand, drinking and dying poisonous...

And the darkness music is all over the place...
*
آگاه شده‌ام به انگلیسی فکر کردنم...
به خارجی بودنم بر خود.
زیاد است، زیادی است.... زیادی تر از حد توانم... زیادی‌تر از خودم.
*
دیشب به لطف فیلمهای کوتاه اسکار، یاد انشای دست‌انداز افتادم... یاد بابا که اولین نفر بود نوشتن من را "دید". تماشا نکرد و نگذشت... به من 17 نداد... رد نشد... و چقدر خوب :-)
*
گرم کردن خودم را با شمع دوست دارم. درونم گرم میشود درواقع... ایمان می‌آورم به لرزش بیرون و گرمای درون...
*
اسمم را دوباره بپرس. تا بگویمت که حجاب را از بی حجابی در بر کرده‌ام...

Saturday, February 22, 2014

---

زندگی، مسموم.
لعنت به من.

Monday, February 17, 2014

Eyes Wide - Bang!

it's a murder!
I'm a bullet, already set in your head.
Bang!
*
*
دروغ گفتم که دروغ گفتم.
*
Bang!
*
آدرس من اینجاست، همینجا... در امتداد کاغذ سنباده.
*
دغدغه‌ام شده زل زدن به لکه‌های خون، زیر شره آب...
لمس لرزش شمع، کنار وان حمام...
دغدغه‌ام شده بوسه‌های متناوب دماغ و نوک انگشتانم با بوی برگه‌های تازه چای... بوی شامپو... و بوی سیب ترش تازه... بوی شمع روشن... بوی دارچین، بوی زعفران، بوی لیمو عمانی و چای ترش و بوی زندگی.

وه.
In my secret life................

Friday, February 14, 2014

سکوت ولنتاین پشت دیوارهای شلوغ


موسیقی ایدان رو دوست دارم... کلاً کلام عبری رو دوست دارم... بخصوص وقتی ایدان میگه:
On the outside you are always quiet,
But inside it burns and consumes everything,
All the words that disappear
You will find them in the dreams of others...

پیدا کردن زندگی در رؤیای دیگران هم جذابیتهای خودش رو داره....
*
و در راستای کمی شیطنت، کمی لبخند....
*
و در راستای گرسنگی


ولنتاین مبارک امید، محمد، تایلر، جیمز، سیاوش، پراتیک، صالح، امیر، ادی، جان، سروش، سیاوش، کاوه، احمد، فرانک...
ولنتاین مبارک بهزاد.
به زاد.

پینوشت: یک لبخند بدهکارم، چندین لبخند طلبکار.
پینوشت دو: دیوید رفته تو رابطه و گوگوش یه ویدئو داده درباره همجنسگراها :)

Wednesday, February 12, 2014

قطعات دیوانگی

نمیدونم این روزها فیلمها دیوانه‌ام میکنند، یا تصاویر، یا زن‌ها...
هر چه که هست، به کس در نمیاید... به روز و شب هست که به مرگ نیست... به درد هست که به آغاز نیست... به شال آبی برافروخته در آتش نیست... 
این روزها خوب خودم را انکار میکنم. مرگ مغزی شده‌ام مناسب احوال روزانه‌ام...

امسال خودم را استثمار کرده‌ام... وحشت میکنم جواب تبریک تولد بگویم. سکوت کرده‌ام... سرشار از انزجار، سرشار از توحش... دیگران و خودم را برگه خشک کرده‌ام، ریخته‌ام توی قوری... دم میکنم و مینوشم به سلامتی چشمان باز گرگ...
لعنت به من، که این چای تاریک، تمام نمیشود...
*
*
اعتیادم یه ادبیات فرانسه و موسیقی شرق اروپا، ستودن داره!
وه.
خوندن "دیوانگی" بوبن برام مثل قلیون کشیدنم میمونه... آرومم میکنه، درست، اما کشنده است... کشنده...
*
وقتی برای اولین بار این رو گوش دادم عاشق سه‌تار شدم... سه‌تار همیشه دوست داشتم، اما عاشقش نبودم. امروز اما همچنان معتاد، گوش میدم، ولی از سه‌تار منزجرم...
آه :(
*
از پنجشنبه سه هفته گذشته:
در آستانه آخرین سال از دهه 20 زندگی
دو هفته مونده به تولدم و یادم افتاد که امسال از معدود سالهایی بود که روزشماره نکردم برای تولدم... هیجانی هم ندارم انگار! عین یه وظیفه طی دو روز ایمیل نوشتم و به شصت تا آدم زدم و دعوتشون کردم خونه ام واسه تولد. همین. سر تا تهش همین...
اگه بزرگ شدن اینه، متنفرم ازش! 
مـ  تـ  نـ  فـ  ر
*
از چهارشنبه سه هفته گذشته:
فقط تو اربانا میشه حس واقعی دیدن باله روسی رو داشته باشی... تو برف و سرمای شدید، پیاده قدم زدن... دوستیهای خشک. تاریکی‌های روشن...
تنها چیزی که از جدیت ماجرا کم میکنه و یادم میندازه آمریکام، وقتیه که آدمهای دور و بر و خودم رو تو شلوار جین میبینم... وقتی پاهایم رو روی صندلی خالی جلویی، وسط اجرا دراز میکنم و وقتی پراتیک بغلم وسط اجرا خر و پف میکنه... و وقتی یادم میاد ایرانی ام که شالگردن نارنجی مامان دور گردنمه و گرم نگهم میداره...
چقدر محتاجم به این گرما...
مویه برای یک غزل...
برای یک روح مرده...
برای یک مسافر سرگردان...


*
تمام.
یک قطره اشک خشک شده.
تمام.