Saturday, June 30, 2012

حبه انگور

یعنی پرم از جیغ شنگولناک!!! هرچقدر امروز از خواب پاشدم و بدخلق بودم، الان که ظهر باشه، شنگولناکم... سرشار از سرزندگی، سرشار از شیطنت! میخوام بالا پایین بپرم!!!!

دلمم تنگ شده.
این هم قشنگه، از رو وال دوستی دزدیدم:
"وسوسه شده ام
وسوسه کنم ترا
بی دستی و با نگاه
بی لمسی و با عصیان واژه
...
سرسام میگیری
و سر به باد نگاهم میدهی
نترس
رفته رفته به "درد" عادت میکنی
رفته رفته در من حلول میکنی..."
 خوووووبه! 

شاید هم من زیادی ذوقم الان! واسه چیشو نمیدونم... یعنی میدونم هاااا... ولی نمیدونم! :))

دلم تنگه...

درمجموع که خوشحال و شاد و خندانم، قدر دنیارو میدانم...
(این ویدئو قشنگه! ایده عکسهای قدیمی رو خیلی دوست دارم و لبها که تکون میخورند... تم غمگین و دیوانه وار آهنگ اما تم الان من نیست! من واقعاً خوشحال و شاد و خندانم!)

Thursday, June 28, 2012

آره دیگه...

موهام قرمزه. زیباست ولی جلوه نداره. میرم حموم که نباشه... 
بعدش هم برمیگردم، تو خونه ای از کتاب... میخوابم.

Wednesday, June 27, 2012

حمام

رنگ موی قرمز خریدم.
خیلی چیزها هم فروختم...
رنگ مو موقتی است.
فروخته هایم هم.

- گشنمه.
- برم حموم.

Tuesday, June 26, 2012

قیمبیلی قومبال

یعنی من دیوید دوووووووووووووووووووووست دارم!!!
این در راستای سری عکسهای "guess who" که میذاره، این عکس رو فرستادم براش و نوشتم:
Easy one, but, guess who? (I like this pic a lot!!!!)
واسم جواب نوشته:
When I see them in that picture, I think, could Negar become President of Iran one day? And the answer is: YES.
آخه آدم کجای دنیا دیگه استاد به این گوگوری-ئی پیدا میکنه؟ هاااااان؟! اگه همینها نبودن که با این جمله‌های کوچیک خنده‌دارشون هلم میدادن جلو که میگرفتم (مثل الان) میشستم سرجام و دیگه عمراً از جام تکون نمیخوردم که....
احساس "Brave" بودن میکنم... فقط یه کم تو خالیه...
و خب من بهزاد هم دوووووووووووووووست دارم!
اصلاً مگه چقدر میشه آدم جشن فارغ‌التحصیلی به این "خاص"ی داشته باشه؟!
حس افتخار و خوشحالی مامان بابا رو درک میکنم! یعنی مال خودم رو درک میکنم، بعد به اونها تعمیم میدم! (فکر کن!!!!!) کاشکی بودم پیششون...

قحطی

چه میبینیم و چه هست... دوست دارم این عکس رو:
و این رو:
و این رو:
یادم باشه به مامان بگم برام کتاب بیاره... نه که معماری باشه، نه! دیگه نه! کتاب میخوام که روحم بخونه... داستانهایی که گوش دلم رو سیراب کنه... کلمه هایی که چشمهام رو.... دارم قحطی زده میشم... یک قحطی زده چاق!

و...
بهزاد، به گمونم مبارکه! باورت بشه یا نه، لیسانس گرفتی!

پینوشت بعد از تحریر: دارم پیر میشم! یاحداقل چنین حسی دارم... حس میکنم دیر به آرزوهام میرسم. اونقدر که دیگه منقضی میشن... الان مدتیه از درس خوندن، از دانشجو بودن خسته شدم! کاش کار داشتم و زندگی... "زندگی"... عطش این رو دارم که خونه ام رو خودم طرحی کرده باشم، یه عصر تابستونی پام رو بندازم رو پام و زل بزنم به پنجره هاش قدیش و دشت بی انتها پشت اون پنجره...

پینوشت خیلی بعد از تحریر: موی صاف خوشگله. موی فرفری خوشگله. موی موج دار بوژبوژی که به هیچ صراطی هم مستقیم نیست، حکمش چیه؟! اه!


Sunday, June 24, 2012

حرفوگرافی - زیبایی

دارم فکر میکنم این تصاویر رو چاپ کنم رو تیشرت، واسه دل خودم.... و هرکی که میپسنده...

(تأیید میکنم که این بالایی رو فقط چون نگار داشت گذاشتم! وگرنه واسه تیشرت خوب نیست!)
یعنی کارهای محمد جمشیدی (چهار تا بالایی) عشقه!!! حتی اگه جلد کتاب یا بروشور باشه!
و...

و این موسیقی... زیباست:

غار

من رو سرشار میکنه از خودش... تجربه جدیدیه برام. و زیبا...

دیشب خواب دیدم خونه گرفتم با مامان و بابا و بهزاد. بیرونش یادم نیست، اما داخلش چرا. خیلی قشنگ بود. خیلی... و یه طرحی داخلی ترکیب مدرن و ویکتوریایی داشت، با ترکیب رنگی سفید، سیاه و سبز پررنگ... خیلی خوب بود و عجیب... و باز بحث سر این بود که کدوم اتاق مال کی باشه! دو طبقه بود و خوبها، بالا! بهزاد اتاقش رو اول انتخاب کرد و رفت توش... بعد من اتاقی که خوشم اومد رو... اما مامان زودتر انتخابش کرد و رفت توش! گفت مال ماست! بعد من موندم بی اتاق! گشتم تو اون خونه به اون گندگی ببینم اتاق دیگه چی هست، دیدم فقط مستربدروم مونده! اولاً تعجب کردم که خونه به اون گندگی سه خوابه است فقط... بعد پیش خودم گفت واقعاً که! خوب مال اونها اینه که! با وجود اینکه کلی قبلیه رو بیشتر دوست داشتم رفتم توش! کلی گنده بود، بعد یه در هم داشت به یه کنفرانسروم گنده که خودش اندازه یه آمفی تئاتر بود...
چند ماه پیشها هم خواب دیدم بی خانمان شدیم و رفتیم خونه گرفتیم تو یه مدرسه! یعنی مدرسه هه چندتا اتاقش رو کرده بود خونه میفروخت یا اجاره میداد که یادم نیست!!! اون هم مصالح چوب کمرنگ استفاده کرده بود و سرشار از شیشه... ترکیب رنگ گرم چوب و سفید دیوارها و مبلمان و سایه و روشنهای نور خیلی زیباش کرده بود...

نمیدونم این خوابها، تأثیر معماریه یا درگیری ذهنیم واسه پیدا کردن خونه یا بیخانمان موندن ذهنی‌ام...

زندگیم خوبه. شلوغ و پلوغ و خوب. دلم فقط یه غار میخواد که زندگیم و داشته هام (و نه نداشته هام) رو وردارم برم توش و قایم شم! همین!

پینوشت: رنگ پای راستم از چپم روشن تره!!!

Thursday, June 21, 2012

دیگرنوشت

زیر باران رسیدم خونه و...
جنونم بالا زده امروز... باز...

این رو دیدم و خاطره ها هجوم آوردند... بهزاد خاطرت هست...؟
شاید هم نیست....

موی قرمزم آرزوست... سراسر قرمز... با رگه های آبی... چشمانی آتشین...
فریادم آرزوست...
جنونم بالا زده امروز...

شیطنت چشمهایم را چه کنم؟!



Sh*#

Soooo.... apparently, you can easily die in Champaign, since you didn't have summer courses!!!!

It's like that: you don't have summer courses, so you didn't enroll for summer and it means you don't have insurance for summer and with no-insurance, here, no one even dare to look at you!!!!!! (at least non of two clinics of town, beside the school) they simply say go to Indianapolis or Chicago! heh! I love US!

Wednesday, June 20, 2012

نتیجه

1. حوصله سر رفتگی
2. کار زیاد و کلی بیشتر کار تلنبار شده
3. کر و کثیفی و اخ و پیف
4. درد بیدرمون
5. بیحوصلگی

نیتجه: غر!

Sunday, June 10, 2012

توانمند

میتونم؟
آره میتونی.
تو توانایی داری.
تو باهوشی.
تو قابلیت پرش داری. یا نه حتی... قابلیت قدم برداشتن.
من پریدن رو دوست دارم.
آره میتونی.
من میتونم؟
نه. نمیتونم.


خسته ام از این گفتگوی همیشگی با خودم و عزیزانم. خسته که... اذیتم میکنه. کلی فکر و ذهنم رو به کار میگیره و...
توانایی ای که محصول تولید نکنه، به چه درد میخوره؟! من حتی به حضورش شک دارم...

هرچند همچنان مثل یه بادکنک لرزان نیازمند شنیدن اینم که تواناییهایی هست که من دارم... یعنی کارهایی هست، چیزهایی هست که از پسشون بر میام... میگم مثل بادکنک چون بیخود و فقط با هوای خالی باد میکنم... و همیشه همراهم یک ترس عظیمه... ترس از باد شدن. ترس از اون سوزن کوچک... که بترکم. که بپاشم.

نه. نمیتونم.

پینوشت: یاد گرفتم که تند حرف زدن میتونه یکی از نشانه های اضطراب شخصیتی باشه. از نوعی که ریشه در کودکی داره.
میتونم ربطش بدم به اینکه بچه ها میگن انگلیسی رو حتی تندتر حرف میزنم از فارسی. در من این اضطراب-ایده‌آلیسم اینجوری بروز میکنه شاید... ترس از اشتباه... نمیدونم. شاید باید با خودم مهربونتر باشم. 
هه! از اون کلیشه‌ها که در حد خطوط بلاگ میمونه و بس.

بعد از تحریرنوشت: شاید از این میترسم:

فردانوشت: مغز من در کدام مرز کار میکنه؟! ندانم ندانم....
تبلیغ زیباییه از مرسدس بنز...

Friday, June 8, 2012

ماه سنگی....

1. گلبرگهای گل سرخ... اتاق من... خالی... با بوی خوش زندگی!

2. روزی روزگاری دوتا آدم ازدواج کردند. سالها بعد دخترشون تو بلاگش مینویسه و به تک تکشون، زندگیشون، رفتارهاشون و جزئیات زندگیشون دقت میکنه، فکر میکنه و تحلیل میکنه.... خوبیها و بدیهای قدمهایی که برداشتن و تأثیراتش رو تو زندگی امروز خودش میبینه... میدونی؟ براش جالبه! زیاد...
سالگرد ازدواجتون مبارک.
ممنون که هستید. 
ازتون زیاد یاد گرفته‌ام. از همه خوبی ها، به فکر بودن ها، تشویق کردنها، جاه‌طلب بار آوردنها، بداخلاقیها، دعواها، یکدندگیها، اجبارها... بودنها، بودنها، بودنها....
ممنون که هستید...

3. سنگهای زندگی. تفاوتهای فکری.... 
نمیدونم وقتی این عکس رو میبینم، دعا کنم که کاش سنگی و حرفی و بحثی نبود... یا کاش بلد بودم و باشم که از سنگهای زددگیم پلهای استقامت بسازم... نمیدونم....
- خسته ام.
- خسته نباشی.
- 27ساله که...
- زنده باشی...

4. به ماه... به روی ماه... از روی ماه... بر ماه...
حالا ماه هم نبود، این جاذبه که آدم رو مدام و مدام و مدام با پایین میکشه، خوب نیست... خوب نیست.... برای من یکی که... مدام میخوابانتم!

5. سالومه پای یکی از عکسهاش نوشت "این فیسبوک لعنتی به همه توهم نزدیکی میده" و من هم کپی کردم و اضافه که: "دلم برای خیلی‌ها، خیلی تنگه...."
دلم برای مریم نتگه. خیلی تنگه.
دلم برای سارا افراز و آیلا و پگاه تنگه.
دلم برای عباس ترکاشوند تنگه.
دلم برای کاوه تنگه.
دلم برای آقای اورازانی تنگه.
دلم برای مامانم تنگه.
دلم برای بابام تنگه.
دلم برای بهزاد تنگه.

دلم خاله زنک بازی های علم و صنعتی میخواد.
دلم برای سالومه تنگه.


مهمتر از همه، دلم برای خودم تنگه.

6. دو ماه گذشت... دو ماه خوبی هم گذشت. پر حرف، پر حدیث... خوب... خوب... خوب...

پسنوشت:

Tuesday, June 5, 2012

زندگی. بابایی. زندگی.

1. فکر کنم ناخواسته آدمهای خوب زندگیم رو زیاد آزار میدم.

2. بابایی، تولدت مبارک.
دوستت دارم.
و روز به روز بیشتر میفهمم که چقدر تک‌تک جزئیات زندگیم وابسته به باباست...
این فیلم کوتاه رو زیاد دوست دارم. عمیق دوست دارم...
بابایی، تولدت مبارک...

3. با آکشیتا رفتیم نمایشگاه ماشین!!! یعنی درواقع نمایشگاه اومد پیش ما، ولی خب! کلی از این ماشین قدیمیها دیدیم. از اینها که پوآرو داشت. دلم خواست!

4. امتحان رانندگی رد شدم. از خودم بدم میاد.

5. این:

6. فردا صبح با آکشیتا میریم شیکاگو و شب برمیگردیم. فکر کنم از آخرین باری که دونفره معمارانه به دنیا نگاه کردم زیاد گذشته... لبخند دارم.

7. خیلی کمتر از قبل، اما همچنان زیاد، پیش میاد که از خودم بدم میاد.

8. مهمترین: بابایی، دوستت دارم.

Saturday, June 2, 2012

عاشقانه آرام، نه از نادر ابراهیمی! که از نگارِ بهروز

یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچکی نبود....
یه نگاری بود، که جون به جونش میکردی، نمیتونست زود از خواب پا شه. جدی نمیتونیست هااا... ساعت بدنش اینجوریها بود که شبها بهتر کار میکرد...
از اونطرف یه بهروزی بود که قشنگ و خوشگل برعکس بود! مثل آدم صبح زود پا میشد و مثل آدم سر شب میرفت تو تخت!
کار دنیا رو میبینی؟ این دوتا، هرچقدر هم که ساعتهای مفید با هم بودنشون کم بود (هاهااااا) هم رو دوست میداشتن! کلی! کلی!

بماند که کلی خنده‌دار بود که مثلاً وقتی میخواستن جدی حرف بزنن، نگار قصه ما تازه یازده شب ذهنش باز میشد و میخواست حرف بزنه، بهروز قصه ما در آستانه دیدن پادشاه اول بود و با سر رفته بود سمت هفت کله خواب! یا بهروز صبح که چشمهاش چهارتا باز بود و روزش رو شروع کرده بود و اصلاً وقت نهارش بود، تازه نگار از خواب ناز پا میشد... نه... اینهارو نمیخوام بگم که! اینها تکراریه!!!
قصه اینبار ما، بچه‌ها، درباره یه نگاره که گفت آقا جون به خاطر حرف زدن خودم هم که شده، بیا سعی کنم شبها زود بخوابم و صبحها هماهنگتر پاشم. مثلاً جای دوتا چهار صبح، دوازده برم تو تخت و صبح هم حالا نگیم شش، ولی لااقل هشت تا ده پاشم...

نگار دیشب دوازده خوابید و امروز پا شده، هشت! تو دل خودش، به خودش غر میزنه که یعنی چی آخه! بعد میره فیسبوک چک میکنه و میبینه ساعت دو بهروز تو فیسبوک نوشته: "yesssss..." چشمهاش پنج تا باز میشه که اونموقع بیدار بوده یعنی؟! بعد میره ایمیل چک میکنه و...
بهروزکم تا چهار صبح بیدار بوده و یکی از فایلهای کار نگارش رو که نگار عین خر در گل توش گیر کرده بود، واسش درست کرده بود! 

دووووووووووووووووووووووووووست دارم!

نگار هشت صبح نشسته و به کار دنیا میخنده و فقط یه آدمیزاد بیدار میخواد که سفــــــــــــــــــــت بغلش کنه از خوشی! بخواب بهروزک... خوب بخوابی!

Friday, June 1, 2012

برگشت خودم به خودم

یک بلاگ جدید ساختم. چهارمین بلاگ من، اگر 360 رو هم حساب کنیم. حرفهای خودمه برای خودم. شاید ابلهانه است که اینجا اعلام عمومی میکنم....
اما فکر کنم لازمه عزیزانم بدونند که مطمئن شده‌ام حرفهایی هست، که فقط برای خودمه. بلند گفتنشون فقط آزاره و بس... 

از امروز بلاگی دارم فقط برای خود خود خودم...
همونطور که از امروز بهروزی دارم فقط برای خودم...