Tuesday, October 16, 2007

Entry for October 16, 2007

هو العادل!

مثل يک زنگ کليسا شدم! يک پسربچه بايد بياد، شايد بايد بياد بهم آويزون بشه، بهم تلنگر بزنه... چند بار... زياد... بايد اون قدر محکم تکونم بدن تا صدايي ازم در بياد. بالقوه چيه ديگه؟ بالفعل رو بچسب...

***

اين چند وقت بين زمين و هوا بودم. (و هستم) ماه مزخرفي بود!!! رمضان!!! نمي دونم بلا بود يا ابتلا! به هر حال گيج بودم (و هستم) که چرا اين قدر دارم سايه خودمو واضح ميبينم؟ اين قدر تيره؟ تاوان کدوم گناهه؟ گرو کشي کدوم اجابته؟ سختي کدوم راهه...؟ اينا که نوشتم همش شعاره! حقيقت اينه که به خدا نزديک تر شده ام. اما پشتم بهشه!!!! ديدي وقتي جسمي به منبع نور نزديک مي شه سايه اش واضح تر مي شه؟ از محو بودن در مي آد؟ سياه تر مي شه؟

.... چرا من پشتم به خداست؟ پس چرا بهش نزديک تر شده ام؟....

***

کنسرت بودم. چه از خواننده هاش خوشتون بياد و چه نه، جاتون خالي بود. جاي همه... خيلي. منِ ديوونه رو (با اين حال فکار) به کار گرفته بود اين انرژي جمعي! دروغه اگه بگم ملت پر هيجان ديروز، مست آبجو بودند! نبودند! چون نمي شد! اگه از جات بلند مي شدي جات پر مي شد! به همين راحتي... تازه همه جور آدمي هم بود! از دختري که به خاطر کمبود لباس (چشمک) فقط دوتا نوار 10 يا 15 سانتي دور بدنش بود گرفته تا خانم هايي که با چادر مشکي آمده بودند! (دوتا آقاي عرب هم اون بالاي بالا نشسته بودند) از پسراي با مدل موي خروسي تا بيزينس من (اه اه چه کلمه مزخرفي مي شه تو فارسي!) هاي 70 ساله...

به هر حال. مفهوم کلمات کوئيلو رو درک مي کردم... انرژي جمعي... به خصوص واسه شرقي ها بارز تر و کارامدتره. انقلابمون ملموس ترين تجربست... و موسيقي.... توي اين يک دست شدن انرژي.... اون شب من هيجان جمعي، شادي جمعي، غم جمعي، خشم جمعي رو با هم و يکجا ديدم. چقدر راحت بود خالي شدن من توي اون بلوا...

ذهنم درگيره نوشتن دوبره است براي اين ارتباط روحي و چمعي...

توضيح عکس: آخرين تصوير داريوش روي پرده هاي کنسرت...

Saturday, October 6, 2007

Entry for October 06, 2007



هو الحکم!

خُب؟ واقعاً اين جاه طلبي ها مي خواههند مرا به کجا برسانند؟ جاه طلبي حقيقتاً چيز بدي نيست، همان طور که خودخواهي. اگر هم کسي اعتراض داره، به نظرم واسش بد تعريف شده... حقيقتاً اعتقاد دارم...

اما اين وسط من چيکاره ام؟ کجا وايسادم؟ چرا اين قدر جاه طلبم؟ که چي؟ واسه دنيا چه فايده اي دارم؟ اصلاً دارم؟ چرا اين قدر تلاش مي کنم واقعاً؟ من دارم چيکار مي کنم؟ فکر مي کني پوچ شدم؟ نه! اصلاً! يک راه دارم که تا آخرش مي رم! با همه پيچ و خم هاش! اما من واقعاً جغرافيم هميشه بد بوده... توي يک جاده ام که تا آخرش مي رم. (موجيم که آسودگي ما عدم ماست...) اما اصلاً نمي دونم کجام و کجا مي رم. شايد آخر جاده بفهمم. فقط شايد... و شايد اين وسط يک ياري پيدا بشه که... نه اين که بياد سوالامو جواب بده، حداقل دو نفري دنبال جوابامون بگرديم... در به در دنبال اون هم مي گردم... ذهنم گنجايش اين همه را نداره... ترافيک شده واقعاً! اصلاً تمرکز ندارم... (قبلاً هم نداشتم!!!، ولي الان خيلي قاطي پاطي ام!)

خدايا! کمک! همين! فقط: کمک!
!

توضیح عکس: شب، جاده