Monday, August 26, 2013

آ


روزها را میکُشم. و دلخوشم به صحبت گاه به گاه با سیما، با علی، با بهزاد.
با بهزاد که میخنداند مرا. میرقصاند مرا...
دوستش دارم. بهزاد را. به زاد را!
قاصدك ! هان
چه خبر آوردي ؟
از كجا وز كه خبر آوردي ؟
خوش خبر باشي ، اما ،‌اما
گرد بام و در من
بي ثمر مي گردي
انتظار خبري نيست مرا
نه ز ياري نه ز ديار و دياري باري
برو آنجا كه بود چشمي و گوشي با كس
برو آنجا كه تو را منتظرند
قاصدك در دل من همه كورند و كرند
دست بردار ازين در وطن خويش غريب
قاصد تجربه هاي همه تلخ
با دلم مي گويد
كه دروغي تو ، دروغ
كه فريبي تو. ، فريب
قاصدك ! هان ، ولي … آخر … اي واي!
راستي آيا رفتي با باد ؟
با توام ، آي! كجا رفتي ؟ آي
راستي آيا جايي خبري هست هنوز ؟
مانده خاكستر گرمي ، جايي ؟
در اجاقي طمع شعله نمي بندم خردك شرري هست هنوز ؟
قاصدك ابرهاي همه عالم شب و روز
...در دلم مي گريند
~ مهدی اخوان ثالث
پینوشت: کمی برایم آزاردهنده شده، سباستین

Saturday, August 24, 2013

مخلوط، با سس مهر و قارچ

من دلم بوی ماه مهر میخواد... از پسفردا کلاسها باز شروع میشن و برای من شاید تا یه مدتی این آخرین "اول سال تحصیلی" باشه... من حتی آمادگی این ترم آخر رو هم ندارم...

من بوی مهر میخوام... نه بوی ناگرفته یه تابستون کش اومده بی هویت.

چهارسال گذشته عین برق و باد رفتن... باورم نمیشه که یه زندگی چقدر میتونه بالا و پایین داشته باشه... یه فرهنگ قر و قاطی مستقل از دنیا پیدا کردم که هرسال از چهارده اوت تا روزهای اول "مهر" یادش میکنم... عین یه کارنامه خط خطی که ته تهش دوستش دارم و بهش دل بسته ام...
فکر نکنم توانایی زندگی جدا از این فرهنگ رو داشته باشم. این من رو از درون میلرزونه...

آه. بوی ماه مهر...

پینوشت اول: زندگی با فائزه تو همین چند روز کم یادم انداخته که از فرهنگ زندگی ایرانی دور شدم. با زندگی آمریکایی هم خیلی خیلی فاصله دارم... دوستی با پراتیک نشونم میده چقدر فرهنگ هندی روم تاثیر گذاشته و به همون میزان نسبت بهش وسواس دارم... هنر مدرن تو روحم موج میزنه اما خونه ام رو سفره های قلمکار و کاشی و مینای اصفهان پر کردن...
من درگیر یه فرهنگ قر و قاطی مستقل از دنیا شدم که دور از اون زندگی، نتوانم.
پینوشت دوم: پریروز صبحانه یه چیزی تو مایه های پوره سیب زمینی هندی خوردم. ناهار ماست و برنج و میوه. شام همبرگر اساسی... دیروز صبحانه وافل خوردم. ناهار ماکارانی به سبک ایرانی با تربچه. شام خورشت لوبیاسبز. امروز تا یک ظهر خوابیدم. نهار دنده گاو زدم. شب هم لابد به چینی یا هندی ختم میشه... خورد و خوراکم هم قر و قاطیه. خوبه معده ام تعجب نمیکنه!

Monday, August 19, 2013

مرز

چهار سال پیش، 14 آگوست که به آمریکا اومدم، خودم رو آماده کرده بودم که سالها، شاید کم کمش یک دهه، نتونم از این کشور بیام بیرون...
به خودم یاد دادم که این کشور جدید رو دوست داشته باشم، بهش عادت کنم و حتی زندگی کردن بیرون اون رو نتونم تصور کنم... اما یاد هم گرفتم که این کشور رو یک زندان ببینم. یک زندان به عظمت یک قاره....
امروز، بعد از چهار سال، شاید کمتر از یک ماه مونده به چهارسال، دارم از مرزهاش رد میشم... مرز میشکونم... و مرز بیشتر درک میکنم. بیشتر از اینکه این پاریس رفتن ناگهانی باورم نشه، تمام صحنه هایی که پاسپورت و گرین کارد رو نشون بازرس میدادم برای گرفتن کارت پرواز باورم نمیشد... میتونستم کارت رو از دستگاه بگیرم اما میخواستم یک آدم جلوم باشه... انگار زنده بودن کسی که بهم کارت رو میده این ترک کردن زندان رو واسم واقعیتر میکنه... و تمام مدت و تا لحظه آخر منتظر بودم یه جایی یه مشکلی پیش بیاد...
*
اولین چیزی که یاد گرفتم تو این سفر، درباره آمازون بود. لبخندی که درک نکرده بودم...
*
روند پرواز بین المللی یادم رفته بود... از صفهای دراز کنترل پاسپورت بگیر تا غذای مجانی و فیلم دیدنهای تو هواپیما!!!
*
First impression: French physical territory is much smaller than Americans. They stand much closer yo you and I don't use to it anymore!
Once again I am scared to go back Iran...
*
فرودگاه قراضه :)) قسمت گرفتن ساکها من رو کشته بود!

** این پست قرار بود کامل بشه و نشد... امروز، 17 آوریل 2014 کشفش کردم و همونطور که هست پستش میکنم...

Friday, August 16, 2013

رؤیای شهری


بهزاد نوشته:
هر شهری يه فضاي ذهنی داره.
ادينبورگ فضای تاریخی و شکاک داره، انگار هرجا می ری هيوم دنبالته و می گه شک کن به همه چيز و همه کس، می تونی به دور از همه چيز حس کنی زندگی مفيدی داری.
واشنگتن دی سی شهر پر از جاسوسه، انگار هرکاری می کنی ديده می شه و هر لحظه ممکنه ون های سياه با آقايون کت و شلواری بيان بيرون.
سياتل جای زندگی خوبه، بايد بری کوهنوردی، بری قايق سواری يا کارای اين تيپی. بايد خوب زندگی کنی خلاصه و پول خوب هم در بياری ولی نه پول خيلی زياد!
لس انجلس شهريه که انتظار داری هر لحظه اين فلش مابهاب بياند و خيابون رو ببندند و بزنند و برقصند و ... از طرفی ممکنه همينجووری يوهو يه آدم معلوم خيلی پول دار ببينی يا آدمهايي که از دماغ فيل افتادند.
پيتسبورگ شهريه که می تونی بری زندگی تيپ آفريقايي آمريکايي ها رو تجربه کنی. يه جور هايي همه چيز وله اگر کسی باشی که زياد زندگی رو سخت بگيری می تونه رو اعصابت باشه اما خوب مثل 6 ماه اول زندان می مونه، مثل مارمولک که می گفت همه ابدی ها اولش جفتک می زنند اينجا هم اولش آدم جفتک می زنه!
و من نوشتم:
چقدر من و تو دیدی که از شهرها داریم با هم متفاوته!!!
برای من دی سی یه شهر آفتابیه که مردمش زیادی زندگی رو جدی گرفتن!
سیاتل یه شهر ابریه که مردمش خوب زندگی کردن رو بلدن!
لس آنجلس رو اعصابمه! فکر میکنم ملت تو پارتی دائمند (این یکی یه کم شبیه هم فکر میکنیم) برام یه شهریه که میتونست کلی هویت داشته باشه، اما آدمهای بیخیالش گند زدن بهش!
پیتزبورگ برام یه شهر پیر و گوگولیه! بوی آدمهای پیر رو میده، اما به چین و چروکهاش که عادت کنی، دلت میخواد همش بغلش کنی...
تهران واسم یه آتشفشانه که دارن نوکش آتیشبازی میکنن! هیجان و ترس و بدبختی و شادابی همه رو یه جا داره! هیچوقت هم نمیدونی به کجا ختم میشی!!!
شیکاگو برام مفهوم خونه داره! آرامش، آغوش باز و همیشگی، با بدخلقی ها و خوشخلقیهای طبیعی یه خونه.... 
علیرضا پرسیده:
چیزو یادت رفت، Charlottesville!
بعلاوه اصفهان
و من نوشتم:
شارلوتزویل رو مخصوصاً فراموشیدم خاطراتی که از اون شهر دارم، نظرم رو خدشه دار کرده...
به هرحال یکی از زیباترین شهرهای دنیاست. چه طبیعت و چه نوع زندگی و چه در و دیوار و ساختمون.... زیبایی پر کرده اونجارو! و آرامش بیش از اندازه ناشی از این زیبایی همیشگی و پایدار خیلی راحت میتونه آدمهارو بخوابونه! خواب به معنای واقعی و سمبولیک کلمه! هم آدمهاش شبها زود میخوابند و هم خیلی راحت میتونی اونجا از کل دنیا ببری و نفهمی دنیا خیلی بزرگتر از از این ده کوچولوئه... و برای من از "آتشفشان" برگشته، خیلی آزاردهنده بود!
به هرحال شارلوتسویل ده ئه و خیلی خیلی دوره از مفهوم یه "شهر"! 
اصفهان هم برام اونقدر پر از خاطره است که باز تصویرش برام شفاف نیست...
برام شبیه یه قلبه زنده و تپنده است که این زندگیش به یه رگ بنده. همه اینقدر به همیشه زنده بودن و همیشه تپنده بودنش و همیشه زندگی بخشیدنش عادت کردن که نمیبینن و نمیخوان قبول کنن که این رگ مدتهاست گرفته و اگه به زودی یه کاری واسش نشه، میتونه به مرگش منجر شه...


چیزی که بهزاد میگه همیشه برام زنده بود. از همون روزی که دوبی رو توصیف کردم به یه شهر مصنوعی که ساختمونهاش مثل قارچ توش رشد کردن... از ژنو و تعجبم از تاریکی شبانه اش که تا 12 سال بعد که دوباره دیدمش باورش نکردم... از لندن و زنده بودنهای شبهاش... از بلندپروازی شانگهای و از کثافتزدگی پکن... از نیکوزیا و شهری که به یه جسد قدیمی میمونه که به زور سرم و دارو سعی میکنند زنده نگهش دارند... از کویت و خاکی و گرم بودنش.... از پاریس و جریان تپنده شادی...

و به یادم میاد که چقدر کتاب نوشته شده درباره تک تک این شهرها... برای توضیح دادن این حسها... کتابهایی که خودم خوندم درباره پاریس و نیویورک و بمبئی... دارم به این نتیجه میرسم که این آدمها نیستن که معماری و شهرشون رو انتخاب میکنند... این شهرهان که آدمهارو انتخاب میکنند.

شهر من کجاست؟ روز من کجاست؟ شب من کجا؟ ندانم....

پینوشت: فضای خاله زنکی جامعه هندی داره بدجوری میره رو اعصابم! یهو دیدی ازشون بدیدم و خلاص! دو سه تا رفیق بسمه!

Thursday, August 15, 2013

کاهی کوه، کوهی کاه

تنها ایستاده ام در باغ. مترسکی را میمانم.

"یکبار به مترسک گفتم: "از تنها ایستادن در این باغ خسته نشدی؟" در جواب گفت: "در ترساندن لذتی است که از آن خسته نمی شوم، برای همین از کارم راضی ام و احساس خستگی نمی کنم." لحظه ای فکر کردم، سپس گفتم: "راست می گویی، من هم این لذت را چشیده ام." در جوابم گفت: "این طور فکر میکنی؟ طعم این لذت را کسی نمی داند مگر آنکه چون من از کاه پر شده باشد." (!!) او را ترک کردم و رفتم و ندانستم که آیا از من تعریف می کرد یا مرا خوار می داشت.سالی گذشت و مترسک فیلسوفی دانا شد. وقتی بار دوم از کنارش می گذشتم، دیدم دو کلاغ زیر کلاهش لانه می سازند." ~ دیوانه، جبران خلیل جبران

پراتیک کیفش را گم کرده، من آدم بودن را.

Monday, August 12, 2013

تنهایی با دوستان

که زل بزنم به تاریکی شب،
گرم باشم در آغوش دوست داشته شدن،
و صدای خنده دوستان بشنوم از پشت دیوارها...

Salute.