Sunday, March 31, 2013

شوخی

چهار کلمه. ساده. شفاف:

Lung Cancer
سرطان ریه

چهار کلمه گفتم و ترس انداختم به جان آدمها... آدمهایی که دوستم دارند. زیاد هم دوستم دارند... یا حتی دوستم هم ندارند... من دروغی نگفتم، حتی درباره خودم هم حرفی نزدم... چهار کلمه رو استتوس کردم که انگار خوندنشون هم لرزه میندازه به جان ما... 

من فقط شوخی کردم. شوخی با مرگ! شوخی با تابو... قبل از April Fool و قبل از سیزده‌ای که با دوستان خوب، امروز به در کردم... من سالمم. و مثل خیلیهای دیگه یادم میره که مثلاً سرطان ریه از همه‌گیرترین سرطانهای دنیاست... که سالی یک و نیم ملیون نفر فقط از این سرطان میمیرند...
و خیلی مهمتر از اون، یادم میره که کسی که امروز روبه‌رومه، همین فردا ممکنه نباشه. جدی ممکنه نباشه. به خاطر چیزی به اسم سرطان ریه یا نه، هر دلیل دیگه...

به این شوخی زیاد فکر کردم... زیاد فکر میکنم... که "حق" دارم یا نه... که حق دارم، بی اینکه حق داشته باشم.

به اینکه ما، بخصوص ما ایرانیها، موازی با مرگ زیاد شوخی میکنیم... کم ندیده‌ام خانواده‌های داغداری رو که هیستریک میخندند... زیاد زیاد زیاد میخندند... تا حتی هنگام رخ دادن مرگ هم که شده فراموش کنند که مرگی هست... دورشدنی هست... و بسیار بدتر از اون از دید من، فراموش کنند که میشد خیلی اتفاقها بیفته که نیفتاد... چون خواستند که فراموش کنند...

من شخصاً اما، زیاد با مرگ بازی میکنم. شوخی میکنم. این شوخی برایم همیشه خوب بوده... همیشه. از خیابون رد میشم و فکر میکنم اگه همین الان اون ماشین به من بزنه چی میشه؟ تلفن زنگ میزنه و به خودم میگم اگه خبر از دست دادن فلان عزیزم انتظارم رو بکشه چی میشه؟ فکر میکنم اگه فلان دوستم از شهر بره و خدایی نکرده فوت کنه و من دیگه نبینمش چی میشه؟ سرفه میکنم و فکر میکنم اگه این علامت سل باشه چی؟ سیزده‌به‌درها همیشه به کسایی که رفته‌اند فکر میکنم... یاد میکنم و...
و هزار چی و اما و چرا...
اتفاقی که میفته اینه که بیشتر میگم "دوستت دارم". بیشتر از آدمها میخوام که بهم بگن دوستم دارند. بیشتر دیوانگی میکنم. بیشتر زندگی رو "زندگی" میکنم...
برای کسی که مرگ رو بتونه هر لحظه ببینه، فردا هم "شاید" باشه... اما امروز حتماً هست... زیاد هست... مهم هم هست...

سرطان ریه. نمیدونم کی تو این دنیا سرطان ریه داره که من دوستش دارم... شاید زیاد هم باشند و من خبر ندارم! شاید من باید فکر کنم که همه دور و برم سرطان ریه دارند. شاید این باعث بشه اینقدر غد نباشم و برم و توی صورت آدمهایی که دوستشون دارم زل بزنم و بگم های فلانی! دوستت دارم........
این رو هم میدونم که بدون اینکه جمله فعل‌داری ساخته باشم، امروز جماعتی برای یه لحظه هم شده فکر کردند اگه نگار سرطان ریه داشته باشه چی؟ اگه نگار فردا نباشه چی؟ این چهار کلمه، ظرف کمتر از دو دقیقه باعث تلفنها و مسیجها و کامنتهایی شدند که اگه این چهار کلمه نبودند، اتفاق نمی‌افتادند... دوست داشتنهایی رو فهمیدم که اروم اروم داشتم بهشون شک میکردم... با آدمهایی دوباره مواجه شدم که اگه شوخی نگار با مرگ نباشه، لزومی نمیبینن بهش نشون بدن که نگار براشون مهمه!

چرا؟
واقعاً چرا؟
شوخی با مرگ تابو ئه. شاید من در مقام تابو شکنی نباشم. شاید من "حق" نداشته باشم... "شاید"... اما اعتقاد دارم باید بعضی تابوهارو شکست... چه این حق از آن من باشه چه آدمهای کله گنده‌ای که کلی اسم و رسم و "حق" بیشتر از من دارند...

دروغ سیزده یا حماقتهای آپریل... کی گفته همیشه باید شاد باشند؟ دروغند و خلاص... اتفاقاً به نظر من سر تا پای چنین رسمی اینه که ما این شانس رو داشته باشیم که یه بار در سال هم که شده، فکر کنیم. واقعاً فکر کنیم.
اگه دنیا از همین فردا اینطور که ما بهش عادت داریم نباشه چی؟
واقعاً چی؟ می‌ارزه به این پشت گوش انداختن؟
اگه این آدمیزادی که امروز جلوت نشسته، فردا نباشه چی؟ میرزه؟ به فراموشی میرزه؟ همینقدر ساکت میمونی که الانی؟ همینقدر قدر آغوش رو نمیدونی که الان...
نمیدونم. لااقل برای من، احتمالاً فرق میکرد... فقط تصور... تصور یک اتفاق سخت! تصور یک "سرطان ریه"!

شاید اگه این تابو نبود، من با آقا مرتضی بیشتر حرف میزدم. شاید سپهر رو بیشتر بغل میکردم. شاید بابابزگم رو بیشتر میشناختم. شاید خاطره‌های بیشتر از خانم داشتم شیاید همنشین بهتری میشدم برای حاج‌آقا...
چرا راه دور بریم؟ شاید اگه این تابو نبود، بیشتر برای "عشق" میجنگیدم. شاید خیلی بیشتر از اینها با بابام حرف میزدم. شاید این همه سال طول نمیکشید تا مامانم رو بفهمم. تازه اگه بتونم بگم الان میفهمم. شاید بهزاد رو کمتر حرص میدادم. شاید به مریم بیشتر زنگ میزدم. شاید روم میشد و به هاله زنگ میزدم. شاید غدبازیم رو با حسام، سپیده، آکشیتا و امثال اونها کنار میذاشتم، شاید شیده و نرگس و ویوک و آرپیت رو بیشتر میفهمیدم، شاید خودم رو بیشتر میشناختم...
 شاید بیشتر و بیشتر و بیشتر دیوانگی میکردم.

امسال سال نویی برای من هست و خواهد بود. سال پر از دیوانگی. پر از شور زندگی. پر از شوخی با مرگ.

پینوشت: بدینوسیله از این تریبون استفاده نموده و این موسیقی را شریک میشویم:

Saturday, March 30, 2013

درد بلوغ

We burned it.
And when it's burnt... It's not out there anymore... It's gone... It's lost...

Some borders are not for crossing.

آسمان ابری بود امروز. ابری ابری ابری...
نحسی سیزده را به در کردم. زیبا بود امروز. بالای پشت‌بام. باد در موهایم، شالم وزان... زیبا بود امروز. شهر گریان.
زنگها در دست ما بود امروز. خندیدیم خندیدیم خندیدیم. 
*
*
دیروز فکر میکردم به کشتن! به صرف فعل کشتن! انگار بگیر غذاست و صرف میکنی. چه لذیذ. میکشی. لذت میبری. خاکسپاری میکنی. لذت میبری. خون گریه میکنی. لذت میبری. 
معجزه‌ای لازم است...
تا لذت نبری.
*
خلاص.
*
زنگوله‌ها، نه که بگویم برای که، نه... اما لااقل بگو... برای چه به صدا درمیایند؟
*
بالغ شدن پروسه دردآوری ئه. بالغ بودن، از اون دردناکتر...
*
این استوس امید بلاغتی... عالی بود. عالی و ساده و شفاف.
شفاف چون "مرد" کم دیده‌ام اینقدر آگاه!
با مادرم گپ مي زدم، روز سرد زمستاني بهمن ماه هفتاد و شش بود و من با مادرم رفته بوديم سنندج توي آن سرماي لجوج و سمجش، براي چه كار عبث و جانكاهي. مادرم زل زد به من و گفت: "مامان، جونم درد مي كنه، جون درد آدم مدام و هميشگي مي شه وقتي مردي از سر عشق بغلت نكرده باشه، عشقم هيچي، وقتي خواستي و نياز داشتي بغلت نكرده باشه!" ديدم يك نخ از موهايش سفيد شد در آن شهر دوست نداشتني!

کامنت:

صبح سیزده به خیر!

در راستای اینکه بلاد کفر که باشی... روزهای تقویم رو خودت مشخص میکنی، میخوام امروز 13 به در باشه... میخوام امروزم رو بیرون خونه در کنم... میخوام امروز دروغهای سیزده رو باور کنم...
میخوام امروز چمن به انگشت وسط گره بزنم!

این رو خوندم: من رو برد به فکر:
مردی که نمی‌تواند زنی را خوشبخت کند خودش را هم نمی‌تواند خوشبخت کند.
رضا قاسمی | وردی که بره‌ها می‌خوانند

بی‌ادب شده‌ام.
بیمار خنده‌های توئم، چارلی چاپلین، بیشتر بخند!

Friday, March 29, 2013

همه چی آرومه

دیروز همه چی خوب بود. امروز هم به نظر همه چی خوب میاد. ولی نمیدونم چرا از دیشب یه دلشوره عجیب غریب دارم...... نتونستم بخوابم درست! حتی صدای پرنده‌ها دم طلوع آفتاب هم آرومم نکرد...
چوم!

این هم خوبه:

Thursday, March 28, 2013

آی گلادیاتورها...

پر از حرفم و همچنان خاموش...
مشق صبر میکنم انگار...
همیشه شاگرد بدی بوده‌ام.
خدا خلقشان کرد تا مرد را بشکنند
زن را خدا خلقت کرد تا مرد را ناکار کند
آدم می ماند که با این جانور ها چکار بکند!
خوب و بد!
نفرت به دل آدم می اندازند و...
باز هم آدم بی آنها نمی تواند روزگار خودش را بگذراند.
حتی اگر کنار دست تو نباشد، فکر و خیالشان، یادشان با تو است. حتی اگر در عمرت زنی را ندیده باشی ، باز هم به یک زن فکر می کنی. حتی اگر قدرت مردی نداشته باشی، باز هم به یک زن فکر می کنی.
یک زن؛ یک زن!
یک رمزی در این کار باید باشد؟
برای این نیست که مرد، به تنهایی
یک نیمه است
~ محمود دولت آبادی
و من...
به کجا چنین شتابان؟
ندانم... ندانم...

دیشب، خواب بودم انگار...
تکرار کردم با خودم، سه جمله را که میخواستم "فردا" بنویسم. باشد که یادم بماند... چه بود آن سه جمله؟ ندانم.

به عدل فکر میکنم. چقدر معنایش رو میدانم؟ چقدر همه از عدل حرف میزنند و همان "همه"، معنایش را میدانند؟
نمیدانیم... به خدا نمیدانیم... عدل یعنی چشمانت بسته، هر دو را بشنو و قضاوت کن؟ مگر نه این است کار بانوی عادل؟
دیروز بود برای دوستی نوشتم... کار ما، کار ماهی داخل آکواریوم است... نشسته‌ایم درونش و میگوییم اه اه، پیف پیف... زندگی دریایی را مرگ. نشسته‌ایم بر زمین و میگوییم دنیا میشناسیم... میشناسیم؟ 
وقتی من تا همیشه میان گنداب بوده‌ام، چه درکی دارم از عدل؟

دنیای غریبیست... سریع میگذرد. انگار نه انگار که تو هزاران سؤال بی پاسخ داشته‌ای... داری.

...
بلند میشوم، خاک میتکانم از لباس بی لباسی...
ننگ بر من که به روی خودم بیاورم نادانی‌ام را. لبخند فراخ... انرژی بی‌پایان... پیش به سوی حمله به زندگی...
اگر قرار است یک بار زندگی کنم، بگذار من او را بکنم نه او مرا!

اه... یادم آمد سه جمله را...

کودک بودم و حق انتخاب داشتم که این نقاب را بزنم یا دیگری... امروز حق انتخاب دارم و میدانم، بدون نقاب، بیمارم.

پینوشت یک: همدل پیشکش، همزبان هم که نباشد، غمگین میشوی از مریضی کامپیوترت.
پینوشت دو:
به همه آن چيزها که حس مي‌کني،
کمترين اهميتي نده!
گفته است بدون تو نمي تواند زندگي کند،
تو امّا بينديش،
که او در ديــدار دوباره، تو را به جا خـواهـد آورد؟
لطفي در حقم کن و زياد دوستم نداشته باش،
از آخـرين باري که زياد دوستم داشـتند به بعـد،
کم ترين محبتي نديدم!
~ برتولت برشت
پینوشت سه: بخوانم: «مجموعه نوشته های حرمان: بزرگ شو اریک من»

Wednesday, March 27, 2013

دو نقطه شنگولیسم!

بهترین موسیقی برای عید امسال:
والله به قرآن!

*

و اینجانب در دو روز گذشته دوتا آلبوم موسیقی خریدم! اصلاً یه وضعی! نه تو یوتوب هست و نه جای دیگه... منم که عاااااشق Skruk و نمیشه جمعش کرد! تو اسپاتیفای بگردین این رو آخه:  Har Nok Til All یا این رو Den Første Inka ... 
خووووووووووبه!!! اصلاً کل آلبوم Slipp Mine Fløyter Fri شنگوله! شنگول آروم!
 آلبوم آذریش هم خوووووبه!
 کلاً خووووووووووووبه!!!!!!

و قربون آمازون برم که هرچی زیرخاکیه، توش پیدا میشه!!!

*

کامپیوترم رو به مرحله ctrl+alt+del رسوندم! مدیاپلیرم هم که رفته رو هوا یوهو! مموری هم که بنده خدا دیگه نداره.... داشتم عذاب وجدان میگیرفتم از سلامت مستدام حال این بنده خدا!!!!!

*

Domination تو طراحی چی میگه؟ تز چی میگه؟ تئاتر چی میگه؟ اجزای موسیقیمون چی میگه؟ میانترم بچه های فارسی چی میگه؟
آقاجون لپ کلام..... شنگولیسم چی میگــــــــــــــــــــــــــــــــه؟

پینوشت: صورتم رو بریدم!!! چرا؟ کی؟ کجا؟ ندانم! آخرش این خط بریدگی رو صورت که میخواستم، نمودار شد :))

Tuesday, March 26, 2013

باهوش

من آدم باهوشی‌ام!

جدی میگم!!!! من آدم باهوشی‌ام! هوش اجتماعی بالایی دارم و سرعت عملم در برخورد با مسائل خیلی خوبه! اینجوریهاست که از خودم خوشم میاد و میتونم بیخیال اون هوشهایی که توش متوسط یا ضعیفم بشم و بیشتر از اون بیخیال حواس پرتیهام...
آره خلاصه... اینجوریهاست...

علما میگن که هوش هشت نوع ئه... (در پی گاردنر که به هفتاش معتقد بود...) 1. هوش زبانی 2. هوش منطقی ریاضی 3. هوش فضایی یا تصویری 4. هوش بدنی تعادلی 5. هوش موسیقی 6. هوش بین فردی 7. هوش درون فردی 8. هوش طبیعت

و من به گمونم خوب... خیلی خوب جایگاهم رو میدونم...! باید بدونم!

پینوشت از دیروز:
best khune-tekuni ever!
found lots of spices which I didn't know about them hiding in my cupboards!!! yeay! heading for ghormesabzi :D
توضیح نوشت درباره دیروز: جاش یه سوپ گوجه خفن سه سوت درست کردم! محشر شد! Panera رو دیگه میذارم تو جیبم!!! جای هرکی که نبود خالی!

Sunday, March 24, 2013

دریده

شاید باید بی‌پرده‌تر باشم... شاید دریده‌تر!
شاید بی‌سرتر... بی کله‌تر...
در میان سیب‌ها...
و نه پرلبخندتر...
که لبخندم خوانده نمیشود...

دلم از حرفهای نشنیده میگیرد.
دلم از حرفهای نازده میسوزد.
خسته‌ام از انتظارهای بیهوده. از وظیفه‌های انجام نشده. از مسئولیتهای ناتمام. از صبر بی‌سرانجام.
خسته‌ام و پیمان بسته‌ام خسته نباشم.
خسته‌ام از عشقی که عشق نیست. حتی در کلام.
خسته‌ام و پیمان بسته‌ام خسته نباشم.
خسته‌ام از امید. امید واهی به فهمیدن. به فهمیدن نفهمیدن.
خسته‌ام و پیمان بسته‌ام خسته نباشم.
خسته‌ام از برف عیدانه. از برف این روزهای من. از راه‌های بسته. از گوشهای تعطیل. از چشمهای کور.
خسته‌ام و پیمان بسته‌ام خسته نباشم.

باید بیشتر مراقب خودم باشم.


چه باک؟
آزادی‌ام را شکر.

پینوشت: دلم هدیه میخواهد. یک لبخند.
پینوشت دوم: دلم پیاده روی میخواد... زیاااااد! از دل گذشته و نیاز ئه و میترسم! برف به ارتفاع پنجره اول رسیده و همچنان میبارد...
میبارد...
میبارد...

خانه

انگار که با دیوار حرف میزنی...
درگیر اوج خشم میشی... خودت رو کنترل میکنی... وگرنه سقف قبل از هرکسی، روی سر خودت فرود میاد...

دیگه این رو یاد گرفتم...
هرچند هنوز هم، به حق، آکنده بشم از خشم...


And who are you, the proud lord said,
that I must bow so low?
Only a cat of a different coat,
that's all the truth I know.

In a coat of gold or a coat of red,
a lion still has claws,
And mine are long and sharp, my lord,
as long and sharp as yours.

And so he spoke, and so he spoke,
that Lord of Castamere,
But now the rains weep o'er his hall,
with no one there to hear.
Yes now the rains weep o'er his hall,
and not a soul to hear.

پینوشت: "خانه"! شاید اگه شانس اومدن به آمریکا رو نداشتم، اینقدر ملموس معنی "خانه" رو نمیفهمیدم... دلم برای اتاقکم تنـــــــــــــــگ شده بود!

Friday, March 22, 2013

جاده

جاده...
فریاد میزنه...
بــیــــــــــــــــــــا...


Thursday, March 21, 2013

زپلشک


اینجانب به خود مفتخرم!
جدی!
برادر جان که عیدی دار توپ شد، آمپلیفایر خفنناک هم یابیدم...
بلوتوت و بقیه زندگیم رو هم که ردیف کردم...
آخرش هم که میرم بیخیال معماری میشم و میرم سراغ باله!
این همه توانمندی... کم الکیه؟!

:-)
*
*
و...
زیاد دارم برای خوندن... زیاد...
و برای نوشتن...
در حال حاضر وقت زیاد بیارم که Histrionic personality disorder رو درمیابم... و فکر میکنم آدم باید خیلی خوش‌شانس باشه... که نگاری باشه با روانشناسی که روان میشناسه... این انسان باهوش... این رفیق شفیق...

این مرد در آینه که گاهی انگار خود منم!
*
آها... راستی... کنسرت موسیقی باخ چی میگه؟ اونم مجانی؟ :P
پرناز چی میگه؟ تو شیکاگو؟ 
دنیا شنگول میشود!
جدی! بازیهای الکیش رو زرشک!

پینوشت: تعداد پستهای بلاگم شده 504! وقتی آدم یه چی پست میکنه تعداد اونها اولین چیزیه که تو بلاگر میاد بالا! یه لحظه فکر کردم ارور داده!!! نسبت به این عداد حساسیت پیدا کردم انگار!!!!
پینوشت دوم: خوانده شدن رو دوست دارم. Histrionic personality disorder میگه نیاز دارم! هرچی که هست، گفتم بگم که تیک زدن اون چهارتا آپشن زیر و همچنین پلاس وان کردن یا بهتر از اون، کامنت گذاشتن... شادم میکنند... اغنائم میکنند... زیاد! و قدردانم.
نرگس... قدردانم.

Tuesday, March 19, 2013

نوروز، پیروز

امسال عید یه جوریه! بی تعارف! نه که غر باشه ها... نه.... متفاوته.... زیادی متفاوته! "باستانی" نیست اصلاً!
خوب بودنش به بودن با مامان و بهزاد ئه... سه سال گذشته رو دوست نداشتم چون هیچکدوم سه تا یار عزیز زندگیم رو نداشتم.... اما هنوز... یه جوریه! نمیدونم چون تو "خونه"ام نیستم ئه... (تو خونه بهزاد آخرش حس مهمون دارم!)... نمیدونم چون خونه بهزاد خودش حس مهمانسرای دنیا داره.... چون وقت نداشتم از قبل سر صبر مثل هرسال بهش فکر کنم... گم کردن موبایلم که این دم آخر دیگه نور علی نور....
چون حالم حال خوش دم عید نیست! چون بوی دم عید رو با خودم همراه نکردم...
به بهانه اینکه وقت نبود...
امسال، خیلی حس مسافر دارم... نه تو مقصدم و نه تو مبدأ... مسافرم...

و من، در آستانه سال جدید، پیمان میبندم، خسته نباشم... دیگر... خسته نباشم!

بر چهره گل نسیم نوروز خوش است
در صحن چمن روی دل‌افروز خوش است
از دی که گذشت هر چه گویی خوش نیست
خوش باش و ز دی مگو که امروز خوش است
چه خوش میگوید خیّام... این همصحبت نازنین...

هنوز چند ساعتی وقت دارم... وقت دارم که به گذشته و آینده فکر کنم... به اون سال آزگار... به این سال جدید... 
نوروز و سال پیش روی 1392...  سلامت... شاد... پیروز!

PS. If you want to be an actress, you need to have something others don't. ~ Clifton, in movie Artist.

Monday, March 18, 2013

پیمان

روزهای آخر سال...

و باز...
من و پریشانی شبهای دراز....

گر به تو افتدم نظر چهره به چهره رو برو
شرح دهم غم تو را نکته به نکته مو به مو
از پی ديدن رخت همچو صبا فتاده ام
خانه به خانه در به در کوُچه به کوچه کو به کو
ميرود از فراق تو خون دل از دو ديده ام
دجله به دجله يم به يم چشمه به چشمه جو به جو
دور دهان تنگ تو عارض عنبرين خطت
غنچه به غنچه گل به گل لاله به لاله بو به بو
ابرو و چشم و خال تو صيد نموده مرغ دل
طبع به طبع دل به دل مهر به مهر و خو به خو
مهر تو را دل حزين بافته بر قماش جان
رشته به رشته نخ به نخ تار به تار پو به پو
در دل خويش "طاهره" گشت و نديد جز تو را
صفحه به صفحه لا به لا پرده به پرده تو به تو
و من پیمان میبندم، شاد بزی ام. شاد کنم و شادی را سپاس دارم...
و من... پیمان میبندم، هرکاری که میخوام، هرزمانی که میخوام و هرطور که میخوام، انجام بدم... اما با چشمهای باز... چشمهام رو برای خودم نگه میدارم...
و من پیمان میبندم، آبی باشم. هرچقدر هم آبی بیرونم پررنگ، آبی درونم آرامش داشته باشد... یک پروانه... با بالهای باز...
و باز پیمان میبندم... برای زن این میدون شدن، بخونم، خوب بخونم... بنویسم، خوب بنویسم... انتقادپذیر باشم... و خوب گوش کنم... چه سخت.
و من پیمان میبندم فکر کنم که انگار اگر فکر نکنم، همه چیز به هم میریزه... که انگار یه گنجشکم که وارونه خوابیدم تا سقف دنیا پایین نیاد... 
و من پیمان میبندم... سفر کنم... با پا... با دست... با قلب... با چشم... با...

مردن از کوری، خیلی دردناکه...

و من، دلم عیدی میخواد... دلم طاهره میخواد... دلم جهان‌خاتون میخواد... دلم همزبون میخواد...
مو به مو....
تار به تار...
شهر به شهر...
نگار به نگار به نگار... به یار...

آه. 
نکته.
من و پریشانی شبهای دراز...

Saturday, March 16, 2013

مرتضی

غربت... درد...
یه آدمهایی هستن... که دلت براشون تنگ میشه.... دلت براشون خیلی تنگ میشه...
آقا مرتضی...
بنده خدا...
چه خوشحالم که باهات شد و آخرین بار رو اسکایپ حرف زدم...

خداحافظ... آقا مرتضی...

Friday, March 15, 2013

تبخال خسته

و چقدر این موسیقی.... بوی گس خستگی میده...
خسته‌ام.
and I used to wait for miracle....
sigh

پینوشت/مهم نوشت: بهترین مامان دنیا رو دارم... که نه فقط مامانه برام، یکی از بهترن دوستان زندگیمه.... کاش زودتر میشناختمش...
پینوشت دوم: از تبخال متنفرم. و باور ندارم که حرف دی‌دی راست باشه... نمیتونه این پدیده زشت، فقط کار ویروس باشه و بس............................

Monday, March 11, 2013

آه :-)

خداحافظ موسیقی و رقص.
سلام تئاتر و کار.

- آدم مگه چند بار زندگی میکنه؟ -

پینوشت: امروز آقاهه که اندازه‌هام رو میگرفت برای دوخت لباس حس کردم نکنه باید نگران باشم و نیستم؟! آماده‌ام که اجرای نقش کنم... King of Babylon...
پینوشت دوم: این تبخالم رو اصلاً دوست نمیدارم!
پینوشت سوم: امیدوارم به پیدا کردن کار..............................

Sunday, March 10, 2013

بلی!

بلـــــــــــی!
اجرا تموم شد!
نگار مامان‌دار شد!
زندگی نرمال شد! حتی شلوغیش هم نرمال شد!

بلاگ و فیسبوک باز شد!

Friday, March 8, 2013

بمیر!

از من که گذشت، ولی شما هیچوقت زندگیتون رو اینجوری برنامه ریزی نکنید که شب قبل اجرا، بعد از سه شب متوسط سه-چهار ساعت خوابیدن، صبح ساعت هفت رو با حموم و کلاس رقص شروع کنید، بعد بلافاصله برین مصاحبه کار، بلافاصله تحویل پروژه درسی، بلافاصله تمرین رقص، بلافاصله تمرین موسیقی و بعد وقتی 12 شب میرسین خونه، تازه یادتون بیفته که مامان داره فردا میاد و خونه به عبارتی به قول بابا به "طویله" نزدیکتره تا محل زندگی انسان!!! و حموم هم باید بری و ژیگول هم بکنی چون فردا اجراست... و صبح کله سحر باید بکوبی بری شیکاگو و مامان رو برداری و برگردی و مستقیم بری سر صحنه اجرا آخرین تمرینهارو بکنی و....
بعدش بمیری و خلاص!
واالله!
 (چون نمیخوام حتی فکرش رو بکنم که چقدر کار واسه بعدش دارم!!!)

اصلاً هم ناراضی نیستم از اینکه تو بلاگ اصلیم غر میزنم... بله‌ام!

پینوشت: ولی خداییش از زندگی راضی‌ام. هم بعد کاریش که به این مصاحبه آخر کلی امیدوارم، هم بعد رقص و طربش، هم مامان که داره میاد، هم....
:-)
زندگیم رو یه کم شلوغش کردم... یه کم بیشتر از یه کم... راضی‌ام.

Thursday, March 7, 2013

تحشیر. صحرای محشر. خاتون محشر.

اجرا دارم... 
تمرین دارم...
رزومه دارم...
استودیو دارم...
پورتفولیو دارم...
مامان میاد...

وای حالم بده... احوالم بده...
حالا وااای واااااای :))

نگار... کجایی؟
سر تمرین! حالا چه فرقی میکنه موسیقی باشه یا رقص یا تئاتر... محشره این زندگی! محشرم من!

پینوشت: «تحشیر» در کلام به معنای «تنگ داشتن نفقه بر اهل و عیال» آمده.

Sunday, March 3, 2013

فریاد

در این دنیا همه چیز دست خود آدم است، حتی عشق، حتی جنون، حتی ترس.
آدمیزاد می تواند اگر بخواهد کوه ها را جا به جا کند. می تواند آب ها را بخشکاند. می تواند چرخ و فلک را به هم بریزد. آدمیزاد حکایتی است. می تواند همه جور حکایتی باشد. حکایت شیرین، حکایت تلخ، حکایت زشت ... و حکایت پهلوانی ... 
سیمین دانشور - سووشون

دیشب بعد از مدتها به خودم اجازه دادم جلوی دیگری گریه کنم... اجازه که... پیش اومد... خوب بود. خیلی خوب بود. لازم بود. این همه بغض خفه شده، مریضم میکنه... فریادی باید...