Tuesday, June 7, 2016

سحر

سحر رو دوست دارم...

امسال تعداد ماه رمضان های خارجستانم، با اونهایی که ایران روزه گرفتم، برابر میشه. از این به بعد با خاطره رمضانهای ایرانی، سحری میخورم و افطار میکنم...
و همچنان دوستش دارم.
تنهایی و تاریکی دم سحر رو دوست دارم. خاطره رادیوی کوچک زردم و هدفونی که تو گوشم بود برای اینکه کسی رو بیدار نکنم... فکر اینکه امروز صبح یا شب خودم رو چه جوری ؟ با چی سیر کنم. چه کارهایی رو بکنم یا نکنم که کم نیارم. گرمازده نشم. خسته هم نشم.... از لیوان شیر سرد دست گرفتن و به بیرون زل زدن و مرور زندگی کردن... از تصور اینکه بالاخره جایی حلیم گیرم میاد؟ فکر آش رشته و شله زردی که ممکنه امسال به دستم برسه و ممکنه هم که نه... از دغدغه ثرصهای تیروئیدم که صبح بخورم یا افطار... از مسواک پایان مراسم سحری خورون و حس طراوت و خوابالودگی شاد خواب بعد از سحر... افطار تنهایی و خوردنهای تدریجی تنهایی که تا خود سحر ادامه پیدا میکنه... اهمیت آووکادو و آب لیمو... سکوت شیطونم تو جمع ها و بین تمام اونهایی که شک ندارند من و روزه یک جا نمیگنجیم... انتخاب موسیقی و ربنا و اسماءالحسنی و اذان آقاتی و از امسال مجیر نامجو... تصمیمهای خیلی ریز و خیلی دلی و شخصی... مایکرومنیجمنت های معطوف به خودم... که در زندگی عادی ام کم پیش میاد...
همینه. از سحر خوشم میاد، چون توی تاریکی و فراموشی اون بیرون، وقتهایی رو پیدا میکنم که همه و همش معطوف به خودمه. بیخیال بقیه و طرز فکرشون و مسئولیتهام در برابرشونم و فقط خودمم و خودم. هرکار دلم میخواد میکنم و هرجور دلم میخواد و مطلقا و صرفا درباره من بودن، خوشحالم میکنه. حداکثر فکرم درباره دیگران اینه که بیدارشون نکنم... برای آدمی که همش و همه جا دغدغه دیگران رو داره و غیر از اون نمیشناسه، این بازه های کوچیک، مثل خوددرمانی میمونه... خودلوس کنی فرض کن. یه علامت تعجب. یه حس لذت بخش نامتعارف... که نمیخوام بهش عادت کنم. اما میخوام که مزه اش زیر دندونم هم باشه...
از همیشه ای که یادم میاد، روزه برای من مفهوم واقعی تنهایی بوده. برخلاف خیلی ها و تجربه رمضان خودشون یا خانواده هاشون...
دوستش دارم اما. یه خاطره مطلقا شخصی و خصوصی دوست داشتنی ئه، که در «حال» اتفاق میفته.
رمضانم مبارک.