Monday, January 30, 2012

شبگیر

چاره حتماً جز اینه ناله شبگیر کنم...

پینوشت: دلم ییهو برای اون کفش که با مامان اینها دیدیم تنگ شد! بعد عمری (حقیقتاً عمری! شید بعد از اون کفش سیاهه که مامان برام از دبی خرید وقتی ایران بودم) یه کفش پسند کردم! سایزم نبود دیگه...
غرض از مزاحمت هم این که به گمونم کفشم کشش ورزشگاه رفتن هر روزه رو نداره دیگه!!!!!

Thursday, January 26, 2012

دیوونه

می دونی یا نه؟ دنیا همه چی و همه کی لازم داره، از جمله دیوونه! ماشاءالله که مملکت گل و بلبل، پره از فیلسوف و کارشناس و منتقد! بذار لااقل ما همین دیوونگی خودمون رو بکنیم!

روزی روزگاری سعی می کردم تحلیل زیاد بکنم... نمی تونم جلوی ذهنم رو بگیرم! تحلیل خودش می آد! اما جلوی زبونم رو می تونم بگیرم که! آدمش هست! من به کارهای خودم برسم، خیلی خیلی خیلی هنر کردم!!!

شاید روزی روزگاری مجسمه من و امثال من رو گذاشتن تو موزه و گفتن تو روزگاری که همه چی خیلی جدی بود، موارد نادری از دیوونگی هم پیدا می شد!

هفته دیگه تولدمه! من که از یه ماه پیشش همیشه اعلام رسمی می کردم، الان شده یه هفته فقط مونده به تولدم و آنچنان فعالیت بارزی نکردم... (بازم دم سحر با آپ کردن عکس مشترکمون گرم!)

نکنه یهو خدایی نکرده، زبونم لال، چشمم کور، دیوونگی از سرم پریده باشه؟
نه نه نه! تولدت پیشاپیش مبارک شیطونک دیوونه!

پینوشت خودم به خودم: شیطونک رو خوب اومدی >:)
پینوشت دوم: این یکی نه فوتوشاپه نه ادیت دیگه! فقط و فقط یه قدم مثبت دیگه به سمت هندی شدنه!!! دم نیها که لباس رو آورد گرم! آکشیتا هم یه لباس دیگه آورد با گوشواره و گردنبند! شنگول می بااااااشم!

Wednesday, January 18, 2012

دموکراسی دیکتاتورها

مملکت غریبی داریم. تک تکمون دیکتاتور. تک تکمون خودخواه و بدون ذره ای تحمل برای شنیدن نقد یا نظر مخالف... ما دموکراسی می خوایم چیکار؟

پینوشت یک: این فیلز دمن گود تو بی ئه پروفسور!!! خدایا درس دادن تو خونم قل قل می زنه و تو دو و نیم سال گذشته به مرحله انفجار داشت نزدیک می شه... حالا ما که پروفسور نیستیم، اما خدایا، این لذت دذرس دادن رو از من نگیر!
پینوشت دو: چشممان به جمال سانسور در آمریکا هم روشن!

Friday, January 13, 2012

اون بالا بالاها...

محسن وثوق این رو نوشته، دیدم خوب نوشته، کپی پیست می کنیم!

"دود اگر بالا نشيند كسر شأن شعله نيست   ***   دود از اين بالا نشستها مقامي را نيافت
جاي چشم ابرو نگيرد گرچه او بالا تر است   ***   روي دريا خز نشيند قعر دريا گوهر است
اره اصن تو خوبی
تو خدای زبان های خارجه من گاگول و بیشعور!
تو اخر فهم و شعور من نفهم!
تو اخر جنبه من بیجنبه!
تو اخر داش مشتی من تنگ تنگ!
تو اخر دنیا دیده من چشم و گوش بسته!
تو گرم وسرد چشیده من خام و ناپخته!
به قول یه بابایی اصن تو بردی!"

پینوشت: یه چیزایی رو از بهزاد خوب یاد گرفتم انگار! از جمله اینکه بزنم زیر همه چی موقع بحث! هه هه...

Thursday, January 12, 2012

دماغ بزرگ نوک بالا بد دردیه!

"حس عجيب غريبيه برام... نه عصبانيت، نه ترس، نه تقصير، نه عذاب وجدان، نه حتي ناراحتي از نوع هميشه...
يه جور حس زير پا خالي شدن و با مغز خوردن زمين، حس تام که ميدوييد ميدوييد يه دفعه ميديد اي دل غافل زير پات خالي شده و بنگ!"
...

خب پیش می آد... یهو از یکی بیش از اون که شدنیه، انتظار داری و... حتی "حس" هم نمی کنی، فقط یهو -اون هم هم شاید- به هوش می آی و می بینی... بنگ... بآ مغز خوردی زمین و خیلی وقته به هوش نیستی...

آه از غروری که خیلی راحت تر از "راحت" سدی می شه واسه همه حس های دیگه ات... مثل عصبانیت، مثل ترس، مثل تقصیر، مثل عذاب وجدان... مثل ناراحتی...
چرا ناراحت بشی تا وقتی که غرورت رو داری؟ این سرمایه بزرگ رو؟ نه، واقعاً چرا...؟

حیف که دماغم خیلی بزرگه!

پینوشت: امروز بسی بسی بسی خوش گذشت.... از هشت صبح تا نه صبح سرپا بودم عملاً... خودم، خود دوسال و نیم گذشته نبودم... با خانواده ام بودم، عزیزانم... حتی به زور سالاد خوردم! خوش گذشت... خوش به حال خودم!

Wednesday, January 11, 2012

فحش

اینقدر حرف نمی زنم که بِپُکم... به همین سادگی... به همین خوشمزگی...
یکی نیست بگه بیکاری؟

و اینکه از مدرسه یادمه که:
"سلطان سنجر را در ان وقت که به دست غزان گرفتار شده بود. پرسیدند: «علت چه بود که ملکی بدین وسعت و اراستگی که تو را بود . چنین مختل شد؟»
گفت: «کارهای بزرگ به مردم خرد فرمودم و کارهای خرد به مردم بزرگ.
که مردم خرد کارهای بزرگ را نتوانستند کرد و مردم بزرگ از کارهای خرد عار داشتند و در پینرفتند . هر دو کار تباه شد و نقصان به ملک رسید و کار لشکری و کشوری روی به فساد آورد.»

آره خلاصه... تو این مایه ها...