Wednesday, June 21, 2017

Anxiety, attacks.

یه ترکیبی از اینکه کل روز، کل هفته، کل ماه، کل سال نشستم خودم رو قضاوت میکنم و به خودم فحش میدم.
که فکر میکنم چقدر کم گذاشتم و چقدر خوب نیستم و چقدر نبودنم بهتره...
کارهای نکرده ام بیشتر به چشمم میان تا کرده ام. به جلی آدمها، خودم رو قضاوت میکنم و ناراضی ام. به جای کارلا، باب، کریگ، تارا، مامان، بابا، بهزاد، کامیشیا، دانا، دیوید، دیدی... کسایی که شاید اصلا حتی بهم فکر نکنن...

نبودنم، بهتره؟
قطعا اسونتره.

- و یادم باشه اگه زمانی خودکشی یا اتانازی کردم، کمک نخوام. تو این مملکت، همه چی، حتی مهربونی کردن، هزینه داره.

Monday, June 19, 2017

شکرآب

مهربون، گوشه خودش منتظر میمونه تا بالاخره برم سراغش...
حتی اگه نصفه شب باشه... حتی اگه هوا دو نفره باشه... حتی اگه شکر و آب، دنیاش رو پر کرده باشن... حتی اگه وقتش رو نداشته باشم...
منتظر میمونه. با لبخند.

Sunday, June 11, 2017

هپی کوالا

ماه تقرییا نیمه بود. شب تقریبا کوتاه بود. و یادم باشد که در سی و دو سالگی، اولین ماشین خودم ( تقریبا با پول خودم) را تحقیقا گرفتم.
اسمش رو بگذاریم کوالای مهربون.
راکویل تا بالتیمور، چسبید.
دنیا با امید قشنگتر میشود.

Wednesday, June 7, 2017

مرا به تهران برسان...

حدود یک سال گذشته. از اون ماه رمضان تا این ماه رمضان.
امروز روز سوم کارم توی شرکت جدیده. با منظره آب و شکر! جذابه. دلچسبه. باعث میشه یادم بره امروز ایران حمله انتحاری شده. داعش؟ تهران؟
آخ.