Saturday, December 29, 2012

نقطه. انتهای خط.

خوب بود:
دیدم بیست و هشت سالگی دیگر سنی است که باید یاد گرفته باشی آزمون و خطا نکنی. باید یاد گرفته باشی یا داری یا نداری ، یا پیدا کرده ای یا عرضه اش را نداشته ای. دیدم دیگر قلبم قدرت جذب و دفع ندارد، سلول هایم کم آورده است. دیدم دیگر روحم نه توان ماجراجویی دارد نه جان عاشقی. دیدم اگر تا همین جا هم به اندازه زیر تابوتم را گرفتن، دوست جمع کرده باشم برایم کافی کافی است . دیدم دیگر وقت اش است پیرزن درونم را که سالهاست با گلوله های کاموای رنگارنگ اش سپرده ام به آسایشگاه، همان که وقت دنده عقب گرفتن ها از توی آینه بی حرف تماشایم می کرد را به خانه بیاورم، کتاب هایش را بچینم، بساط سماورش را ردیف کنم و استکان های کمرباریک اش را جلویش بگذارم . دیدم یک دهه ماجراجویی ام را باید مثل کلنل ها قاب بگیرم و بگذارم ته صندوقخانه ذهنم و گهگداری، وقتی بی وقتی بروم سراغش، غریب نگاهش کنم، فاتحه ای بدهم و برگردم.  
آدمیزاد یک روز قبل از سی سالگی اش می فهمد که باید اسباب بازی هایش را بگذارد و برود ...
از صفحه فیسبوک بهنوش...
*
به گمونم چیتای درونم رو باز باید رها کنم... درنده خو شوم... وحشی... با دندانهای پرخون، بیشتر خودمم.
و خب میدونی؟ با پاهای چیتا، فرار کردن هم آسونتره... شکار هم آسونتر...
*
 امروز صبح آسمون و زمین این شهر -Gotham City- یکی شده بود... خوابیدم که نبینم بیشتر...

اما خرید که رفتیم، سرما و درد حمل کیسه‌ها رو که حس کردم... یادم اومد دنیا هنوز واقعیه... و من هم باید واقعی فکر کنم... توی اتوبوس... یادم اومد مدتها بود با یک عالمه کیسه خرید از پله‌ها بالا نرفته‌ام... شاید قبل‌تز ویرجینیا... وقتی مامان خرید میکرد و زیر لب غر میزدم و با خودم مسابقه میذاشتم برای بالا رفتن سه طبقه بدون توقف...
شاید وقتشه بیرون از آینه، به خودم نگاه کنم... آینه‌ها هم بخار میگیرند...
*
...
شاید وقتشه نوشتن، نوشتن برای دیده شدن رو بس کنم.
بس میکنم.
خداحافظ. تا کی؟ نمیدونم.

Friday, December 28, 2012

عشق‌لرزه

 رسیدم پیتزبورگ....
زیاد دیدم... زیاد خوندم... زیاد فکر کردم... زیاد هم خوابیدم...
دیدم که آسمون میتونه توی تاریکی شب، بنفش بشه... میتونه دلش رو با رنگ موی من هماهنگ کنه، اما بارشش رو توی دل خودش نگه داره...
دیدم میتونم تو کسری از ثانیه بزنم زیر خودم و حرف خودم...
خوندم:
زن ها تا وقتی عاشق نشده اند بهترین روانکاوها هستند ولی وقتی عاشق میشوند تبدیل میشن به بهترین بیماران روانی ..! ~ طلسم شده - آلفرد هیچکاک
فکر میکنم عجب استعداد غریبی دارم در روانی شدن و روانی کردن... 
و خوندم:
برای اینکه خودتان را از بین ببرید، باید یک روح پیچیده و اسرارآمیز داشته باشید. هرچه سطحی تر باشید بیشتر در امان هستید ... ~ عروس بیوه - جویس کرول اتس
و فکر میکنم به "Pre Mature"... چرا من اینقدر راحت خودم رو اذیت میکنم؟

و باز خوندم:
وقتي چمدانش را به قصد رفتن بست،
نگفتم : عزيزم ، اين كار را نكن.
نگفتم : برگرد
و يك بار ديگر به من فرصت بده.
وقتي پرسيد دوستش دارم يا نه،
رويم را برگرداندم.
حالا او رفته
و من
تمام چيزهايي را كه نگفتم، مي شنوم.
نگفتم : عزيزم متأسفم،
چون من هم مقّصر بودم.
نگفتم : اختلاف ها را كنار بگذاريم،
چون تمام آنچه مي خواهيم عشق و وفاداری و مهلت است.
گفتم : اگر راهت را انتخاب كرده ای،
من آن را سد نخواهم كرد.
حالا او رفته
و من
تمام چيزهايي را كه نگفتم، مي شنوم.
او را در آغوش نگرفتم و اشك هايش را پاك نكردم
نگفتم: اگر تو نباشي زندگي ام بي معني خواهد بود.
فكر مي كردم از تمامي آن بازي ها خلاص خواهم شد.
اما حالا، تنها كاري كه مي كنم
گوش دادن به چيزهايي است كه نگفتم.
نگفتم :باراني ات را درآر...
قهوه درست مي كنم و با هم حرف مي زنيم.
نگفتم :جاده بيرون خانه
طولاني و خلوت و بي انتهاست.
گفتم : خدانگهدار، موفق باشي، خدا به همراهت.
او رفت
و مرا تنها گذاشت
تا با تمام چيزهايي كه نگفتم، زندگي كنم.
~ شل سیلور استاین
و فکر میکنم چقدر شل رو نمیفهمیدم وقتی دبیرستان بودم و بچه ها تکرارش میکردند... و چقدر تازه امروز میفهممش. وقتی مادرها کتابش رو فقط برای بچه های رده سنی الف میخرند و بس...
و فکر میکنم چقدر "برداشت" مهم است اگر "برداشت" باشد...

و فکر میکنم چقدر رستوران یونانی میتواند مهم باشد...

و فکر میکنم چقدر ابلهم! و چقدر این بلاهت رو دوست دارم، هرچند زیاد، خیلی زیاد سبب تحقیرم میشود... عادت ندارم از درون خودم، سرطان خودم بشوم...
من به این زندگی عادت ندارم... عشقه‌ام میشود... خفه‌ام میکند... میمیراندم...

و یادم میاید: 
از طوفان که درآمدی دیگر همان آدمی نخواهی بود که به طوفان پا نهادی. معنی طـــوفــــان همین است.
~ کافکا در کرانه - هاروکی موراکامی
و به خودم میگم: "میدانی؟ شاید خوب شد... آش رو شاید دارم زیادی هم میزنم و این بد است... اما جا افتادنش... خوب شد..."

و فکر میکنم... تصمیم همین بود، نه؟ تصمیم این بود که باید رفت... باید به قول آکشیتا space داد... چقدر این دختر ساده، بعضی وقتها حرفهایی میزنه که نمیدونم خودش هم میفهمه چقدر عمق دارن یا نه....
زمانی فرا می رسد كه بايد رفـت حتی اگر جای مــشخص و مطمئنی در انتظارت نباشد! ~ تنسی ویلیامز
و خب آمده‌ام. با یک ساک بزگ. شاید سنگینتر از وزن خودم. آمده‌ام و همراه با تنهایی بهزاد، وقت دارم حسابی تنها باشم...

و فکر میکنم و یادم میاید که هروقت مامان کلی حرص میخورد -سر چیزهایی که به نظرم ارزشی نداشت اما اون رو کلی ناراحت میکرد- توی دل خودم این رو به خودم یادآوری میکردم که:
البته که دوستت دارم احمق جان . ولی آزارت می دهم. دلیلش هم صاف و ساده این است که دوستت دارم . این را می فهمی؟ آدم کسانی را که به آنها بی تفاوت است آزار نمی دهد...! ~ قهرمانان و گورها - ارنستو ساباتو
امروز شک کرده‌ام... داستانهای کودکی شاید برای کودکی بوده‌اند و بس... همیشه مامان و بابا وقتی از دستم عصبانی میشدند بهم میگفتند "اون همه داستان و قصه و کتاب خوندی، چیزی بهت یاد ندادند که چطور رفتار کنی؟..." فکر کنم داده‌اند... و فکر کنم باید فراموششان کنم... چیزهای خوبی یاد نگرفته‌ام...

اشکهایم رودخانه نشده‌اند... اشکهایم چراغهایی شده‌اند که رودخانه را میشورد و میبرد...
دلم برای اتاق آبی و زردم تنگ شده... برای فرش رنگی، کمدهای رنگی و اون کوسنهای رنگی... برای خرس مهربونی که شبها توی بغلم میخوابید... دلم برای رنگهای زرد و آبی اتاقم خیلی وقته تنگ شده... لااقل یک رنگ بودند...
- مگر الان یک رنگ نیستند؟
- چرا... اما دلتنگی است دیگر... کور میشود! نمیبیند دیگر...


زمان آدم‌ها را دگرگون می‌کند اما تصویری را که از آنها داریم ثابت نگه می‌دارد. هیچ چیزی دردناکتر از این تضاد میان دگرگونی آدم‌ها و ثبات خاطره نیست! ~ مارسل پروست - در جستجوي زمان از دست رفته
اه. لعنتی. 
دلم برای کلی از آغوشها تنگ شده که دیگه برای من گشوده نیستند.... برای نعیم اورازانی، آیلا، سارا، پگاه، کاوه، عباس ترکاشوند، سالومه... حتی مریم... حتی هاله...
و فکر میکنم کی گفته دوستی زمان ندارد؟ حتی اگه با خودم مهربان باشم و نخواهم بگویم که تاریخ مصرف دارد....
به خودم و دوستهام و زمان و مکان بد کرده‌ام...
فرق بزرگيست ميان كسى كه تنها مانده و كسى كه تنهايى را انتخاب كرده است! ~ گابریل گارسیا مارکز
و فکر میکنم... و خودم رو راضی میکنم که آدمها حق دارند... و من بیشتر حق دارم که همینطور که هستم دوست داشته شوم. نه بیشتر، نه کمتر... لابد اگر بهتراز این بودم همه دوستم داشتند و من میماندم و تنهایی بین یک شلوغی بی‌انتها... 

و میدانم با این همه خواب، خسته ام... و دلم میخواد عاشقانه بنویسم... زیاد... دلم عاشقانه ای میخواد از جنس پوست و لب و شراب... یک تانگوی برهنه!

پینوشت: دلم خوندن کتاب میخواد... نمیدونم چی... شاید "درخت زیبای من"، شاید هم "کوری"... راستش... فرقی هم نمیکند... هیچکدام رو ندارم! حافظ دارم و کتاب درباره پناهنده‌ها...
عجیب هماهنگ با من و حال من و روز من... پناهنده سرگردان... با رگ شیرازی طغیان کرده...
پینوشت خیلی بعد از تحریر: بعضی از "دوستهام" رو "دوست" ندارم...

Wednesday, December 26, 2012

خداحافظ کریسمس... سلام سال نو

دارم میرم... از خاکستری شمپین، دارم میرم...
میرم به خاکستری‌تر پیتزبورگ....

و حافظ بدرقه‌ام میکنه:
ای غایب از نظر به خدا می‌سپارمت *** جانم بسوختی و به دل دوست دارمت
تا دامن کفن نکشم زیر پای خاک *** باور مکن که دست ز دامن بدارمت
محراب ابرویت بنما تا سحرگهی *** دست دعا برآرم و در گردن آرمت
گر بایدم شدن سوی هاروت بابلی *** صد گونه جادویی بکنم تا بیارمت
خواهم که پیش میرمت ای بی‌وفا طبیب *** بیمار بازپرس که در انتظارمت
صد جوی آب بسته‌ام از دیده بر کنار *** بر بوی تخم مهر که در دل بکارمت
خونم بریخت و از غم عشقم خلاص داد *** منت پذیر غمزه خنجر گذارمت
می‌گریم و مرادم از این سیل اشکبار *** تخم محبت است که در دل بکارمت
بارم ده از کرم سوی خود تا به سوز دل *** در پای دم به دم گهر از دیده بارمت
حافظ شراب و شاهد و رندی نه وضع توست *** فی الجمله می‌کنی و فرو می‌گذارمت
حافظ با من سر و سرها داره...
آه :-)



Sunday, December 23, 2012

حاجی

یک مرد روستای ساده بود...
نه. هرچی بود، ساده نبود. زحمتکش بود. با اعتقادات خوب و بد شناسی بسیار جذاب. معیارهای ارزشش برای کارهای خوب و بد و شخصیتهای خوب و بد همیشه برام جذاب بود... پوده رفتن برام چندین بعد داشت... یکی طول سفر با بابا، یکی خود روستا و قلعه، یکی هم دیدن این مرد... شنیدن حرفهاش...
انگار که دنیای دیگه ای تجربه میکردم... یادم میومد دنیای دیگه ای هم هست... شاد میشدم، متعجب میشدم، دلتنگ میشدم... 
پیرمرد جزو همون معیارهاش، زنهارو تو سطح دیگه ای طبقه بندی میکرد... طبیبیانهارو هم همینطور... ولی هرچی که بود، لااقل با خودش و اعتقاداتش روراست بود... 
اون اوایل که شروع کردم مرتب پوده رفتن، هنوز نگاه با تعجبش به من رو یادمه... و بعدها نگاهش بهم فرق کرد... تحویلم میگرفت... باهام حرف میزد... خیلی راحتتر از اعتقاداتش جلوی من میگفت... کلاً به حضور من کنار بابا عادت کرده بود انگار... فقط فکر نکنم هیچ وقت از اون دوربینم خوشش میومد...
آخ اگه میدونست همون دوربین چقدر دلتنگی بعد یه دختر "مهاجر" رو کاهش میده...
وقتی میشنیدم که بابا میره اونجا و اون سراغ من رو میگیره ته دلم فشرده میشد... وقتی میشنیدم مریضه ته دلم فشرده میشد... بعد باز به خودم میگفتم... چیزی نمیشه که... میبینمش باز... 
و باز با حماقت، خود رو از چیزی که نمیخواستم قبول کنم دور میکردم... یا حتی بدتر... 


وقتی از ایران میومدم، یک ترس ته دلم بودم وقتی به پوده فکر میکردم... حاجی چی؟ زنش چی؟ بعد باز به خودم میگفتم نه بابا، من که قراره زود برگردم... به جایی نمیرسه... میبینمش باز...
نمیبینمش باز. رفت... و من موندم و بغض. و آرزوهایی که به حسررت میبرم... 
بابا که اینجا بود، حالش رو پرسیدم باز... چه فایده... مریض بود... 

تصور پوده بدون حاجی برام سخته.
و باز و باز و باز... از مهاجر بودن "مـ تـ نـ فـ ر م"
اینجا پوده است. اونوقت که اونجا هیچی نبوده، اینجا پوده بوده....




Saturday, December 22, 2012

... in progress

World is full of jerks. Without some of them though you won't have some of the feelings. Such as deep deep anger! mixed with being sorry for! jealousy and etc.
One of these guys, to be honest, is A. A.

Anger management is needed! Work in progress.

PS. I started watching a new series. after ages, starting a series by myself... not a bad one: "Revenge"

اسب زیر سرنیزه تاتار... شادم!

ئم م م م م....
لطفاً سر و صدا و داد و بیداد نشه! چون هیچ عوارضی هم ندارم و همه چی خوبه! فقط... از سه شب پیش تاحالا هیچی نخوردم!!! غیر از یه دونه بیسکوئیت و یه کم نوشابه سفید  که بعد از مدتها گازش رفته و به خودم خوروندم تا بلکه یه کم قند بهم برسه!
بوی غذا میزنه حالت تهوع میگیرم! میرم امروز دکتر... چون شب مهمونم و دیگه اونجا ضایعه غذا نخورم! هه هه! اونم مهمونی جماعت عرب سوسمار خور :))))) 
نچ نچ نگار! اخلاقت بد شده!
*
Gary ماااااااهه! استاد به این مهربونی تاحالا ندیدم....
*
دیروز وقت تمیز کردن استودیو بود! نکردم که! هی هی! میرم... امروز فردا اون رو هم میرم...
.
.
.
چقدر کار دارم... چقدر خوبه که این همه کار دارم.

دوباره... دوباره...
نه.... سه‌باره...
"شیهه اسب و هیاهوی سوارانت کو...؟"

پینوشت: به گمونم تو حسشم که بینم Black Swan ببینم. به خودم قول داده بودم دیگه نبینمش... اما حسش هست... 

Thursday, December 20, 2012

برف

پستی که دیروز نوشته شد و پست نشد:

یه سری اسم که همیشه دوست داشتم: (در راستای نخوندن گیاه شناسی)
آرش، ساوش، کیارش، آیلا، هیوا، بهمن، آوا، نور...
*
ذهن من فعّال،
فلسفه بیدار،
بیداری و ذهن من راه گم کرده‌اند انگار...
*


 پستی که امروز مینویسم:
ببار ای آسمون... ببار...
از دل سیاهت برف سفید ببار...

Wednesday, December 19, 2012

موهای بنفش.... تز... درس... آرامش...

یک احساس بیان نشده از قبل:

2. 
تغییر کرده‌ام. ظاهری. بنفش شده ام و جنگلی!
تغییر کرده‌ام. از درون. انگار ظاهرم که به خودم نزدیک شده، خودم هم بیشتر حس "خود بودن" دارم....

3. 
دنبال آرامشم. 
این ترم نیز بگذرد...

کور

گاهی فکر میکنم اینجوری ام: 
کور! و تازه به گمونم میاد که دسته گل هم کاشته‌ام وقتی بقیه یا دارن بهم میخندن و یا از روی ترحم، دلشون برام میسوزه...!

Sunday, December 16, 2012

تمام مردان زندگی من

تمام ناتمام مردان زندگی من...
دوستشان دارم.

هیچی مثل حرف زدن با بهزاد برام آرامشبخش نیست. چه برسه به اینکه یه شام دونفره عالی باشه تو رستوران شمشیری...

سفرت بی خطر بابا.
زود برگرد. منتظرم.

در نگرانی بی‌منطق، در هیجان، در انتظار و در دلتنگی زیاد... قلبم دو روزیه که تند تند میزنه... فردا شب... آروم میگیره احتمالاً...
*
خواب سپهر... عجیبه.
*
سورپرایز دارم برای زندگی نگاریسم!

Friday, December 14, 2012

عجیب... غصه...

شازده کوچولو از مرد الکلی پرسید : چرا الکل میخوری؟
مرد الکلی گفت : برای اینکه فراموش کنم.
شازده کوچولو پرسید : چی رو فراموش کنی؟
مرد گفت : که غصه دارم.
شازده کوچولو پرسید غصه چی داری؟
مرد گفت: که الکل می خورم.

~ "شازده کوچولو" از آنتوان دوسنت اگزوپری

آدمها چقدر عجیبند...

Sunday, December 9, 2012

آرامش

مه دوست دارم. مه خیلی دوست دارم. گاهی گداری... باید باشه تا یادم بمونه پیش میاد، و گاهی دست خود آدم هم نیست... که نبینه چیزهایی رو که میشه دید!
*
دیشب یادی از خونه ایران کردم! مدتهاست که کسی به من نمیگه صدای تلویزیون یا ثدای موسیقی یا کامپیوترت رو کم کن... دیشب داشتم کارتون میدیدم... که یهو تق تق در زدن که میشه صداش رو کم کنی؟ کردم و از سوراخ در نگاه کردم که چی شده؟! همسایه ها هی میگفتن مطمئنن که دختر یا زنی کمک میخواست... و من به رووووووووی مبارک نیاوردم که پوکوهانتس همون لحطه دستگیر شده بود و کمک میخواست!!!!!!
*
پریشب ... نه... پریروز تزم رو دفاع کردم... خوب بود. بعدش به پردیس گفتم همون احساس خوبی رو دارم که آدم بعد از یه عالمه فشار میره دستشویی و راحت میشه.... خیلی خوب بود... و بعدش اومدم خونه و خوابدیم. بعد از مدتها ساعتی نذاشتم و خوابیدم. از سه بعد از ظهر خوابیدم تا هشت صبح فرداش... خوب بود. خیلی خوب بود.
*
امروز حرف زدنم با مامانم، بدون استرس خیلی خوب بود.... این آخر هفته تازه دارم میفهمم چقدر واسه آخر این ترم لحظه شماری میکردم بدون اینکه خودم حالیم باشه... زندگی بعضی وقتها بدون اینکه بفهمی خیلی مزخرف میشه... پرت میشی وسط جریانش و تهش احتمالاً از پسش هم برمیای... ولی واقعاً از یه حدی به بعد از ظرفیتت خارجه...
ترم سنگینی داشتم... داره تموم میشه. خوشحالم.
*
*
اگه بتونم از پس این گل بنفشه آفریقایی بر بیام، احساس یک قهرمان واقعی بهم دست میده!!!

Monday, November 26, 2012

روزمرگی

قرارداد خونه سال دیگه ام رو امضا کردم. بعد از سه سال دوباره قانوناً همخونه دارم! فکر کنم سه سال ایزوله کردن خودم کافی بوده برای اینکه با آغوش باز همخونه داشته باشم... بعد از چهارسال توی "خونه" زندگی خواهم کرد... نه استودیو، نه یه اتاق... نه! تو یه خونه! یک خونه دو اتاق خوابه که نصفش مال منه!
شیشه های راهروی خونه ام رنگی رنگیه و دوستش دارم.
نور خونه ام شمالیه و پذیراییش دید به کوچه داره و دوستش دارم.
اتاق خوابم (واسه شش/چهار ماه اول سال که توشم) بزرگه و یه دیوارش کمده و یه میز نصب شده تو دیوار هم داره که دوستش دارم...
خوشحالم که همخونه‌ام فائزه است. دوستش دارم.

نگرانم که فرهنگ زندگی توی خونه مشترک رو از یاد برده باشم!!!
*
خودت بودی و خودت!
*
بزرگ شدن فرایند پیچیده و زمانگیریه...
من هم که شش ماهه به دنیا اومدم، دیگه هیچ...
*
کلاس فارسیم رو دوست دارم! گاهی بدددددد وسوسه میشم که بزنم زیر همه چی و برم سراغ فارسی درس دادن! خیلی از ابعاد روحم رو ارضا میکنه... نوشتن، درس دادن، درگیر شدن با جوجه‌هایی که کله‌های پر باد دارن...
این کلاس همیشه یادم میندازه که زندگی خیلی چندبعدی تر از اونیه که من خودم رو درگیرش میکنم...
*
گوگل خل شده! میگه داره اینجا برف میاد! اما پنجره جلوی من، چیز دیگه‌ای میگه...
*
دیشب سوپ سیبزمینی پختم. بد نشد. ناگت گوشت هم پختم! خوووووب شد!
در مجموع دارم کتاب آشپزی برای تازه‌کارها ردیف میکنم!!!
*کار دارم.
پنج دسامبر تحویل تزمه!!! هار هار هار! شوخی میکنند دیگه؟ نه؟!

پینوشت: هیجان موبایل نو دارم! از الان! Galaxy Note II. یادم باشه واسش بیمه بگیرم.

Sunday, November 25, 2012

دل-پیچه

من:


حال دلم خوب نیست. یعنی بودها... ولی دیگه الان نیست! یه چیزهایی واسه من ساخته نشده. امروز حس کردم با تمام وجود روزم رو تلف کردم. به هیچ و پوچ یه روز رو باختم. حالا نصفه شب استرس گرفته‌ام و نه خوابم میبره و نه کار میکنم :(

*

کلی کار هست که میخوام بکنم.
کلی هیجان هست که زندگیم کم داره.
کل ناتوانایی دارم.
کلی چیز هست تو زندگیم که دوست ندارم.
کلی آرزو دارم.

از زندگی آمریکایی بدم میاد.
از عادی بودن، از روزمرگی... میترسم! خوف میکنم... 
از شاد بودن و شادی بخشیدن خوشم میاد.

دارم دچار سیاه و سفید میشم!
خوب نیست! خوب نیست!

حال دلم خوب نیست!

*
هری، نامزد نیها، یکی از دوستهای هندیم، واسه پیشدرامد عروسیشون این فیلم رو درست کرده (دارم فکر میکنم کاش میتونستم از این قاره لعنتی بکنم و عروسشیون رو برم...)
http://vimeo.com/54125475
بی صدا توی تاریکی دیدمش... خیلی هندیه! اما دوستش دارم...

حال دلم خوب نیست...

ببعی دوست دارم.

Monday, November 12, 2012

این همونه که میتونه و خوب بازیم میده

نمیتونم بگم در زندگیم هیچ وقت "الگو" داشتم... شخصیتی که بخوام دنباله‌روش باشم... یا تفکراتش رو دنبال کنم! خیلی آدمها هستن که روم تأثیر گذاشتن. زیاد. شخصیتم رو فرم دادن و به "بزرگ" شدنم کمک کردن...
بابا، نعیم اورازانی، مامان، امید، بهروز، مریم، اوباما، آرش حجازی، داریوش... خیلی های بیربط و باربط!
اما "الگو"؟ ندارم! شاید نزدیک ترین شخصیت به الگو برای من یه آدم خیلی خیلی بی ربط باشه: ماری کوری! اون جمله های کتابی که از خونه عمه افسانه برداشتم و هنوز فکر کنم خونه خودمون جا مونده، تو ذهنمه... که رو آزمایشهاش کار میکرد و تو همون آزمایشگا سمت دیگه داشت غذا میپخت...
همین نوع زندگی رو، واسه مامانم دیدم! از دید من یه آدم توانمند که "همه" کار رو با هم و خیلی خوب جلو میبره... یک زن، یک مادر، یک متفکر. آرزومه که از پسش بر بیام. تو خودم نمیبینم. توانایی برنامه ریزی ندارم. اما سعیم رو میکنم. زیاد هم سعی میکنم.
*
یه جمله های کوچیکی خیلی خیلی روم تأثیر میذارن. خوب! یعنی انگار اعتماد به نفسیم که به طور کلی پخش زمینه رو جمع میکنه و ازم یهو یه "آدم" میسازه... حتی اگه اون لحظه واقعاً معنی و تفکری پشت اون حرف نباشه، بدتر از اون حتی اگه واکنش بد نشون بدم و به نظر بیاد دارم گوینده رو مسخره میکنم... خیلی بده که به جای اینکه نشون بدم چقدر اون لحظه متشکر گوینده میشم، مسخره‌اش میکنم!!!
"تو باید خواننده پاپ میشدی" از اون جمله ها بود.

من معماری رو دوست دارم. براش دارم از جون و دل مایه میذارم، اگه نخوام بگم در حد کشت دارم واسش جون میکنم... اما چیزهای دیگه ای هست... جز معماری. طراحی صحنه. جامعه شناسی. مردم شناسی. نویسندگی. "نگار بودن". و... خوانندگی. وقتی دیده میشن، انگار به عرش میرسم... از این که هنوز زنده ام. هنوز در ابعاد مختلف، زنده‌ام.
*
عاشق اسمم ئم! هیچی غیر از اون رو نمیتونم متصور بشم. فکر نمیکنم هیچ وقت بتونم به اندازه کافی به مامان بابا، عمق تقدیرم رو  برای این چهار تا حرف نشون نشون بدم... فامیلم رو هم همینطور... ولی اگه فقط یه روز مجبور شم یا پیش بیاد که بخوام فامیلم رو عوض کنم، تبدیلش میکنم به "یاغی"! چیز دیگه ای به ذهنم نمیرسه.
*
نگار...
بازیم میده!

دیر نوشت: از این صفحه به آن صفحه معلقم. بیهوده "کلیک" میکنم. هیچکدام صدای مغز من نیست. هیچکدام حرف نگفته من نیست. حرف نگفته من نشنیده بهتر.
وقت تلف میکنم.
زندگی تلف میکنم.
خورشت لوبیا سبز پخته ام.
و زندگی‌ام معلق...

خیلی دیرتر نوشت:
درد من از روزمرگی است... /بود! باید شرک ببینم گاهی! یادم بیاد که میشه جور دیگر دید!

Wednesday, November 7, 2012

تفکر خسته

به گمونم بیشتر باید این ویدئو رو ببینم:
باید به خودم همیشه یادآوری کنم که فرق هست بین want و need. باید به خودم یادآوری کنم که what I need و what I want. و چرا، برای چی و به کجا دارم میرم؟ جلو میرم؟ چرا؟! 
امروز داشتم فکر میکنم اگه واقعاً اون چیزی که میخوام، آرامشه، چرا هیچ کدوم کارهام به آرامش ختم نمیشه؟! راهی که من میرم به ترکستانه؟ یا چیزی که میخوام متفاوت؟ من چقدر خودم رو شناختم؟!

دارم یه مستند درباره Iron Lady میبینم... جواب خیلی سؤالهای نپرسیده‌ام رو میده، اما سؤالهای پرسیده‌ام رو نه!

خسته ام. 


نتیجه اخلاقی: طبق معمول وقتی کسی نباشه بهش گیر بدم، به خودم گیر میدم! و نامردیه اگه کسی بگه به خودم آسون میگیرم...
هرچند... اصولاً اعتقاد دارم گیرهای من اذیت نمیکنه...
- مثال نقض: مامان: نگار اون ذره‌بینت رو بکش کنار!

باید فکر کنم!
- "گفتند یافت می نشود گشته‌ایم ما گفت آن چه یافت می نشودآنم آرزوست"

پینوشت بعد از تحریر به خودم: "AND I SHALL NOT FAIL"
inspired by Margaret Thatcher

Sunday, November 4, 2012

تصویر... محو!

دارم واسه تزم تحقیق میکنم و نمونه پیدا میکنم واسه کارهام... سرچ کردم خیابون ولیعصر...
"چرا اینقدر باریکه؟!"
یعنی من اینقدر یادم رفته؟! چرا این خیابون اینقدر کم عرضه؟!!!! زیباییش سر جاشه، اما تصویر ذهنی من به کل متفاوته چرا؟
الان نگار در شک است! تصویرم از ایران، بعد از سه سال و اندی، چقدر واقعیه؟!!!!!

گلهای خوشبو

"Better to do something imperfectly than to do nothing flawlessly."
Unknown

و به گمونم این جمله رو هر روز خیلیها زندگی میکنند... نه چون آگاهانه تصمیم میگیرند... نه. فقط چون راه دیگه ای ندارند...
برگردم... برگردم به گیاه شناسی... به Viburnum Carlesii... که بوته است. که بوی خوبی میده گلهاش... گلهایی که من تاحالا ندیدم...

Saturday, November 3, 2012

نه. اینطوری نه

چرا میزم اینجاست؟! من باید بتونم به دورها خیره بشم... به دورها... به باران... 
چرا میزم اینجاست؟ چرا باید فقط بتونم به این مانیتور سیاه خیره بشم؟ یا فوقش به اون ظرفهای نشسته؟ 
جای من اینجا نیست... یادم رفته بود! 
باید میزم رو برگردانم کنار پنجره... باید خودم باشم...
باید کمتر به حرف دیگران گوش کنم! 

Friday, November 2, 2012

ها؟

شک چیز خوبیه؟ شک چیز خوبی نیست؟ 
حرف زدن چیز خوبیه؟ حرف زدن چیز خوبی نیست؟
فکر کردن چیز خوبیه؟ فکر کردن چیز خوبی نیست؟ 
دیوانگی چیز خوبیه؟ دیوانگی چیز خوبی نیست؟ 
"تفکر انقلابی" چیز خوبیه؟ "تفکر انقلابی" چیز خوبی نیست؟ 
آرامش چیز خوبیه؟ آرامش چیز خوبی نیست؟ 
از خودگذشتگی چیز خوبیه؟ از خود گذشتگی چیز خوبی نیست؟ 
سکوت چیز خوبیه؟ سکوت چیز خوبی نیست؟ 
تغییر کردن چیز خوبیه؟ تغییر کردن چیز خوبی نیست؟ 
"خود بودن" چیز خوبیه؟ "خود بودن" چیز خوبی نیست؟ 
هضم شدن در روزمرگی چیز خوبیه؟ هضم شدن در روزمرگی چیز خوبی نیست؟ 

نمیدونم.




روانی شدن خیلی آسونه.

Skyfall

اهل کپی و پیست کردن، اون هم شعر و حرف نیستم... اما این، تو این آشفتگی زندگی، تو این آشفته بازار... خوب به دلم نشست....

"من را خودم از خودم ساخته‌ام.
منى که من از خود ساخته‌ام، آمال من است.
تويى که تو از من مي‌سازى آرزوهايت و يا کمبودهايت هستند.
لياقت انسان‌ها کيفيت زندگى را تعيين مي‌کند، نه آرزوهايشان
و من متعهد نيستم که چيزى باشم که تو مي‌خواهى
و تو هم مي‌توانى انتخاب کنى که من را مي‌خواهى يا نه
ولى نمي‌توانى انتخاب کنى که از من چه مي‌خواهى"

و این:


***

دیشب خواب غریبی دیدم... خواب دیدم بهزاد با برنامه Paton یه رندر باحال از یه ساختمون گرفته... خیلی تمیز بود... بهش گفتم این چه جوریه و چه باحاله.... کلی کلی با هم راه رفتیم... کلی کلی با صبر و حوصله برام توضیح داد چی به چیه... گفتم این برنامه چی شد که به وجود اومد؟ گفت درواقع برای رفع فساد تو بانک جهانی به وجود اومد اولش! واسه همین هم برنامه مجانیه...
موازی با این حرفها زدنهام و اینکه با چه حوصله ای بهم یاد میداد که برنامه بنویسم و رندر بگیرم، یا مثلاً بتونم نقشه از توش در بارم و این حرفها، نمیدونم یکی از رندرهای خودم بود یا چی که یه زن و مرد تو یه قایق باریک نشسته بودن و داشتن ماهی میگرفتن... زنه یه کم کپل بود و معلوم بود فقیره، اما شاااااد شااااااااااد... از ته دل میخندید. یه مار اومد... میدیدم که داره میاد... از قایق بالا اومد و تا قبل از اینکه صدام در بیاد نیشش زد. مرد.

***

قبل از خواب، وقتی دیدم فقط دارم خسته تر میشم و هیـــــچ بازدهی ندارم، وقتی بالاخره چشمهام رو بستم... به خودم این آهنگ رو جایزه دادم... یعنی شروع کردم تو دل خودم خوندن... حیف که خواب من رو برد... وقت نکردم کامل واسه خودم بخونمش:

حالم

وقتی حال احساسم خوب نیست، حال مخ درب و داغونم هم نمیتونه خوب باشه... همون یه ذره کار و نظمی هم که داشت، به هم میریزه...

دلم بابامو میخواد! کجایی؟ زود بیا!

*

امروز تو راه کلاس فارسی داشتم فکر میکردم ابعاد زیادی از شخصیتم شبیه آدمهاییه که دوستشون دارم... خیلی زیاد شبیه نعیم اورازانی، علی طبیبیان، و تقریباً زیاد شبیه Gale Fulton، میشه گفت متوسط شبیه عباس ترکاشوند و حتی گه گداری شبیه David Hays... هرچند این آخری به آرزو بیشتر میمونه...
و بعد فکر کردم، این چیزهایی که من رو شبیه این آدمها میکنه، شاید اگه کنار هم بذاری و به آینده‌اش نگاه کنی... well... چیز خوبی ازش در نمیاد! نگار آینده رو دوست ندارم... نگار الان رو هم دوست ندارم... حتی دارم نسبت به نگار دیروزها هم بدبین میشم...

*

دلم دیوانگی میخواد.
دلم راه رفتن تو "شب تاریک" میخواد...
دلم تنها نشتن توی یه پارک و زل زدن به زندگی میخواد...
روز به روز از هوای این دیار بیشتر بدم میاد... سرده... "سرد".

Wednesday, October 31, 2012

نه. زود.

1. داشتن شور زندگی آسون نیست... به خصوص وقتی هم ذهن و هم زندگیت، هردو، به شدت شلوغند... 

2. آقای پلیس دعوام کرد!
پام به پلیس باز نشده بود، اون هم تو بلاد کفر که خداروشکر این امر خطیر هم انجام شد!
آخرش اون کیف پول گوگولی رو، با قلب گنده ای که صدف و خورشید بهم داده بودن، با اون سنگ آبی تاجیکستان که مکس برام آورده بود، با همه کلیدهام، با دوتا کردیت کارد و سه تا دبیت کارد، با یه کم پول، با کارتهای مترو شیکاگو، با هوارتا کارت خرید.... همه با هم گم شد/دزد برد! یکی هم با کارتهای من رفته سلمونی! 80 دلار!
کلللی کار خرکی، مازاد بر کارهای خرکی پیشین اضافه شد!
همون شب، کلاهی که خاله پوران بافته بودن گم شد...

تیکه: خودت هم گم میشی اگه بیشتر بیرون بمونی...

رفتم پلیس گزارش بدم... آقای پلیس دعوام کرد! "خانم جوان! کی آخه این همــــــــــــــــــه کارت رو با خودش ورمیداره میبره این ور و اونور!"
از حرص اینکه چرا باید کسی بتونه به من گیر بده، قرمز شده بودم... داغیش رو حس میکردم...
از اینکه طوری باشم که کسی بتونه بهم گیر بده، "تشدید بر سلامتم" گذاشته میشه...

و باز... "هوا را از من بگیر، خنده ات را نه..."
"من کلیشه‌ام"

زود. نگارا نگارا نگارا... نه. زود.

10. شبها سخت خوابم میبره.

Monday, October 22, 2012

Along with new discoveries:

Here I am:

yet:

خیـــــــــــــــلی کار دارم
خیـــــــــــــــــــــــــــــلی خسته ام از دانشجو بودن
زندگیم، تنوع میخواد!

Thursday, October 18, 2012

هپی

Happy new laptop!
هپی محبتی که زندگی رو زیباتر میکنه.......

به امید شادی و شادابی
همیشه

Sunday, October 14, 2012

Jump into the abyss

"... all you have to do, is, LISTEN"
and I listened... to the August Rush.....

گاهی بعضی صداها... بعضی نواها... بعضی و فقط بعضی...
باعث میشن صدای قلبم از آسمونها هم فراتر بره...
خوبم باز... من باید خوب باشم...

و میدونی؟ مهم نیست این بعضی چقدر دیوانه وار باشن...
اندازه راه رفتن تو بارون سیل‌آسا... که همه وجودت شسته شه...
اندازه نعره زدن و آواز خوندن تو حموم واسه یک ساعت...
اندازه بلند بلند تو Union دانشگاه نصفه شب آواز خوندن...
اندازه پیاده روی تو خیابونهای شهر، نصفه شب...
اندازه هیجان زده شدن با یه فیلم "معمولی"....
حتی اندازه امتحان داشتن و درس نخوندن..................

تا این بمب انرزی، این بمب ساعتی درون تو... بالاخره تغذیه شه...
که نشه عشقه... که وجودت رو آروم آروم میمکه..
که خشک نشی... که برای بقا لازمه...



"... You wish you could find something warm
'Cause you're shivering cold
...
Something inside you is crying and driving you on
...
'Cause if you hadn't found me
I would have found you
I would have found you
...
But now the times come for your feet to stand still in one place
You wanna reach out
You wanna give in
...
It was your first taste of love
Living upon what you had"


I should never let me, sucking my own soul.... 
that kinda spoil, that kind of death... hurts....
and I am so horrified...

just, you know, any craziness under the control is not counted as craziness anymore...
flying has its own rules... its the jump which doesn't have rules...

I will jump...
more and more and more...

نقاب زندگی

کاش یه آینه داشتم که پشت نقابها رو هم نشونم میداد...
گاهی خودم هم یادم میره بدون نقاب چه شکلی ام.

Saturday, October 13, 2012

منِ لعنتی

کارهایی که میتونم بکنم یا دوست دارم بکنم و دلم نمیاد وسه هیچکدوم کم بذارم.
1. محقق خوبی بشم. حرفهای دلم و منطقم و تجربه هام رو بنویسم و اگه شد چاپ کنم. 
2. معمار خوبی بشم.
3. استاد معماری بشم تو دانشگاه.
4. فارسی درس بدم در سطح دانشگاه.
5. آواز بخونم. هم واسه دلم خودم و هم گاهی گداری اجرا داشته باشم.
6. برقصم. هم واسه دم خودم و هم سالی به سالی هم که شده اجرا داشته باشم.
7. کتابهای متنوع و هیجان انگیز بخونم.
8. سفر برم.
9. با دوستهام گردش کنم.
10. به زندگی شخصی "سیاسی"ئم برسم. (!!!!!)
11. آدم خوبی باشم.
و مهمتر از همه: 12. پارتنر، دختر، خواهر و دوست خوبی باشم.

کاری که نمیتونم بکنم: 
13. تنظیم زمان و اولویت بندی.

نتیجه: مرده‌شور آدم توانمندی که هیچ کاری رو درست نمیتونه بکنه رو ببرن....

***
سؤال: روانشناسم کجاست؟! دلم هوای حرف زدن داره...

خواهش: جماعت مهربون، گاهی گداری به اینجا که سر میزنید، ردی از خودتون بذارید. بابا، بهزاد، لیدا، مریم، حسام... مرسی که میخونیدم. مرسی واقعاً!
گاهی اینقدرررررررر دلخوش میشم...

Wednesday, October 10, 2012

من

من رو بخون.
من رو حتماً بخون. 

نخوندن من واسه دنیا بد تموم میشه... نگاری آتیش میگیره... میسوزه... میمیره...
من رو بخون.

*

I am tired of being sick

تجربه ای که تا حالا نداشتم: بالا آوردن رو ماشین مردم.
و امروز سوپ درست کردم. خوبم. خوب خوب! و خوشحال که من "میتونم" غذا درست کنم!

Sunday, October 7, 2012

اینجا، امروز، صدای بیصدا

باهوش بودن یعنی گاهی -خوب- سکوت کنی و -خوب- گوش کنی.
نه اینکه فقط ساکت باشی... نه این که فقط گوش کنی... نه! اینکه بتونی جلوی اون زبون لعنتیتو بگیری و فقط گوش کنی...
کاش اینقدر وراج نبودم...
کاش وقت سکوت، اینقدر فریاد احساساتم گوش منطقم رو کر نمیکرد...
از خودم میترسم... از اشتباه میترسم...

و به خودم میگم امیدوارم خدای نگار قصد انتقام نداشته باشه...

*

باید آواز بخونم...
باید نعره بزنم...
باید بریزم بیرون...

*

وقتی این پست رو مینوشتم، حتی فکر نمیکردم الان اینجا نشسته باشم که نشستم... فکر نمیکردم چندر روز بعدش به "date" برسیم... یعنی حتی توی ذهنم هم نبود! فقط یه جورایی متعجب بودم که من که مدتهاست توی بلاگم غیر از مامان و بابا و بهزاد کسی رو مخاطب قرار ندادم، با اینکه حتی حدس میزدم اینجارو نمیخونه... چرا دارم مخاطب قرارش میدم؟ به نام؟ برام سؤال بود که وقتی برام قاعدتاً حسام "دوست"تره... چرا اینقدر "همفکری" خودم رو با بهروز قوی حس میکنم...
اما بلاگ من که جای فکرهای منطقی نیست که... اگه موقع نوشتن منطق حالیم بود که کلی از مشکلاتم حل بود... شاید هم نبود که بدتر بود... نمیدونم....
و الان خوشحالم که چنین پستی نوشتم! زیاد! خوشحالم که از همفکری حرف زدم. خوشحالم که توی سه خط از "رفاقت" حرف زدم... کاش حتی بیشتر از هم‌صحبتی حرف میزدم... اما به هرحال از نوشته چهار آپریل 2012 ئم، خووووب راضی ام.

و برام جالبه که نظرش رو درباره کامنت اون روزش بودنم... نظرت رو درباره کامنت اون روزت بدونم...

*

از زنگ زدن به هاله می‌ترسم...
تقریباً هر روز بهش فکر میکنم و از زنگ زدن بهش میترسم..
حتی از زنگ زدن به مریم هم میترسم...

کلاً مدتهاست از تلفن و ایمیل متنفرم...

*

من انتظار ندارم.
نه. نه. 
من انتظار ندارم.

*

از آینده شغلی‌ام نگرانم. 
فکر میکنم این همه زحمت که چی...

*

پینوشت بعد از تحریر: به گمونم افسردگی برای فرزندان نسل ما... شاید حتی برای جامعه ما... یه خطر جدی و همیشگیه... سایه‌اش همیشه با ماست... پا به پامون میاد... اصلاً جزئی از ماست مگر اینکه به زور فراموشش کنیم...
حالا اینکه این "ما" رو چه جوری تعریف کنیم... با خودت!

به جاش من میخونم: "دور ایرانو تو خط بکش... خط بکش... خط بکش..."

Tuesday, September 25, 2012

کلاس و درس و خواب و... همینها دیگه...

غر... غر... غر... خُر... خر... غر... خر... خر... پوف.... خر.. غر...
و من میتونم! آره... آره! من میتونم!

پینوشت: موضوع تزم رو خیــــــــــلی دوست دارم. حرف زدن با پناهنده های عراقی خیلی تجربه جالبیه... اینکه حس کنم دارم براشون یه کاری میکنم شدیداً راضی کننده است! حتی اگه در حد تحقیق و طراحی روی کاغذ باشه...
اساساً من باید میرفتم مددکار اجتماعی میشدم! این یه قلم از مامان بهم ارث رسیده به گمونم!
یه مددکار اجتماعی خود-مشکل دار!!!!!!

Sunday, September 9, 2012

بوداده

زندگی.... 
باد و سراب و... آبی... آبی... آبی...

دیروز رفتم که پریسا ببینم. 
و شهر دیدم. شهری که روحش جریان دارد. با آب و موسیقی و فریاد و سکوت...
پریسا دیدم... دیدن آدمهایی که میتونن بعد سه سال خودشون باشن، جدید و عجیب و جذابه... پریسا خودش بود. محمد خودش بود... شناختنی بودند دوستهای خوب ایرانم...
و شیکاگو دیدم... شهر "زندگی"!

صبح تا ظهر... آواره خیابانها. دوربین به دست... رقص و ورزش و آواز مردم تو یه روز تعطیل...
ظهر تا شب دیدن دوست قدیمی...
و فقط یک لحظه بود. دادن اون CD مجانی...
و گرفتم... چرا که نه؟!

شب. تنها. تاریک. منتظر اومدن اتوبوسی که تأخیر داشت... و باران.
خدا شوخیش گرفته بود. تو همون نیم ساعت، بارون زد... بارون میومد... و من، دستها و سر و پا، خیس خیس خیس... رو به آسمان نیمه شب شهر زندگی که چرا...
و سرد... و لرز...
و خواب بد. کابوس. تمنای حرف زدن با مامان...
ترس... ترس... ترس...
و فکر کردم هیچوقت اینقدر آزاد، زندانی باد و آب و سراب نشده بودم. زندانی هرچی که از خودم نیست... شاید در خودم باشه...

"همه بدنت بوی کفش عرق کرده میده!"... نمیدونم چرا!؟! خدا... چرا؟
چرا زندگیم و خودم و دنیام بو میدن؟!
چرا خسته نمیشم از این بود؟!

امروز سی‌دی مجانی گوش دادم. میدهم. زیباست. هنر زیبایی که به مفت داده شد. هنر زیبایی که مفت سفر کرد... از دیار زندگی...

همه دیشب، به این دقایق موسیقی می‌ارزید...
- اما بوی زندگیم رو کجای دلم بذارم...

-غم و عصیان و اضطراب، این روزها دارن خفه‌ام میکنند-

Saturday, September 8, 2012

How would you feel better?

11pm out...
rain drops...
shivers of breeze...
santur music in your ears....
people walking around...
warm hug...
chocolate martini...

and yes, you'd feel better!

Sunday, August 12, 2012

خوشش میاد/بدش میاد

1. از دختر موقرمز بدون کک و مک خوشم میاد.
2. از سفر خوشم میاد. حتی رؤیای سفر.
3. از خودم وقتی یه کاری رو کش میدم تا تموم کنم یا وقتی یه کاری رو تموم نمیکنم، بدم میاد! یعنی بــــــــــــــــــدم میاد!

Saturday, August 11, 2012

Earth-quick-quake


Earth-quick-quake...
My land is cursed!
by its people, by its land, by its sky...
My land is cursed... in its soul...

I was living in the cursed land... The curses grew in me... made me stronger... and stronger...
made my wild... made me blind... made me brick... made me stone... made me fire... made me a curse!
a simple curse!
Till the day I left my land... I left my land with its curses behind...
I broke the chain! I became weak... thirsty for grow of the land inside me...  thirsty for having imprisoned roots, free wings of dreams...
and the curses, left me, grew... more and more... and I run... more and more...

the curses are following me... not just me, but my people... but my land... but my sky...
and I'm running away... and I'm killing my people... and I'm killing my land... and I'm killing my sky...

I'm siting, not looking behind, but to the sky...
yelling to myself... you left the land... you left the people...
and they all are eating each other... the people are killing the land... the land is eating the people... I am weakening them both...
am waiting and waiting and waiting... to go back... to be strong... to not starve for anything else, but myself...

I need to break the chain again... my land needs to break the chain... my people need to bring a chain...
the sky had storms... the land has earthquake... I will go back...
I will go back...
I will go back...
either by soul, either with by body... I will go back.

knowing that, going back won't break the chain...

زلزله من رو، مردم رو، سرزمینم رو محاصره کرده... میترسم. زیاد میترسم...

Monday, August 6, 2012

داستان

1. 
نوشتن تنهایی میخواد.
تنها نیستم.
خوبه.

2. 
از دوری بدم میاد. حسرت گس طعم خوب بعضی آغوشها رو میذاره به دل آدم...
سه ساله که عزیزانی از زندگیم رو به آغوش نکشیدم... بده... عزیزانی که خیلی مهمند... و این آغوش کشیدن هم خیلی مهمه...
ما جماعت کوله به دوش... ما جماعت "دور"...
یاد کوچه و خونه و اتاقی که دیگه مال من نیست... یاد آغوشهایی که دیگه "نگار" نمیشناسه... و خیره به دیوارهایی که میدونم اینها هم مال من نیست...
من از جماعت کوله به دوشم... و من، نگار، عاشق سفر... از سفر، از کوله به دوشی خسته ام...

دلم آغوش سپهر رو به گور میبره...

3. 
روزهای خوشی ندارم. 
سعی میکنم لبخند رو برگردونم به خودم. زوری یا با فراموشی... اما اگه با خودم صادق باشم، روزهای خوشی ندارم...
دیشب دیدن خوشی ناگهانی بچه های ناسا عین یک شک بود برام... که یادم انداخت شادی و خنده جمعی هم هست... باز برگشتم به تئوری خودم... بهم انرژی داد... که شادی مسریه... حتی اگه از اون کله یه قاره و توسط تصاویر بیصدای یک لپتاپ باشه... تو تاریکی...
بخند نگار...

4. 
دیوانگی و سرخوشی مهمه. خیلی مهمه. 
حتی اگه سبکسری و جلف بودن تعبیر بشه.
حتی اگه "زمانـ"ـش نباشه.... که اگه زمان داشت، دیوانگی نبود...

از روزمرگی متنفرم. روانی میشم... جدی روانی میشم... به هم میریزم و نه خودم و نه افسار اخلاقم دستم میمونه... یه سگ هار میشم که فقط برای اینکه پاچه نگیره، باید به دهنش چسب بزنم... ساکتش کنم...
و اجبار به روزمرگی... اجبار به چیزی که نیستم... 
اجبار به عادی بودن... دختر خوب و نمونه بودن... بیصدا و آواز و بی حواسپرتی بودن... اجبار به همه چیزهای خوب دنیا بودن... که مسلماً شدنیه.... اما... روانیم میکنه!
روزهای خوشی ندارم.

5. 
از کوچیکی اتاقم بدم میاد. 
یعنی خوشم میومد. اما بدم میاد الان.
از تحصیل بدم میاد.
یعنی خوشم میومد. اما بدم میاد الان.
از خوابیدن بدم میاد.
یعنی خوشم میومد. اما بدم میاد الان.
از پیاده‌روی تنها بدم میاد.
یعنی خوشم میومد. اما بدم میاد الان.
از گفتگو بدم میاد.
یعنی خوشم میومد. اما بدم میاد الان.
از تلفنی حرف زدن بدم میاد.
یعنی خوشم میومد. اما بدم میاد الان.
از گشت و گذار با دوستهام بدم میاد.
یعنی خوشم میومد. اما بدم میاد الان.
از داریوش بدم میاد.
یعنی خوشم میومد. اما بدم میاد الان.

و این داستان ادامه نداشته باشه بهتره...

بعد-نوشت:
6.
رفتم دست به آب!!! تنها "خلوت" خونه ام! و یادم امد در خلوت قبلی، قرار این پست رو با خودم گذاشتم... که از اریک امانوئل اشمیت بگم...
که داستان کم میخونم... چون میخوام داستان وقت داشته باشه نگار رو هضم کنه. نگار هم وقت داشته باشه کلمات رو... اشمیت اما من رو با خودش میبره و میبره... و اشتباه میکنم پا به پاش میرم...
"خرده جنایتهای زن و شوهری"... دوستش دارم! وحشی درونم رو آزاد کرده و نوشته این بشر... آدم کشی دوست دارم!!!
"عشق لرزه"... انگار که خودمم... که فقط میخونمش تا مطمئن بشم خودم نیستم! همون بهتر که نیستم!
اما وقتی به "یه روز قشنگ بارانی" رسیدم...
پوووووف..... باید به خودم وقت میدادم این داستان کوتاه رو چند هفته ای نشخوار کنم!
نمیکنم که... عجولم!
و با "غریبه"، خودم و بداخلاقیهای خودم رو ویران کردم... بداخلاقیهایی که داشت با روز قشنگ بارانی میمرد...

باید به خودم وقت بدم... برای بلعیدن کتاب، کلمات، تصورات... باید به خودم وقت بدم!
باید به خودم وقت بدم که روزهارو قشنگ ببینم... روزهای قشنگ بارانی... که نگار درونم نه فقط به زندان بره... که کشته بشه!

Sunday, July 22, 2012

رقص تا ابدیت

رقص...رقص...رقص تا همیشه!
روزهای خوبی دارم و شبهای بهتری...


مامانم هم داره میاد با یه لیست 24تایی! گوشتکوب هم دارم تازه :))
حالا اون وسط بهزاد رو هم داره میاره >:)

بعداً نوشت: وااای! این خوووبه:
نگارم دوش در مجلس به عزم رقص چون برخاست***گره بگشود از ابرو و بر دل‌هاي ياران زد
کز اول چون برون آمد ره شب زنده داران زد*** کدام آهن دلش آموخت اين آيين عياري
مررررسی!

Friday, July 20, 2012

کثافت-فرار-کردگی!

- فرا رسیدن ماه رمضان مبارک... ماه خدا!
- برو بابــــــــــــــــــــــــــــــا! ماه خدا کجا بود؟ ماه خودم! ماه خود خود خودم! اصلاً روی ماه خودم!

سحری - دعا - خواب - سه بار خوابِ خوردن دیدن - بیداری - سوسکهایی که از دیوار بالا میروند...
انگار که بدیهای زندگیم مثل سوسک و خواب بد از زندگیم فرار میکنند... شاید هم انگار میگیرم که اینطوره...

و موبایلی که شب با خودم بردم توی تحت و امروز گم شده!

Monday, July 16, 2012

پری دریایی

دارم یاد میگیرم به جای اینکه کنار وایسم و از دور به هنر نگاه کنم و لذت ببرم. داخلش باشم... هنر رو زندگی کنم. آسون نیست. همچنین لذت بردنی هم نیست! بخصوص که زندگی هم بهت هجوم آورده باشه تا واقعیتهای نزدیکی به سی سالگی رو بیشتر نشونت بده... انگار که بخواد پیشاپیش مزه مزه اش کنی.
*
همه چیز رو امتحان کردم تو زندگی... لااقل تا اونجا که شده... یه آدمکشی مونده... جور نشده هنوز، میدونی؟!
وقتی فقط تویی و من، چیکار کنم خب؟! اومدیم و کشتمت... کی میبینه؟! میخوام یکی ببینه آخه! بگه نکن، من لبخند مذبوحانه بزنم، فوت کنم و موهام رو از صورتم بزنم کنار و... بنگ!
*
لابه‌لای موهام... خطوط خط‌ خطی...
سَحَر و طراوت شبنم روی پوستم... روی کمرم...
...
بقای جان من به طراوت این خطوط خط خطی زندگی بسته است و بس...
زندگی دیگری... آشنای نزدیک همیشگی...
شبانگاهان بین دوستان، در جدالی با خود...
زندگی او هم شاید به همین خطوط خط خطی بسته است...

"شاید"!؟!
!
*
توی تاریکی شب، رؤیاها در سر... میشنوم که:
"به من گفتي تا که دل دريا كن
بند گيسو وا كن
سايه ها رؤيا با... بوي گلها
كه بوي گل ناله مرغ شب
تشنگي ها بر لب
پنجه ها در گيسو
عطر شب بو
 بزن غلتي
اطلسي ها را
برگ افرا در باغ رؤياها
بلبلي مي‌خواند
سايه‌ای مي‌ماند
مست و تنها
نگاه تو
شكوه‌ي آه تو
هرم دستان تو
گرمي جان تو با نفس ها
به من گفتي تا كه دل دريا كن
بند گيسو وا كن
ابر باران زا شب بوی دريا
به ساحل ها موج بيتابي را
در قدم های پا در وصال رؤيا
گردش ماهي ها
بوسه‌ ماه
بوسه‌ ماه"
و فکر میکنم عجب رؤیای مجنونواری... چه غم لذت بخشی داره این کلمات، سرشار از کلمات منحرف!
و فکر میکنم دوست دارم یک شب طوفانی، تو ساحل دریا بخوام. لخت. روی شنها! زخم بشه تنم. آب شور بشوردش... و من بسوزم... بسوزم... نعره بزنم که بسه!

بسه! بسه! بسه!

و بعد، صبح... هیچ چیز نیست... همه چیز هست و هیچ چیز نیست... طلوع آفتاب، ساحل زیبا... من... و فقط من؟! 
هه... یاد پری دریایی افتادم....

نه! پری دریایی -اون که کارتونش رو ساختن- خیلی شیرینتر از این حرفها بود... خیلی شیرینتر از منی که منم!

اما من... حس پری دریایی ای رو دارم تو عمق دریاها... اونجاها که تاریکه... خیلی تاریک...
پری دریایی ما شکار کرده... جادو کرده... که شاید شناگر ماهری که درحال غرق شدن به خاطر طوفانه رو نجات داده... با حبابی از هوا.... ذره ای بیشتر... بیشتر...
هوای تازه... بیشتر... بیشتر...
و همچنان من در اعماقم... اینجا چقدر تاریکه...
- میدونی؟
- آره، میدونم!
*
همذاتپنداری دارم با Eris. الهۀ Disharmony!
*
اگه یه پیامبر باشه که عمیقاً دوستش داشته باشم... موساست! بسکه آدمیزاده... سرشار از اشتباه.
دلم میخواد اشتباه کنم. تا قیامت اشتباه کنم...
و دلم میخواد قیامت باران سنگهای مذاب باشه بر من... بسوزاندم...

هه... خدا جُک زیاد میگه... مثل اینکه سیدهارو تو جهنم نمیسوزانند، بلکه تو جهنم یخی خواهند بود... فکر کن... چه دردی باشه برای من که تشنه عذاب و سوختنم...
و فکر میکنم... حتی جهنم هامون هم جداست از هم؟!

Saturday, July 14, 2012

نگار توی عکس، نگار توی موسیقی، نگار توی کلمات...

زندگیم دقیقاً همونه که میخوام. یعنی "دقیقاً"! توانایی جالبی دارم در راستای اینکه زندگی رو اون بکنم که میخوام! و نمیخوام! یعنی کاش نمیتونستم... کاش توانایی ایجاد تغییر نداشتم! 
پوف! ابلهانه است این آرزوهای گاه به گاه من...
کاش خودم جادو نبودم... کاش جادو نمیکردم... 
کاش فقط زندگی جادویی بود و بس. همین. 

"کاش"! از این کاشها میترسم... میترسم که راست شوند و درست! نچ! این که هستم خوبه... اصلاً بیخیال...

یه جورایی...
اوکی، اینجوریش میکنم: کاش فقط زمانبندی ام درست بود! همین!

پینوشت اول: شیده زیر عکس پروفایل فیسبوکم نوشت: "این موجود خودش نوعی contemporary art ئه :)" دوست داشتم. وصفی که Plaloma ازم میکنه که wild ئم رو هم دوست دارم. عکس پروفایم رو هم دوست دارم:
حالا بحث اینه که این موجود توی عکس، یه wild contemporary art ئه یا scared fake mask؟

پینوشت دوم: دیروز از حموم اومدم بیرون... با لبخند. نوشتم تو فیسبوک: 
"جلو آینه وایساده بودم و موهام رو شونه میکردم... از این مدلها که جلوی آینه ای، ولی چیزی نمیبینی... هیچی نمیبینی... یاد یه چیزی افتادم و لبخند زدم... که یهو مامانم رو جلوم دیدم! ولی مامان نبود! یعنی تصویرم بود! ولی لبخند و چشمها و صورت... مامانم بود که توی من بود...
تاحالا چنین حسی رو تجربه نکرده بودم... تا حالا مامانم رو توی خودم به این وضوح، به این شفافیت ندیده بودم!
لبخندم بزرگتر شد... چشمهام درشت تر!"
فرداش که امروز باشه... داشتم ناز میکردم و لبم رو خورده بودم و سرم رو بالا پایین میکردم... یهو دیدم عین مامانه! مامان وقتی با شوخی و خنده آزارش میدم عین همین حرکت رو میکنه!!! هه... روزشماری میکنم برای دیدن مامان و بابا! که دارم تصویر مجسمی میشم ازشون!

پسنوشت:
حس میکنم دارم میشم خود اسمم: نگار! آینه! چیزی که خودش نیست، جز انعکاسی از دنیا... و دیگر هیچ!
"تأثیر کافئین زیاده"... آره. باید کمتر قهوه بخورم... آب هویج چی میگه؟! یا یک لیوان شیر سرد؟

Friday, July 13, 2012

شهرزاد منطقیِ قصه‌گو!

یادم باشد:

در روستایی کشاورزی زندگی می‌کرد که پول زیادی را از پیرمردی قرض گرفته بود و باید هرچه زودتر به او پس می داد. کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد معامله ای پیشنهاد داد. او گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهیش را خواهد بخشد. دختر از شنیدن این حرف به وحشت افتاد. پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت:
اصلا یک کاری می کنیم. من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم. دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون آورد. اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود. اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود.
این گفت و گو در جلوی خانه ی کشاورز انجام شد. زمین آنجا پر از سنگریزه بود پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت. دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد که او دو سنگریزه ی سیاه از زمین برداشته است ولی چیزی نگفت! سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون آورد.
تصور کنید اگر شما آنجا بودید چه کار می کردید؟ چه توصیه ای برای آن دختر داشتید؟

اگر خوب موقعیت را تجزیه و تحلیل کنید می بینید که سه امکان وجود دارد:
1ـ دختر جوان باید آن پیشنهاد را رد کند
2ـ هر دو سنگریزه را در آورد و نشان دهد که پیرمرد تقلب کرده است
3ـ یکی از آن سنگریزه های سیاه را بیرون آورده با پیرمرد ازدواج کند تا پدرش به زندان نیفتد

لحظه ای به این شرایط فکر کنید. هدف این حکایت ارزیابی تفاوت بین تفکر منطقی و تفکری است که اصطلاحا جنبی نامیده میشود. معضل این دختر جوان را نمی توان با تفکر منطقی حل کرد. به نتایج هر یک از این سه گزینه فکر کنید. اگر شما بودید چه کار می کردید؟
و این کاری است که آن دختر زیرک انجام داد: دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و بدون اینکه سنگریزه دیده شود وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود. در همین لحظه دختر گفت: آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم! اما مهم نیست اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است درآوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاده چه رنگی بوده است.... و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود پس باید طبق قرار، سنگریزه ی گم شده سفید باشد پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است. نتیجه ای که 100 درصد به نفع آنها بود.
1ـ همیشه یک «راه حل» برای مشکلات پیچیده وجود دارد
2ـ این حقیقت دارد که ما همیشه از زاویه ی «خوب» به مسایل نگاه نمی کنیم
3ـ همه ی شما می توانید سرشار از «افکار و ایده های مثبت و تصمیم های عاقلانه» باشید.

و...
خوبه:

Thursday, July 12, 2012

شیدا

"هیچکس عاشقانه های مرا جدی نمیگیرد"... این یک بیتش باشه تا خود آهنگ رو پیدا کنم!!!
دماغ من ولی چاقه، حسابی... این موود اکتیو بودنم رو میپسندم که مدت طولانی بود خوابیده بود. دوستش دارم. خوشحالم... کتاب خوندن دوست دارم و... همش به خاطر بهروز!
تا 12 شب کافی شاپ نشستن و کار کردن دوست دارم. تا صبح بیدار بودن و سحر رو دیدن و بعد توی تخت رفتن رو دوست دارم... زندگی رو دوست دارم! زندگی تازه داره میشه زندگی! دوست دارم!
Circo Cafe هم دوست دارم!

یعنی کلاً نسبت به موسیقی معاصر ایران حس خوبی دارم... نامجو، مانی نعیمی، سینا حجازی، رستاک، چارتار، دنگ شو، سیرکوکافه، باراد، محمد را، ایندو، سیامک عباسی، بمرانی، پاپاتیز... زیادند! زیاد و قوی! با همه مشکلات...

و...
شاید برم کلاس رقص! نیاز به کاری غیر از "کار" خودم دارم... همه ما نیاز داریم... "همه" ما... به دور شدن از خودمون، گاهی، گداری، نیاز داریم... 

Monday, July 9, 2012

نقش دلپذیر "نگار"... "نقش" دلپذیر نگار... نقش "دلپذیر" نگار...

هزار نقش بر آيد ز کلک صنع و يکی  ***  به دلپذيری نقش نگار ما نرسد

عجب شبی... عمیق به تریکی ابرهای آسمان Champaign... دروغین به روشنی صفحه لپتاپ من تو این شب تاریک...

به حسن و خلق و وفا کس به یار ما نرسد  ***  تو را در این سخن انکار کار ما نرسد
اگر چه حسن فروشان به جلوه آمده‌اند   ***   کسی به حسن و ملاحت به یار ما نرسد
به حق صحبت دیرین که هیچ محرم راز    ***   به یار یک جهت حق گزار ما نرسد
هزار نقش برآید ز کلک صنع و یکی   ***   به دلپذیری نقش نگار ما نرسد
هزار نقد به بازار کائنات آرند   ***   یکی به سکه صاحب عیار ما نرسد
دریغ قافله عمر کان چنان رفتند   ***   که گردشان به هوای دیار ما نرسد
دلا ز رنج حسودان مرنج و واثق باش   ***   که بد به خاطر امیدوار ما نرسد
چنان بزی که اگر خاک ره شوی کس را   ***   غبار خاطری از ره گذار ما نرسد
بسوخت حافظ و ترسم که شرح قصه او   ***   به سمع پادشه کامگار ما نرسد

- آکشیتا داره میره رو اعصابم. نمیفهمه؟! -

بغض دارم...
و لبخند.

میدونی؟ خوشحالم که رمضان داره شروع میشه... به شبهای تنهایی ام، به سپیده‌دم و خودم و خدا... نیاز دارم... باز!

و...
قلیون‌شور باشه، اسکاچ باشه، دسته جارو باشه، جنگل باشه یا هرچیز دیگه ای... گاهی فکر میکنم باید یکدنده باشم! و این یکدندگی جای خوبی پیدا کرده برای نشون دادن خودش: موهای بلند من! گاهی باید به خودم هم که شده، ثابت کنم که میتونم پای حرف خودم وایسم... لااقل پای یک حرف خودم...
هرچند عالم و آدم و حتی خودم هم بگیم که موی کوتاه به من بیشتر میاد...