Tuesday, February 24, 2015

بیمار

دچار یک بیماری خطرناک شدم: تحمل "آدم" برام به شدت سخت شده.
خطرناک از این باب که خوشحالم، راضی ام و میخندم... قصد مشاوره هم ندارم... همینه که هست...
خطرناک از این باب که من همیشه در حال اصلاح دیدم خودم رو... کم گفتم همینه که هست... شاید مثلا درحد دماغم همینه که هست... کمبود وقتم همینه که هست... انزجارم از تلفن و در دسترس بودن، همینه که هست... اما آدمها؟؟؟ اون هم برای من که خودم و دنیام رو بین آدمها همیشه تعریف کرده ام و زنده نگه داشته ام؟؟؟
خطرناک از این باب که یکهو تبدیل میشم به یه گردباد و همه چیز رو در هم میشکونم... آدم نباید زیاد  دور و برم باشه... اگر مجبور بود و بود هم بهتره زیاد آدم بودنش رو به رخم نکشه... بهتره اسباب بازی باشه اصلا...
خطرناک از این باب که نمیدونم این تنهایی طلبی از کی و کجا شروع شده و تا کجا و چطور میخواد ادامه پیدا کنه... کی این ماسک سنگین لبخند جلوی مردم رو که چسبیده بود به من، از صورتم کندم که نه دردم گرفت و نه فهمیدم....

الان میبینم که چند سالیه قدمهایی که من رو محکوم میکنه به تنهایی، خیلی محکم و قاطع برداشتم... اینکه تنها بشم، برام اونقدر عجیب نیست که کم شدن تحملم....
خطرناکه...
یه خطرناک دلچسب.