Friday, October 16, 2015

a little wild...

I have a name,
but nevermind...
I could not kill,
the way you kill...
... but nevermind...

you served me well,
I'm not surprised...
I'm turned on but...
... nevermind...

Saturday, October 3, 2015

هپروت

باب دده بالا نگران آینده کاری منه... اصرار داره تو فضایی باشم که رشد کنم....
در عین شوخی و خنده سر پروژه ای که تا دقیقه نود و سه طول کشیده، بهم میگه تو یه تایتل پشت اسمت میخوای...
میگم چی مثلا؟ نگار د مگنیفیسنت؟
چه میدونستم یهو جدی گفت این رو.... منظورش تو ایمیل ها، بود! مثلا نگار، aia associate یا leed designer....
و من، در عالم هپروت، هنوز Negar the Magnificent رو ترجیح میدم....!

Thursday, October 1, 2015

عشق

من بی سی تی و تک تک آدمهای گوگولی اش رو دوست دارم. این هزار بار.
باب.
دانکن.
تروی.
کامیشیا.
کریگ.
فرناندو.
پال.
باب.
پدرو...

Thursday, September 24, 2015

شهردار

کریگ یه چیزی گفت، نگار توش بود...
کامیشیا خندید...
برگشتم گفتم چی؟
گفت هیچی فرنداندو دنبال کاندید برای شهردار جدید میگرده، گفتم اسم تو رو بذاره!
پشتم رو کردم! با لبخند!
خوشحالم؟ 
نه.
چرا؟
چون دیوید بهم گفته بود کی میدونه؟ شاید رئیس جمهور شدی... تنزل پیدا کردم به شهردار ;-)

Wednesday, September 23, 2015

زندگی شخصی

خستمه.
از نقش بازی کردن خودم، برای خودم، خسته ام.
از زندگی زیادی پیچیده ای که واسه خودم ساخته ام، خسته ام.
از محیطی که خودم رو واردش کردم و تحمل دیوانگی نداره، خسته ام.
از اینکه به زور میخوام خودم رو تغییر بدم و نمیتونم، خسته ام.

من خسته ام.

و اگه یه بار بخوام تعارف رو با خودم کنار بذارم، باید فریاد بزنم که دلم لک زده برای شونه ای که سرم رو بذارم روش و تا مدتهااااا سکوت کنم. سکوت....
این نیازهای طبیعی و ساده من که مدام میزنم تو سرشون و ندیده میگیرمشون....

Monday, September 14, 2015

قلب تپنده...

خوشحال و شاد و خندانم، قدر دنیا رو لای لای لای!
زندگی شخصیم خوبه. زندگی اجتماعیم خوبه. زندگی حرفه ایم خوبه...
و فردا سالگرد نوشتنمه. بلاگ نوشتنم.
و چقدر دوره دخترک در هم شکسته دیروز با زن شاد و سرخوش امروز :-)

"مسابقه بردیم!" من هنوز زنده ام!
آدم زنده بردم! من هنوز زندگی میکنم!

Thursday, September 3, 2015

رنگ بپاش! بشّاش!

بعد از عمری دارم باز روی پروژه طراحی داخلی کار میکنم... دو، سه تا چیز فهمیدم: یک. چقدررررررر طراحی شهری بیشتر دوست دارم! دو. چقدررر پویا زیست روم تأثیر گذاشته. سه. چقدر متریال نمیشناسم و نمیخوام هم که بشناسم!

و رد راستای تحقیقات لازمه انجام شده، چقدررررررررررررررررر گوگل و طراحی داخلی هاش، مهدکودکه!!!

بیربط نوشت: M. نقطه.

Friday, August 28, 2015

شوخی

کدوم فیلم بود؟ چی بود؟ کجا بود...؟
میگفت ملت آنچنان راحت از رفتن و جنگیدن و مردن حرف میزنن، از مرگ در راه انقلاب حرف میزنن... از شهادت در راه وطن حرف میزنن که انگار بازیه... انگار شوخیه... انگار خوابه... امشب میمیرند و فردا از خواب پا میشند و ادامه میدن...
این دیروز بود...
امروز اما، ملت آنچنان راحت از خودکشی حرف میزنن، از مرگ در راه جنبش حرف میزنن... از طلاق برای زندگی بهتر برای همه، حرف میزنن که انگار بازیه... انگار شوخیه... انگار خوابه... امشب دنیا میمیره، و فردا از خواب پا میشند و ادامه پیدا میکنه...

"خیلی دوری... درک نمیشی و درک نمیکنی...." 
چقدر این جمله "واقعی" ئه...؟
فکر من چقدر مشغوله.... چقدر....
و اسهال دارم. به ساعتی معلق بین نه صبح و یک بعد از ظهر...

Monday, August 10, 2015

خـ خـ خـ خفه....

این که من میکنم، درست نیست.
نمیدونم چی درسته، اما این درست نیست....

شرکتهای دیگه معماری رو نگاه میکنم و روز به روز بیشتر مطمئن میشم که جایی که هستم درسته... پس نارضایتی ام از کاریه که میکنم... یا کارهایی که نمیکنم... 
شاید باید بیشتر بخونم...
شاید باید با میکا تماس بگیرم و برم پاره وقت درس بدم...
شاید باید رقص رو جدی تر بگیرم... جایی شکلی حتی آنلاین اجرا داشته باشم...
شاید باید هرچه زودتر برگردم به موسیقی... آواز بخونم...
شاید باید برم یه ساز جدید رو خیلی جدی تر از جدی یاد بگیرم...

دارم خفه میشم.
و این درست نیست....

Friday, July 31, 2015

جوگیر

این جَو...
این جَو لعنتی، مرا گرفته، ول هم نمیکند لاکردار!

هیجان زده میشم، تپش قلب میگیرم و ذهنم مثل آذرخش کار میکنه...
میخوام تمام کارهای دنیا رو با بیشترین سرعت ممکن انجام بدم... و سرشار میشم از اشتباه...

این رؤیا/ارزو که برای شرکتمون مشتری از ایران بگیرم، ول نمیکند لعنتی...

پینوشت هم اینکه کریگ مدام این آتش جوگرفتگی را باد میزند! هی هی هی... :D
باد دده بالا هم هی فوت میکند آروم شم مثلا!!!

Sunday, July 26, 2015

سیاه

از تجربه‌های جذاب زندگی اینکه زندگیت سیاه‌پوستی بشه...
این شانس رو داشتم که یه مدت زندگیم هندی بشه... خوب بود. عالی بود. زیاد بود. تموم شد.
الان در مرحله خوب زندگی سیاه پوستی ئم... نوع تفریحهایی رو تجربه میکنم که قبلا نکردم... محله و جاهایی میرم که سفیدپوست پا نذاشته... فحشهایی میشنوم و مخاطب نوع خاصی از نژادپرستیهایی (نژادگرایی) واقع میشم که هرکدوم کلی من رو میبره به دنیا دنیا فکر... با عادتهای ریلکسی و خونسرد و آروم و بیتعارفی مواجه میشم که درگیرم میکنه...
جنس محبت و وابستگی و گرمایی رو حس میکنم که مدتها بود ازش دور افتاده بودم... اگر نگم که این تجربه به کل جدیده...
زندگی جذابیه...

و من هنوز خانه به دوشی برام یک هدفه. 

Thursday, June 25, 2015

کریگ-نامه

اینجانب رسما عاشق کریگ میباشم!
صبح ستاعت ده، بوی شدید آبجو میده! برای برطرف کردنش آدامس میجوئه! دور و بر قدم میزنه، نگاهی به عددهایی که تدرآوردم میکنه و یه پلان میکشه و با آرامش شروع میکنه با آبرنگ، رنگش کردن!
ددلاین پروژه، ساعت سه بعد از ظهره! چرا دوستش نداشته باشم واقعا؟!

Wednesday, June 17, 2015

گیجم، به سامان شد...

معشوق به سامان شد...
گیچی یعنی صبح به روال معمول چای میذاری و میریزی و میای سر کار... دو ساعتی میگذره و به صرافت میفتی که چای بخوری... توی ماگ، همیشه گرم میمونه و میچیبه...
و در ماگ رو باز میکنی و بوی گل میخک پر میکنه هوا رو... خوبه... خیلی خوبه...
به خودت میگی گل میخک خوبه....
و میخوری، یخ ترین چای زندگیت!!!
گیجی یعنی یادت رفته آب رو بذاری جوش بیاد! و موقع ریختن هم حتی نفهمیدی! تازه یادمه که آب "جوش" رو ریختم و بعدش هم گذاشتم که یه کم خنک شه...!
هه!
زندگی مکانیکی همینه...
و راستش، خوشمزه ترین و خوشبوترین آیس تی زندگیم رو دارم میخورم....
*
یه چیزهایی هست که لابد اسمشون "سوتی" ئه... میدی، میفهمی، یه لبخند ملایم میزنی و زد میشی...
بعد از این همه سال خوندن و نوشتن، هنوز گیره کاغذ رو به سمت راست میزنم. و کریگ هربار بازش میکنه و به سمت چپ میزنه. فرقها هست از راست تا چپ... فرقهایی به بزرگی چند قاره‌...
*
آدم خارجیهایی که همسن بابا هستن و صبح تا شب هدفون تو گوششونه، اگه بنان گوش نمیدن، پس چی گوش میدن؟
*
کریگ خیلی خیلی من رو یاد بابا میندازه! موضوع امروز؟ هیچی! خودش خط خودش رو نمیتونه بخونه و من براش میخونم!
*
زندگی بدک نیست... اوکی ئه... میگذره...

Monday, June 15, 2015

که عشق پیرانه به جوانی در سرم افتاد

فقط یه کوچولو نزدیکم که برم به باب دده بالا بگم، خودت که هیچ، زن و بچه داری... ولی لااقل پسر نداری عین خودت گوگوری و مهربون و همراه باشه؟
بعد اگه راه نداشت، میرم به کریگ رو میندازم... اون شاید نوه داشته باشه همییینقدر ریلکس و مهربون و هنرمند و شاد!
دیگه هیچکدوم نبودن، باب آلمانی هم خوبه... جدی، ولی مهربون و باهوش... میدونم بچه هاش دبستانند... اختلاف سنیشون زیاده یعنی؟ :))

Thursday, May 28, 2015

دیروز اتفاق افتاد

- آخر هفته چیکار کردی؟
- رفته بودم ایسلند. خوب بود. اونجا گوشت وال خوردم.
- گوشت وال آخه؟؟؟
- چیه؟ بهتره از نگار که گچ میخوره!

و کاشف به عمل اومد که ملت تو شرکت دست گرفته‌اند که نگار گچ میخوره! اشاره به کیسه کشک که از رو میزم ترک نمیشه!!! ای آدمها! سؤال دارید، بپرسین خب! :D

این هم اعتیاد چند روز گذشته من:



خوبند... خوب....
ولی من همچنان، سفر بایدم....

Wednesday, May 20, 2015

آدمکشی

در خونه ام رو به روی جنس آدمیزاد بسته ام...
با دنیا قهر کرده ام. مثل اسب باری کار میکنم. با کار ازدواج که نه، قورتش داده ام... عصر به عصر و شب به شب هم میام خونه... پارو میزنم و آدمها رو دونه دونه توی ذهنم میکشم... اولی و دومی درکم نمیکنند. سوی زیادی سرخوشه. چهارمی سرش شلوغه. پنجمی تو هپروته. ششمی بیسواده. هفتمی زبونم رو نمیفهمه. هشتمی و نهمی دلم رو نمیفهمند. دهمی بلد نیست از هوای تازه لذت ببره. یازدهمی خوشلباسی من رو نمیبینه. دوازدهمی درکی از هنرهای من نداره......
اینقدر میرم تا هیچکی نمیمونه... میرسم به مامان و بابا. زنگ میزنند. برنمیدارم. عادت نمیکنند. توی ذهنم نامه آخر رو مینویسم... خطاب به بابا مینویسم، دفعه بعد که خواستی بدخلق باشی، یادت باشه دیگه فقط یک همسر و یک بچه داری. همین.
پارو میزنم... از این همه آدم کشی حسابی عرق کرده ام... پارو میزنم. با نفرت پارو میزنم. بیشتر پارو میزنم.... نفرت از خودم بیش از همه اوج گرفته...
تمام.
میرم حموم. آدمهای کشته شده و عرقها، همه با هم شسته میشن... تا فردا.

تنها میخوابم.

و...
میدونی دسته بره، خط برگرده یعنی چی؟
.... آخ
گرچه ندارم خانه در اینجا، خانه در آنجا...
https://soundcloud.com/soheilysf/mohsen-namjoo-iraneh-khanom

Thursday, May 7, 2015

بهار

آدمست و ترسهایش...

من هم مثل هر آدم دیگری در زندگیم، ترسهایی دارم. مهم داشتن ترس نیست. مهم واقف بودن به آنهاست انگار....
بعضی ترسهایم را میشناسم و میروم به جنگشان تا محو شوند. جنگ مدام. جنگ همیشه و هر روز و همه جا...
بعضی را اما، بغل میکنم و با آرامش یا من آنها را خفه میکنم و یا آنها مرا... گاهی آن و گاهی این... مرگی در کار نیست، فقط خفگی مدام است و مدام...
بعضی هم...
بعضی را میگذارم تا با من بمانند. نه پر و بالی بهشان میدم تا قویتر شوندو نه بی‌توجهی برنامه‌ریزی شده‌ای دارم که به حذف یکی یا دیگری بینجامد... هستند. من هم هستم... گه گداری نیم نگاهی به هم میکنیم. میترسیم. آدرنالین ترشح میکنیم. انرژی میگیریم برای قدمهای بعد... و رد میشیم. به همین راحتی....


یکی از ترسهای زندگیم، از آن ترسهایی که کاری به کارش ندارم، زنیست قدبلند، با موهای صاف تا سر شانه، چشمهای زیبا، پوست صاف.... کشیدگی و استحکام از ذره ذره اندامش میبارد... گرامی میدارمش...اما نگار وقتی پانزده سال داشت، اندام آن زن نبود که او را ترساند...
یکی از روزهای پانزده سالگی، نگار همراه با دیگر بچه‌های دبیرستان در سالن اجتماعات نشسته بود. با دوستانش حرف میزد و میخندید... بلند.... نگار آن روزها ترسی داشت، از نوعی که به آغوشش میکشد... از نوعی که هنوز هم به آغوشش میکشد... ترس از پرسیدن سؤال. برایم همیشه سؤال پرسیدن درباره چیزی که نمیدانم سخت بوده و هست... صرف ندانستن آسانتر است انگار... عادت کرده‌ام بعد از این همه سال به اینکه آدم، آدم است چون چیزهایی هست که نمیداند. عادت کرده‌ام که بروم و تحقیق کنم و بدانم... که ببود، آنکه نبود...
اما پرسیدن؟ انگار که گدایی برای دانستن است! انگار اعتراف با صدای بلند به ندانستن است... سخت است کلنجار رفتن با این غول برایم... و همیشه برای آغوشش پیشقدم شده‌ام. تعلل کنم برای خوردنش، او مرا خورده است... آنچه را که نمیدانم، درجا میپرسم... بی‌فکر... بی‌تعلل... که اگر فکر کنم، دیگر سؤالی در کار نخواهد بود... من خورده شده‌ام...
آن روز پانزده سالگی کسی چیزی گفت... یادم نیست چی... و من غول را در آغوش گرفتم. پرسیدم: "ال‌ای یعنی چی؟"
و ترس که صندلی جلو نشسته بود، با نگاهی سرشار از تعجب و طعنه، برگشت... گفت: "یعنی واقعا نمیدونی LA کجاست؟ "چی" هم نه. "جا"ست. یعنی ‌لس‌آنجلس..." و برگشت....
به یاد ندارم با ترس قبل و بعد از آن لحظه کوتاه بیشتر از ده کلمه صحبت کرده باشم...
اما آن لحظه، ترس، برای من زنی شد با گردن کشیده... با موهای مشکی لخت و چشمهای درشت...

ترس در زندگی من هست و خواهد بود. اما من، نگار، میدانم که نگاه توأم با تحقیر را هرگز، هرگز، هرگز تحمل نتوانم کرد.... خواهم بود و بیشتر خواهم بود تا تحقیر مجالی برای بازگشت نداشته باشد... از پانزده‌سالگی خود این بار را به دوش دارم...

با پانزده‌ساله‌هاتان مهربان باشید... هیچوقت نخواهید دانست کدام لحظه و کجا، ترسی را خواهند دید که اگر خوش‌شانس باشند، پانزده سال بعد درباره‌اش خواهند نوشت... که خوش‌شانس‌تر باشند، زیباییست دانشمند... مثل ترس من... مثل بهار...

اگر روزی روزگاری به زنی قدبلند، با موهای مشکی لخت و رها برخوردید، که سردبیر مؤسسه‌ای در نیویورک است و زندگی کردن را خوب میداند، سلام مرا به او برسانید، بگویید زنی دیگر در همین قاره‌ میزید که دوستش دارد... و از او میترسد...
یا نه. سلام هم نرسانید... لبخندی بزنید، گرامی بداریدش، و رد شوید.
همین.

overdose


خوابم میاد و با خوردن خودم رو بیدار نگه داشتم.
چای گل میخک، شکلات، گز، سوهان، بادوم، کشک روی هم مشکلی ایجاد میکنه؟
ناهار هم پیتزا داریم و نوشابه!

آهان. یه کار دیگه هم میکنم. برای سرگرمی ذهنی و زنده نگه داشتن چشمهایی که دارن روی هم میفتند، تک تک افراد شرکت رو تصور میکنم و فکر میکنم اگه بخوام کاری کنم که طرف رو از شرکت پرت کنن بیرون، چه جور نقشه‌ای میشه کشید. نزدیک بیست تا نقشه کشیدم تا حالا.... سرگرمی‌ایه برای خودش!!!
من مریضم! خودم میدونم! :D
تفریق‌های الکی...
هیکل‌های الکی...

یکی بگه چرا بیداری تا سه صبح آخه...
یکی بگه یعنی وای به حالت اگه یه شب دیگه...
یکی بگه کشکت رو بخور...

Wednesday, May 6, 2015

خرکی قالب پنیری دید

باب آلمانی کلی با نقشه کلنجار رفت. آخرش ول کرد و گفت:
-"Sigh. I don't know. you guys are the city geniuses. Go figure it out." 
مخاطبانش؟ من و دیوید نوه. با سابقه کار بیست و هشت سال فقط در این شرکت برای او و شش ماه هم برای من!!!

من سیتی جینیس هستم. خوشبختم.
و اینگونه بود که حالم خوب شد :-)

اضافه کنیم که پراتیک - بعد از بی‌بی‌س- گفت من سلبریتی شدم و دیگه عمرا جواب تلفن نمیدم. بماند که خجالت نمیکشم که تلفن جواب نمیدم، ولی برای سلبریتی بودن هم ذوق میکنم. بله!!!

چقدر راحت است خر کردن من! (اضافه کنید به کاسه سوپ!)

Monday, May 4, 2015

The scream continues

In me,
Flows of dance...
And chants of songs...
They've been always there... They've been always pushing me ahead

I know I belong to another world. I know I am lost...
And there there should be a way out of this darkness... There should be a ray of hope...
I shall see the sunrise...

I continue to be the warrior...

Sunday, May 3, 2015

Piano Teacher

مختان قاط زده است؟
به عبارت دیگر مختان گوزیده است و عمیقا نمیدانید چیکار کنید؟
پیشنهاد من را امتحان کنید: فیلم piano teacher را آماده کنید... و ببینید البته... به نصفه که رسید، وقتی حسابی در حال قاطی کردن بودید، یک عالمه (هرچه بیشتر بهتر) ناگت ماهی که از قبل آماده کرده اید را در فر گذاشته و وقتی فیلم در دستشویی به اوج رسید، ماهی ها را از فر برداشته، میزان نامحدودی سس رنچ روی آنها زده و بخورید و آروغ بزنید!
مختان تخلیه شده است، به زودی به شکمتان سرایت میکند...

دیرتر نوشت:
به شب که رسید، وقتی همه دنیا سیاه بود، الا سفیدی چشمان شما، این لینک ویدئو را ببینیم و لبخند بزنیم که لونا شاد نوشته در هر زن ایرانی، یک گوگوش خوابیده.
https://sibvideo.com/Watch/Video/9BEJY3UMT8

Friday, May 1, 2015

قدم به قدم توحش

نیاز به پیاده روی شبانه شدید زده بالا و احتمالا تنها چیزی که میتونست جلوم رو بگیره، در جریانه: حکومت نظامی.
کاش میشد آدم از روانش هم نامه بگیره تا مجوز راه رفتن داشته باشه... این حق طبیعی هر آدم...
در ساعت چهار صبح.

Thursday, April 30, 2015

[ناتمام ماند]

امروز در حد مرگ از خودم خوشم میاد! دماغم بالاست شدید! امیدوارم با سر زمین نخورم!

و برای بار هوارم بهم ثابت شد حال روزانه ام، به کفشی که میپوشم ارتباط مستقیم داره.

Wednesday, April 29, 2015

خانواده

صبح رفتم شرکت، میبینم پائل سه صبح ایمل زده که پروژه رو فلان و بهمان... میرم فایل رو چک میکنم، میبینم چهار صبح سیو شده. سابقه با هم بیدار موندن و خرکی کار کردن رو داریم. من یک و نیم صبح برگشتم خونه و ایمیل آخرم از او، آن شب، دو و نیم صبح بود. سرک کشیدم و دیدم سرجایش نشسته و کار میکند. رفتم سراغش و گفتم تو خواب نداری؟
گفت من ومپایر ئم! نمیدونستی؟ الان هم درواقع داشتم چرت میزدم و خونهایی که دیشب خوردم رو نشخوار میکردم!
*
برگشتم سر میزم، یکی از نقشه هایی که میخوام، نیست. باب آلمانی ازم گرفتش و غیب شد... ایمیل میزنم به کریگ که برای یه هفته رفته مسافرت که اون نقشه رو داری برام بفرستی؟ مسئول طراحان شهری شرکت، جواب میده یه جایی تو ایمیلمه. برو چک کن. و پسوردش رو داد.
نشستم دارم کار میکنم، تروی سؤال گرامری میپرسه... فلان چیز رو باید نوشت by یا at... قبل از اینکه کسی جواب بده، باب دده‌بالا میگه از نگار بپرسین! باز لااقل نگار درس زبان رو خونده، باسوادمونه! ماها چی تو شیکم مادر فرض کردن یه چیزهایی بلدیم؟
*
بعد از خونه تکونی داخلی که میزهای آدمها جا به جا شد، هر روز صبح، دانکن وارد میشه، پیرمرد با کوله پشتی میاد تا ته شرکت، میشینه، بعد پا میشه و غرغرکنان میگه تا شش ماه دیگه هم یادم نمیمونه که میزم جا‌به‌جا شده...
بعد فرناندو با تأخیر میاد شرکت. فرناندو رفته جای سابق دانکن. تا میاد بشینه تروی و باب دده‌بالا میخندن بهش که بگرد نوشابه و سوپ و غیره از زیر میز دانکن پیدا نمیکنی؟ خود دانکن بلند میگه پیدا کردی، مال منه هااا نخوریش... شرکت ریسه میره از دست این پیرمرد نازنین شکمو و طبقه خوراکیهاش و تمام خاک و خلی که به یادگار گذاشته برای فرناندوی بیچاره.
*
یک عالمه وقته روی پروژه داریم کار میکنیم. ایمیل میزنم به افراد گروه که فلان معمار واسه طرح اونطرف رودخونه اش برنده جایزه شده. تروی بلند میگه واقعا؟ مت‌سوراخ‌سوراخ (گوشواره داره و بینی‌اش رو هم سوراخ کرده) میگه اون طرف پروژه مسابققات ماشین سواری؟ من و تروی گیج به هم نگاه میکنیم. کاشف به عمل میاد پروژه چندین ماهه ما رو با مسیر مسابقات ماشین سواری اشتباه گرفته! افسوس خوردیم شیشه‌ها باز نمیشن که خودمون رو پرت کنیم پایین....
*
کریس اومده بالای سرم از سر بیکاری میگه نشونم میدی رو چی کار میکنی؟ نشونش میدم. تروی میگه (تروی هم فضوله، هم شوخه، هم کنارم میشینه. برای همین در تمام صحنه ها حضور فعال داره) میخوای ببینی زمینهات در چه حالند؟ کریس میخنده میگه آره دیگه. این تیکه (و اشاره میکنه به شش هفت بلاک مرکزی شهر) همش مال منه. میخوام ببینم نگار خوب طراحیشون کنه. باب دده‌بالا میگه نگار الان هر طراحی بکنه، پروژه به هرحال آخرش چه بخوای چه نخوای دست ما میرسه و ما تغییرش میدیم، خیالت تخت! خیلی دلت میخواد بیا با ما حساب کتابهات رو بکن... ارزون حساب میکنیم.
*

کلا خوبه. این لحظه های کوچیک همشون خوبند.
زودتر از چیزی که فکرش رو میکردم، یک خانواده شدیم... این خانواده رو دوست دارم. بخصوص که دخترک سوگولیشونم یه جورایی و کلی هوام رو دارند.... 

یک جسم

چکه چکه چکه خون از چشمان روئین تن میریزد.
من خوبم. بالتیمور کمی غمگین بود شبهای گذشته. و من، با دو مملکتی که جا گرفته‌اند در قلبم، تاب میخورم بی‌مقصد...
مدتهاست که قاطی شده که کی، دیگری را به خون و خاک میکشد... مدتهاست... که شهراب و رستم، همرا میشناسند، اما خون و اشک میریزند و هنوز شمسشیر میزنند....
***
همین الان دچار حس عجیب و جالبی شدم!!! یه جور تحقیر حتی که این بعدش اذیتم کرد!
روی یه پروژه عظیم کار میکنم. 95 هکتار زمین که شبانه روز و طول هفته و آخر هفته، فرقی نمیکنه، درگیرشم. حتی اگه بگم توی خواب هم درگیرشم، دروغ نگفتم!
و خب یه کمی قبل یه فاز بزرگی از پروژه رو تحویل دادیم. در راستای سرعت خرکی من، یه روز و نیم زودتر پروژه رو بستم!!! و خب این یعنی خمیازه کشان، بعد از فشار چنیدن روز گذشته، کاری نداشتم. اولش رسما خستگی درکردم... ول کشتم تو اینترنت و کادو برای روز مادر خریدم و غیره (نوشتم چون مامان سالی یه بار هم به بلاگم سر نمیزنه! :D ). بماند که این وقت تلف کردن فوقش بیست دقیقه بود!!! بعد به تروی گفتم کاری داری کمکت کنم، بهم چندتا عکس گفت پیدا کنم و درگیرش شدم... باب دده‌بالا ازم پرسید بیکاری یا نه، که من به باب آلمانی (اسمهایی که میگم رو خودم انتخاب کردم) ایمیل زدم که من چیکار کنم، برم سر پروژه های دیگه؟
جوابش من رو برده تو شُک: نه. هیچ پروژه دیگه ای نه. تو رزرو شدی برای این پروژه. استراحت کن، تحقیق کن و خواستی پاشو برو سر محل پروژه قدم بزن! ولی سر همین پروژه میمونی. ما تمام تمرکز و ایده‌های تو رو لازم داریم براش...

حس برده‌زرخرید شاد و شادانی رو دارم که گوشهاش دراز شده و کاملا به درازگوشیش واقفه!!!

Wednesday, April 22, 2015

دیدم که نمیشود که بشود...

سر کارم...
و شش ماه شده...
و راه نداشت که ننویسم... پس مینویسم. و کار میکنم. همزمان.
که اگر نه، کار آدم را میکشد. به آرامی. هرچقدر هم که دوستش داشته باشی...

و من‌ام. زنی با دو گرگ در چشمانم......
زنده‌ام. هشیار. فقط گرگها کمی خوابشان میاید... باید مراقبشان باشم. مراقب خورد و خوراکشان...
که اگر نه، خودم را میخورند. زنده زنده.
نه،
باید مراقبشان باشم. هرچقدر هم که مرز تحویل پروژه نزدیک باشم....

Monday, April 6, 2015

دوش به میخانه شد، عاقل و دیوانه شد...

اولین فال حافظ امسال من..
حافظ سی سالگی...

زاهد خلوت نشین دوش به میخانه شد از سر پیمان برفت بر سر پیمانه شد
صوفی مجلس که دی جام و قدح می‌شکست باز به یک جرعه می عاقل و فرزانه شد
شاهد عهد شباب آمده بودش به خواب باز به پیرانه سر عاشق و دیوانه شد
مغبچه‌ای می‌گذشت راه زن دین و دل در پی آن آشنا از همه بیگانه شد
آتش رخسار گل خرمن بلبل بسوخت چهره خندان شمع آفت پروانه شد
گریه شام و سحر شکر که ضایع نگشت قطره باران ما گوهر یک‌دانه شد
نرگس ساقی بخواند آیت افسونگری حلقه اوراد ما مجلس افسانه شد
منزل حافظ کنون بارگه پادشاست دل بر دلدار رفت جان بر جانانه شد

امشب، لبخند میزنم و به بازی کودکان سرخوش در خیابان فکر میکنم... شاد بودن نباید برای من -بخصوص برای من- سخت باشد...
دنیا خوب است،
لبخند میزنم...
اینکه سال دیگر کجا هستم و در چه حال، خدا داند...

Friday, April 3, 2015

آشوبم

آشوبم...

و تحملم برای آدمها کم شده...
بیشتر از گه گداری، سکوت میخواهم و دیگر هیچ.
اشتباه کردم امروز مرخصی گرفتم... سیزده را سر کار هم میشود در کرد...
هرچخ فکر کمتر، بهتر.

دلم برای سفر تنگ شده. برای بابا بیشتر.
من آدم سفر نرفتن نیستم...

آشوبم...

Thursday, March 19, 2015

مژده! نامه‌ای از نگار یک سال پیش...

امروز 21 آوریل 2014 یا به عبارتی اول اردیبهشت سال قبل، من دارم این رو پست میکنم و خوشحالم. باید باشم! روز نوی من اول اردیبهشت قراره باشه. هست. نمیدونم به نوروز 94 برسم، چی و کجا منتظرمه... اما من امیدوارم....

حس "نامه‌ای به کودکی که هرگز زاده نشد" دارم.... حس نوشت به نگار یک سال بعد. به کودکی منتظر و چشم به راه...
و فارغ از ویدئویی که روی این کار گذاشتن.... مژده دارم... مژده....
نگارا!
آب روان میشود!

Tuesday, March 3, 2015

Tyrant

Imagination is its own form of courage.
~ F. U.

Sunday, March 1, 2015

پدر بودن سخت است. وظیفه سنگینیست......

با مامان حرف میزنیم.... من خیلی شبیه بابام...
بابا عکس فیسبوک پست میکنه. توی آینه نگاه میکنم خودم رو وعکسش رو.... من خیلی شبیه بابام....
توی مترو نشستم که برگردم خونه... دختر و پدری حرف میزنند، هم رو بغل میکنند... دختر گریه میکنه.... به باباش تکیه میکنه....
من خیلی شبیه بابام...

و بعد میام خونه. خسته‌ام و تمام بدنم درد میکنه. نتفلیکس میذارم. قسمت اول سری سوم خانه پوشالی....
صحنه اول. 
و باباش...

من.
میترسم.

Tuesday, February 24, 2015

بیمار

دچار یک بیماری خطرناک شدم: تحمل "آدم" برام به شدت سخت شده.
خطرناک از این باب که خوشحالم، راضی ام و میخندم... قصد مشاوره هم ندارم... همینه که هست...
خطرناک از این باب که من همیشه در حال اصلاح دیدم خودم رو... کم گفتم همینه که هست... شاید مثلا درحد دماغم همینه که هست... کمبود وقتم همینه که هست... انزجارم از تلفن و در دسترس بودن، همینه که هست... اما آدمها؟؟؟ اون هم برای من که خودم و دنیام رو بین آدمها همیشه تعریف کرده ام و زنده نگه داشته ام؟؟؟
خطرناک از این باب که یکهو تبدیل میشم به یه گردباد و همه چیز رو در هم میشکونم... آدم نباید زیاد  دور و برم باشه... اگر مجبور بود و بود هم بهتره زیاد آدم بودنش رو به رخم نکشه... بهتره اسباب بازی باشه اصلا...
خطرناک از این باب که نمیدونم این تنهایی طلبی از کی و کجا شروع شده و تا کجا و چطور میخواد ادامه پیدا کنه... کی این ماسک سنگین لبخند جلوی مردم رو که چسبیده بود به من، از صورتم کندم که نه دردم گرفت و نه فهمیدم....

الان میبینم که چند سالیه قدمهایی که من رو محکوم میکنه به تنهایی، خیلی محکم و قاطع برداشتم... اینکه تنها بشم، برام اونقدر عجیب نیست که کم شدن تحملم....
خطرناکه...
یه خطرناک دلچسب.