Friday, April 30, 2010

بررسی علمی-تحقیقاتی از سورئالیسم های جادویی ذهن نگار

وقتی دیوونه رشته ات باشی، همه چی رو توی همون قالب می بینی و تجزیه و تحلیل می کنی.... از یک طرف خوب نیست و یک جورایی تک بعدی ات می کنه، اما یک جورای دیگه ای هم باعث خلاقیت می شه، از اون نوع که می گن "جور دیگر باید دی"....

خوب نبودن هاش برای من این طوری می شه: ... ولش کن! خوب بودن هاش جذاب تره!!!

امروز بعد از هشت ماه برای اولین بار جمعه با خیال راحت بساط صبحانه باز کردم واسه خودم و غرق اندر تفکر معمارانه... می چسبه ها...
این چند روز اخیر هی ایده های خلاقانه خفن به ذهنم می رسه، که یکیش مسلماً قابلیت نه تنها مقاله شدن، بلکه کتاب شدن را داره... هدف مقاله یا کتاب نیست، هدف پخش کردن ایده دیدن دنیا، از همین زاویه ایه که من می بینم... مخاطبش هم بیشتر می شن قشر معمار و شهرساز، با عرض معذرت از دیگر دوستان... هرچند ارتباط شدید معماری و گرایش من، با جامعه شناسی و فلسفه، می تونه این بازخوردهارو برای قشر وسیعی جذاب کنه...

الخ، داشتم فکر می کردم اگه خبره اش بودم، "معماری ایده آل هندی، از ورای فیلم هندی" موضوع خیلی خیلی جالبیه برای بررسی... مقایسه می کنم با فیلم ایرانی تا دستتون بیاد... بهترین مثال از این نوع فیلم ها که منظور عرضمه، فیلم های قبل انقلاب خودمونند... فانتزی، اما واقعی و ریالستیک به قول اجنبی ها... فیلم هایی که می تونند در زمان حال اتفاق می افتند اما نمایاندن آرزوهای سازندگان فیلمه بیشتر تا واقعیت... شبیه کتاب اعتراف ابراهیم نبوی یا آیات شیطانی (که اتفاقاً مثال می زنم چون کاملاً ویژگی های یک فیلم هندی را داره، از زبان یک هندی)، به یاد/قول خود نبوی، سورئالیسم جادویی....
توی قیلم های قبل انقلاب، (و حتی بعدش) وقتی آدم بدبخت و افسرده می شه، حجابش درست می شه (رجوع به سلطان قلب ها) یا وقتی می خواد بگه شخصیت اصلی خیلی به خانواده و "سنت" به طور کلی وفاداره، خونه قدیمی می ذارن و وقتی تازه به دوران رسیده است، خانه زیادی مدرن! به نظرمون طبیعی می آد! اما درواقع نمود روان شناسی جامعه است... 
حالا به عنوان یک ناظر خارجی که هند را ندیدم، بالیوود واقعی را نشناختم تا وقتی که از مملکت خودم اومدم بیرون و طی دو-سه ما گذشته، فیلم های بدون سانسورش را دیدم، وقتی که دیگه سرم پر از سردردهای معمارانه است، این دنیا برام جذابه! مثل یک سراب که می دونم سرابه، اما زرق و برقش من را اساسی جذب خودش کرده...
می دونم که واقعیتی که امروز هند داره تجربه می کنه، بیشتر شبیه "اسلام داگ میلیونر"ه، نه "کبهی خوشی، کبهی غم"... پس چرا خیلی از فیلم های بالیوود اون جوری ساخته می شن؟ توی عمارت های مجلل، سفرهای پی در پی آنچنانی به انگلیس (که به خاطر کلنی بودن مدام توی فیلم ها مسخره اش می کنند، اما معلومه که هنوز وابسته و شیفته اش هستند)، باغ ها و رقص ها و شادی ها... می دونم که سنت ها توی هند همانند که توی روستاهای ایران هنوز هم جریان داره... آن چنان پذیرفته شده که گوشه هاش به فیلم ها هم می رسه حتی: خبری از آزادی "بیان" و"زن" نیست...
دیگه می دونم که اون "بزرگترین دموکراسی دنیا" یک سرابه مثل همین فیلم ها و مافیا و قدرت های رادیکال (از جنس مصباح یزدی های خودمون، اما از نوع بودایی) فرمانروای مطلق اون سرزمینند... پس...؟؟؟!!!!
دور شدم از موضوع خودم! خلاصه می خوام بگم که به خصوص به عنوان یک ناظر خارجی، بدون دونستن پیشینه و پسینه چندان کامل، بررسی اون فیلم ها جالبه تا گوشه هایی از اوتوپیای هندی را تصویر کنم... با خشت و گل آرزو!!!

می دونم که با وجود جذبه زیادش بری خودم، این پروژه، حداقل به این زودی ها شدنی نیست

موضوع دوم... در همون مایه ها می گرده اما در زاویه ایرانی اش... به این نتیجه رسیدم که اگر چنان فیلم هایی، امروز در ایران ساخته نمی شه، خودش بیانگر نتیج است: آینده اصلاً زیبا نیست...!!! با قوانین اجتماعی امروز، حتی ساختن فلیم های فردینی هم غیر ممکن می زنه، پس فیلم ها می رن به سمت "درباره الی"، "شام آخر"، "زیر پوست شهر"... فضاهای کلی و بدون جزئیاتِ آن چنان... ساده، کوچک و فیلم برداری هم کلوز آپ... نگین چرا مثال های دیگه نمی زنم؟  اکثراً همینند، به خصوص اونها را می گم که در دنیای حال می گذرند، نه مثال هایی که از داستان های تاریخی الگو گرفته اند و نه مستند ها....
پس کار من معمار از نوع محقق، اگر غیر ممکن نباشه، خیلی سخته! به خصوص که دل چسب هم نیست... پس به چی بر می گردم و نگاه می کنم؟ نوع دیگری از "مدیا" یعنی کلیپ!!! و کی برام جالب تر از همه است؟ سعید مدرس!!! کاش بیشتر از این جور بشرها داشتیم توی این مملکت...

سعید مدرس و کارهاش برام جالبه! فضا سازی این بشر حرف نداره... توی ایران زندگی می کنه و ترکیب انیمیشن و تصویر واقعی، وقتی انسان های حقیقی به خاطر همون قوانین اجتماعی خیلی محدودیت های دست و پاگیر بهشون بسته است، شدیداً موفق عمل می کنه... نمی تونم از کلیپ های یک نفر/فقط یک تولید کننده، به جامعه آرمانی ایرانی جماعت برسم که نه می خوام و نه علمیه! اما برعکس، می شه "فضاسازی مبارزه" را توی کارهاش دید! چه آکاهانه بوده باشه کارهاش و چه غیر آگاهانه، اما بدون شکستن قوانین اون جامعه، حرفشو زده که مهمترین اصل در "مبارزه آرام"ئه!!!! مثال می زنم از آهنگ "فال" که الان دارم برای بار هزارم گوش می دم/می بینم و یا "دنیای واروونه" یا "پرشین لاو"... خلاصه باحاله! خیلی ساده، اما قشنگ شخصیت اصلی که خودش باشه، سوییتچ می شه بین انیمیشن و خودش... یا دختر ماجرا، وقتی قراره بره تو خیابون، انیمیشن می شه که بتونه بی حجاب باشه...

بگذریم،...

الان این من را رسوند به حرف آخر! همون که گفتم قابلیت کتاب شدن داره... که اگه وقت بشه، از خدامه که تابستون روش کار کنم... اگه برسم... 
ایده اولیه این بحث، از ترم اول شروع شد که نتیجه اش شد پرزنتیشن مشترک با الی (الینور) به اسم "سایتس آو مموری" (=فضاهای خاطره) به طور کلی بحث فضاهای ملموس و غیر ملموس بود و هویت بخشی به فضا، از طریق خاطره... این خاطره بیشتر حول اتفاقات جامعه می افته... چه در آمریکا، ماجراهای مارتین لوتر کینگ و چه در ایران، سر انقلاب و جنبش سبز. توی هیچ کدوم از این خاطراه ها، بحث درست و غلطی نیست مسلماً! بحث تعریف شدن دوباره معنای فضا برای مخاطبانه....

ترم دوم که الان باشه، همون طور که قبلاً هم علاقه داشتم، مقایسه تطبیقی بین انقلاب و جنبش سبز بود، از طریق فضاهای مشترک!!! به این معنا که یک فضای ثابت مثل میدون آزادی (یا ته رنگش تو ذهن خودم، دانشگاه تهران)، چه جوری مفهومش طی 40 سال عوض می شه در ذهن استفاده کنندگان... گاهی حتی به طور کلی و کاملاً!.... چه جوری "فضا" به استفاده کنندگانش این مکان را می ده که به خواسته هاشون برسنند... خواسته هایی از قبیل جمع شدن و نشون دادن فوج وفوج آدم... تا خواسته هایی برای داشتن حس امنیت، توانایی فرار کردن و یا... نتیجه این بررسی شد یک مقاله (روز تحویلش دو هفته دیگه است) و یک پرزنتیشن دیگه که بسیار بسیار بسیار مقبول افتاد...

استادم مثال های خیلی خوبی زد از انفلاب فرانسه و تحقیقاتی که معمارها درباره اون فضا کردن، افسوس خوردم که چرا ما درباره انقلابمون حرف مکتوب علمی نداریم... که باید داشته باشیم... جز خاطره های زیاد و کمی که خوندم و شنیدم و توی ذهنم فضا سازیشون کردم، یا غیر از معدود فیلم های خوب ساخته شده از قبیل نیمه پنهان، چیز دیگه ای توی دست هام ندارم... که البته به همون ها هم قانعم و خیلی هم برام سازنده است...

نهایتاً توی یک اسلاید فضاهای شهری در جنبش های ایرانی را دسته بندی کردم:
مقیاس شهری:
ÒStreets
ÒSquares

واحدهای شهری:
ÒHouses
ÑPietro Masturzo (World press photo winner)
ÒUniversities
ÒEmbassies

سطوح شهری:
ÒUrban Surfaces
ÑWalls, Kiosks, Trees, etc.
ÒVisual Duel!

خیلی خام و نپخته است، اما برای قدم اول بد نیست... هرکدوم اینها دنیایی هستند برای بررسی... همینه که می گم قابلیت کتاب شدن هم داره حتی، که واقعاً هم می طلبه!!!!

همچنان پایبند قولم به خودم هستم و بحث سیاسی نمی کنم! که نکرده ام... بحث دیدن اتفاقات یک جامعه از دید یک معماره، که ارزش مکتوب شدن هم داره... بحث ارزش گذاری هم نیست، بحث فضاسازی و "چگونه استفاده کردن"ئه....

تا ببینیم و خدا خواهد که چه شود....

پی نوشت/توضیح دیاگرام: میدان آزادی از "دروازه ایران شهنشاهی" تا خروج بر نظام اسلامی"...

پی نوشت پس از دستور: بعضی استتوس های فیس بوکم شبه بلاگ های کوتاهیند که دوست دارم مانا بشند برام... مثل این:



خیلی زبانش خوبه، می شینه با رفیقاش بحث نیچه و ویتگنشتاین هم می کنه و درباره تز مردم پیشنهاد می ده! بشین سر جات بچه!!!!ه


شاد باشم و میر زی ام!!!!!

Thursday, April 29, 2010

sleep-needed Raphael researcher!!!!

I don't have a humankind life but owl-kind!!!!! and it seems I proud of it! ;D yeaah, when I compare, I can see more evidences about it! just look at my eyes! how similar they are ;DDDD

so, this is my timeline life in past 3days:

April 25       12:00noon-7:30pm researching and PowerPoint making/ time wasting/ facebooking/ chatting/ dancing
                   7:30-10:30 gathering/discussions about green movement with Physics professor of UVa!!!!!!

April 25-26  10:30pm-5:30am researching and PowerPoint making/ time wasting/ facebooking/ chatting/ dancing

April 26       5:30-8:30 am (3hours) sleeping 
                    8:30-10:00 am preparing for class which I finally skipped!!!!
                    10:00am-4:00pm (6hours) sleeping

April 26-27   4:00pm-4:00am PowerPoint making/ time wasting/ facebooking/ chatting/ dancing

April 27        4:00-8:00am (4hours) sleeping
                    10:00-1:45 classes and presentation entitled "Spaces of Democracy" 12:00-12:30pm. Enjoyed it!!!!
                    Being interviewed! I am subject of a paper! this such a lifestyle definitely categorize you as the strange human type, interesting for sociological studies!!! 2:00-3:00
                    4:30-8:00pm (4hours) sleeping 

April 27-28  working on paper/ time wasting/ facebooking/ chatting/ dancing 8:00pm-8:00am

April 28       class on 10. we had 1 guest lecturer about modern technologies and present day approached to design/form making/mathematical design and I, likewise always, became more than sure that I hate these stuffs and approaches :P
                    11:45-12:15pm (half an hour) sleeping 
                    1:00-3:30pm Raphael class and paper due 
                    4:00pm-12am (8hours) sleeping 

there is no need to read them all! the summery is I slept 12 hours out of total 84 hours and I researched, made PowerPoint, Photoshop-designed, wasted time, Facebooked, chatted and amused and danced and danced and danced myself in the rest!!!

the normal human body have to sleep one third of his time! it means 24! haha! I just had half of that! I know it's kind of craziness, but yet it make me feel cheerful: I am so professional to lie to my body even!!! I mean befor this post, even myself didn't noticed that how much sleep-needed I am!!!!!!!  ;D 

anyways,
here are some diagrams which I made for Raphael research. I found them interesting to share (as I even compare his works with modern painters such as Piet Mondrian and diconstructivist artists)!! :P take a look and enjoy!!!! for more information, do not hesitate to ask and contact! :D:D:D







Sunday, April 25, 2010

من اشتباهی بودم! اونقدر که دارم عقده ای می شم

می گم ها! من چم (چه ام) شدس؟ (شده است)

هی به تاریخچه اصیل چنگیزخانی و سیدی و اصفهونی و فلاورجونی و شهرضاییم نگاه می کنم و هی هیچی از ریشه "هندی" توش پیدا نمی کنم! پس چرا ییهو جهش ژنتیکی پیدا کردم؟؟؟؟ می دونم اخیراً هی زیاد می گم اینو! ولی اخیراً واقعاً دارم از چندتا از این موسیقی هندی ها و رقص بالیوودی لذت می برم و این خیلی هم هماهنگ با مذاق روشنفکری نمای من نیست انگار! چم شدس؟

فکر کن! همیجوری الکی خوش، اینچیگی دانا، اینچیگی دانا قر بدی و تمام انرژی ات را خالی کنی... خب می چسبه دیگه!!! انگار مغزتو مثل یک ماشین که واسه استراحت موتورشو می ذاره زمین، یک چند دقیقه، بلکه چند ساعتی می ذاری زمین و از دست سر و صداش را حت می شی!!!! هممم... ماشین این کار را نمی کنه، نه؟؟؟

چیم دونیم والا! (چه می دونیم واالله)

پی نوشت: خیلی معلومه که من فوتوشاپ دوست دارم؟ دست ادوب درد نکنه که می ذاره آرزوهای آدم سه سوت واقعیت پیدا کنه... حالا همچین سه سوتِ سه سوت هم نه خوب... یاد سپیده (دختر عمه ام) به خیر.... دست مامان هم درد نکنه بیشترتر که من را از این عدم "خلقت" در چند ماه اخیر جدید نجات داد!!!

پی نوشت دو: من خیلی هم علاقه مند به واژه "اخیر" نیستم، خود این پست شدیداً اخیراً بود و می طلبید!!!!

Friday, April 23, 2010

This land haven't been ever my homeland; Never...

I dunno which one describes my feelings the best: fabulous Langston Hughes poem or great great translation of Ahmad Shamlou to Persian, which changed the nationalized words to international...

For us, who have made this land OUR homeland...



Let America be America again.
Let it be the dream it used to be.
Let it be the pioneer on the plain
Seeking a home where he himself is free.


(America never was America to me.)


Let America be the dream the dreamers dreamed--
Let it be that great strong land of love
Where never kings connive nor tyrants scheme
That any man be crushed by one above.


(It never was America to me.)


O, let my land be a land where Liberty
Is crowned with no false patriotic wreath,
But opportunity is real, and life is free,
Equality is in the air we breathe.


(There's never been equality for me,
Nor freedom in this "homeland of the free.")


Say, who are you that mumbles in the dark?
And who are you that draws your veil across the stars?
.....
.....
.....
by Langston Hughes



and the great translation:

بگذارید این وطن دوباره وطن شود.
بگذارید دوباره همان رویایی شود که بود.
بگذارید پیشاهنگ دشت شود
و در آن‌جا که آزاد است منزلگاهی بجوید.
(این وطن هرگز برای من وطن نبود.)
بگذارید این وطن رویایی باشد که رویاپروران در رویای
خویش‌داشته‌اند.ــ
بگذارید سرزمین بزرگ و پرتوان عشق شود
سرزمینی که در آن، نه شاهان بتوانند بی‌اعتنایی نشان دهند نه
ستمگران اسبابچینی کنند
تا هر انسانی را، آن که برتر از اوست از پا درآورد.
(این وطن هرگز برای من وطن نبود.)
آه، بگذارید سرزمین من سرزمینی شود که در آن، آزادی را
با تاج ِ گل ِ ساخته‌گی ِ وطن‌پرستی نمی‌آرایند.
اما فرصت و امکان واقعی برای همه کس هست، زنده‌گی آزاد است
و برابری در هوایی است که استنشاق می‌کنیم.
(در این «سرزمین ِ آزاده‌گان» برای من هرگز
نه برابری در کار بوده است نه آزادی.)
بگو، تو کیستی که زیر لب در تاریکی زمزمه می‌کنی؟
کیستی تو که حجابت تا ستاره‌گان فراگستر می‌شود؟
.....
.....



p.s 1. if your were SO tired, but satisfied of yourself, the first stupid thing you might do, is calling your dad, without noticing that it would be 2:30 am over there!!!!! Sorry baba! I just wanted to share my good feelings with you :P

p.s 2. and the second, but not stupid one, would be sleeping since 6pm till 5:30am! 11hours and half! and it was AWESOME!!!! ;DDDDD

p.s 3. dear Mr Heinz Gaube, thanks for making my life easier! thanks for writing such a grand book with great detailed scholarship. I love your book, hug it and sleep with it each night! many thanks that you cared about poor students like me who love to choose weird thesis subjects!!! however! it would be more perfect if you write your word at least in English!!!!!!!!! could you please explain what does your book name mean? ;D "Der Bazar von Isfahan" :-?

Thursday, April 22, 2010

من نینا، سیما، آرش حجازی، شاهرخ خان و کیخسرو را دوست دارم

حرف زدن با تارا واسم خاصیت داره! امکان نداره یک بار باهاش حرف بزنم و یادم نیاره که رشته ام را دوست دارم و نا خودآگاه یادم می آره که چرا اینجام. اصولاً حرف زدن با اون، این روزها، فکر کنم ریشه اش از اینجاها می آد که فکر می کنیم مرغ همسایه خیلی خیلی غازه!!!!!
***
گاهی فکر می کنم باید نویسنده می شدم... با کلمات حس خودم و خواننده را می گیرم دستم!!! می دونم که می تونم این کار را بکنم، اما نمی دونم چه جوری!!! شاید هم می دونم و به قول استاد رافائل دوست دارم شکسته نفسی کنم! مستقیم نگفت، اما من را برده تو فکر: انتخاب می کنم که شکسته نفسی کنم... به نظرم، به قول اون آقاهه توی نیمه پنهان، یعنی دروغ واروونه!؟! یعنی شروع یک جور مسابقه دوسربرد... یعنی یک استرانژی برای منهدم نکردن اعتماد به نفس نصفه و نیمه...
گاهی نوشته ها این قدر صادقانه اسنت که باور کردنشون جرئت می خواد! گاهی باید صداقتت را بگیری کف دستت، ریسک کنی و بخونی... خلاصه اش می شه این که چون از بلاگ استفاده می کنم، از ته دلم برمی دارم و می ذارم روی میز، نمی پیچونم دیگه! رکه! این جوری نیست که هرکسی از ظن خودش بشه یار من! واسه همین هرکسی می تونه از ظن خودش بشه یار من!!!!!!
ولش کن!
اما سروش جوابت می شه یک چیزی شبیه به این: من هم طولانی نمی خونم! یعنی بلاگ یا هر چیز کامپیوتری طولانی نمی خونم! چشم هام له می شه!!!! این پست قبلی برعکس/عین خیلی از پست های دیگه ام، چند تیکه پود! به هم وصل نبودند و بودند... واسه همین یک متن دراز نمی خوندی، هوارتا متن کوچولو می خوندی که تقریباً همشون هم داستان کوتاه بودن! درست می گم؟
***
من خاله لیلا (نینای من در بلاد کفر) را دوست دارم!...
گاهی فکر می کنم این خاله/خواهر من را مستقیماً خدا از آسمون انداخته پایین واسه من!!!!! تهران خاله لیلام بود و هرکس چپ نگاه می کرد، می خوردمش... یادمه یک مدت بهزاد کلید کرده بود و می گفت لیلا! یعنی "خاله" را نمی گفت! چقدر حرص می خوردم و چقدر دعوا کردیم با هم!!! اون ماجرای ازدواجش هم که کلاً بساطی بود!!!! بعیده بچه های دبیرستان یادشون بره!!! برای اونها که در جریان نیستن ماجرا را تعریف می کنم:

-- اگه دوست یک کوچولو نزدیک من هم باشی، سریع دستت می آد که وقتی داری باهام حرف می زنی، فقط شخصیت نگار نیست که پیش روته! همیشه سایه یک عزیزترین دیگه کنارمه! یعنی فقط با من نیست که زندگی می کنی من با خودم آدم های مهم زندگی ام را هم سریع می آرم وسط دیلوگ ها و مونولوگ هام... امکان نداره دوبار با من حرف نزده باشی و بهزاد را اگه با تمام جزئیات نباشه، حداقل با نصف جزئیات نشناخته باشی... حالا الان مریم و هاله و مامانم هم همین طورند!!! اون موقع ها خاله لیلا هم همین طور بود!!! بچه های اکیپ ما تقریباً ندیده، کاملاً خاله لیلا (از ول از بهزاد) را می شناختن.
با این پیش زمینه تصور کن من یک روز اخمو رفتم مدرسه. -نگار چی شده؟ -هیچی، خاله لیلا می خواد ازدواج  کنه! -واااااای! مبارکه!!! خیلی هم چیغ و داد زنان و هیجان ناک هم نبود ها! اما همون کافی بود که چنان برخورد بدی بشه که شرم داریم و اینها!!! خلاصه من کم پیش می آد تعصب داشته باشم، اما لطفاً وقتی دارم، پا رودمم نذارین!!! هم واسه خودم هو واسه شما بد می شه--

حالا خاله لیلای اون روزهای من، که خیلی وقت پیش، از همون سال کنکور شاید، به نظر رسید که واسه همیشه رفت، جاش رو داده به نینای این روزهای من! احساس می کنم این اسم خیلی هم اتفاقی به وجود نیومده، انتخاب بردیا، انگار از ته حافظه تاریخی-احساسی من کشیده شده بیرون!!! انگار که خدایی که اون بالا نشسته، بو برده بود که این نگاری که صدسال سسیاه هم به ذهنش نمی رسید و آخرین فکری که ممکن بکنه، این بود که چقدر به خانواده اش وابسته است, اینجا یکهو نفسش بند می آد و "نینا" شاید تنها چیزی می تونه باشه که به زندگی برش گردونه! حتی اگه خودش ندونه...

بهزاد یادته تصادف کردیم؟ یعنی اون روز که خواستی بدویی دنبال بابا، در ماشین را باز کردی و متوری با زن و بچه اش افتادن توی جوب خیابون ولیعصر؟ اون روز هم هممون شک زده شده بودیم و نمی دونستیم چیکار کنیم! مات! تنها کسی که هواسش بود نفس بچه را برگردونه، زنده اش کنه، خاله لیلا/نینا بود...

نمی دونم نینا فهمید یک شنبه صبح، به چه عمقی من را شاد کرد یا نه؟ خودشون دیدن که شنبه چه حالی داشتم، دیگه خودم نبودم... داغون کلمه متعادلیه واسه توصیفش! که تازه فکر می کردم دارم کنترلش می کنم کسی نفهمه! همون روزی که نتیجه شبش شد پست قبلی...
باید می نوشتمش، مکتوبش می کردم! هنوز هم که فکر می کنم، بغض می کنم... وقت نبود! حالا هست...
توی ذهن منِ نگار، درست یا غلط، درست کردن نون صبحانه شده یک نشانه! یعنی "دوستت دارم"! یعنی "به فکرتم"... یک عمر به من و بهزاد همه خندیدند که صبحانه این بچه های دومتری را مامانشون براشون درست می کنه... هیچکی فکرشم نکرد که این حرکت به نظر ساده و احمقانه اون قدر واسم معنادار شده، اون قدر توی ذهنم بزرگ شده، که الان گاهی از "صبحانه" بدم می آد! می خوام ازش فرار کنم!!!
حتی وقتی با مامان دعوا می کردیم و قهر بودیم، به ندرت پیش می اومد که برام نون صبحانه ام را درست نکنه! اگه روزی نمی کرد، یعنی خیلی خیلی بد بود! یعنی یک احساس فجیع به معنای این که "تنها موندی!"... که انگار پشتت خالی شده!

حالا، تا حالا بیشتر از هشت ماه، تنها شدم! پشتم خالی شده! تا توی اون روز، یعنی فردای اون روز مزخرف خاله لیلا/نینا برام ساندویچ صبحانه درست کرد! باز هم ممکنه به نظر احمقانه بیاد... اما برای من دنیا بود! همون نفس بچه هه بود که برگشت... من نینامو دوست دارم... چون بهم یادآوری کرد که تنهای تنها هم نیستم! پشتم خالی نیست...
***
من مامانم و آرش حجازی را دوست دارم...
لذت بخش نیست که مامانی داشته باشی که بدونه چه کتاب ها و نویسنده ایی را دوست داری و تا کتابشون می آد رو پیشخون مغازه، مامانت خریده و واست پست می کنه؟ مامانی، کتاب را تا صبح بیدار موندم و خوندم! بلعیدم! از خواب اون شب و روز بعد در وافع زدم تا دوباره به خودم یادآوری کنم که ادبیانی که دوست دارم چیه! که ارزش ها و معیارهای ذهن من چیه، که تند تند کتاب خوندن چه حسی داره (تند کتاب خوندن دوست دارم و با این مطالب سنگینی که بهمون می دون خارجکی بخونیم، سرعت خوندنم به یک چهارم نزول کرده)...  و مهم تر از همه یادآوری کنم که "خانوم چی"ـِ "یوماه"ام...
***
من شاهرخ خان و فیلم هندی دوست دارم...
یادمه مقدمات یک را، یک هفته تمام با آلبوم اول رضا صادقی بستم! یک آلبوم، یک هفته تمام، صبح تا شب... تکرار اون صدا، آرامش ذهنم بود برای خالی کردن خلاقیتم با گواش زرد روی مقواهای مشکی... الان هم این کلیپ ها و آهنگ های هندی، همونند برام... یک سری آوا، که ازشون سر در می آرم و نمی آرم ( یک سوم و شاید نصف کلمه های زبان های اردو و هندی، از فارسی و عربی می آد) با موسیقی هایی که بعضی هاشون عمق روح من رو قلقلک می دن، اجازه می دن که کلمه ها، به شکل مقاله تراوش کنند و بیان روی کاغذ/مانیتور...
توی زندگی ام این قدر پیوسته و دائم ننوشته بودم! خوندن چرا! کار روزانه امه! اما نوشتن، هرچند عشقمه، پیش نیومده بود... اون هم به انگلیسی... برای تافل و چی.آر.ای اگه این قدر تمرین کرده بودم 140 و 820 می گرفتم!!!

این چندروز همش فکر می کنم که زندگی ام بامزه شده: دخترک اهل خاور میانه، علاقه مند به زندگی و فرهنگ آسیای مرکزی، اما زندگی می کنه در غرب ترین کشور غربی... و دوست هم داره! جدا از دل تنگی های معمول، عاشق تجربه و آموختن درباره فرهنگ های مختلف همراه با جزئیاتشون، یکجا و با همم که فکر نمی کنم جای دیگه ای غیر از این جایی که هستم و با این رشته ای که می خونم، به این آسونی ها گیرم بیاد!!!!!!!
***
من کیخسرو و بریدا و ورونیکا دوست دارم. من ایلیا دوست دارم. من اسطوره وار نگاه کردن به این دنیای سرتاسر واقعیت را دوست دارم...
من زندگی واقعی، خارج از دنیای درونی خودم را می بینم، می شنوم، درک می کنم، اما آخرش توی دنیای درونی خودم، توی رؤیاهای خودم، توی کاخ خودم، محصول و دست پرورده اسطوره هایی هستم که کتابهایی که خوندم برام ساختن...
دوستش دارم...
***

این قابلیت جدید که بالاخره بعد از 25 سال عمر مفید و غیر مفید می تونم به موقع کارم را تموم کنم (یعنی قبل از دد لاین! نه بعد از اون!!!) را دوست دارم! شادم می کنه و سرحالم می کنه!!!

کاش یک دارو هم بود برای غلبه کردن بر دلشوره کشنده که می خواد بی خود باشه و می خواد با خود! وقتی اون هم پیدا شد، دیگه من هیچ درد دیگه این ندارم غیر از این که دوست پسر می خوام!!!! قصد ازدواج هم ندارم! نبود؟؟

پی نوشت: خیلی از بچه های ما، از دبیرستان و با مدرسه نوشتنشون گل کرد، اما مشوق من واسه نوشتن، نه مدرسه (که حتی توی ذوقم م زد گاهاً) بلکه بابام بود... از اون روزی که امتحان انشامو خوند و آنچنان هیچانی نشون داد طی همه این مدت که انگیزه دار شدم! موضوعش "این روزها که می گذرد، هر روز احساس می کنم..." بود... من هم از زبان یک دست انداز توی خیابون نوشته بودم... جالب بود... اما جالب تر تشویق بابام بود! دلم براش تنگ شده!

پی نوشت دوم: دیشب فقط یک ساعت و نیم خوابیدم. امروز تحویل مقاله داشتیم... الان بعد از 2 ساعت و نیم نوشتن/تایپ کردن، اون قدر خودم را خسته کردم که جون از تنم در بره! فکر کنم بالخره وقت لالا رسیده!!!!!

پی نوشت سوم: سه سال گذشته در چنین روزهایی، یعنی طی یک هفته گذشته از چنین روزی، داشتم بالا پایین می پریدم، نمایشگاه عکس می ذاشتیم، دیوار رنگ می کردیم یا نمونه کار استاد منتخب پوستر می کردیم که یعنی روزمون مبارک! حالا الان عین این پیرزن ها شدم که انگار پنجاه سال تجربه را پشت سر گذاشتن: آره ننه جون... یاد اون روزگارها به خیر... روزت مبارک! خوش بگذرون و خوب درس بخون :دی




Sunday, April 18, 2010

برمی گردم، جوهانا!... برمی گردم

هنوز یک سال نشده که اومدم اینجا! هنوز نشده، اما به زودی می شه... الان دقیقاً 8ماه و سه روزه... توی این ماراتون چیزی نمونده به 12 ماه... [آخ که چه قدر این آهنگ "باران" کریس اسفیرز می چسبه] توی این هشت ماه، بهتره بگم توی این یک سال، برعکس قبل تر ها، هرکی ازم می پرسید "برمی گردی؟" جوابم نامفهوم بود... عجیب هم نیست... برای اینجا بودن، اینجا اومدن خیلی زحمت کشیدم... بیشتر از خیلی شاید... اون سالی که ما اومدیم، از سخت ترین سال ها بود. شک ندارم... برگشتن می تونه معناش وا دادن باشه، یک جور جا زدن شاید... می تونه معناش مفت باختن همه سختی ها باشه... می تونه معناش یک عمر افسوس برای جاه طلبی هایی باشه که می تونست توی مشتم باشه و شاید بعداً فقط توی رؤیا به سراغم بیان... حتی شاید اوم موقع هم نیان... و ین یکی "می تونه" نیست! حقیقتاً پشت کردن به تمام امکانات مفرطیه که این جا هست و اونجا، به خوابم هم نیست...

من اینها رو می دونم، همه اش را می دونم! (برام روضه نخون ذهن خسته من!)
***
جوهانا بهترین دوست من نیست! صمیمی ترین دوست من هم نیست! اصلاً صمیمی معنا نداره وقتی تو مریم و هاله را داشتی... وقتی تارا و پگاه و آیلا را داشتی... وقتی کاوه داشتی، وقتی امید داشتی... وقتی سپیده داشتی که امروز حتی اسمش را حاضر نیستی بشنوی، اما گه گاهی پیش می آد که بهش فکر کنی... وقتی استادهایی داشتی که بهت از دوست نزدیک تر بودن، به خودت شاید حتی نزدیک تر بودن از خودت... وقتی این رسم را به احمقانه ترین شکل توی زندگی ات با پیمان شروع کردی، اما امروزِ روز، بدون فکر کردن به فرصتی دوباره برای رو در روحرف زدن با عباس ترکاشوند و نعیم اورازانی خوابت نمی بره.... 
جوهانا بهترین دوست من نیست، اما توی این روزگار من، "گویاترین" دوست منه... جوهانا بهترین دوست من نیست، اما دوستش دارم...
***
دوست دارم اسم خودم را بذارم دخترک رؤیا... دخترک توی رؤیا زندگی می کنه... زندگی امروزش رؤیاست، روی ابرها راه می ره... زندگی دیروزش قصر هزار و یک شب بوده و فردا...؟ آخ از این فردا... آخ از این فردا... تا دوسال قبل، زندگی فردای نگار یک خانه-قصر بود... طراحی خودش توی یکی از روستاهای اطراف نطنز... آجرهای گرم، قرمز... فریم های چوبی... قوس های نوک تیز صفوی... کنار دیوار تمام شیشه ای... ملغمه ای از عشق امروز و نوستالوزی قدیم... دور حیاط مرکزی پر از لاله عباسی و حوض آب... یک مزرعه بزرگ... با بره ها و بچه بزها... اتاق خواب بزرگ سبک ویکتوریا با یک شوینه خیلی بزرگ... اون قدر بزرگ که توش دوتا صندلیه و وسطش یک آتش کوچولو... خودم وسط کتاب هام شاید هم دارم می نویسم؟ ها؟... بچه گربه ام کنار پام... موسیقی یونانی یا کریس اسفیرز مواج توی فضا... صندلی گهواره ایم... آخ
خسته شده ام... می رم بیرون... بچه بزغاله ای را بغل می کنم... فکر می کنم "الان یعنی مجبورم دوباره لباسمو بشورم؟" آرامشی که از آغوش گرفتنش دارم نمی ذاره دیگه فکر کنم...چقدر به طبیعت نزدیکم... دوست دارم اون پیرمرد که از دور می بینم که داره توی باغ کار می کنه، اسمش "مش کریم" باشه... با مسماست... دوست دارم... من این زندگی را دوست دارم... ذهنم پرواز می کنه...
***
الان که به فردای رؤیایی ام فکر می کنم، هرچند زوده، اما دوتا راه جداست... یکی از اینها باید نهایی باشه که... تا دیروز نمی تونستم انتخاب کنم، تو نظرت را بگو...
اول... بازگشت به عقب، بازگشت به نطنز و رؤیا... عقب گرد! اما با یک بار اضافه شده از تجربه و دانش... شروع می کنم درس دادن... خانوم طبیبیان خارج درس خونده! شاید دوتا مستر داره و یک دکتری... شاید هم کمتر... بچه ها توی گوش هم زمزمه می کنن که حتماً چیزی بارش نبوده که برگشته... آدم عاقل که این کار را نمی کنه... راست می گن... آدم عاقل این کار رو نمی کنه...
با چنگ و دندون برمی گردم به جنگیدن... به مبارزه... برای بهتر کردن، برای بهتر ساختن... راهی که قبلاً اتخاب کرده ام و می دونم از هفت خان رستم سخت تره، اما غیر ممکن نیست... سیستم آموزشی معماری ایرانه که باید درست شه... برمی گردم به همه اون فرسایش های روح اما با هدف والا... به... به... نگار مقدمات دو درس می ده و شهرسازی معاصر

دوم... نگار (توی این غربت، استادها، "استاد"، یا "خانوم" یا "دکتر" نیستن... فقط اسم کوچیک و تمام... یادم می آد که توی ایران، راننده تاکسی ها هم "استاد" بودن گاهی...) شروع می کنه درس دادن... زندگی مفصلی نداره، کوچیک، اما راحت... به مقاله هاش معروفه، اما زیاد سر و صداش در نمی آد! بیشتر سفر می ره و توی یک دانشگاه نه چندان سطح بالا، شانس بیاره توی نیویورک، چند تا کلاس ثابت داره حول و حوش معماری آسیای مرکزی یا شهرسازی مدرن... به لطف مقاله های زیادی که نوشته برای همایش های جهانی، تونسته دور دنیارو بگرده...یک آپارتمان نقلی داره توی نیویورک و ... توی این رؤیا نگار می شه فسیلی که زندگی آرام، اما بی رؤیایی داره... می شه فسیلی که در بهترین حالت، سایه ای می شه از احسان یارشاطر... نگار نمی تونه ایران را مغزش جدا کنه...

آخ
از روز اولی که جدی به اپلای کردن فکر کردم، می دونستم دارم پامو می ذارم توی دنیای یک بام و دو هوایی که بازگشتی نخواهد داشت
***
نگار نمی تونه ایران را از مغزش جدا کنه... قرار هم نیست بکنه...
اینجا دوگروه آدم می بینم، دو گروه ایرانی... از هر دو هم بدم می آد!!!!!!!! یعنی اون  شیوه را نمی پسندم! راه حل؟ ندارم! سرم درد می کنه! فقط همین!!!
گروه اول: می بینی که از گذشته کاملاً کنده اند... اگر ببینیشون و شروع کنی ارتبط بر قرار کردن، دیگه نمی فهمی ایرانی اند یا کانادایی یا آمریکایی... در بهترین حالت می شن عین نسل دومی هایی که اینجا به دنیا اومدن... ارثیه ای که از ایران دارند، زبان دومیه که بلدند و اسمش می شه فارسی... ذوب می شن توی این فرهنگ و ایران می شه یک گذشته که فصلش تموم شده و شاید گاهی یک سفر تفریحی نقبی باشه برای یادآوری خاطرات خوش... (و غر زدن به وضعِ بدِ امروزِ هر روز بدتر از دیروز)
گروه دوم: گیر می کنند در ایرانی بودن! ایزوله می شن! ارتباط اجتماعیشون محدود می شه به اونهایی که فارسی حرف می زنند و بس... خارجی ها خارجی می مونند و دنیا تقسیم می شه به خودی و غیرخودی... یک دیوار بلند، یک مرز شدید...

نمی تونم تصمیم بگیرم از کدوم این دوتا "اکستریم" بیشتر بدم می آد... نمی خوام اولی باشم، روح اجتماعی من اجازه نمی ده که به دومی فکر هم بکنم... در سوم را هم هنوز پیدا نکردم... پیدا کردن تعادل سخته...
***
زمان لازم دارم! می دونم! آروم بگیر ذهن خسته من!
***
دیروز با چهارتا از بچه ها رفتیم (اومدیم) سفر یک روزه! خوش گذشت... این آمریکایی ها از خون خودمونن! خاله زنک و حرّاف! می پسندم... بهترین قسمت وقتی بود که بردمشون رستوران ایرانی، بدترین قسمت وقتی که با تمام وجود جلوی خودمو می گرفتم که وسط راه نزنم زیر آواز!!!! وقتی بهم زیادی خوش می گذره، حس آوازم گل می کنه! اما اون بنده های خدا گناهی نکردن که مجبور باشن "شکوفه می رقصد از باد بهاری" ویگن را از زبان من بشنون!!! برای مکس گاهی آواز می خونم! مثلاً داره فارسی یاد می گیره و باید یاد بگیره که آوازهای ماراهم تحمل کنه!!!!!!!!! اما جوهانا و جنیفر و مت و کیتلین فکر نمی کنم غیر از این که غذای ایرانی چه مزه ای می ده یا حداکثر شنگول بازی های دوره لیسانس، به چیز دیگه ای از ایران علاقه نشون بدند!!!

موقع خداحافظی، بعد از مدت ها بغل کردن یک دوست چسبید... ممکنه زبانم خوب نباشه، اما برای نشون دادن حسن نیت، زبان لازم نیست... 
***
تجربه کردنِ زندگی، دلچسبه...
مت (متیو) سال اولی بود... فعلاً دانشگاه خورده توی ذوقش... معماری را پسند نکرده... کیتلین سال چهارم معماری... من و جن  (جنیفر) هم کلاس و جوهانا سال بالایی ما... برای ما سه تا دوره لیسانس بهترین دوره زندگی بود و این برای اون دوتا عجیب... جالب تر این که ساده نبود توضیح دادن این که چی جذاب کرد این دوره را...
جوهانا، گویاترین دوست منه! توضیح داد: لیسانس برای این نیست که تو معمار بشی... فرصتیه برای یاد گرفتن پایه ها و اجتماعی کردن خودت!!!  برای دوست پیدا کردن و گستردن ارتباطاتت! معماری کردن را توی دانشگاه نمی شه یادگرفت! سر کار یاد می گیری... این مرحله اجتماعی شدن، از یک طرف باعث ریزش بعضی از سال پائینی ها می شه (که اینجا بلافاصله تغییر رشته می دن) از یک طرف برای اون ها که موندن، بهترین خاطره!!!! نمی دونم راست می گه یا نه... ته دلم معتقدم خیلی بیراه نمی گه! اما خب کیتلین سال چهارمیه و تجربه مشابهی نداشته....
***
فارسی درس دادن به مکس جذاب ترین کاریه که توی دانشگاه دارم! از هر نظر که بگی... پیش آمادگی براش لازم ندارم... دوساعت تمام با خیال راحت فارسی و انگلیسی، هرکدوم که در لحظه بیشتر حال کردم، حرف می زنم... یک دوست خوب و صمیمی پیدا کردم، با یک مرد حسابی؛ زیبا، جذاب، عاقل و در عین حال شیطون آشنا شدم که همون دو ساعت در هفته کنارش بودن هم حس خوبی بهم می ده... و مهمتر از همه پول خوبی گیرم می آد... من اصفهانی ام
***
جوهانا خودش بیست و هفت سالشه... بعد از لیسانس دو سال و نیم کار کرد، یک سال اروپا اینترن شیپ گرفت و بعد اومد اینجا... این بشر را دوست دارم چون خودش را موظف به زندگی کردن نمی کنه! زندگی را موظف می کنه که با دلش راه  بیاد... کمتر از دو ماه دیگه فارغ التحصیل می شه و ...! آینده ای نیست! مهمترین دغدغه اش برگشتن پیش خانواده اشه! فلاً هیچ کاری هم انتظارش را نمی کشه... دوست پسری یا نامزدی هم نداره و... در مجموع از هفت دنیا آزاده تا بعداً ببینه چی می شه! 

شاید اگر من هم می تونستم حتی شده برای یک هفته این قدر دغدغه آینده نداشته باشم، شاید مثل همون چیزی که ایران بودم... این قدر تلخ نمی شدم... توی زندگی ام هیچ وقت این قدر تلخ نبوده ام! نمی دونم و بلد نیستم که باید باهاش، با این تلخی، چیکار کنم و این اذیتم می کنه... تا حالا نشده بود از خودم خوشم نیاد و درواقع این دیوونه ام می کنه!!!
***
سرم درد می کنه
***
من برمی گردم ایران! همین! تو اسمشو بذار فرار یا هرچی... آرامش فعلی روح من توی همین چهارتا کلمه است! حتی اگه حقیقت هم نتونه پیدا کنه، می تونم با این امید لعنتی خودم را بیشتر سرپا نگه دارم... نمی تونم؟
***
سرم درد می کنه... من برمی گردم ایران

Tuesday, April 13, 2010

وای من این را دوست دارم، دوست دارم، دوست داررررررررررررررم!!!!!!!! چون شیره تلخ ذهن این روزهای منه

ایران ما کجاست؟
سید ابراهیم نبوی

یک ماه قبل برای سفری به یکی از کشورهای اروپایی رفته بودم، در آنجا در مورد برخورد غیرمنطقی و غیراصولی دولت سوئد با یکی از پناهندگان ایرانی صحبت کردیم. یکی از ایرانیانی که ساکن آنجا بود، با جدیت می گفت " امکان ندارد در این کشور با یک پناهنده چنین برخوردی بکنند." او معتقد بود " در کشوری که من در آن زندگی می کنم جامعه و دولت به حقوق افراد اهمیت زیادی می دهند و با هر نوع بی عدالتی می توان برخورد کرد و به نتیجه رسید." وقتی به او گفتم کشوری که در آن زندگی می کند، کشوری سوت و کور است که آدم در تمام زمستان و پائیز در آنجا دلش می گیرد، با جدیت گفت: " باید تابستان به اینجا بیایید، تابستان اینجا بی نظیر است." من تصمیم گرفتم حتما تابستان سری به آنجا بزنم. احتمالا تابستان کشورهای اروپایی بسیار جالب تر از زمستان سرد و خاکستری است.
در همان سفر با گروهی از ایرانیان گفتگو کردم، در میان این گفتگو وقتی حرف از وضع زنان ایرانی و تولیدات فرهنگی ایران شد، دوست مهاجر شگفت زده بود. وقتی به او گفتم بسیاری از ایرانیانی که مشکل سیاسی ندارند و تحت فشار نیستند، هیچ تمایلی به خروج از کشور ندارند و زندگی در ایران را علیرغم مشکلاتی که در " ایران" است به زندگی در فرنگ ترجیح می دهند شگفت زده شد. تقریبا بسیاری از ایرانیانی که برای مدتی طولانی در آنجا زندگی می کردند ناخودآگاه در مقابل هر خبر خوب و هر نشانه زندگی خوبی در داخل کشور موضع می گرفتند و گمان شان بر این بود که هر خبر خوبی از زندگی عادی مردم در ایران می تواند یک توطئه دولتی و تبلیغات دولتی باشد. در همان حال همان رفیق ما برایش غیرقابل باور بود که یک انتقاد از وضع کشوری که در آن ساکن بود بپذیرد. وقتی به او گفتم اگر می تواند به ایران برود تا با واقعیات روزمره زندگی ایرانی مواجه شود، با تلخی به من نگاه کرد. به او گفتم " من حتما تابستان را به کشور شما خواهم آمد، شما هم تابستان را به ایران بروید." گفت: " حتما مرا دستگیر می کنند." گفتم: " بعید می دانم کسی شما را بشناسد" حتی اگر هم بشناسند، یکی دو روز با شما حرف می زنند و بعد تمام می شود. پرونده سی سال قبل در کشوری که موش ها پرونده ها را می خوردند زیاد هم دم دست نیست.
یک ماه قبل یکی از دوستانم در فیس بوک، در نوشته ای در مورد تاج زاده و بازدیدهای نوروزی موسوی و مادر نداآقاسلطان و دیگر اصلاح طلبان از خانه تاج زاده نوشته بود " عکس های شان را دیدم، حالم از دیدن مردهای ریشو و زنهای چادری به هم می خورد. واقعا ما چگونه می توانیم روی این افراد حساب کنیم؟ اینها که همه شان یک مشت آدم مذهبی اند و ظاهرا شبیه حزب اللهی ها هستند."
برایش نوشتم " دوست من! ایران کشوری است محدود به افغانستان، عراق، پاکستان، ترکیه، جمهوری آذربایجان، امارات متحده عربی و سایر کشورهای اسلامی، آن کشوری که در همسایگی سوئیس و فرانسه و ایتالیا و هلند و بلژیک است، کشور آلمان است. اگر یادت رفته، بخاطرت می آورم که اکثر مردم ایران مسلمان هستند، حجاب در ایران اجباری است." برایش توضیح دادم که اکثر رهبران اصلاح طلب تحصیلکردگان موفق دانشگاههای ایران و جهان هستند و جدی ترین گروه برای تغییر وضع ایران از یک شرایط استبدادی به یک شرایط دموکراتیک بشمار می روند.
بسیاری از مهاجرینی که سالهاست از ایران مهاجرت کرده اند و در تمام این سالها با عشق ایران زندگی کرده اند، به دلیل طول دوران اقامت شان در فرنگ، اگرچه عاشقانه ایران را دوست دارند، اما تصویری غیرواقعی از ایران دارند. تصویر آنها از ایران تصویر زمانی است که ایران را ترک کرده اند. آنها حتی با مهاجرین کنونی نیز تفاوت اساسی دارند، چرا که مهاجرین نسل امروز می توانند از طریق اینترنت و رسانه های فراوان خبری در جریان فضای واقعی ایران قرار بگیرند. شاید به همین دلیل است که بسیاری از آنها که سالها قبل از ایران بیرون آمده اند، علیرغم زبانی واحد و مشترک، توانایی برقراری ارتباط با بچه های داخل را ندارند. از همین روست که بچه های داخل کشور، بیرونی ها را گروهی " دایناسور تاریخی" می دانند و آنها که در دنیای غرب زندگی می کنند، معتقدند که کسانی که در داخل ایران زندگی می کنند " یک مشت آدم پیچیده اند که تحت تاثیر تبلیغات حکومتی قرار گرفته اند." اما واقعیت هیچ کدام از این دو نیست، نه بیرونی ها دایناسورند، نه داخلی ها یک مشت آدم عجیب و متاثر از تبلیغات حکومتی. مشکل این است که زبان این دو گروه با هم یکی نیست. وقتی می گویم زبان، تنها به گویش فکر نمی کنم، بلکه مجموعه ای از شیوه های بیانی و رفتاری را در نظر می گیرم که منجر به مفاهمه می شود.
دو سال قبل یکی از خویشاوندانم به اروپا سفر کرده بود. او دانشجوی دوره فوق لیسانس هنر دانشگاه تهران است. در یک میهمانی، رفیقی از رفقایی که سی سالی است در این طرف آب زندگی می کند به او می گفت " یعنی شما در دانشکده با پسرهای همکلاسی تان حرف می زنید؟ یعنی شما فیلمها و موسیقی های فرنگی را می بینید؟..." دختری که از تهران آمده بود بعد از شنیدن بسیاری از کلماتی که به او گفته شد، پاسخ داد " من نمی دانم شما در مورد کدام کشور حرف می زنید، ولی ایرانی که من از آن می آیم و می خواهم به آن برگردم، این کشوری که شما در مورد آن حرف می زنید نیست." دوست من هرگز به این فکر نکرده بود که شما نمی توانید به کسی بگوئید که شرایط زندگی او غیرانسانی است و او احساس توهین نکند، حتی اگر شرایط او غیرانسانی باشد.
تقریبا همه کسانی که بیرون ایران زندگی می کنند تصویر غیرواقعی از ایران دارند، بخصوص کسانی که در این سالها به ایران سفر نکرده اند. من نمی خواهم به آنها بگویم به ایران بروند، چون مطمئنم برای بسیاری از آنها دردسر ایجاد خواهد شد. بسیاری از ایرانیانی هم که در داخل کشور زندگی می کنند، بطور کلی تصویری غیرواقعی و غیر حقیقی از اروپا و بخصوص آمریکا دارند. اکثر ماها دچار نوعی " آنتروپومورفیزم" هستیم. تقریبا همه ماها تصور می کنیم که جهانی که نمی شناسیم، کمابیش شبیه دنیایی است که در آن زندگی می کنیم، منتهی با تفاوت هایی که به معیارهای ما بازمی گردد. می گویند وقتی از مورچه ها می پرسند خداوند چگونه است؟ مورچه ها جواب می دهند، موجودی است بسیار عظیم با شاخک هایی بسیار بزرگ، البته من مطمئنم مورچه ها در مورد خدا اشتباه می کنند، تا آنجا که من می دانم خداوند شبیه پیرمردی مهربان است با ریش های بلند و سفید که یک هاله نور دور سرش است. همانطور که گفتم همه ما دچار نوعی آنتوپومورفیزم هستیم، ترجمه فارسی اش می شود " انسانشکلیگری".
شش سالی است که در اروپا زندگی می کنم. برای مردم اروپا احترام فراوانی قائلم، معتقدم که بسیاری ارزشهای انسانی در این کشورها وجود دارد که تقریبا همه آنها از نظر من مورد احترام است. با این همه هرچه فکر می کنم نمی توانم بنارا بر این بگذارم که برای همیشه در اینجا زندگی کنم. من دموکراسی را دوست دارم، به آزادی فردی احترام می گذارم، به حقوق مدنی احترام می گذارم، رفاه را دوست دارم، امنیت را دوست دارم، اما همه اینها را برای ایران خودمان دوست دارم. مثل بسیاری از ایرانیان می خواهم همه این چیزهای خوب را در کشور خودم داشته باشم.


Wednesday, April 7, 2010

خسته

خستگی چند نوع است: چسمی، روحی، ذهنی....
عواقب هم دارد: آوارگی، بی هدفی، بی انگیزگی، اخلاق سگی... و علاوه بر اون ها، برای من به طرز احمقانه ای گشنگی!!!!

من خسته ام! کلاً!
کم تجربه کرده بودم این حس مزخرف را... نمی دونم چیکارش باید بکنم! حافظ یا دیوان شمس بخونم؟ بزنم زیر همه چی و تخت بخوابم؟ بلند بلند آواز بخونم؟... چیکار کنم؟ تو چیکار می کنی؟؟؟

امروز سر بحث روی کار کولهاس، پروژه لگاس، در همون حین که شکمم از شدت گشنگی، عین بچه آفریقایی ها (که خیلی هم از موضوع بحث، پرت نبود) بلند بلند قار قار می کرد؛ یکهو یک جمله اومد توی مخم که بعد توی فیس بوک نوشتم: نمی دونم دارم چشم بسته دولا دولا می رم یا با شتر غیب می گم.... به هرحال، هرچند دورانیه که دوستش دارم، اما خسته ام... خیلی خسته... از اون دوران هاست که فقط بعداً بتونی بهش نگاه کنی و بگی، چه دوران خوبی بودها! یادش به خیر.... و ته دلت مطمئن باشی که صد سال سیاه هم حاضر نیستس برگردی عقب...

دارم می گذارم زمان بگذره... فقط یک ماه کافیه واسم... بعد دوباره به خودم اون جمله معروف خودم، برای خودم، را یادآوری می کنم که برای لبخند زدن به آدم های توی خیابون، برای الکی خوش بودن، دلیلی لازم نیست... یک ماه، فقط یک ماه... طاقت بیار رفیق...

پی نوشت: نمی خوام مامان و بابام را ناراحت کنم! می شنوید؟ دوستتون دارم و نمی خوام ناراحتتون کنم! فقط بهم وقت بدین! یک کم!!!

عکس: چمن های (سابق) ترکیب، علم و صنعت... توی فیس بوک پائینش نوشتم: photo by Aila Ahmadi,,, dearest... علی اسماعیلی نظر داده:ye chizi tou in ax hast ke doust daram... جواب دادم: می تونم حدس بزنم چیه! طبیعی بودنشه... اون روز واقعاً کلافه، خسته و در یک کلمه داغون بودم. بعد عکس را دوست توپ آدم ازت می گیره که (بُلد:) می فهممت و می دونه آخرش نباید کم بیاری...
همش منعکس می شه تو عکس... نه؟

پی نوشت روی عکس: دلم آیلا می خواد، دلم پگاه می خواد، دلم سارا می خواد.