Thursday, November 21, 2013

حسنی روز اول کار رسمیش رو تعطیل آخر هفته شروع کرد...

به طرز وحشتناکی خسته‌ام....
کارم رو دوست دارم. اصلاً به طور کلی "کار" دوست دارم. خسته شده‌ام از دانشگاه و درس... عطشش هست، اما در اعماق ذهنم ته‌نشین شده.... اینکه صبح به صبح پا شم، برم سر کار برام این روزها خیلی دلنشینتره...
عملاً این روزها همزمان یه کارمند فولتایم و یه دانشجوی فولتایمم. دو هفته دیگه تحمل کنم، خلاص... خلاص.....

Sunday, November 10, 2013

معشوق همینجاست، بمیرید، بمیرید

*
- تو داشتی میخوندی؟
- نه بابا، بچه‌ای؟
*
از بچگی میدونستم اگه روزی روزگاری بخوام اسم پسر انتخاب کنم چی میخوام: آرش، سیاوش، کیارش.... یه کم همه‌گیر شدن، ولی بازم قشنگند برام... ولی نمیدونستم اسم دختر چی دوست دارم...
حالا اگه روزی روزگاری تو یه خیابون یه مامانی رو دیدید که داشت شنگول و منگول با سه تا دخترهاش بازی میکرد و تو کوچه مسابقه دو میذاشت، اگه دیدید اسم بچه ها آوا و نوا و رادا هستن، برین جلو، حال مامان نگار رو بپرسین... قیافه‌اش شنگوله، اما دلش خیلی بغل میخواد...
*
*
دستم به کار نمیره. دستم به اشتباه میره. پا و دلم هم به ناکجا.....
*
این کار گرفتن من شدنی بشه، انگار آزادم کرده‌اند از دنیا.... دلم یه زندگی عادی میخواد. با مریم حرف زدم و با چه هیجانی از ناآرامیهای "هیجان‌انگیز" زندگیم گفتم.... حتی با مریم هم وارد شدم به اون قالب دخترک قصه گو که داستانهای نامتعارف و هیجان‌انگیز زندگی رو تعریف میکنه.... که انرژی میده و هیجان و شادی، وقتی خودش تو خالیه از همشون....
حتی نمیتونم دیگه به اون بفهمونم چقدر از این بالا و پایینها و عادی نبودنها خسته‌ام... چرا "پیش میایند"؟ نمیدونم... چون منم! و من، بلد نیستم این من رو تغییر بدم... شاید حتی در ناخودآگاهم نمیخوام...
این من از من مجسمه‌ای ساخته هیجان‌انگیز برای دیگران... که انگیزه میده به دیگران برای زندگی رو زندگی کردن... اما خودم رو فرسوده میکنه.... خسته کرده... منِ نیازمندِ به دیگران، رو محدود و محدودتر کرده به خودم و تنهایی خودم... افسرده‌ام کرده... توان دیدن این همه تغییر و اعجوبه بودن، در هرکسی نیست، چه برسه به درکش و چه برسه به زندگی باهاش... اینه که موندم تنها. تنهای متفاوت.
همراه من بودن، یه شخصیت محکم میخواد که کنار شخصیت تأثیرگذار ولی تأثیرپذیر من خودش بمونه... در من حل نشه.... کم دیدم این جور آدم رو... آدمی که قابلیت درک داشته باشه، اما خودش باشه. محکم. گوش شنوای حامی. برای دخترک حامی دنیا!!! پدرِ مادرِ دنیا بودن، کار آسونی نیست!
در آستانه سی سالگی، من و مریم دو لبه، دو منتهای یک بدبختی هستیم...
*
گل پامچال، از اینجا تا به بیرجند خیلی گداره... گاه و گدار، غرق شو و بمیر. 

Saturday, November 9, 2013

چه واژه گنگ و محدودیست "رابطه". رابطه فقط نشان میدهد تو به کسی ربط داری، اما نوع ربط را نشان نمیدهد...

دوستم، سه سال و ده ماه پیش از این، در دفتر کاری نشسته که او از راه می رسد. عینک بر چشم و دستها در جیب. گویا لبخندی هم بر لب داشته و موهایش هم کمی شانه نخورده و پریشان بوده. در "کسر ثانیه" جانِ دوستم دزدیده می شود. آن موقع نمی فهمد چه بلایی سرش آمده. یکی دو روز گیج و ویج است. اما بعد، کم کم می فهمد که مورد دزدی قرار گرفته. این که دزد می دانسته یا نمی دانسته که دارد دزدی می کند، در این معادله اهمیت چندانی ندارد. دزد، آدم خوبی است یا نه هم اهمیتی ندارد. حتی مهم نیست که بعدها آدم بتواند با دزدِ سر گردنه اش به تعامل برسد و چه بسا معادله را معکوس کند و خودش هم به تمامی، جانِ دزدِ جانش را برباید. این مهم نیست که بعدها "دل ربا" خودش به "دل باخته" تبدیل بشود. مهم این است که دزدِ جانِ او، مثل دزد موبایل من، در "کسر ثانیه" چیزی را می دزدد و می رود. من می توانم در جمعِ غریبه های مهربان، کمی دست و پایم را جمع کنم. می توانم پلیس صدا بزنم. می توانم گوشی دیگری قرض بگیرم و حتی بعدتر گوشی دیگری بخرم. اما دوستِ "جان باخته" ی من، هیچ کدام از اینها را نمی تواند. نه این که بخواهم مثل انشاهای دوران دبیرستان، فانتزی ذهنی ام را به هم ببافم و بگویم کاش پلیسی برای این دست جان باختگی ها هم بود. یا بگویم کاش مثلاً می شد چیزی را که عشق از جانِ آدم می کَند، از کسی قرض کرد و سر جایش گذاشت. حرف، تنها این است که چرا ما، این سخت ترین و فلج کننده ترین تجربه های بشری را آن قدر که باید، جدی نمی گیریم و این همه بدیهی اش فرض می کنیم و تا سطح ابتذال، حقیر؟ دوستم روزی، در همان سه سال و ده ماه پیش، به من تلفن کرد و با صدایی اندوه بار گفت: "فکر کنم عاشق شدم. بی دورنما!" و من نمی دانم چرا خنده ام گرفت و گفتم: " شش ماه دیگه یادت رفته. جدی نگیریا خیلی. اصلاً جدی نگیر." و این، بی رحمانه ترین حرفی بود که می شود به یک عاشق زد.

(نغمه ثمینی، ماهنامه داستان،شماره بیست و نهم آبان 1392)

As simple as this

Aquarius horoscope for Nov 9 2013

You often work much harder and aim much higher for other people than you do for yourself. It might have something to do with proving something about yourself, or it might be out of guilt, or it might be because you put the satisfaction of others over your own personal satisfaction. But whatever the reason, Aquarius, you need to make yourself just important as you make certain other people in your life. There is something you now want, but you may be allowing someone else's desire to eclipse your own. Put yourself first for a change.

-- Copyright © Daily Horoscope.

Friday, November 8, 2013

تکه نوشته‌هایی از روزگار

امروز:
"آدم های سمباده ای
براده های تیز
بوسه های خونین"
*
همیشه:
سیتار، سیمرغ، سی بیابان و من آواره در وادی حیرت.... چه تحقیرآمیز نام وادی حیرت را شهر عشق نامند...
منم حیران، من سرگردان، منم خسته از براده‌های زمان...
*
سه شنبه هفته پیش:
این خارج از ظرفیت منه....
چقدر هجوم فکر میاره به سراغم.........
*
به عکسهای دوستهام نگاه میکنم و میبینم چقدر "سی-ساله" دور و برم هست... شاید خیلیهاشون هنوز سی سالشون هم نشده باشه. اما لباس پوشیدن و نوع رفتار هم‌سن و سالهام تغییر کرده. زیاد. به لباسهام نگاه میکنم. خیلیهاشون رو نمیشه دیگه پوشید... سی-ساله نیستن دیگه!

چقدر این سی-سالگی برای من داره Bold میشه.........
*
از خواب شنبه پیش:
خواب بودم. بالای درخت. داشتم گیلاس میچیدم. یکیش افتاد و از یقه ام رفت داخل... دست بردم برش دارم... از تماس یخ دستم به گردنم از خواب پریدم....
به گمونم از خودم میترسم. زیاد. 
نه خودآگاهم و نه ناخودآگاهم به دستانم اعتماد ندارند.
*
و دو نقطه‌خوشحای از چهارشنبه:
آوازم میاد....
به گمونم زندگی اونقدرها هم باهام بداخلاق نیست که خیال میکنم... زندگی هم شدنیه انگار. به همین راحتی... 
*
از ماسکی که همیشه و همه جا به صورت دارم، خسته‌ام....
دلم میخواهد فریاد بزنم بس است. دنیا رو نگه دارید... آدمها توانشان محدود است...
بد به حال آنها که احمق نیستند...

از برنامه سفرم به ایران میترسم.
دروغ چرا؟ خیلی ها میترسند....