Sunday, August 12, 2012

خوشش میاد/بدش میاد

1. از دختر موقرمز بدون کک و مک خوشم میاد.
2. از سفر خوشم میاد. حتی رؤیای سفر.
3. از خودم وقتی یه کاری رو کش میدم تا تموم کنم یا وقتی یه کاری رو تموم نمیکنم، بدم میاد! یعنی بــــــــــــــــــدم میاد!

Saturday, August 11, 2012

Earth-quick-quake


Earth-quick-quake...
My land is cursed!
by its people, by its land, by its sky...
My land is cursed... in its soul...

I was living in the cursed land... The curses grew in me... made me stronger... and stronger...
made my wild... made me blind... made me brick... made me stone... made me fire... made me a curse!
a simple curse!
Till the day I left my land... I left my land with its curses behind...
I broke the chain! I became weak... thirsty for grow of the land inside me...  thirsty for having imprisoned roots, free wings of dreams...
and the curses, left me, grew... more and more... and I run... more and more...

the curses are following me... not just me, but my people... but my land... but my sky...
and I'm running away... and I'm killing my people... and I'm killing my land... and I'm killing my sky...

I'm siting, not looking behind, but to the sky...
yelling to myself... you left the land... you left the people...
and they all are eating each other... the people are killing the land... the land is eating the people... I am weakening them both...
am waiting and waiting and waiting... to go back... to be strong... to not starve for anything else, but myself...

I need to break the chain again... my land needs to break the chain... my people need to bring a chain...
the sky had storms... the land has earthquake... I will go back...
I will go back...
I will go back...
either by soul, either with by body... I will go back.

knowing that, going back won't break the chain...

زلزله من رو، مردم رو، سرزمینم رو محاصره کرده... میترسم. زیاد میترسم...

Monday, August 6, 2012

داستان

1. 
نوشتن تنهایی میخواد.
تنها نیستم.
خوبه.

2. 
از دوری بدم میاد. حسرت گس طعم خوب بعضی آغوشها رو میذاره به دل آدم...
سه ساله که عزیزانی از زندگیم رو به آغوش نکشیدم... بده... عزیزانی که خیلی مهمند... و این آغوش کشیدن هم خیلی مهمه...
ما جماعت کوله به دوش... ما جماعت "دور"...
یاد کوچه و خونه و اتاقی که دیگه مال من نیست... یاد آغوشهایی که دیگه "نگار" نمیشناسه... و خیره به دیوارهایی که میدونم اینها هم مال من نیست...
من از جماعت کوله به دوشم... و من، نگار، عاشق سفر... از سفر، از کوله به دوشی خسته ام...

دلم آغوش سپهر رو به گور میبره...

3. 
روزهای خوشی ندارم. 
سعی میکنم لبخند رو برگردونم به خودم. زوری یا با فراموشی... اما اگه با خودم صادق باشم، روزهای خوشی ندارم...
دیشب دیدن خوشی ناگهانی بچه های ناسا عین یک شک بود برام... که یادم انداخت شادی و خنده جمعی هم هست... باز برگشتم به تئوری خودم... بهم انرژی داد... که شادی مسریه... حتی اگه از اون کله یه قاره و توسط تصاویر بیصدای یک لپتاپ باشه... تو تاریکی...
بخند نگار...

4. 
دیوانگی و سرخوشی مهمه. خیلی مهمه. 
حتی اگه سبکسری و جلف بودن تعبیر بشه.
حتی اگه "زمانـ"ـش نباشه.... که اگه زمان داشت، دیوانگی نبود...

از روزمرگی متنفرم. روانی میشم... جدی روانی میشم... به هم میریزم و نه خودم و نه افسار اخلاقم دستم میمونه... یه سگ هار میشم که فقط برای اینکه پاچه نگیره، باید به دهنش چسب بزنم... ساکتش کنم...
و اجبار به روزمرگی... اجبار به چیزی که نیستم... 
اجبار به عادی بودن... دختر خوب و نمونه بودن... بیصدا و آواز و بی حواسپرتی بودن... اجبار به همه چیزهای خوب دنیا بودن... که مسلماً شدنیه.... اما... روانیم میکنه!
روزهای خوشی ندارم.

5. 
از کوچیکی اتاقم بدم میاد. 
یعنی خوشم میومد. اما بدم میاد الان.
از تحصیل بدم میاد.
یعنی خوشم میومد. اما بدم میاد الان.
از خوابیدن بدم میاد.
یعنی خوشم میومد. اما بدم میاد الان.
از پیاده‌روی تنها بدم میاد.
یعنی خوشم میومد. اما بدم میاد الان.
از گفتگو بدم میاد.
یعنی خوشم میومد. اما بدم میاد الان.
از تلفنی حرف زدن بدم میاد.
یعنی خوشم میومد. اما بدم میاد الان.
از گشت و گذار با دوستهام بدم میاد.
یعنی خوشم میومد. اما بدم میاد الان.
از داریوش بدم میاد.
یعنی خوشم میومد. اما بدم میاد الان.

و این داستان ادامه نداشته باشه بهتره...

بعد-نوشت:
6.
رفتم دست به آب!!! تنها "خلوت" خونه ام! و یادم امد در خلوت قبلی، قرار این پست رو با خودم گذاشتم... که از اریک امانوئل اشمیت بگم...
که داستان کم میخونم... چون میخوام داستان وقت داشته باشه نگار رو هضم کنه. نگار هم وقت داشته باشه کلمات رو... اشمیت اما من رو با خودش میبره و میبره... و اشتباه میکنم پا به پاش میرم...
"خرده جنایتهای زن و شوهری"... دوستش دارم! وحشی درونم رو آزاد کرده و نوشته این بشر... آدم کشی دوست دارم!!!
"عشق لرزه"... انگار که خودمم... که فقط میخونمش تا مطمئن بشم خودم نیستم! همون بهتر که نیستم!
اما وقتی به "یه روز قشنگ بارانی" رسیدم...
پوووووف..... باید به خودم وقت میدادم این داستان کوتاه رو چند هفته ای نشخوار کنم!
نمیکنم که... عجولم!
و با "غریبه"، خودم و بداخلاقیهای خودم رو ویران کردم... بداخلاقیهایی که داشت با روز قشنگ بارانی میمرد...

باید به خودم وقت بدم... برای بلعیدن کتاب، کلمات، تصورات... باید به خودم وقت بدم!
باید به خودم وقت بدم که روزهارو قشنگ ببینم... روزهای قشنگ بارانی... که نگار درونم نه فقط به زندان بره... که کشته بشه!