Monday, September 12, 2022

معشوق پونزده‌ساله

 دو روز دیگه، میشه پونزده سال که بلاگ مینویسم. 

خود نوشتن که فکر کنم از دبستان همراهمه (شاهدش رو اینبار از ایران آوردم...) اما بلاگ‌نویسی رو از وسطهای دانشگاه تا همین امروز نزدیک قلبم نگه داشتم... برای مکتوب کردن نگفته‌ها... باز کردن هرچه و آنچه به کلام نمیاد... بلاگ نویسی، Base پشت صحنه و روی صحنه موسیقی زندگی منه....

اشتباه کردم به Adam گفتم که داره طولانی‌ترین رابطه‌ام میشه... طولانی‌ترین رابطه من، رابطه با نوشتن و خلق کردنه! نجات دهنده‌ام. همراهم... گوش شنوای بدون قضاوتم... 

وقتشه بیشتر قدرشون رو بدونم...

Saturday, September 10, 2022

تمام آن لحظاتی که دوستش داشتم...

که نفسم در سینه گیر کرد... که ذهنم فلج میشود. و میخواهمش. میخواهمش.
میشود آدمیزاد در سی و هشت سالگی، به یاد پانزده سالگی‌اش عاشق شود؟ همان شده باز، لعنتی. میخواهمش و نمیتوانم داشته باشمش...
لعنت.

اولین لحظه وقتی بود که شاید چند دقیقه از اولین بار دیدنمان هم بیشتر نگذشته بود. کاملا یادم رفته بود که دیر آمد و داشتم فکر میکردم که چقدر اسمم رو درست تلفظ کرد... بلند و با اعتماد به نفس. تا حالا پیش نیامده بود. وسط دوپانت سیرکل، کسی اسمم رو جرئت کند بلند صدا کند و تازه قبلش هم از من نپرسیده نباشد چطور... و داشتم فکر میکردم قد بلندش رو دوست دارم... در همین فکرها بودم که به حال سرخوش خودم پریدم وسط خیابون!! با دستش جلوی من رو گرفت که جلوتر نروم... همین. و ادامه داد به گفتگوهایش...
این حس ناب محافظت شدن. همیشه کسی که محافظت میکند، منم. این حس بدون خواستن و اشاره کردن از جانب من. نغسم حبس شد و خواستم ببوسمش حتی.

رقص شب اول توی خونه‌ام. بین تمام جعبه‌ها. شراب و گیلاسها و حرف زدن تا دو شب و رقص و عمیق و عمیق اعتماد کردن. چشمهایش وقتی میرقصیدم. تحسینش. لبخندش... اینکه نمیتونست صورتش رو از من برگردونه... خواستم ببوسمش حتی.

چشمهایش که بسته بود وقتی ماساژ میداد. انگشتهایش که ندیده بدنم رو بلد بودند... چشمهای من باز بود اما. داشتم میپایدمش... و از لذتش لذت میبردم. خواستم ببوسمش حتی.

خودم رو در کنارش دوست داشتم. برای لحظاتی حتی فکر میکردم که شاید اشتباه میکنم که lovable نیستم... و در تمامی اون لحظات که باعث میشد حس بهتری به خودم داشته باشم، میخواستم ببوسمش حتی...

چهاردست‌وپا که شد جلوی مینا... نگاهش. فرم بدنش. میخواستم بزنمش با تمام وجود. و خواستم ببوسمش حتی.

بغل کردن‌هاش. آخ، بغل کردنهاش... و بغلش کردن‌ها... چقدر دلم میخواست که ببوسمش حتی...

هربار لعنتی که کلید رو به من میداد. نگاهش وقتی میگفتم شاید حواسم پرت شود و گمش کنم... میخواستم ببوسمش حتی.

وقتی به گریه افتاد... وقتی انگشتهایم رو لای موهایش کردم و نوازش میکردم. به خودم لعنت میفرستادم. چرا من؟ چرا اینطور؟ و خواستم ببوسمش حتی...

هربار - و هنوز - وقتی میدیدم You رو با حرف بزرگ شروع میکنه. توجهش به کلمات ، از نوع توجه من به کلمات. که می‌خواستم ببوسمش حتی...

وقتی که روی زمین می‌نشست.... و حرف میزدیم و حرف میزدیم و حرف میزدیم و چقدر میخواستم که ببوسمش حتی...

وقتی نقاشی رو از نزدیک دید، و به گریه افتاد... بغلش کردم. و چقدر میخواستم که ببوسمش حتی.

وقتی مجبورش کردم به مینا نشون بده. وقتی با مینا رقصید... و من که اینقدر هیجان زده شده بودم که پریدم و خودم برای خودم شروع کردم رقصیدن... آخ که چقدررررر میخواستم ببوسمش حتی...

وقتی گفتم باید گزارش بنویسد و شروع کرد در لحظه گزارش دادن و گفت که دفعه قبل میخواسته مرا ببوسد. نفسم در نمیومد، به سقف نگاه کردم و داستان احمقانه رابطه با پراتیک بعد از بهروز رو تعریف کردم. چرا واقعا؟ وقتی همون لحظه هم می‌خواستم ببوسمش حتی...

وقتی ازم پرسید don't you wanna know؟ و جواب دادم I assume it's complicated و چقدر که به خودم فحش دادم و میدم..‌‌. وقتی که حقیقتش این بود که میخواستم ببوسمش حتی...

هربار که تلفن حرف میزدیم. که ضربان قلبم به سقف میرسید... و عشق میکردم با صدایش، با خش صدایش، انتخاب کلماتش، توقف‌های گاه‌به‌گاهش بین کلمات... عشق میکردم و گاهی حتی نمیفهمیدم دیگه چی میگه... فقط میدونستم توی زندگیم میخواهمش و میخواستم ببوسمش...

چرا نبوسیدمش؟
دلم براش تنگ شده.
و ار خود عاقل و بالغم بدم میاد.

Sunday, August 7, 2022

خالی

پرسیدم از طبیبی احوال دوست گفتا
فی بعدها عذاب فی قربها السلامه

Sunday, July 24, 2022

Boundaries comes first. Then anxiety and depression!!! huh!

فکر کنم برای اولین بار توی زندگیم دارم «آگاهانه» مرزهام رو مشخص میکنم. بهشون فکر میکنم، به بیانم و شیوه مطرح کردنشون فکر میکنم و در عین اینکه این پروسه دردناکه، اما حس خیلی خیلی خوبی بهم میده! اونقدر که رفتم برای خودم جایزه یه دوجین گل سرخ خریدم! چرا که نه! 🙂

***

و این رو هم بنویسم که بعدا یادم بیاد که یکی از پراسترس‌ترین دوران زندگیم رو رد کردم، و رد شد، و رد میشه. دوران سوسک و موریانه و تاخیر در کارهای تعمیر خونه و بودجه‌بندی و دستشویی سورمه‌ای و صورتی و سبز وخرید در دوش و کاشی و رنگ دیوار و فن گاز و تعمیر خشک کن و استرس پول و ورایزن که پولم رو بالا کشیده و پپکو که اکانت برقم رو درست نمیکنه و داره جریمه‌ام میکنه برای تأخیر و داستان دادگاه برای جریمه سرعت و هزینه های باغچه و تمام استرس‌های کار و استیو و استیو و استیو و بابا و مامان و بهزاد و افسردگی و دوباره نزدیک شدن به بستری توی بیمارستان و ایربی‌اند‌بی و کوید گرفتن بچه مارتاین و....
آهان این وسط اضافه کن به خارش بی‌امان دستم که فکر کنم به خاطر poison ivy ئه...
نمیدونم چرا زندگیم اینجوریه. به قول این خانوم تراپیسته، آدم دلیلی هم نداره به بدبختی‌هاش (البته اون گفت تراماهاش) معنا بچسبونه...
اما...
ای نگار آینده، اگه در پی دوره راهنمایی و دبیرستان، و همچنین دوره بعد از بهروز، از این دوره هم به سلامت گذشتی ملخک، خداییش هر دوره دیگه‌ای رو هم میتونی بگذرونی.
اوهوم.

https://www.instagram.com/reel/CgXWXipl1CG/?igshid=YmMyMTA2M2Y=

Sunday, May 29, 2022

ای کاروان آهسته ران، کارام جانم...

یه روزی اونقدر فارسی یاد میگیره که معنی اینها رو بفهمه... فقط تا اون روز من پیر میشم. اون اذیت میشم. دل من هم کلی شرمنده میشه، اما ادامه میده...
چون از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر...

Friday, May 20, 2022

At least not out loud, I won't say I'm in love.


I like my first, third and fourth visitors.
But I won't tell him. And won't use my nails.
It's been ten years again... ❤
[I don't want to be ruined this time]
***
Meg: If there's a prize for rotten judgement
I guess I've already won that
No man is worth the aggrivation
It's ancient history
Been there, done that

The Muses: Who do you think you're kidding?
He's the earth and heaven to you
Try to keep it hidden
Honey, we can see right through you
Girl, you can't conceal it
We know how you're feeling
And who you're thinking of!

Meg: Oh, no!
No chance, no way
I won't say it, no, no

The Muses: You swoon, you sigh
Why deny it, oh, oh?

Meg: It's too cliché
I won't say I'm in love

I thought my heart had learned it's lesson
It feels so good when you start out
My head is screaming, "Get a grip, girl!"
"Unless you're dying to cry you're heart out!"

The Muses: Girl, you keep denying
Who you are and how you're feeling
Baby, we're not buying
Hon, we saw you hit the ceiling
Face it like a grownup
When you gonna own up
That you got it, got it, got it bad?

Meg: No chance no way
I won't say it, no, no

The Muses: Give up, give in
Check the grin, you're in love

Meg: This scene won't play
I won't say I'm in love

The Muses: You're doing flips, read our lips
You're in love

Meg: You're way off base
I won't say it
Get off my case!
I won't say it

The Muses: Girl, don't be proud
It's okay you're in love

Meg: Oooooh...
At least not out loud
I won't say I'm in love

Saturday, May 14, 2022

استیو

هر بار میبینمش (همین دو بار یعنی!)، قلب و دل و جانم براش میره...
چه کنم؟
رقصیدن باهاش رو کجای دلم بذارم؟
اشکش برای نقاشی سیاهم رو کجا؟
آخ، دلم...

Monday, April 18, 2022

یه کم دیگه بگذره میپرم بغل برایان!!!

ندید میتونم حدس بزنم که پیمانکارها دوتا کابوس دارن:

۱. مشتری که هیچ نظری نمیده، کلا کار خاصی نمیکنه و همیشه هم شاکی و ناراضی ئه و غر میزنه. آخرش هم میدونی هم پول نمیگیری درست، هم ریویو بد میگیری! همه سر باخت.

۲. مشتری که تا فیهاخالدون فلان رو میکشه بالا! کوید هم گرفته ها خیر سرش، صداش هم از شدت سرفه در نمیاد! اما تا دوازده شب بیداره و خورده فرمایشی رنگ شیر آب سینک آشپزخونه و خود سینک رو میده! سیاه آخه؟ :))) تازه خبر نداره که چون خودش خونه نشین شده، مامان باباش رو کل روز فرستاده بود دور شهر دنبال سنگ و کاشی!!!


خب شد کوید گرفتم که بقیه قدر سلامتم رو بدونن :)))))))))

Saturday, April 16, 2022

Yup, it's the truth

 It's been a long long time since I hade a weekend for myself.

Till the Covid hit!

پینوشت. 

اول میخواستم بگم سه پلشت و حتی بیشتر پلشت آمد و خواهد آمد و زن زاید و مهمان عزیز هم میاید و آی ام لوزینگ ایت، تازه کوید هم روش اضافه کن. ولی الان ساعت دوازده شبه، سرفه میکنم، وسط کارتون دوم شبم و خیلی هم ناراضی نیستم...

جمعه میخواستم از کار و زندگی quit کنم. حتی به ذهنم رسید که یه ماه مرخصی بدون حقوق بگیرم... آرزو کردم کاش کوید باشه! و هست! و راضی ام. و از اینکه اینقدر خدای حرف گوش کنی دارم، راضی تر هم هستم :)))))))))))))

Tuesday, April 12, 2022

 آدمهای دیگه هم دچار حمله خشم میشن؟ RAGE به معنای واقعی کلمه... افسارگسیخته... و اگه میشن، چیکارش میکنن؟

نمیشه همینجوری یهو شلاقش کرد رو بقیه که... میشه؟ نه چون اونها مستحقش نیستن. چون برای خودم پیامد داره.... ویل اسمیت-طور!


تام اومد حالم رو پرسید. همین. بعدش دور و بر رو نگاه کردم و کسی نبود. خوب شد که نبود. وگرنه که لابد نرماله که اچ آر بیاد بالای سر یکی و حالش رو بپرسه!!!!!!!!!!

Monday, April 11, 2022

عشق مثل برفه که میشیشنه و خستگی در میکنه تا آب شه

دو روز گذشته دیوانه وار به خونه گذشت. از نوع خوب. ازنوع لذت بخش.... در اوج خستگی. با اینحال دیروز (یکشنبه) غروب وقتی آخرین خرت و پرت ها رو بردم خونه گذاشتم، دو تا فکر تو سرم بود: کاش آهنگ بذارم و برقصم و فیلم بگیرم زیرزمینش...

و اینکه مطمئنم روزهایی میشه که از تنهایی بودن اونجا میترسم :)) با این حال، شششش ش ش ش ش!!! به کسی نگین! صداش رو هم در نیارین!

... اشک و لبخند، ولی عالیه.

Thursday, April 7, 2022

سه پلشت و حتی بیشتر پلشت آمد و خواهد آمد و زن زاید و مهمان عزیز هم میاید و آی ام لوزینگ ایت

سه پلشت آید و زن زاید و مهمان برسد
عمه از قم آید و خاله ز کاشان برسد
خبر مرگ عمو قلی برسد از تبریز
نامه ی رحلت دایی ز خراسان برسد
صاحب خانه و بقال محل از دو طرف
این یکی رد نشده پشت سرش آن برسد
طشت همسایه گرو رفته و پولش شده خرج
به سراغش زن همسایه شتابان برسد
هر بلایی به زمین می رسد از دور سپهر
بهر ماتم زده ی بی سرو سامان برسد
اکبر از مدرسه با دیده گریان آید
وز پی اش فاطمه با ناله و افغان برسد
این کند گریه که من دامن و ژاکت خواهم
آن کند ناله که کی گیوه و تنبان برسد
کرده تعقیب ز هر سو طلبکار مرا
ترسم آخر که از این غم به لبم جان برسد
گاه زان محکمه آید پی جلبم مامور
گاه زین ناحیه آژان پی آژان برسد
من در این کشمکش افتاده که ناگه میراب
وسط معرکه چون غول بیابان برسد
پول خواهند ز من ،من که ندارم یک غاز
هر که خواهد برسد این برسد آن برسد
من گرفتار دو صد ماتم و "روحانی " گفت
سه پلشت آید و زن زاید و مهمان برسد

- سید غلامرضا روحانی


خلاصه هفته پیش اینطور بود که کارهای خرید خونه رو اعصاب بود. خانواده رو اعصاب بود. روانپزشک باید دستور آزمایش میداد و نداد و غیب شده بود و رو اعصاب بود. پنجشنبه خونه رو خریدم و خوب بود. میتینگ با Adam رو فکر میکردم چهارشنبه است و یادش رفته و نگو پنجشنبه بود و از دست دادم و صد دلار ناقابل پیاده شدم. از اون طرف هزار دلار شد هزینه تراپی های یک ماه و اندی گذشته که فعلا رفت روی کردیت کارد. جمعه کار فاجعه بود. در کلام نگنجد. شنبه سفر با محسن بد بود، اما شانس آوردم که تئاتر عالی بود. اما الان یه حجم زیادی خشم و حتی نفرت دارم به محسن. به هرگونه آدم خودمحور. بخصوص از دوشنبه به بعد... یکشنبه فهمیدم خونه ورای چیزی که فکر میکنم کار داره. شک نشدم، کارهای ساختمان همیشه همینه. اساسا من یه بوم خالی گرفتم که همین کارها رو باهاش بکنم... اما تازه دور جدید تنش ها با مامان بابا شروع شد... و یکشنبه شب، یا به عبارتی دوشنبه دو صبح، جسم تعطیل کرد. درواقع بیدار کرد!!! با تهوع و استفراغ بیدار شدم و ادامه پیدا کرد تا صبح... با مامان بابا رفتیم (که با چه داستان و بساطی هم رفتیم) اول مینت کلینیک و از اونجا فرستادنمون به اورژانس. دیگه تا چهار و پنج اونجا بودم تا با رضایت زمین و زمان و دکتر و روانکاو، ترخیص شدم... اون شب رو موندم پیش مامان بابا. فردا صبح زود موتور روشن شد. ادامه فاجعه همراه با سیزده ساعت مستقیم کار!!! همراه با نفس تنگی و تهوع گاه به گاه و درد قفسه سینه... و تنش بیشتر با مامان و بابا سر پیمانکار و "خوب بودن" و "مبادا کارت رو از دست بدی" و "منظم برو سر کار" و دعواهای پشت پرده (که روی پرده غرهاش به من میرسه) و هرچیز دیگه! این وسطها وقت روانپزشک و دندون رو سر ددلاین از دست دادم. و استرس پر کردن مالیاتها هم که هست... و خریدهای کرده و نکرده (شامل شلنگ برای آب دادن حیاط. باز خوبه بارون میاد.) کاش میشد لااقل برم یه سمتی برقصم (کاش یه کم این بارون و هوای خاکستری قطع میشد)
آهان، سه شنبه پریودم هم شروع شد.
خلاصه آره دیگه، سه پلشت آید و زن زاید و مهمان عزیز هم ز در آید...........
امروز دو ساعت با Adam حرف زدیم. دمش گرم. کم مونده بود دوتایی بشینیم به حال من گریه کنیم.




یکی از شانسهای بزرگ زندگیم الان اینه که یه تراپیست دارم که باهاش خییییییییلی راحتم. انگار بگیر معیار منطقی بودنه تو زندگی فعلیم.
حالا این وسط زیر سِرُم بابا هم بیاد بگه این مددکار تو بیمارستان بهتره یا تراپیستت! 😑

Saturday, March 12, 2022

Just a "normal" Saturday. Just a normal one like any other.

"Tease is his love language. And yes, he plays with fear. Manipulates with fear. And so everything is harsher... But you know what? She's actually harder! She's much more complicated. It's a chess game with her. At the end of the day, he's very predictable. [Adam nodded, agreeing]. He only has one chess piece: fear. And only plays with that one. She's not that. She knows the game. She knows the moves. And she's good at it. Very convincing... With her, I need lots of brain power...
And I'm exhausted already."
"Granted, she's willing to change. She's willing to listen... She's changed in the past too... On some stuff... So maybe there's some hope?..."
And I giggled bitterly...

Ps, oh, yes, I'm buying a house...
Ps 2, I'm happy I have my paintings back. Maybe I give back the black one. But the dandelions belong to me. That's how I feel. That's how I felt. And I gotta start validating my own emotions, without feeling guilty about it. Or letting others making me feel guilty about what I want/feel.

Saturday, March 5, 2022

یک روز زندگی یک بایپولار ورکاهولیک

I saw war.

And then I [immediately] saw awareness...


(حالا خداییش به این چیزها هم اعتقادی ندارم. اما بازی های جالبیند و  دیروز خیلی به حالم میخورد...)

فکر کن عاشق کارت باشی. عاشق رشته ات. دَرسِت. محیطش... عاشق خلق کردن و طرح زدن و رنگ زدن و خلاق بودن و راه حل پیدا کردن برای پازل های شهری... و فکر کن شدید اهل رقابت باشی. که نه به صورت سمی، اما همیشه سعی کنی دختر گله باشی :)) اونی که بیشتر از همه کار میکنه. کیفیت کارش از همه بهتره... اونی که بیشتر از همه میدونه... همونی که مهربونه و حواسش به همه است و هم گوش خوبیه، هم سعی میکنه هرجا میتونه کمک کنه و چیزهایی که بلده رو هم یاد بده...

فکر کن همه اینها باشی. و بوووووم. بدون پیشزمینه، و گاهی هم با پیشزمینه، روانت میره به فنا. off-guard میشی... و تمام توانت برای ادامه دادن رو از دست میدی. تو این شرایط ذهنت هم درست کار نمیکنه. چه برسه که بخوای تصمیم "عاقلانه" بگیری. به خیال خودت میخوای damage control کنی. ظاهر رو حفظ میکنی. سعی میکنی غلیظتر لبخند بزنی. و با تمام وجود سعی میکنی تمرکز کنی و کارت رو ادامه بدی اما هرکار که بکنی، فایده نداره. نیستی. نمیتونی باشی. و تمرکزی هم نیست.

بدتر از همه؟ نشون میده. تابلوئه.

از خودت منزجر میشی که توان قایم کردن به هم ریختگی ات رو نداری. که نمیتونی کنترلش کنی. که مدام پیش میاد. و همه چیز بدتر میشه. خیلی بدتر.

یه ایمیل نصفه نیمه دروغ و غیر دروغ میزنی که مریضی. که میگرن داری. که نصفه روز دیگه میای. که تا آخر شب برمیگردی. پیش بینی های الکی، قول های غیرواقعی. مغزت برای تصمیم درست کار نمیکنه. اما اونها که نمیدونن. رو حرفت حساب میکنن. و بدقول میشی. و همه چیز بدتر میشه. خیلی خیلی بدتر.

تو عاشق کارتی. و خودت با دست خودت داری همه چیز رو به فنا میدی...

در یک سال اخیر، تصمیم گرفتم چیزی رو امتحان کنم که هنوز که هنوزه از بزرگترین ترسهامه. انگار بگیر ترس از ارتغاع داری و بری skydiving! نه چون دوست داری، چون برای آینده بهتره. آینده خودت.

برای آینده خودم بهتره، قبول. اما باعث نمیشه ترس و نگرانی زیادم از به اشتراک گذاشتن ذهنم و داستان زندگیم، با رئیسم (یا کلا با هرکسی. هر «دیگری»)، آسون شه. بخصوص وقتی این «دیگری»، روی زندگی حرفه ای من، روی عشق و علاقه اصلی زندگیم تأثیر مستقیم داره. بخصوص وقتی من چه بخوام و چه نخوام، بایپولار بودن و mental health issues رو ضعف میدونم! میدونم که نیست. اما ضعف میدونم!!! برای بقیه نه. برای بقیه قابل درکه، دست خودشون نیست. و کوچکترین بی احترامی و عدم درک توی ذهنم میمونه و من رو نسبت به اون آدم بی-درک، تلخ میکنه! (سر امثال همین چیزها با محسن نخواستم بمونم دیگه، نه؟) میفهمم که مثلا اگه کسی سرطان یا پارکینسون یا ام اس داره، خیلی طبیعیه که روی روند زندگی روزانه اش تأثیر بذاره... و هرچی که هست، ضعف نیست. چون داره میجنگه و قابل تقدیره حتی.

اما برای من ضعفه! برای من حتی سرطان هم ضعفه. چه برسه به یه بیماری خاموش و اعصاب خوردکن و غیر قابل پیشبینی مثل بایپولار. 

I hate this shit.

من نمیخوام، هیچی، در هیچ شرایطی اراده ام و زمانم رو برای تمرکز روی کار و علاقه ام، تخطئه کنه. وای به روزی که تخطئه گر، خودم باشم... جسم لعنتی خودم. مغز لعنتی خودم. و معمولا آدم منعطفی ام. برای شرایط مختلف کوتاه مدت و بلند مدت برنامه میریزم. اگه اینجوری شد، اونطور. اگه اون طوری شد، اینجور. انگار دنیا من رو گذاشته وسط و به دردناک ترین شیوه بهم میخنده. سهم من control-freak از دنیا، غیرقابل پیشبینی ترین بیماریه! الان خوبی. و سی ثانیه دیگه نیستی!!! منعطف ترین آدم دنیا هم که باشی، کم میاری دیگه... برای چی برنامه ریزی کنی، برای احتمالات؟ برای شایدها؟ حتی اگه جواب برای اینها «بله» باشه، توان برنامه ریزی برای مجهولات مرز داره... یا حداقل من توان و سواد بیشتر از این رو ندارم. برای وقتی که ذهنت کار نمیکنه، برنامه ریزی منطقی کردن، بیهوده است. انگار بگیر خلبان یه هواپیمایی و یهو برق کل سیستم کنترل میره. بدون هیچ باطری پشتیبان و بدون هیچ هشدار. و جلوی چشمت، خودت و تمام سرنشین توی جسم بدون انرژی هواپیما گیر کرده اید و با سر دارین سقوط میکنین. در اون لحظه، همه پیشبینی ها و برنامه ریزی ها، در بهترین حالت خنده دار به نظر میان. اگه توان خنده داشته باشی. Damage control از نوع حفظ ظاهر، وقتی داری رسما و عملا و به وضوح سقوط میکنی، احمقانه است حتی. تو مایه های درگیر شدن با کروات و صاف کردنش، وسط سقوط... تو شرایط اینجوری، احتمالا بهترین برنامه ریزی، مسلط بودن برای استفاده از چتر نجاته و بس...

اما توی بیماری های روحی، اون هم حتی یه سطحی از آگاهی، تسلط، و تفکر منطقی لازم داره که لزوما وجود نداره...

خلاصه که در سال گذشته دوبار تصمیم گرفتم این مسیر عجیب غریب رو با رئیس هام به اشتراک بذارم!!! یک بار با جان، بعد از تقریبا یک هفته غیب شدن و suicidal بودن و وقتی که حسابی گیج و عصبانی شده بود. و قطعا نگران. و اینبار هم با مایک. به این نتیجه رسیده ام که لااقل وقتی طرف تا یه حدی بدونه چه اتفاقی داره میفته، کمتر گیج میشه. احتمالا کمتر هم روم حساب میکنه. And I hate it. توی ذهن خودم، رسما دارم بهشون میگم قابل اعتماد نیستم، چون قابل پیشبینی نیستم!!! حتی فکر کردن به این جمله هم شدیدا غمگینم میکنه. من کارم رو دوست دارم. میخوام پیشرفت کنم. میخوام مسئولیتهام بیشتر شه... بعد خود لعنتی ام برم بگم «بهم اعتماد کنین، فقط بدونین که یه وقتهایی بدون پیشبینی قبلی، من مجبورم برم تو غار»؟؟؟؟

تو به من بگو. به کسی که بدون پیشبینی، گهگاهی بینایی اش رو از دست میده، حتی فقط دو ثانیه، گواهینامه میدن؟ این چیزیه که من فکر میکنم درباره بایپولار!!! این نوع ضعفیه که من میبینم 😞 حتما راه حل داره. راه پشتیبانی. کمک خلبان، کمک راننده. باطری پشیبان برای شرایط اضطراری... چیزی، کسی... اما هرچی که هست. من هنوز راهش رو بلد نیستم. دارم سعی میکنم که پیدا کنم و یاد بگیرم. امروز از دیروز بهترم. دیروز از سه سال پیش خیلی بهتر بودم. اما همچنان راه دارم که یاد بگیرم. چقدر؟ نمیدونم. تا کی؟ نمیدونم.

با این وجود، گفتنش و به اشتراک گذاشتنش بهتر از نذاشتنشه... تجربه هام از قایم کردن، به مراتب بدتر و دردناکتر بودن و هستن...

دیروز اینطوری شد: پنج شنبه هفت صبح ایمیل زدم به مایک و برندون و گریسون که مریضم و نمیام. باحاله (از نوع غمگین). این ایمیل های اینجوری، روزهای اول جواب feel better و الهی بگردم و اینها دارن... بعد از شش ماه، مثل الان، کلا دیگه جوابی در کار نیست... بلافاصه بعد از اون هم، یه ایمیل زدم به مایک که جمعه حرف بزنیم؟ (از نوع قول و قرارهای غیرواقعی: حالا کی گفته من تا جمعه خوب میشم؟ شانس آوردم که تونستم جمع کنم خودم رو). مایک چند ساعت بعد گفت ۹:۳۰؟ و گفتم آره. (و اینجا شانس آوردم که دیگه مایک رو میشناسم. و گرنه خود این مسیج ها و ایمیل های تک کلمه ای، به تنهایی من رو به فنا میدن. تو ذهنم، بخصوص اگه به فنای افسردگی باشم، [که پنج شنبه بودم]، راحت میرم تا قعر چاه اینکه اینها اینقدر از من شاکی هستن که حتی ارزش جواب ندارم. عصبانیند و میخوان اخراجم کنن!) دیگه بقیه روز به گریه گذشت و دلهره های زیاد و مدام که نکنه ایمیلی چیزی اومده باشه و من جواب ندادم... خلاصه توی تلاطم وحشت و دلهره و غم... تا کم بیارم، مثل جسد بخوابم. زیاد. بعد دوباره وحشتزده بپرم، تمام انرژی ام رو توی تلاطم بگذرونم، کم بیارم، ببرم، بخوابم، و حلقه از نو...

جمعه صبح زود پاشدم. حالم بهتر بود. از نوع اینکه مغزم متعادل تر بود و میتونست منطقی تر دنیا رو ببینه. صبحونه درست کردم (که وقتی خونه ام، کم میکنم)، چون نمیخواستم موقع حرف زدن با مایک، گشنگی هم به دردهام اضافه شه. یه چای خوب درست کردم و گذاشتم جلوم و نشستم یه لیست منظم از حرفهایی که میخوام به مایک بزنم نوشتم. برای یه آدم بایپولار درگیر ADHD لیست داشتن کلا حیاتیه! چه برسه به شرایطی مثل این. برنامه ام این بود که آستین کوتاه پوشیده باشم و چون توی خونه bra نمیپوشم، و خب معمولا خنک هم هست، یه ژاکت بپوشم روش. همین کار رو هم کردم. موقع نوشتن، و صرفا با نوشتن و فکر کردن به حرفهام، عرق کردنم شروع شد. نشونه خوبی نیست. سریع ژاکت رو درآوردم، رفتم bra پوشیدم. برگشتم، لیست رو تموم کردم و سیستم مغز رو فرستادم autopilot!!! کوچکترین فکر کردن اضافه، میتونست همه چیز رو خراب کنه! بخصوص که همین الانش هم صرفا با نوشتن و فکر کردن به این گفتگو، نشونه های حمله عصبی شروع شده بود: ضربان بالا، نفس تنگی، و عرق کردن سنگین... جلسه نه صبح رو نیمه متمرکز رد کردم... اما خب لااقل نفسم و ضربانم برگشت به نرمال... بعد جلسه، دیدم لینک تقویم برای ۹:۳۰ نداریم. و معطلش نکردم. هرثانیه کشش میدادم، احتمال اینکه بزنم زیر همه چیز، یا حمله عصبی بگیرم، بیشتر میشد. درجا بهش زنگ زدم. گفت داشتم لینک تقویم میفرستادم همین الان. یه خنده عصبی کردم که میخوای بریم اونطرف؟ اوکی بود با همین. دوربینش اول خاموش بود. من که همیشه دوربین خاموش میرم، روشن بودم! هنوز نمیدونم خوب بود یا بد. خوب بود چون facial expressions نمیدیدم، بد بود چون facial expressions نمیدیدم. پریدم سر اصل مطلب و رو به صفحه سیاه گفتم من بایپولارم! در حد بیمارستان و اینها... و چیزهای زیادی trigger میکنه که خیلی هاش رو نمیدونم و بعضی هاش رو میدونم. مثل بین جمعیت بودم. و جمعیت یعنی ۱۰ نفر به بالا! 😅 وسطهاش دوربین رو روشن کرد... این آدم، آدم عدد و رقمه. گفتم قبل از پندمیک، ماهی یکی دو روز «مریض» میشدم. از وقتی از خونه کار میکنیم، شده فصلی یکی دو روز... گفتم همیشه سعی کردم جبران کنم. که میدونم رو کارم تأثیر میذاره، اما اگه مثلا دو روز اینطرف نیستم، توی دو هفته آینده اش به اندازه دو روز یا بیشتر عین خر باری جبران میکنم! 😅 گفتم سعی کرده ام روی پرفورمنس کلی ام تأثیر نذاره... همه اینها رو داشتم سیستم autopilot میگفتم. مغز تعطیل. از اینجا به بعد اما، اون شروع کرد به حرف زدن و مجبور بودم گوش کنم. مغز رو فعال کردم. و چقدر چقدر چقدرررر هم که خوب درک کرد و برخورد کرد... با اینحال، من تمام بدنم گر گرفته بود... شدیدا عصبی بودم و تمام بدنم خیس عرق بود. گوشهام، چشمهام، لامسه ام کار میکردن. اما هیچ دیتای به درد بخوری به مغز نمیفرستادن... یعنی میفرستادن. اما مغز تقریبا کامل داشت فلج میشد. فقط رکورد میکرد، تا بعد پروسس کنه... Response هام فقط در حدی بود که بتونم جواب بعضی سؤال هاش رو هم بدم  فقط در سطح بمونم و گفتگو رو ادامه بدم... آروم آروم نفسم هم بالا نمیومد. 

لازم داشت بره سراغ جلسه بعدی. و بعد از حدود بیست دقیقه گفتگو، قطع کردیم.

و من یکی از شدیدترین پنیک اتک های زندگیم رو تجربه کردم.

نفسم بالا نمیومد، شدیدا سرفه میکردم. تمام بدنم خیس بود. (فکر میکنم) تمام ماهیچه های بدنم گرفته بود، در عین حال به شدت ضعیف شده بودن. ضربان قلبم چسبیده بود به سقف. نیاز داشتم راه برم تا یادم بمونه زنده ام و قرار نیست بمیرم. (آدم رسما فکر میکنه الانه که بمیره. صرفا اینقدر «تمرین» کرده ام، از نوع همون آمادگی برای چتر نجات، که ته ذهنم یه کورسویی یادآوری میکرد که این پنیک اتک ئه و قرار نیست بمیری). دیوانه وار عرض خونه رو راه میرفتم، سرفه میکردم، و حمله های شدید گریه داشتم... وسط همه این عرصات، زنگ زدم مامان! در اون لحظه فقط میدونستم نباید تنها باشم و احتمالا مامان نزدیک ترین آدم بود از نظر فیزیکی. دیگه مخم فقط تا همینجا میرسید! و اینکه میدونستم احتمالا نمیمیرم هر چند مطمئنم که دارم میمیرم :)) همینقدر مغشوش، همینقدر آشفته. مخم به این نمیرسید که زنگ زدن به مامان این caveat رو داره که اساسا بلد نیست پنیک اتک رو چه جوری مدیریت کنه و اینکه به احتمال زیاد خوابه! :)) که هردو هم بود. هم خواب بود، هم وحشتزده، وسط سرفه ها و نفس تنگی ها و گریه های من مدام میپرسید چی شده. گفتم هیچی. باز پرسید. گفتم بابا چیز خوبی شده. فقط بیا. پرسید چی بپوشم؟!!!! بعدا کلی به این سؤال آخرش خندیدیم! چی بپوشم؟؟؟ واقعا؟؟؟ اون هم نه هیچکسی! مامان من! :))

تا برسه، حالم بهتر شده بود. حداقل سرفه ها تا حد خوبی کمتر شده بود. شدت و frequency حمله های گریه هم همینطور. نفسم کمتر، اما همچنان میگرفت. میگیره. بدتر از همه اما ضربان قلبم بود. تا بعد از ظهر ضربان قلبم به شدت بالا بود. و قفسه سینه ام، هنوز بعد از تقریبا یک روز تمام درد میکنه و ناراحته. اما با این حال خیلی خیلی بهترم. مثل فردای انفجار یه آتشفشان میمونه! سوزوند و رفت، اما تو این مورد خاص، تنش های زیرزمین رو بالا آورد. برای بهتر شدن، فکر کنم حرف زدن با یه آدم واقعی، اون راه رفتنهای پیوسته (فعالیت فیزیکی)، نفس های عمیق، و بلند حرف زدن و تکرار با خودم که «میگذره و میگذره و اوکیه و میگذره...» کمک کرد... باعث شد توی دنیای واقعی بمونم و از هم نپاشم... مامان که اومد، روی شونه اش گریه کردم. بعد کمی حرف زدیم، کمی هم خندیدیم. تازه یادم اومد که مایک چقدر خوب برخورد کرد. چقدر من رو فهمید. و اشاره مستقیمش به نقاشی هام که اون لحظه توی مغزم صرفا داشت record میشد، ولی تازه داشتم پروسس میکردم، چقدر خوب بود. و چقدددددر قدردان بودم. هستم. و بهتر بودم. خیلی بهتر...


خب دیگه. وقتشه برگردم سر پروژه ای که دو روزه بهش دست نزدم!

-شنبه و یکشنبه خود رو چگونه گذراندید؟
- با قلبی دردناک، به کار! بهترین کار! با لبخند


Wednesday, March 2, 2022

حالت چطوره؟
حالم چطوره؟ شبیه اکتبر ۲۰۱۸.

Saturday, February 12, 2022

که جان فرسود از او

یه روزهایی هست که فکر میکنم اگر نباشم، چی میشه. این با passive death wish فرق داره. آرزوی مردن ندارم. صرفا فکر میکنم که چی میشه. به طبعاتش. به طبعاتش روی مردم و روی زندگی مردم.... از وقتی یادم میاد، از بچگی، این بازی، این تمرین، رو میکردم و میکنم.
الان نزدیک دو صبح/شب شنبه است و فکر میکنم اگر نباشم چی میشه. و میرم توی اینستاگرام و لیست آدمهایی رو میبینم که استوری نقاشی پنجشنبه ام رو نگاه کرده اند... و دیدن بعضی اسمها لبخند به لبم میاره. لزومی نداره بعضی از آدمها حضورم رو حتی حس کنند. کمرنگتر از pale ام براشون. بعضی ها، همکلاسی های دور و دراز سابقمند. بی کوچکترین خاطره meaningful بینمون. اون آدمها تو زندگی من دیگه مدتهاست حضور ندارند. اما من توی زندگیشون هستم. حتی اگر در حد ده ثانیه استوری یه نقاشی گاه به گاه باشه...
پنج شنبه اما، این نبودم. آرزوی مرگ داشتم. عمیقا غمگین بودم. و تمام روز، ضربان قلبم بالا بود و سینه ام سنگین. اپیزود افسردگی یا شیدایی نبود. و همین، پنج شنبه رو سختتر کرد. حقیقتا یادم نمیاد آخرین باری که اینجوری بار وزن دنیا رو روی دوشم حس کردم، و غمگین و disappointed بودم، کی بود... نه از روی فشار افسردگی. صرفا از سنگینی وزن دنیا...
دلم برای خودم سوخت. میسوزه حتی. و راه حل از این منجلاب خفه کننده ندارم. وقتی عزیزترین های آدم، خودشون بار ذهن و خراش روح آدم بشن، آدم به کجا پناه ببره؟ رسما تنها support system که برام موندن، علی ئه و Adam. رسما تنها آدمهاییند که میتونم باهاشون حرف بزنم. و اینقدر شکننده شده ام و در هراس از دست دادنشون که حتی اعتماد به اونها هم سخته برام. Well، اعتماد به علی لااقل سخته...Adam گفت توی خانواده شما، تم مشترک، pride ئه. راست گفت. و گفت براتون، برای همه تون، کمک خواستن سخته انگار. (تو بخون مرگبار). این رو هم راست گفت. اما بعد من میشینم و فکر میکنم که آخه از کی، چی رو کمک بخوام که هم جا و مکان و توانش باشه در طرف و برای طرف، هم backfire نکنه...
از مینا؟ نرگس؟ بهزاد؟ مامان؟ بابا؟ محسن؟ لیلا؟ فرداد؟ آکشیتا؟ بهروز؟ کامیشیا؟ مریم؟ تارا؟ هاله؟ کسرا؟ محمد؟ حتی هادی؟
کی؟ در چه حالی؟ چه زمانی؟
من یاد گرفته ام که کمک نخوام. تحت هیچ شرایطی. که کمک نخواسته، سرم داد میزنه بهزاد. که کمک نخواسته، بابا blame میکنه من رو. که کمک نخواسته، لیلا اومد بیمارستان و حالش بد شد، پرستارها باید به اون میرسیدن جای من. که کمک نخواسته، نرگس و مینا و کامیشیا دردهای خودشون رو دارن و بشقابشون پره! که کمک نخواسته آکشیتا گند زد به همه چیز. حتی رضوان هم به نوع خود، همینطور. که کمک خواستم و بهروز علیهم استفاده کرد. که کمک خواستم و مامان توان کمک نداشت و بدتر اذیتش میکرد و جمله اش همیشه تو گوشم زنگ میزنه که «همیشه خودت مشکلاتت رو حل کردی، این بار هم بکن». که کمک خواستم و سهیل کارش به تهدید و آبروریزی رسید. که با اصرار خودش، کمک خواستم و محسن دیر اومد...

تو به من بگو. چرا باید کمک بخوام؟ به چه امیدی؟
آره، پنج شنبه سنگین بودم و غمگین. بهزاد تیر آخر ترکش بود. نه، تلفن با مامان بود. نه، ایمیل مایک بود. نه، مسیج مینا بود. نه، دیدن اسمهای لیست اینستاگرام بود....
نه...
تیربار ادامه داره. و من دستم به نشانه تسلیم خیلی وقته بالاست. اما ادامه داره. مدتهاست مرده ام. و کسی نمیاد کمک کنه این جسد رو برداریم بلکه بو نگیره...
از تنها مردن، میترسم. میترسیدم. حالا مرده ام و خیلی هم فرقی نمیکنه راستش...
پینوشت یک: تخته شاسی ام رو دوست دارم. خیلی زیاد.
پینوشت دو: تورو به هرکی و هرچی دوست داری، این پست رو نکوب توی سرم! دوست دارم پابلیک بنویسم. کمکم میکنه. اما اگه هربار که اسمت رو میارم، تازه بخوام حواسم باشه که دلجویی کنم ازت، دچار خودسانسوری میشم. نذار که بشم. انگار که نیست. یه لطفی بکن و هیچ اشاره ای به این بلاگ نکن. اگه سختته، نخون اصلا...
پینوشت سه: من نمیگم تو حرفهات رو به من نزن یا اعتماد نکن یا بار نباش یا هرچی... اینکه معتمد دیگران باشم، برام عمیقا خوشاینده. برای من اعتماد کردن و کمک خواستن سخته. اما دوست دارم کمک بکنم و در توانم باشه، میکنم. لطفا این رو از من نگیر. اینها دو موضوع جدا از همند. بذاریم جدا بمونند و قاطی نشن، به.
پینوشت چهار: چقدر این چسبید. چقدرررر، چقدررررررررررر این چسبید.

Thursday, January 20, 2022

آوار

حالم بده. حالم خیلی بده.
بعد از هفته مزخرف قبل و آتشفشانی که با چشمهای پستچی فواره زد، دیشب انگار تیر آخر بود... معده و روده ام به هم میپیچند و من بیشتر از همیشه با خودم درگیرم...

حسم مثل حس بعد از break up میمونه... حس اینکه وقت گذاشتی، -سالها- دوست داشتی و دوست داشته شدی و یهو، بی هوا، بی هیچ هشدار و نشانه ای، میفهمی قصرت پوشالی بوده...
فکر کنم هیچ وقت نفهمم چرا rejection همیشه مثل آوار روی من فرود میاد... و چرا یکبار هم که شده، ترجیح نمیده که نرم نرمک من رو زمین بزنه...

فلج کننده است واقعا. اینکه تو دنیای خودت فکر میکنی در ابعاد مختلف برای یه نفر هستی، پشتش و همراهش. اینکه پیشنهاد میدی که همیشه گوش شنوا هستی براش اگه بخواد، و میری میبینی که انگار این همه وقته داشتی آزارش میدادی و کوچکترین خبری نداشتی... که انگار ریشه دردهاش خودت بودی اصلا!!! Heck، میری میبینی سه تا پست آخر اینستاش همه عکسهاییه که خودم ازش گرفتم و از وقتهایی که با هم گذروندیم... که نوشته چقدر خوب بود و چقدر همه چیز بین ما عالیه... بعد اینطور؟
خب مگه مریضم من آخه دور و برت باشم اگه اینقدر اذیتت میکنه؟ 😔 من میخوام support system باشم برات، نه خراش روح... اگه میدونستم اینقدر روی روانت پیاده روی میکنم، از همون اول خودم، خودم رو از زندگیت حذف میکردم خب... بابا من دوستت دارم. اونقدر دوستت دارم که اگه آزار باشم برات، نمیتونم تحمل کنم و میرم خودم...

شک شده ام. حالم بده. مدام بالا میارم و حقیقتا نمیدونم چیکار کنم...

چرا من، صرفا با «من» بودن، دور و بری هام رو آزار میدم؟
لعنت به من.

Tuesday, January 11, 2022

Heavy

Waking up with eyes full of tears, hating the world and every being in it, all I'm mumping is being hugged in silence...

روزهایی مثل الان، دلم میخواد از زندگی مرخصی بگیرم، کار و هر وابستگی رو بیخیال شم، بزنم به جاده به سمت نیویورک، برم Met، و نمایشگاه Surrealism beyond borders ببینم...
آخ.



Tuesday, January 4, 2022

Downfall

فکر کنم بزرگترین اشتباه روزهای افسردگی ام، اینه که غم رو قورت میدم! نه، جدی!
فکر کنم الان بهترین چیزی که کمک میکنه، solid hard core cry ئه... و من دیشب "happy" ترین افسردگی ام رو داشتم... ناتوانم در گریه.
و خب نتیجه اینکه حالت تهوع، کمخوابی، خارش گوش، و تیر کشیدن کتف، فلجم کرده اند...

این وسط بوستر زدن، و یخ و برف دیروز، از زیبایی های زندگی محسوب میشن الان...

Monday, January 3, 2022

به ابرو ز خشم اندر آورد چین

پر از بغض و خشمم. بی‌منطق و با منطق... بیشتر بی‌منطق...
تقریبا دو هفته تعطیل بودم و امروز، سر جلسه کاری، تازه یادم افتاده که حتی دقیقه‌ای تنها نبودم....
آخ.


قامتش را سرو گفتم سر کشید از من به خشم
دوستان از راست می رنجد نگارم چون کنم

دست یاری و نگاری...

بزرگترین نیازم برای داشتن رابطه (برای من که از نیاز داشتن، هراسانم)، تکیه گاه داشتن بوده و هست.
من خودم کوهم و مرکز ثقل اتکای دیگران؛ اما کوه هم گاهی نیاز به تکیه گاه داره... نیاز به اینکه سرش رو بذاره روی پای یاری و دست، گره خورده بر بازوی او... که هیچی نگه. هیچی نشنوه. و فقط نوازش بشه... که میگذره. که همیشه گذشته، این بار هم میگذره...
و من، همیشه از تکیه کردن فراری ام. هراسان. که هروقت از دستم در رفته و تکیه ای زده ام، خیلی زود، خیلی خیلی زود، زیر پایم خالی شده و به مغاکی سقوط کرده ام که نجات دادنم قرنها زمان برده...

من عاشقم بر عالم دلبستگی. و افلیج از توحش سرگشتگی در این مغاک تاریک...
پیر شده ام. دیگر جسمم نمیکشد سقوط را... دلم را چه کنم؟ هراسم را چه؟ سرسپردگی را چه...

رقص بر شعر تر و ناله نی خوش باشد
خاصه دستی که در آن دست نگاری گیرند...

But if my life is for rent and I don't learn to buy
Well, I deserve nothing more than I get
'Cause nothing I have is truly mine

دیرترنوشت، از دنیایی دور. خیلی دور.