Monday, December 12, 2011

Sunday, December 11, 2011

نازنین یار

"...
things I always remember...
and a song, someone sings,
once upon a December...

Someone holds me safe and warm
Horses prance through a silver storm
Figures dancing gracefully
Across my memory...

Far away, long ago
Glowing dim as an ember,
Things my heart used to know,
Once upon a December..."

بهزاد... به زودی، به زودی... به خیلی زودی، به فاصله کمتر از دو روز... می بینمت....
همه چی به کنار...
می بینمت...

نازنین یار...
می بینمت...

پینوشت: می دونی... گاهی فکر می کنم چه جوری دو سال و نیم گذشته رو دووم آوردم؟ چه جوری می خواستم سالهای آینده رو بدون این لحظه سپری کنم؟؟؟ بهزاد... بهزادم... عمیقاً شادم...

Tuesday, December 6, 2011

عصبانی ام

با یکی از دوستهام دعوا کردم. 
دوست محترم، آمریکاییه... اصیل... آدم بدی نیست... اما...

همه می گن تو اروپا آخرِ آخرش واسشون خارجی محسوب می شی... می گن آمریکا بهتره، چون همه یه جورایی خودشون "خارجی"اند... کی گفته؟ 
این دوست ما، به من علاقه "مخصوص" داره! به هزار و یک دلیل شدنی نیست و نمی خوام. با بودن باهاش بهم خوش می گذره... با هم می خوایم بریم شکار و من هم که عاشق اسلحه و یاد گرفتن شکار... (اینجا اسلحه فروختن به اینترنشنال ها غیر قانونیه... سخته که یاد بگیری...) کلی چیز ازش یاد گرفتم و کلاً حرف زدن باهاش برام لذت بخشه... درباره تاریخ و سیاست و اسلحه...
همین بشر، یه بار رسماً ازم پرسید نگار، تو گرین کارت نمی خوای؟ در جریان مشکلات ویزا و شهریه دانشجوی خارجی و اینها هم هست... معلومه که می خوام!!! گفت، خب، چرا باهام ازدواج نمی کنی تا گرین کارت بگیری؟؟؟؟ 
فـــــــــــــــــــــــــــــــــــــحش بود برام! فـــــــــــــــــــــحش!
این که یکی فکر کنه به خاطر ملیتش حق داره هر فخری بفروشه... فکر کنه می تونه با گرین کارت کوفتی یه آدم دیگه رو به بند بکشه... اینکه من رو نیازمند تصور کنه و خودش رو کسی که داره یه لطفی هم درباره ام می کنه... دیوووووووووونه ام می کنه....
اون بار سعی کردم آروم باشم. چیکار کنم؟ این طرز فکر همه جا هست... داد و بیداد چی رو عوض می کنه؟ اما گفتم بهش که چقدر بهم برخورده... که عملاً توهینی کرده که بخواد یا نخواد، تو ذهنم همیشه خواهد موند... معذرت خواست. زیاد. خودش، فهمید چه گندی زده لامصب....
حالا طی سه شب گذشته... دیوووونه شده و شده ام! 
چهار شب پیش، وقتی من و آکشیتا از خستگی پروژه، شبیه مرگ، خواب بودیم... نصفه شب، تو عالم مستی یه کاره زنگ زد بهم و از خواب پروندم! آکشیتا که خواب خواب بود و نفهمید... من هم ریجکتش کردم و گذشت... اما من عصبانی شدم خوب!... می دونه که خوابم برام مهمه... بهش یادآوری کردم و اینکه عصبانی ام... اینکه علاوه بر اون، درگیر پروژه هام هستم و گفتم بذار تا آخر هفته بگذره تا پروژه های من هم تموم شه و عصبانیتم بپره... 
ولی از اونطرف اون بهش برخورد! می گه پیش می اد! شاید هم بیاد... شاید هم بیخود عصبانی شدم... اما چیزی که اذیتم کرد، اراجیفی بود که لابه‌لای حرفهاش گفت... اینکه نداشتن اون تو زندگیم (مستقیمِ غیر مستقیم... عطف به اینکه نخواستم اون رو یه آدم جدی بکنم تو زندگیم) یه loss ئه برای من... که چقدر خوبه برای من و چقدر من اشتباه می کنم... که باعث شدم احساس مزخرفی داشته باشه و باید معذرت خواهی کنم ازش!
عصبانی ام هنوز... و هنوز خودم رو کنترل می کنم برای اینکه هرچی از دهنم در می آد بهش نگم... بهش گفتم توهین مستقیم کرده و دیگه نمی خوام باهاش حرف بزنم...
فکر کنم تازه فهمید چی گفته... شاید هم نفهمید... نمی دونم... یه ماه مهلت خواست تا باز با هم "دوست" باشیم و بس... فرصت دوباره خواست... امیدوارم اشتباه نکرده باشم با دادن این فرصت... عصبانی ام.

عصبانی ام. از اون و این حس مزخرف "لطف کردن"... عصبانی ام از ملتی که ملیتشون رو تو سر بقیه می زنن... عصبانی ام از کشوری که چنین ملتی رو پرورش داده... عصبانی ام از اینکه لعتهای "خودی" و "خارجی" وجود دارند... عصبانی ام از آدمهایی که مملکتی ساختن که ماهارو آواره دنیا کرده... که من باید الان تو سرزمین خودم شاهی کنم و اینجام... عصبانی ام از خودم، بیشتر از همه...
عصبانی ام...
عصبانی...

Monday, December 5, 2011

تقصیر...

اومدم پست بذارم و از شادی بگم... این رو خوندم: http://drebrahime.blogspot.com/2011/12/blog-post.html
حالم خوب نیست... بهتر هم نشد...
*
بعد ازمدتها، یه هنرهای زیبایی دارم دور و برم... با هم کافه می ریم و با هم کوفته خوردیم... "با هم" رو بعد از مدتها حس کردم... با هم از شعر و آواز گفتیم...
با هم دیوانگی کردیم...
و فقط دو روزه که با هم بیرون رفتیم... همین.

غر می زدیم که چرا دوستیها، اون دوستی های ایران نیست... چرا یافتن "دوست" اینجا سخته... حرف خوبی زد. بهتره بگم حرف درستی زد: "نگار جامعه ما، جامعه متوسط ما، جامعه روشنفکر/نخبه ما، همینن که نمودش رو اینجا می بینی... شبیه همون منتقد کاردرستیه که تو جمع خصوصی‌اش که می‌رسه می گه وقتی زنها حرف سیاسی می زنند، من خنده ام می گیره... جامعه ما همینی اند که می بینی که  خونه‌شون مدرن و مجهزه. با سواد و با علم و تحصیلاتن، شش سال یا بیشتره که آمریکان... اما مخ همون مخه نگار! ذهن نخبه امروز، تو همون سی-پنجاه سال  پیشش گیر کرده... و می دونی؟ تقصیر ماست... تو ایران، تو جمع های بسته خودمون خوش بودیم. رقیقهامون دو کلمه حرف حساب می فهمیدن، با هم دو کلمه حرف حساب می نوشتیم و می خوندیم... فکر می کردیم نخبه ها همینن... کی گفته؟ کجا بوده؟... می دونی نگار؟ تقصیر خودمونه...."

می دونی...؟ تقصیر خودمونه... و ما الان بیرون ایران نشستیم، آلبالو خشکه می خوریم، می خندیم و غر می زنیم و می گیم تقصیر خودمونه...

آه...
مستی و راستی...
*
علی حاتمی... 15ساله که دیگه نیست...

کِی بود که گفت:
"ممالک دیگر صدها مثل من دارند، یکی را از دیگری بالاتر قدر داده اند. شما با این یکی چه کردید و چه می کنید با من که برای این درب‌خانه بی آبرو ذره ای آبرو آوردم... که من سلیمانم در دام شما مورچگان..."
"این روزها، از خون جوانان وطن لاله دمیده..."
"غم غریبی گاهی گواراتر است تا غریب در ولایت ماندن..."
"از این راه به خدا نمی رسی... به خانه خدا شاید..."

دوست دارم فارسی درس بدم... کمال الملک می ذارم براشون که دیدنش و شنیدنش، نه برای بچه های نسل جدید، حتی برای خودم هم باز و باز الزامیه...
خوشحالم علی حاتمی هایی بودند و هستند که من بتونم امروز، تو ینگه دنیا، کمال الملک و حاجی واشنگتن و امیرکبیر و موج مرده و آژانس شیشه ای و دو زن و شیرین ببینم و فکر کنم... "فکر کنم"...
*

پینوشت: بعد از چندین و چند سال، کسی رو پیدا کردم که عراقی می شناسه و دوست داره... لبخند هم نزنم، نمی تونم نگم که چقدر شادم... شاید اونقدر شاد باشم که بخوام دوباره شاملو تورقی بکنم...

Monday, November 14, 2011

ای جان

:-(

آکشیتا اینجاست. این دختر که اینقدر محکمه، اشک می ریزه و من هیچ کاری، هیچ کاری نمی تونم بکنم....
این دختر که این قدر محکمه...
یه مرد هندی، زنش رو نصفه شب از خونه پرت می کنه بیرون. این زن مادر آکشیتاست. آکشیتا اینجاست و اون زن، تنها، هند...
زندگی گاهی چقدر جهنمیه...

آدم نمی دونه دلش برای مادری بسوزه که خودش و همه زندگیش رو وقف دوتا بچه هاش کرده، یا برای دختری که محکمه، اما اشک می ریزه و دستش به هیچ جا بند نیست...

متنفرم از زندگی...

Sunday, November 13, 2011

خانه ام خالیست، قلبم خالی تر

از وقتی اومدم Champaign، دور و برم رو شلوغتر کرده ام با دوستهام. خیلی خیلی کمتر با ایرانی ها رفت و آمد دارم. شاید یه بار در ماه... دوستهام شبها خونه ام می خوابند و من به نظر شادتر می آم... کمتر تنهام... حداقل در ظاهر... اما گاهی، مثل الان، عین یه چاه فاضلاب غم می زنه بالا!!! من سرزمینی که توش زندگی می کنم رو "انتخاب" نکرده ام... توشم... و فکر کنم توش خواهم بود... با تک تک سلول هام می خوام برگردم ایران... اما دروغ چرا؟ می ترسم... پس هستم، تا دلیل ترسم بریزه...
*
من مادر خوبی نمی شم، اما حس مادرانه قوی ای دارم.... این دخترکان و پسرکان اجنبی، عین مملکت خودم، گدایی محبت می کنن... دریغ چرا؟ ازم که بر می آد... چرا که نه؟
*
من تا کی رو صورتم ماسک دارم؟ ندانم... ندانم...
*
موضوع پایان نامه ام خیلی واقعیه. خیلی خیلی واقعی. "پناهندگان"... انگار که من هم هر روز بیشتر از دیروز احساساتی تر می شم... سر هیچ  پوچ می زنم زیر گریه... چمه واقعاً...
*
خونه ام رو دوست دارم. آمادگی دارم بمونم اینجا. کاش گرین کارتم یه جورایی زودتر درست می شد... و دکترا هم همینجا قبول شم... دوست دارم اینجارو. اندازه ویرجینیا زیبا نیست، اما دوست دارم اینجارو. زیبایی می خوام چیکار؟ اونجا خوش است که دل خوش است... و دل من هم اینجا خوش است... حداقل خوش تر است...

هه... دل خوش  سیری چند...
*
سایت ترم دیگه طراحیمون هند ئه. استادمون بچه هارو داره می بره اونجا. از کل کلاس، فقط من و یکی از پسرها داریم نمی ریم هند. اون مشکل پول داره و من مشکل ویزا. 
من یه زندانی آزادم!!!

... شاید هم بی ربط نیست که موضوع پایان نامه ام، پناهنده هان... من پناهنده نیستم. اما این سرزمین، عملاً به زور، به من پناه داده... کار دنیا، عجیبه... عجیب...

من این سرزمین رو، هنوز بعد دو سال و اندی، دوست ندارم. چیکار کنم این دوست نداشتن رو... ندانم، ندانم...
*
پینوشت، فردای روزنوشت! تاحالا چند نفری از جمله این دوستم بهم گفتن دردهام واقعی نیستن... شاید بیراه هم نگفتن... دردهای واقعی مردم، "بدبختی" ئه! من بدبخت نیستم... به خاطر سهم زیاد و خیلی خیلی مهربون بابا و مامانم که دوستشون دارم...
اما من هم حتی دردهایی دارم که برام جدی اند... شاید یکی بگه درد تجربه نکردم. شاید... اما دردهام جدی اند... هنوز فکر می کنم این درده، که خودم رو از این زمین و سرزمین نمی دونم...

Saturday, November 5, 2011

زندگی عروسکی من

"زندگی کارتونی" من، زندگی عروسکی من، گاهی خودش، خودش رو می سوزنه...
"زندگی کارتونی" رو دایی خلیل گفت. چه راست گفت... از اون موقع دنبال کار تو دیزنی لند می گردم...
زندگی عروسکی من، گاهی خودش، خودش رو می سوزنه... چه بی خود دل به اسباب بازی هام می بندم... که عروسکند فقط. که کله شان کنده است...
زندگی عروسکی من، گاهی خودش، خودش رو می سوزنه... 
مثل Kimbra می رقصم... می سوزونم... خودم رو... عروسک هام رو...
"It's time to bring you down
On just one knee for now
Lets make our vows"
دلم نعره می خواد... 
...
بعد می گم با خودم:
"You get up
You get coffee
You get paid
You get off
You get gas
You get beer
You get drunk
You get weird
You get drove home
You get up thrown
You get hungry
You get chicken
Your guitar needs pickin
You get tan
You get pale
You get sick
You get well
You get dressed up
You get messed up

Everybody say, god almighty it's Friday
Everybody gets sideways to have a little fun
Everybody's livin'
Everybody's tryin'
Everybody's dyin'
To get some

You get lost
You get saved
You get waxed
You get shaved
You get high, real high
Forget your next line
You get drive-thru, dollar menu

Everybody say god almighty it's Friday
Everybody gets sideways to have a little fun
Everybody's livin'
Everybody's tryin'
Everybody's dyin'
To get some

You get the girl
You get the one
You get her home
You get'r done
You get hitched
You get mad
She gets a lawyer
She gets half
You get banged up
You gotta raise up
That red dixie cup

And everybody say, god almighty it's Friday
Everybody get sideways to have a little fun
Everybody's livin'
Everybody's tryin'
Everybody's dyin' to get some
Everybody's dyin' to get some
Dyin' to get some"


با خودم می گم:
You know everyone want to get some... you know everyone gets some... you know everyone is the same...
با خودم می گم: to get tan رو خوب اومده... اما I really get messed up...!

خسته ام. چه باک.
...
دلم تماس چوب و آب و آتش می خواد... از طراح منظر بودن، دیدنش رو خوب یاد گرفتیم... درکش رو، حسش رو نه...
***
روزگاری بود که سفر از کما در می آوردم. الان سفر به کما می برتم...
***
*
از سن دیگه گو، سرزمین آب و آتش، برگشته ام به شیکاگو. سرزمین آب و سایه. بدنم شعله ور هست که هست؛ سایه بیشتر می پسندم...
*
من خاصم... حتی تو مملکتی که خاص بودن جرم نیست.
... زندگی عروسکی من، می سوزاندم، به آتش می کشدم...

well;
"... everybody say, god almighty it's Friday
Everybody get sideways to have a little fun
Everybody's livin'
Everybody's tryin'
Everybody's dyin' to get some..." and you know that. I know that too. I not just have some, but I have a lot. just... only just... miss "one"...
***
آه...
"That's me in the spotlight
Losing my religion..."

پینوشت یک: بعد از یه دوره طولانی همراه با افسردگی، دارم بر می گردم به دورانی که شادم، اما یأس های فلسفی گاه به گاه بهم حمله می کنن... تنهایی تو این دوران، چیز عجیبیه برام.

پینوشت دو: دلم می خواست یه استودیو، عین همینی که الان دارم، داشته با شم تو شیکاگو. تو یه برج. طبقه بیست و چندم. چراغ های شهر زیر پام... با پنجره ای که هیچ وقت بسته نیست...
دلم برای نشستن لبه پنجره، آویزون کردن پام و تکون دادنش، حرف زدن با تاریکی... و آروم گریه کردن تنگ شده....

پینوشت سه: Kimbra تو این ویدئو من رو یاد Cheshire Cat تو Pandora Hearts می اندازه... می ترسونتم. می رقصم و می ترسم...  Cheshire Cat آلیس رو به ناکجاآباد کشوند... من خودم تو وادی حیرت، غرقم... ناکجا آباد، فقط آبیه که از سرم خواهد گذشت...

Tuesday, November 1, 2011

سفر

زندگى ىعنى درس خوندن گاه به گاه بىن دو سفر.
زنده ام. و سرحال.

Monday, October 24, 2011

عقاید نوکانتی از آن من، غذای هندی از آن تو...

آخر هفته می رم سن دیه گو، کنفرانس... آخر ماه می رم دی سی مامان و داریوش و فرامرز اصلانی ببینم... آخر ترم، زندگی می کنم! خانواده خواهم داشتم و زندگی می کنم...
زندگی ام خوبه. اما "زندگی تر" می کنم... که می خوام... می خواهمش...

تو کلاس، نامجو گوش دادن لذت بخشه... که کاش لااقل عشقی داشتم، نورماندی...

کاش اون آفتاب بیرون پنجره من رو گرم می کرد... کاش برام فرقی می کرد جز رنگش که مجزاش می کنه از سردی سایه...
خوبم و شاد، نگاری ام که لبخند داره... اما... جایی، کسی، گم شده... در من گم شده...

دو روزه هندی وار زندگی کردم...
غذای هندی خوشمزه است. اما غذا نیست برای من! سالاده! گشنه ترم از همیشه...
هم خونه هندی داشتن خوبه، اما نه برای من که استودیو دارم که "تنها" باشم... تنهایی ام رو دوست دارم. هرچند آکشیتا رو رو هم دوست دارم... اما امروز به خودم لعنت می دم که غذای هندی، یه بار، دوبار... خوبه و شاید هم حتی عالی... نه این همه... سرم درد می کنه... فلفل برای هندی ها خوبه. رگ های من به کباب عادت دارن اما....

عشق یاری در دل دارم.... می دهد هر دم آزارم... جام نوشین بر لب دارم... می گریزم از رسوایی.... می ستیزم با تنهایی...
شکوه ها بر دل دارم...

آه که چقدر منم... چقدر الان منه... مرغ شیدا...بیا بیااااااا....

غذای هندی داره برای من می شه سم. دوست مهربون هندی هم همچنین... 
مهمون که دارم، ارتباطم با دنیای دیجیتالی ام قطع می شه... انگار بگیر که سرم خونم رو ازم ببرن و بندازن دور... 

ای شادی ای آزادی، روزی که تو باز آیی، با این دل غم پرور، من با تو چه خواهم کرد...؟ دلهامان خونین است... غمهامان سنگین است...

Wednesday, October 19, 2011

زندگی باید...

بخشهای مخفی زندگی ام اینقدر آشکارند که کسی نمی بینتشون... همیشه همینه... برای دیده نشدن، زیادی دیده شو!
*
شاید جاسمینم، شاید پوکوهانتس... شاید هم آریل!
نه همیشه... اما دوست دارم که می جنگم برای چیزی که دوست دارم، برای داشتنش... برای خواستن هام!... شاید بزرگترین ترس زندگی ام پشیمون شدنه... که می تونستم و نکردم... که شاید، فقط شاید، می شد...

الان این ویدئو رو دیدم باز...
و این رو:

و همچنان با لبخند می جنگم...
هر چه بادا باد.... زندگی باید...

Monday, October 10, 2011

جاسمین قصه ما

دیوانه ام و می بالم به این دیوانگی....
ماکتم رو ساختم. Xinran Ren ازم عکس گرفت و ادیت کرد و شد این:
اون شب تو استودیو دو ساعت خوابیدم. اون پشتم یه مبل بود، لوله شدم توش و همونجا خوابم برد... دو ساعت... و هنوز چشمهام برق می زنن! می بینی؟ برقشون رو می بینی؟ خنده ام رو می بینی؟ نگاه دوباره به این عکس یادم می اندازه که شادابم... خسته اما شاداب...
زیر عکس که آپ کرده بود نوشته: Negar Esfahani the crazy fashion designer. :)) ماجرا از اونجا می آد که همه تو استودیو با چوب و اینها کار می کردن، اما خب من کارهای چوبی ام رو از قبل انجام داده بودم بساط قیچی و پارچه ام پهن بود به بریدن... دخترکهای چینی صدام می کردن فشن دیزاینر... 

اون وقت خودم خنده ام می گرفت که مامان بزرگ آدم استاد خیاطی باشه، مامان آدم "با دست"هاش معروف باشه، اون وقت نزدیک 7-8 ساعت این پارچه بریدن ها واسه آدم وقت بگیره!!! واقعاً که بی استعدادم!!!

چقدر هم که این مکت ساختن به من چسبید!!! یعنی پروژه خنده ای بود... وقتی یه کار گروهی داری، درجه دوست یابی ات هم بیشتر می شه... الان با Akshata و Neha کلی سر Site Engineering رفیقم. با Phil سر استودیو و Ann و Maria و بقیه بچه ها هم... کلاً زندگی ام خوبه! چشمهام برق می زنه!

دو شب جمعه و شنبه آکشیتا خونه ام خوابید... دوست دارم! این که خونه ام پاتوق باشه رو دوست دارم. الان نیست! اما دوست دارم که باشه... همیشه دوست داشتم... و یادم می اندازه که مامان و بابا تو سن من، خونه شون پاتوق بود...

با آکشیتا رو پروژه کار می کردیم. این دختر چقدر با مسئولیته زیادی! گفت یه وقت آزاد پیدا کنم، می آم برات هم آشپزی می کنم، هم خونه ات رو آماده می کنیم که مامانت می خواد بیاد! فکر کن!!! حالا هی بگین هندی ها دردسرند و پیف پیف بو می دن! (این یکی آخری خیلی هم بیراه نیست! اما غذاهاشونه که بو می ده، نه خودشون!)
نیها دو بار برام آشپزی کرده تو همین دو هفته گذشته! غذا اولی محشر بود! اما دومی... خب خوب بود! اما من غذای تند دوست ندارم خب!!! :P تازه کلی بهم می خندیدن که غذارو چون تو بودی، تند نکردیم!!!
حرف زدن با فیل عمیقاً برام لذت بخشه! این که دو طرفه هوای هم رو تو چیزهایی که لازم داریم، داریم، خیلی برام آرامبخشه... کلی همیشه حواسش بهمه که غذای سالم بخورم یا خوب بخوابم یا کلاً احوالاتم خوب باشه... از اون ور من تو نرم افزارها و ماکت ساختن و عکس گرفتن و این خرت و پرتها کمکش می کنم...
حرف زدن های گاه به گاه با ان و ماریا هم خوبه. اینکه دنیایی اون بیرون تو ذهن آدمهای دیگه هست... که من رو بهش راهی هست... خوبه خوبه...

خوبه! خوبه! زندگی خوبه!
حتی اگه دوبار دستم رو بسوزونم (یه بار با اتوی مو، یه بار با چوب داغ از سمباده ) و یه بار هم دستم رو ناجور کنار رگم ببرم و باندپیچی اش کنم!!! (هاها! اینهارو هم گفتم که خوانندگان گرامی نگران شن و دلشون برام بسوزه و خودم رو لوس کرده باشم!)
*
گاندی!
چرا ما فکر می کنیم گاندی آدم خوبی بوده؟ 
آکشیتا گفت "کار کار انگلیس هاست"! باورم نمی شد... هنوز هم نمی شه! باورم نمی شه که مردم هند گاندی رو دوست نداشته باشن! باورم نمی شه که سالروز مرگ گاندی تو بمبئی، جشن می گیرن! باورم نمی شه که ماها تو جنبش سبز اسم کسی رو مدام بالا می گیریم، که هندی ها به عنوان یه آدم مکار می شناسنش!
آکشیتا می گه، گاندی یه نفر بود! همه نبود! هیچکی نبود! خیلی ها برای آزادی جنگیدند... خیلی ها جن دادند... کلاً برای به دست آوردن آزادی باید بها داد، باید خون داد... گاندی هیچکار نکرد، فقط اسم اونهایی که مردند رو دزدید... می گه سه تا نوجوان مبارز، قهرمان های ما بودند، نه گاندی! که گاندی پشت درهای پسته، به جای اینکه درخواست آزادی اونهارو بکنه، در واقع به انگلیسی ها در زودتر اعدام کردنشون کمک کرد... آکشیتا می گه به خاطر گاندی بود که جواهر لعل نهرو ای به وجود اومد... که هند و پاکستان جدا شدند... که کشمیر داغونه، افتضاحه... که اگه تو کشمیر بفهمند هندو هستی، با تیر خلاصت می کنند، که حق داشتن ملک نداری... آکشیتا از گاندی و نهرو متنفره... برام عجیب بود... هنوز درکم نمی گنجه....
آکشیتا یه نفره و هند امروز بزرگترین دموکراسی دنیاست... اما من باید خیلی بیشتر از اینحرفها بخونم و بدونم...

*
بچه ها می گن شبیه Jasmine توی  Aladdin ئم... شاید ظاهری... اما روحم Pocahontas ئه... هنوز و امیدوارم همیشه...
*
مامان، بهزاد، بابا می آن... خوشحالم!... عمیق... زیاد....



Sunday, October 2, 2011

مرسی مرسی

دارم بلاگهای ماه جون رو می خونم... 
من خوشحالم. من خوشبختم. 
من خیلی خیلی راضیم! خدایا! کارت درسته... دوستهای خارجستانی، زندگی روزانه ام، تنها بودن و تنها نبودنم... همه  همه رو دوست دارم. زیاد.

مرسی خدا! به خاطر نعمتهایی که دادی و ندادی! 
که اگه زودتر می دادی، شاید امروز اینقدر قدرِ داشته هام رو، قدر خودم رو نمی دونستم... مرسی مرسی.

اینکه دارم آدمهای جدید وارد زندگی ام می کنم عمیقاً لذتبخشه... یه شبکه کاردرست از معمارهای آینده این مملکت... رضایت از جایی که هستم... کاری که پیدا کردم و خیلی خیلی خیلیییییی احساس خوش شانس دارم نسبت بهش، حس اینکه آخر هفته ات رو می تونی با یه دانشجوی کامپیوتر بگذرونی و بشنوی که زندگی نیویورکی چه جوری هاست... یا با دانشجوی تاریخ بگذرونی و بشنوی که تا 1920 الکل تو آمریکا غیرقانونی بوده... اینکه کلی درس داری که بخونی و این درس هارو دوست داری و می تونی بری خونه دوستهای هندی ات و اونها آشپزی کنن و با هم بخورین و درس هم بخونین... حس استقلال تو ذره ذره کارهات... اونقدر که حتی هوارو به مبارزه بطلبی... تو این هوای سرد، چکمه بپوشی و شلوارک و بزنی بیرون...

آخ که زندگی خوبه. زندگی خیلی خیلی خوبه. زندگی خییییییییییییلی خوبه....

از این که با همه بالا و پایین هاش، تقریباً همیشه جرئت کردم خودم باشم و خودم رو زندگی کنم، راضی ام. خیلی راضی ام.

زمان از دست دادن گذشته... زندگی داره بهم بر می گردونه... (هیچ وقت از این آهنگ... هیچ وقت از مفهومش خسته نمی شم... شاید اگه از کل کتابهای مذهبی بخوام فقط یه تیکه از یکیشون رو انتخاب کنم، همین تیکه از عهد عتیق باشه... محشره)

پینوشت یک: عکس هایی که بابا داده از قدیمهاش رو، خیلی خیلی خیلی دوست دارم. خیلی خیلی خیلی. و راستش اینکه یهو عکس خودم بهزاد رو هم بینوشون دیدم، اون هم اون دوتا عکس خاص رو... عمیقاً شادم کرد...

پینوشت دو: بهزاد! دوستت دارم. همیشه.


Sunday, September 25, 2011

چه کارها که نمی کنم!

اگه به یه استاد ایمیل بزنی، استاده جوابت رو بده و اولش بنویسه: Dear Mr. Tabibian اونوقت چه جوری باید محترمانه توضیح بدی که سوتی داده؟! :))
*
پارک می روم همچین و همچون گل گندم. جلسه دوم کلاس رو پنج شنبه رفتم و سه شنبه تحویل میان ترمه! من اییییقذه خوشحالم! :))

در راستای این پروژه پارک، با یه کارتن خواب رفیق شدم. بچه ها نمی خواستن بریم باهاش مصاحبه، اما تقریباً مجبورشون کردم... یعنی مجبور که نه، گفتم من می رم، هرکدومتون می خواین باهام بیاین... هر سه تاشون اومدن! اما فقط من حرف می زدم!
-جای تارا خالی! کلی یاد جورجاده کردم که من حرف می زدم، اما نمی فهمیدم جواب چیه! تارا حرف نمی زد، اما می فهمید، می نوشت! کلی کار گروهی می کردیم با هم :))- حالا باز خوبه این دوستمون لهجه اش قابل فهم بود! هرچند اصطلاحات تخصصی کارتن خوابی مطرح می کرد که هیچکدوم نمی فهمیدیم! و از اونجایی که به عنوان دانشجوهای متمدن و باسواد خیلی دماغمون بالا بود، غیر از یکی دوبار، بیشتر رومون نمی شد کلمون رو بخوارونیم و بپرسیم که "ای که گفتی، یعنی چه؟" دیگه آخرهاش فهمید خودش... گفت شماها اهل اینجا نیستین، هستین؟ گفتم "نه، دوتامون هندی ایم، یکی چینی، من هم ایران... می دونی ایران کجاست؟" و می دونست. و خیلی هم بهتر از خیلی آمریکایی های دیگه می دونست. هم آزادی های اجتماعی که داریم به نسبت عربهارو می دونست، هم روسری و چادر رو... احمدی نژاد رو خوب می شناخت و هم زمان با بوش، بهش فحش می داد! دوستش داشتم! خیلی!
و این بشر تو جنگ ویتنام بوده.
و بازماندگانی از این جنگ لعنتی ویتنام تو آمریکای متمدن، کارتن خوابند! باورش -لااقل برای من- سخته...

در راستای همین برنامه پارک، با چندتا جود طرف شدیم... خب ما از همه عکس می گیریم، طبق عادت... تنها کسایی که تاحالا شاکی شدن، اینها بودن. (نمی گم حق باهاشون نبود! به هرحال باید اجازه می گرفتیم) از کنیسه می اومدن با اون کلاه هاشون بر سر و بندهای آویزون از شلوار. مرد خانواده، با میزان متنابهی ریش... اجازه ندادن عکس بگیریم، و گفتن به خاطر اینکه شنبه است، با وجود این که دوست داره کمکمون کنه تو پروژه مون، اما نمی تونه... این بار سه تا بودیم. دوستهای هندی و چینی ام، به طور پیوسته معذرت می خواستن که مزاحم شدن! من راستش نه چندان... فقط گفتم درک می کنم. به هرحال ممنون.
بعدش داشتم سه ساعت توضیح می دادم به دوستهام که برنامه شنبه های جودها همینه، واقعاً نه این که نخواد کمک کنه، ولی شنبه ها نباید کار کنن... "دین"!
 اما دنیای عجیبیه این شهر جدید! هندی های شدید مذهبی! ایرانی های شدید مذهبی! جودهای شدید مذهبی! و گاهی مسیحی های خیلی مذهبی... همه کنار هم، همه "خیلی" مذهبی... دنیای عجیب، اما جالبیه این شهر جدید...

طرحمون باحاله! به چشم خواهری، استادمون هم خیلی "داغ" تشریف داره! خیلی ناراحتم که زن داره! ( :)))) ) از تک تک پروژه هامون لذت می برم... اولهاش فقط انجام می دادم که بره و تموم شه... یعنی می خواستم وقت بذارم، اما نمی شد که... وقت نبود... حالا که درسهام رو عوض کردم، وقت هست... و خیلی خیلی خوبه! زندگی خوبه...
این پروژه آخری، واسه میان ترم، باید یه مدل/ماکت بسازیم.
روده بر شدم از خنده وقتی بابا خیلی جدی به مامان گفته: "پوف! سیما باید زودتر بری آمریکا!" مامان گرخیده: "چرا؟ فکر کرده قانونی چیزی عوض شده" -"نگار می خواد ماکت بسازه!"!!!! :))))))))
حالا بابایی، این ماکت، مامان نباشه، بهتره! چون هرچی بیشتر کثافت کاری کنم، به هدفم نزدیکتر می شم! مامان باشه، نمی شه که! :))
خلاصه ماجرا اینه که باید "طبیعی" و "مصنوعی" رو تعریف می کردیم... یه عکس انتخاب می کردیم که یه سوژه با مقیاسی کوچکتر از مقیاس انسان انتخاب مب کردیم که چنین چیزی نشون بده. من این رو انتخاب کردم:
یه گل به اسم "chicory". یه گل آبی، که به صورت وحشی کنار جاده ها در می آد با پس زمینه مزرعه ذرت که اینجا فراوونه (MidWest، ذرت 23 درصد کل دنیا رو تأمین می کنه) و تیرهای چوبی برق... مزرعه های ذرت، طبیعتند، اما طبیعی نیستند! مهندسی شده اند... تیرهای برق از طبیعتند، اما روششون کار شده...اما گل ما وحشیه... واقعاً وحشیه؟! حتی چیکوری کوچولو هم راستش به آدمیزاد بسته است! کنار جاده ها در می آد، نه؟ کنار آسفالتی که آدمیزاد می سازه...
مرحله بعد باید یه داستان درباره یه چیز "عجیب" تو این رابطه طبیعی و مصنوعی می نوشتیم... تنهایی و بی توجهی به این وحشی بودن رو نوشتم... از زبون چیکوری!
مرحله بعد باید این چیز عجیب رو تبدیل می کردیم به یه تصویر اگزجره از یه شهر... من اول شهری ساختم که از توش گلهای آبی در اومده... غول آسا... قابل دیدن... بعد یه شهر که واحدهاش، یعنی ساختمونهاش و چیزهای ریز و درشتی، وحشی چیده شدن... هیچکدوم به دلم نشست... شهر رو از نو ساختم! شد این:
شهر باید شلوغتر باشه! می دونم! اما دیگه دیگه! همینجوری می شد فقط... یعنی وقت بود...
حرفها و نقدهای بچه هارو دوست داشتم. احساس کردم Gale (استادمون) هم خوشش اومده. البته اضافه کرد که "...هرچند قرار بود یه شهر واقعی رو تغییر بدین" و این که "به نظرم اگه من رو بذارن اینجا، بی زمانی رو خودم حالیم می شه... ساعت رو بردار!" کلی حرف از بی مقیاسی شد. بی جهتی... تعلیق... حرف از مینیاتورهای ایرانی شد! بی پرسپکتیو... بی زمن، بی مکان، بی مقیاس... 
کنار همه اون مفاهیم، اینها هم تو کارم هست... راست می گن! و حالا همه این مفهوم ها باید بشن یه ماکت، یه مدل... یه چیز بی زمان و بی مکان و بی مقیاس... که "وحشی بودن" رو تو زمینه طبیعی و مصنوعی نشون بدن... نتیجه اینکه نگار کلی مغازه های شهر رو گشته تاحالا... دنبال چوب های کار شده... و یه چیزی که بشه کش بیاد! مثل پلاستیک باد کنک... و این شده که مردم تو دانشگاه دختری رو می بینن که خم می شه و شاخه های شکسته و چوبهای خشک رو جمع می کنه...
در همین راستا، تو آمریکا پارچه فروشی نرفته بودم که رفتم! جای جالبیه! و فهمیدم کلی خرت و پرت داره که کلی ارزونتر از جاهای دیگه می فروشه! چوب بالسایی که من خریدم 3.5دلار، اینجا کمتر از 1دلار می ده! آخ جون آخ جون!

وسایلم تکمیل شده... تا جمعه، تنها کسی که یه چیزی برپا کرده بود، من بودم! احتمالاً بچه ها الان رو کارهاشون کار کردن... نمی دونم! من که مشغول پروژه پارکم این آخر هفته...

خلاصه که زندگی و هیجانهاش دارن بر می گردن... 
معمار بودن، دیوانه بودن، خووووووبه...

درسته که شیر ندارم، اما آب هویچ که دارم!
*
آهان راستی! این خوبه:

Thursday, September 15, 2011

بلاگ نویس

:-)
چهار سال پیش در چنین روزهایی من بلاگ نویسی پیشه کردم...
حالا دیگه بدون اون نمی تونم که حس "زنده بودن" داشته باشم... چه پست هامو پابلیش کنم و چه نکنم... هستن... همیشه هستن...
"بیا شمعارو فوت کن، تا صد سال زنده باشی..."
*
امتحان گیاه شناسی مزخرف شد!!! الان دیگه برام مسلمه که نمی شه که هرسه تا درس سنگین رو با هم برد جلو! الان اول ترمه و من هوارتا هندونه ای که با هم بلند کردم، یکی یکی از دستم می افتن، دیگه چه برسه به این که جلوتر هم برم... اول ترمه که من خواب و زندگی و خوراک ندارم... چه برسه به معدل خوب که لازمش هم دارم!!! نتیجه این که یه درس شدیداً سخت گیاه شناسی رو drop کردم تا سال دیگه بگیرمش و با هزار تا خواهش و التماس، یه درس 3 واحدی گرفتم!!! و فقط فکر کن که یه ماه از شروع ترم گذشته و من تازه فردا اولین جلسه کلاسمه! چه شوووود!!! عیبی نداره! Neha (دوست هندی ام) باهام تو کلاسه... کلی کمکم می کنه! اینجوری احتمالاً راحتتر می تونم کار هم بگیرم. (فکر کن که هنوز وضعیت شعلی من رو هواست!!! :| فقط اگه این کار موزه جور شه.... دعا کنین که بشه!)
همچنان از زندگی ام راضی ام! "خسته اما با لبخند"...
*
درس هامو کی می خونم؟
کارم کجا و کی جور می شه؟
تعطیلات وسط ترم چیکار می کنم؟ تعطیلات بین دو ترم چیکار می کنم؟ اون موقع ها کی هست و کی نیست؟
اینترن شیپ کی می گیرم؟ کجا؟

من انگلیس یا هند برو می شوم؟
دکترا کی می رم؟ کجا؟
هزاران سؤالی که جوابش رو الان باید بدونم، اما نمی دونم!
از یابنده تقاضا می شود مرا هم در جریان بگذارد!
*
یک کشف عظیم کردم! تو C'ville یک بلاک از قطار فصله داشتم و حتی یه بار هم صدای بوق نکره اش رو نشنیدم! اینجا کلی ازم دوره و من کشف کردم که قطارهای مورد نظر، فقط دوست دارن تو شب صداشون رو ببرن هوا!!! باور کن تو طول روز یه بار هم بوق نمی زنن، اما الان... ماشاءالله دراز هم هست و این پروسه بوق/نعره زدن، کم کمش 10 دقیقه ای طول می کشه! و این که خونه من طبقه سومه، معنیش اینه که هرگونه موج صوتی کوچیک مستقیم وارد گوش من می شه! (بخصوص که بخوام پنجره رو باز نگه دارم!)
*
و یادم افتاد که باید از این به بعد یادم باشه که در یک شهر که بارون و باد اومدنش حساب نداره، آدمیزاد پنجره اتاقش رو باز نمی ذاره که بره تا وقتی برمی گرده، علاوه بر خودش که موش آبکشیده شده، داخل خونه اش هم آبیاری نشده باشه!!!!
*
من یک بلاگ نویسم!

پینوشت: بلاگر مسخره کرده!!! تا یه مدتی که ظاهر بلاگم معیوب شده بود تا امروز! ساید بار می رفت زیر پست ها! ایمیل شاکی زدم بهشون، جوابی نیومد، اما درست شد! حالا الان برای پست جدید، می بینم برچسب "C'Ville" رو قبول نمی کنه!!! دو ساله اوکی بودها! الان تز جدیده که آپاستروف قبول نمی کنه! مسخره!!!!
و البته که من کم نمی آرم! تکنیک زدم و واسه این یه لیبل، سوئیتچ کردم به سیستم قبلی!!! و باز برمی گردم...
این اتفاق ها که پیش می آد، یا مثل اتفاقی که امروز صبح یه کاره واسه فوتوشاپم افتاد (در یک عملیات انتحاری به کما رفت و سرعت کامپیوتر رو هم به خرس پاندا رسوند و حتی ctrl+alt+del باز نمی شد!) و باعث شد نیم ساعتی دیر به کلاس برسم؛ می برنم تو فکر که دنیای دیجیتال واقعاً سبب صرفه جویی تو وقت می شه یا بدتر گند می زنه توش؟؟؟

Tuesday, September 13, 2011

طراح منظر

در حال حاضر از هرگونه موجود گیاهی متنفرم!!!
من معماری منظر می خونم!

Monday, September 12, 2011

قدمت تصویر

هانیبال، وقتی تو سکوت بره ها، تو زندان اسیر بود، حافظه تصویری اش به دادش رسید... نقاشی هایی که از جاهایی که دیده بود می کرد، شده بودن پنجره هایی برای نگاه کردنش به بیرون... به دنیا... به "طرف دیگر"...
از وقتی اومدم آمریکا، حافظه تصویری ام قوی تر شده... حتی چیزهایی رو می بینم و به یاد می آرم تو ذهنم، که قبلاً تو زندگی واقعی ام، ندیده بودم!!!
*
سبک طراحی ام عوض شده. نه که شده باشه، حسش رو دارم که عوض شه! دیگه از طراحی های Pratt و UPenn بدم که نمی آد، هیچ، دوست دارم بتونم طرح های اونجوری هم بزنم... اون طرح های فضایی و بی معنی، آروم آروم دارن تو ذهنم معنی دار می شن... لااقل تو مقیاس طراحی لنداسکیپ، معنی دار می شن...
*
سحر می پرسه V-Tech کجاست...؟ خوابم می آد و توی تختمم...  لبخند گنده می آد رو لبم، یاد اون روزی (و تنها روز) می افتم که با تارا تو سایت کامپیوتر علم و صنعت، شروع کردیم ناخونک زدن به سایت دانشگاه های مختلف... که کی کجاست و چی خوبه و چی نه... و چه جوری اپلای کنیم خلاصه. 
جفتمون خیلی تازه کار بودیم. خیلی. هیچ معیاری برای انتخاب نداشتیم. الان که من به نظرم بدیهی می آد که همه بدونن V-Tech کجاست، خودم فرق افغانستان و آمریکارو نمی دونستم! تارا لااقل اسم چندتا دانشگاه به گوشش خورده بود، از جمله همین V-Tech... رفتیم تو سایتشون. صفحه اول دانشگاه، یه عکس اومد از یه قطار و بچه هایی که رنگولی منگولی پوشیده بودن و صورتشون رو رنگ کرده بودن و... تارا از اون لبخند گنده ها زد. پسندید. فکر کنم ویرجینیا رو واسه همین اپلای کرد! انگار بگیر که قراره هرروز ملت خودشون رو رنگ کنند! اگه می دونست Blacksburg چه جور جاییه... من هم از همون موقع جبهه گرفتم نسبت بهش! دانشگاه جای درس خوندنه، نه بچه بازی!!!
معیارهام تغییر کرده، فکر می کنم جدی تر شده و کم کمش به حقیقت و واقعیت و اون که باید باشه نزدیک تر شده... حداقل فکر می کنم که اینجوری شده... نمی دونم سه چهارسال دیگه، باز به الانم می خندم یا نه؟
بس نیست؟ این که آدم هی فکر کنه بالغ شده، بعد چندسال بفهمه چرت می گفته... بس نیست؟

حالا چندروزه دارم درس می خونم و دلم بچه بازی می خواد و تو بگو پنج دقیقه وقت....دریغ!

Sunday, September 11, 2011

روزم رو می زی ام، آنقدر که روزی بزرگ شود...

"در سرزمین ما، رستم پسرش سهراب را می‌کشد. قصه‌ها می‌گویند که نوشدارو نیامد و سروش با رستم گفت که اگر تن سهراب را چهل شب و چهل روز بر دست‌های خویش نگه دارد، مرده به زندگی بر می‌گردد. رستم چنین می‌کند. در روز سی و نه‌ام، پیرزنی در رودخانه‌ای کنار پدری که جسد فرزندش را بر دست‌هایش بلند کرده‌است، رخت می‌شوید. پارچه‌ی سیاهی را مدام می‌شوید و می‌شوید و رستم از او می‌پرسد، که چه می‌کنی پیرزن؟ و زن در جواب می‌گوید، می‌خواهم سفید کنم این پارچه سیاه را، مثل تو که می‌خواهی مرده را به زندگی برگردانی، اگر از تو آن‌کار بر می‌آید، از من هم این‌کار ساخته است. رستم، جسد سهراب را بر زمین می‌گذارد. سهراب دیگر برای ابد مرده‌است. قصه‌های ما نمی‌گویند که اگر پدر، جسد فرزند را یک روز دیگر هم بر دست‌هایش حمل می‌کرد، مرده، زنده می‌شد یا نه. اما به صراحت آن صدای شوم محال را آوای شیطان می‌نامند. قصه‌های ما از تاریخی حرف می‌زنند که ما در آخرین لحظه‌ای که می‌توانستیم تغییری در جهانمان ایجاد کنیم، تسلیم شده‌ایم و تراژدی تاریخمان ادامه یافته‌است. این قصه‌ها ما را به خودمان نشان می‌دهند. قصه‌ها می‌گویند اگر قرار است تراژدی یک تاریخ تکرار نشود، رستم این‌بار باید جسد سهراب را یک روز دیگر بر دست‌هایش بگیرد. مثل زمین که هرگز کوتاه نمی‌آید در زمستان‌های سخت، در غوغای بادهایی که انگار زمزمه‌ی هر بهار را در نطفه خفه می‌کنند. اما بهار همیشه می‌آید. یعنی زمین هرگز تسلیم خودش، تسلیم دشواری‌های خودش نمی‌شود." از اینجا.
و چقدر درست... چند نفر از ما دقیقه نود بیخیال شده ایم؟ من، زیاد! خیلی زیاد! که نمی شود و نخواهد شد... این تاریخ نیست که تکرار می شود. این منم که تکرار می کنم، خودم را...

*

زندگی ام شلوغ و سخت شده. شلوغی که می پسندم. سختی ای که آزار نمی دهد. خسته ام، با لبخند. درونم راضی است. بیشتر هم می خواهم... بیشتر... بیشتر...

*

بلاگر مثل یه بچه سرتق و یک دنده شده... همه چیزش رو زیبا کرده، به سر و روی خودش می رسه، پست گذاشتن راحتتر شده... اما هنوز کامنت گذاری اش ایراد اساسی داره...

*

تشنه ام، گشنه ام... و درس دارم، درس...
تنهایی ام خودخواسته/ناخواسته است...

Friday, September 9, 2011

یک روز... و فقط یک روز...

Blogspot تغییر کرده! امیدوارم به میمنت باشه. وقت ندارم چک کنم ببینم چی به چیه.
یا پروژه انجام دادن یادم رفته، یا این برنامه که توشم خیی خیلی سنگینه. هرچند می پسندم...
*
و من بهزاد می بینیم. و من مامان می بینم. و من بابا می بینم. خوش به حال من.
*
آینده من چیه واقعاً؟ آینده طولانی مدت رو نمی گم. آینده کوتاهی رو می گم که دست خودم و چندتا استاده...
چرا didi rugles نیست پس؟؟؟
*
تانگو. معرکه. زیبا. معرکه.

جسارت. معرکه.
خودسپاری. غریب... با حسی مملو از سرخوشی.
*
مهدی صحنه رفت. دوستی که دوهفته بیشتر نمی گذره از شناختمون از هم. دلم براش تنگ می شه. خیلی بیشتر از دوستهایی که عمری می شناسمشون. بیشتر می شناسمش نسبت به دوستهایی که عمری می شناسمشون.
*
خودم رو دوست دارم. زندگی ام رو دوست دارم.
فقط وقت ندارم... حیف...
*
یک روز خوب. یک روز پر عجله. یک روز عجیب. یک روز خسته

Saturday, September 3, 2011

The Mission

این که آدمی باشه تو این دنیا، که یه دونه باشه، که یکتاترین باشه... که دلت تنگ شده باشه و آغوشش رو بخوای، که دلش تنگ شده و بخوای به آغوش بکشیش... مامانی، مامانِ من، دوستت دارم... قدر تمام این دنیای گنده، تورو با همه احساسات بزرگت که تک تکشون رو، که شاید از روی عادت، می ریزی توی خودت... دوست دارم. دوستت دارم.
*
ای شادی ای آزادی... روزی که تو باز آیی...

filling like I am in the mission. I am the mission. 
and kinda... I need to be in a mission. although mission impossible.
*
بوی عطرت تمام خونه ام رو پر کرده. خونه ام از درون و بیرون. فکر می کنم کاش کمی دختر-تر بودم.
*
سیستم دانشگاهمون اینجوریه که تقریباً هرترم، به خصوص ترم های بهار، این انتخاب رو داریم که کلاس طراحی رو بین چندتا استاد مختلف که درس رو ارائه می دن، انتخاب کنبم. از قرار، ترم دیگه یکی از طراحی ها تو هنده. یعنی سایت ماجرا، هند ئه. استاد هم، باز از قرار بچه هارو می خواد یک ماه تعطیلی بین دو ترم، ببره هند تا برای شروع ترم آماده باشن. شدیداً وسوسه ام می کنه که برم. حالا نه این که برم ایران لزوماً. اما همین حس که به زمینم، به سرزمینم، نزدیکترم، قدر دنیا واسم ارزش داره...
*
خودشناسی: من آدم مهربون، دوست داشتنی، اما بی احساسی ام!  این که خیلی راحت "از دل برود هر آنکه از دیده رود" درمورد من صدق می کنه، این که به ندرت از نظر عاطفی درگیر روابط احساسی می شم و حتی نمی خوام که بشم، شاید برای خودم خوب باشه، اما دور و بری هام رو آزار می ده. و این آزار خیلی پیش می آد که به خودم برمی گرده...
حس دوست داشته شدن رو دوست دارم. اما لزومی به برگردوندنش نمی بینم!!!!!!! (این واقعاً خیلی بده؟!!!)
حالا مسئله اینجاست که خیلی داغونه آدم بخواد همچنان بعد از 25 سالگی، خودش رو بشناسه و دنبال راه حل برای مشکلات ساختاری ذهنیش بگرده؟؟؟
نمی دونم.
*
زندگی رو وظیفه نمی بینم. زندگی رو چون یک وظیفه است زندگی نمی کنم. 
این که بشم وظیفه یک نفر، برام خیلی عجیبه! خیلی. و فکر کنم بدم هم نمی آد راستش!!!!!!! اما خیلی عجیبه.
*
زندگی فعلیم رو روز به روز بیشتر دوست دارم. آخر هفته هام انرژی می ده برای یک هفته تازه و سرحال و پرانرژی برای فعالیت های مثبت علمی... از اونور، طول هفته و خستگی هاش و پر ثمر بودن، کلی می طلبه و بهم می چسب که لذت زندگی آخر هفته ام رو ببرم.
تو طول هفته کلاس گل کاری و مهندسی سایت و بخصوص طرح واسم جون نمی ذاره. عاشق طرحمم! یعنی کل پروسه طراحیمون. شدیداً جذابه. و تو همین مدت کوتاه هم راینو و هم ایلاستریتور یاد گرفتم... باورم نمی شه که دو هفته بیشتر نیست که کلاس ها شروع شده. احساس مفید بودن، می برتم رو ابرها... پر انرژی و شادم می کنه.
*
همیشه به نوعی یه حدفاصل بودم بین دوستهای مختلفم، با عقاید و شرایط مختلف... تو ایران مثلاً بین بچه مذهبی ها و بازترها، یا اکیپ روشنفکر-مآبمون با عادی تر ها... تو دفتر فرهنگی بودم و روزه می گرفتم و از این طرف تیپ ظاهریم چیز دیگه ای بود. اونقدر فیلم و عکس و نقاشی خفن نمی دیدم، اما دوست داشتم... یا چیزهای ریز و درشت دیگه...
اینجا هم به نسبت همون نقش داره بهم برمی گرده... حدفاصل آمریکایی ها و اینترنشنال هام. وقت آزادم رو بین دو گروه تقسیم کردم... دوست دارم. هم از هندی ها و چینی ها شنیدن رو دوست دام، هم قاطی شدن تو فرهنگ آمریکایی ها.... ایرانی ها هم که همیشه هستن... خوبه... خیلی خوبه... 
باورم نمی شه که عوض کردن جوی که توش زندگی می کنم، چقدر خوب رو روحیه ام داره تأثیر می ذاره...
*
دیشب با اقلیت (یعنی دوست های آمریکایی ام! از 22 نفر که ماها باشیم، 12تا چینی داریم، 2تا ایرانی، دوتا هندی! با این گروه اقلیت که میریم بیرون، تنها اینترنشنالشون منم!) رفتیم شام. خیلی چیزهارو نمی فهمم. این که باید ریز ریز واسم توضیح بدن می ره رو اعصابم. بحث زبان نیست. زبانم توپ نیست، اما مشکل ون نیست، فرهنگه. اصطلاح ها، فیلم ها، تکیه کلام ها و موضوع های ریز و درشت سیاسی و اجتماعی... این توضیح دادن ها بعضی هاشون رو خسته می کنه. اما دوستهای من Beth و Kyle هستن که دوست هم دارن توضیح بدن... اوکی ئه. حسی که اذیتم می کنه اینه که فقط همین عجیب بودنم، متفاوت بودنم، باشه که براشون جذابم می کنه. دوست دارم متفاوت باشم. اما دوست دارم، این خودم باشم که تفاوت رو انتخاب می کنم و پرورش می دم. نه این که بهم تحمیل شه...
اینجوری ها....

Saturday, August 27, 2011

زندگی جدی جدی شیرین می شود

نتایج هفته اول دانشگاه:
1. لای انگشت شست و دوم پای چپم زخم شده (زیاد راه رفتم)
2. کنار شست پای راستم زخم شده و بدون چسب زخم، روزها ب درد می گذره!!!
3. بالای زانوی چپم کبود شده که نمی دونم اثر چیه!
4. کلللللللی لباس نشسته دارم
5. کلللللللللللللللللللللی کار نکرده دارم.
6. هفته دیگه که هفته دوم دانشگاه باشه، حداقل 3تا تحویل و یک امتحان دارم.

و من خووووووووووووووووووشحالم!!!! مرسی مرسی زندگی!!!!
امضا: نگار خسته، نیمه هشیار،همراه با سکسکه و راضی از زندگی!

با Beth وKyle بیرون بودیم و بعدش هم Bridget اومد! بسی بسی چسبید! دارم حس می کنم که روحیه نگار طبیبیان داره بهش بر می گرده... همچنان مرسی مرسی زندگی...

Thursday, August 25, 2011

و ما هفته اول را اینگونه دیدیم: بهار سالی که نکوست

امیدوارم ماجرای زندگی فعلی ام، تمثیلِ مثلِ "سالی که نکوست از بهارش پیداست" باشه، تا "جوجه رو آخر پاییز می شمارن".
یه اکیپ ایرانی دور و برمن که آخر هفته ها می بینمشون. کلی اهل عشق و صفا و دمشون هم بسی گرم!!!
از بچه های دانشکده، با Beth کلی گرم شدم! تقریباً همه کلاسهامون با همیم، غیر از "Site Engineering" که من چون یه ترم زودتر فارغ می شم، از اون زودتر دارم این کلاس رو.
بین کلاس ها، مثل همه بچه معماری های دیگه، اصل ماجرا استودیو ئه، که میزهامون پشت به پشت همه. من رو به پنجره، اون رو به کلاس...یه کلاس که 16-14 تا میز استودیو توشه... کلاً برعکس اکثر دانشکده های معماری که دیدم، ماها استودیوهامون حالت کلاس داره. چندتا دونه استودیو بیشتر نیست که بی در و پیکرند، همراه با هوارتا میز از این سر به اون سر، بقیه از جمله استودیوی ما حالت یه اتاق بزرگ دارن که حس خونگی بودن بهم می ده. حس غریب نبودن. در و پیکرش چقت و بست داره و غیر از "خودامون" کسی سرش رو نمی اندازه تا بیاد توش! کف کلاسمون موکته... دوست دارم. وسطش تلویزیون هوار اینچ و یه دست مبل و بغلش هم چوبلباسی و یخچال و مایکروفر و... جام رو دوست دارم. هنوز که طراحی شروع نشده، اما موقع فکر کردن، از پنجره بیرون رو دید زدن، همیشه آرومم کرده. کلاً طبیعت و آدمهای درگیر توی زندگی شخصیشون که می رن و می آن، بهم یادآوری می کنن که زنده ام. که می شه زنده بود. هر از گاهی رد شن یه بچه سیاه پوست که توپ بسکت همراهشه، یادم می اندازه که ورزشگاه نزدیکه . برای عوض شدن روحیه ام هم که شده باید سر بزنم... دخترک ها که رد می شن و هرهر و کرکر می خندن، انگار بگیر که خنده واگیر داشته باشه، بهم منتقل می شه... وقتی یکی با ریتم هدفون گوشش، بالا و پایین می پره و راه می ره، یادم می اندازه که موج زندگی می تونه از دوتا سیم هم رد شه و به آدم برسه... خوبه. پنجره خیلی خوبه. داشتن یه کادر باز تو زندگی خیلی خوبه.
تا حالا کلاسمون...
(همچین می گم تاحالا انگار چند ماه گذشته!!! تا این لحظه یک هفته رو هم تموم نکردیم و فقط دو جلسه کلاس داشتیم.) جلسه اول دوتا استاد اومدن، هرکدوم برنامه هاشون رو خلاصه گفتن و ماها هم انتخاب کردیم که بریم سراغ کدوم. اون یکی استاده به نظر آسونگیر تر می آد. یه کلاس طراحی معمولی. یه سایت جنوب همین شهر کوچولوی خودمون که به health و ecology توجه کنن و تمام. خود استاده مهربون به نظر می اومد و با سواد. Environmental Psychology خونده. عشق من. به گمونم بعداً هم باهاش کلاس داشته باشم. از اون طرف، این کلاس که من تصمیم گرفتم بیام توش، شدیداً پرکار خواهد بود! همین هفته اولی، شیره مون رو کشیده! خدا به داد بعدش برسه! یه کلاس تقریباً مشترک با بچه معماری هاست...  خلاصه ماجرا می شه یه پروژه بزرگ که قراره هردو گروه با هم ببریم جلو. یه چیزی می شه تو مایه های urban landscape و این حرفها... خود استادها بهش می گن Studio mmmm که اشاره داره به چندتا m که ماها روش کار می کنیم...یعنی اساس کارمون می شن. تا جایی که یادمه اینها بودن: Megaforms, Megastructures, Mats, Mountains, Malls, Mutants, Monsters, Malapropos. اگه به نظرتون چرت و پرت و بی ربط می آد، اصلاً مشکلی نداره! چون به نظر من هم همونه :)) هنری ایم دیگه! :))

فعلاً بهمون reading می دن و طبق معمول که من تو کلاسهای discussion شوغ پلوغ می کنم، کلاس رو کمی تا قسمتی بردم روی هوا!!! این بار بحث رو کشوندم به پیست اسکی مال امارات. از دید شماها چیه؟ معماری منظر؟ یا معماری؟ بچه ها و استادها، با استناد به یکی از مقاله هایی که خوندیم، می گفتن معماری منظره! من یک کاره می گفتم نچ! خلاصه حرفم هم این بود که از من نخواین، معماری منظر براتون تعریف کنم، اما یه فضای لنداسکیپ، خودش خودش رو معرفی می کنه و به آدم حس می ده! اما این فضا، با وجود شیشه های دور و برش و آدمهایی که با تاپ و شلوارک بیرون می بینی که راه می رن یا دماغشون رو به شیشه چسبوندن و نگاهت می کنن، هرچقدر هم که برف بیاد و سرد باشه، برای من لندسکیپ نیست. بچه ها گفتن، شاید تو منظر رو برای خودت طوری تعریف کردی که همراه شده با طبیعی بودن! یا حداقل همراه با طبیعت بودن. واسه همین چون حس می کنی این پیست خیلی مصنوعیه،  چنین باوری داری که این فضا کلاً لندسکیپ/منظر نیست. (قبلش یه بحث اساسی سر طبیعی و مصنوعی داشتیم... این که شاید دیگه خیلی خیلی کم بشه طبیعتِ طبیعی پیدا کرد. مقاله هه که خونده بودیم، یه جمله داشت: "Nature is no longer Natural"... کلی سر این موضوع حرف زدیم) یکی مثال آورد از romantic garden ها که طبیعت شکل و فرم داده شده و مصنوعی (artificial) ئه. می خواست بگه که حالا اینپیست، مثال خیلی غلو شده تری ئه، از همون. یکی دیگه جواب داد آخه very artificial natural landscape (منظر طبیعی خیلی مصنوعی) که شماها هی می گین که خودش سرشار از تناقضه. بعد از یه بحث اساسی، من پیشنهاد دادم، چرا بهش نمی گین یک فضای معمارانه؟ یک اتاق معمارانه که توش برف می آد؟ به نسبت یک فضای طراحی منظر که دیوار و سقف داره؟! ملتی رو گیج منگولا کردم! استادها گفتن کلی بحث باحاله، ولی فعلاً بیخیال و بعداً برمی گردیم بهش... 
جدی نظر شماها چیه؟



بچه معماری ها بدک نیستن، اما با این وجود، کلاس دست لندسکیپی هاست. یعنی عملاً من و فیلیپ و یه دختر اروپاییه که اسمش رو یادم نیست در مرحله اول و بعدش هم بت و دو سه تا دیگه از لندسکیپی ها و یکی دوتا معماری ها. به گمونم بیشتر اثر استادمونه. Gale Fulton. از همون اول به نظر سخت گیر می اومد و بچه هایی که حال و حوصه کار نداشتن، راه افتادن سمت اون یکی استاد. کارش درسته. کلی کمک و همراهه، در عین حال شدیداً جدی. جوونه، اما خیلی بیشتر از سنش، باسواده و به نظر اهل عمل می آد. و از حق نگذریم، شدیداً جذابه!!!!! البته اگه کار کشیدن های مداومش به آدم فرصت بده که به این چیزها هم دقت کنیم!!!

تو کلاس های دیگه با پردیس ام. یکی دیگه از بچه ها که تازه از ایران اومده.  همکلاسی ایرانی داشتن اینقده خووووووبه! بگی بخندی، غر بزنی...  بعد از دو سال همکلاسی ایرانی نداشتن، اکلی می چسبه به آدم! بخصوص اگه مدام تورو یاد سارا افراز بندازه!

پینوشت: سؤال های همیشگی هفته اول دانشگاه: 1. تو ایمیل استاد رو باید چی صدا کنم؟ با اسم کوچیک یا فامیلی و پیشوند پروفسور؟ 2. یعنی الان اوکی ئه که من استاد رو تو فیسبوک اد کنم؟؟؟ 3. دستشویی و کافی شاب و آبخوری و ایستگاه اتبوس کجاست؟ 4. ساعت چنده؟ 
واااااای یک و نیم صبحه!!!! برم سراغ هواااااران کاری که دارم و باید تا 8شت صبح تموم شن!!!!

Tuesday, August 23, 2011

گل ﻣﻨﮕﻠﯽ

کلاس گل کاری نداشته که داره. ندیده بود یکی ردیف اول بافتنی ببافه که داره می بینه!!!! کلاً کلاس گُلیه! همراه با یه عمو سبیلو که برنامه کلی امتحان گل منگلی داره... شناختن پنجاه و پنج تا موجود زنده غیر از آدمیزاد تو یه ترم بد هم نیست انگار....

Sunday, August 21, 2011

دمِ اول مهر رو دریاب

چند نفر از بچه های دیبرستان، هنوز می نویسیم؟
تو دوران دبیرستان همه می نوشتن، لااقل خیلی ها می نوشتن... خیلی خوب. حسودی همیشگی ام، (که اون موقع انکارش می کردم و الان پذیرفته امش) آزارم می داد و نمی تونستم بنویسم... بهش نیاز داشتم و نمی نوشتم. از خوب نبودن می ترسیدم. هنوز هم می ترسم. غیر از یکی دوبار که بابا، با تشویقش من رو غرق خوشی و اعتماد به نفس کرد، (مثل اون انشام از زبون یه دست انداز تو خیابون که بابا هنوز هم کلی تحویلش می گیره و تو مدرسه، یه نوشته خیلی معمولی، خیلی خیلی معمولی تر از معمولی تلقی شد) نمی نوشتم...
الان می بینم که وقتی از فضای دبیرستان دور شدم، نوشتنم هم جدی تر شد... اون دفتر خاطراتم و دفتر دوم که چه سنگین بود و دفتر مشترکم با امید و بعد کاوه و بعد بلاگ... یه موهبت دیجیتال... یه یار که بهش فکر می کنم. حرفهای خصوصی می زنم بهش و عمومی و خودم و خودش رو با هم مرور می کنم...
الان چند نفرمون می نویسیم؟ کم. شاید هم زیاد. نمی دونم. نوشته های نرگس رو دوست دارم. خوشحالم که هست و خوشحالم که حسودی نمی کنم.
*
نسبت به جای جدید، به فضای جدید... نسبت به فردا که کلاس ها شروع می شه حس خوبی دارم. شبیه ویلهلم که گاهی حس خوبی داشت، امید داشت... سعی می کنم دم را دریابم... هرچند این سعی کردن بدتره! چون من آدم "دم" ام، سعی کردن، تخریبم می کنه...

و اضطراب دارم. حس اول مهر هم دارم، مثل هرسال... اما اضطرابم مشابه نیست. اضطراب اول مهر برام لذت بخشه، یه جور انتظار، و امید که دیگه امسال بهتر از قبلم... نمی دونم چرا بعد 22 سال، هنوز چنین امیدی باهامه، اما هست دیگه، بد نیست که، هان...؟ اما نه، اضطرابم مشابه نیست... یه جور دلپیچه است... نگرانی از خودم، از مواجه شدن با خودم... از این که می دونم که می خوام چشم هامو باز کنم و می دونم که خودم رو گول زدم که چیزهای خوبی در انتظاره و این که حدس گُمی دارم که از خودم هیولا ساخته ام... بدون این که بخوام... بدون این که بدونم... به زودی چشم هام رو باز می کنم. هرچه بادا باد...

فکر می کنم خیلی خوش شانسم که مامان و بابا و بخصوص بهزاد می آن.
*
شیکاگو شهر خوبیه. شهر بادها... که نه به خاطر بادها، که به خاطر آدمهای حزب بادش، شهر بادهاست... 
من که بی ریشه ام، چه می کنم تو این کوران، نمی دانم، نمی دانم...
*
خونه ام رو دوست دارم. زندگی ام رو دوست دارم. دانشکده جدید و استادها و همکلاسی های جدید رو دوست دارم.
من که تو دوسال از بین همکلاسی ها فقط یه دوست پیدا کردم، اعتماد به نفسم رو آروم آروم از دست داده بودم و دیگه خودم رو نمی شناختم، تو همین دو هفته با بچه های دانشکده زدیم بیرون بستنی خورون و الان می تونم بگیم یه اکیپ چهار-پنج تایی دوست خوب شدیم. بخصوص با بت خیلی راحتم... از اون ور هم بچه ایرانی ها، با هم رفتم شیکاگو و بسی خوب بود... جدی جدی زندگی جدیدم رو دوست دارم. خوشحالم.
دارم بالغ شدن رو مزه مزه می کنم و مزه خوبی نمی ده. ته مزه نگرانی و دغدغه داره. دوست دارم آرامش بیشتری دارم وقتی با بچه ها می گردم. هرچند می بینم که آرامش خیلی بیشتر تو ظاهرم هویداست نسبت به قبل -اومدم بگم جوونی هام! چند سالمه مگه؟-... این خاموشی بیرونی ام، تلاطم درونی ام رو نمی پسندم... اما زندگی ام رو دوست دارم.... فقط کاش خودم رو با خودم حل می کردم... می شه دیگه، نه؟
کاش می شد آدمها همه با هم هر از گاهی می رفتن به خواب زمستونی...
*
بعد از مدتها تو جاده آواز خوندم.
بعد از مدتها شنونده داشتم.
بعد از مدتها... بعد از مدتها....
بابا! زود بیا!

پینوشت یک: Ocean City رو بیشتر از ساحل های شیکاگو دوست داشتم... و به هرحال من آدم ساحل و آب نیستم... بز کوهی رو به آب چکار؟
پینوشت دو: زندگی خوبه، فقط مورچه به جونم افتاده... همین.

چرا اما... یادم نرفته مکتوب کنم که قذافی، هم به انتهای سریال مهاجران داره نزدیک می شه... حیف سیف السلام... پسر خوبی بود! >:)

Friday, August 12, 2011

Say Hello!

Here I am, the new place, the new life...
Just, where are the others?! Lunch time or something?!

I gotta have my own camera for better pics: addicted to wide lens!

Ps. The past post is incomplete. U have the notes and will up them soon. Some app are crashed, tgat's the reason! Pewww! Digital life!!!!






Wednesday, August 10, 2011

ﺳﻔﺮﻧﺎﻣﻪ ﺑﻪ ﺩﻧﻴﺎﯼ ﺟﺪﻳﺪ

ﺩﺍﺭﻡ ﻣﯽ ﺭﻡ ﻭ ﻗﺼﺪ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﻨﻮﻳﺴﻢ... ﺧﻮﺏ ﺑﻨﻮﻳﺴﻢ...
ﻣﮕﻪ ﺁﺩﻡ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﭘﻴﺶ ﻣﯽ ﺁﺩ ﻫﻔﺪﻩ ﺳﺎﻋﺖ ﭘﻴﻮﺳﺘﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺵ ﺭﻭ ﺗﻮ ﻗﻁﺎﺭ ﺑﮕﺬﺭﻭﻧﻪ؟ ﺍﻭﻥ ﻫﻢ ﻃﺒﻘﻪ ﺩﻭﻡ؟ ﺍﻭﻥ ﻫﻡ ﺍﺯ ﺑﻴﻦ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺍﺳﺘﻴﺖﺭﺩ ﺷﻪ؟ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﻣﻬﻤﺘﺮ ﺍﻳﻦ ﮐﻪ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻧﺎﺷﻨﺎﺧﺘﻪ ﻫﺎ؟!
٭
ﺍﻟﻒ ﺧﻮﻧﺪﻡ ﻭ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻓﮑﺮ ﻣﻴﮑﻨﻢ... ﺑﻪ ﻗﻄﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﻭﺳﻴﻪ ﺷﺮﻕ ﻭ ﻏﺮﺏ ﻣﻤﻠﮑﺘﯽ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻣﯽ ﺭﺳﻮﻧﻪ ﮐﻪ 7 ﺳﺎﻋﺖ ﺍﺧﺘﻼﻑ ﺳﺎﻋﺖ ﺩﺍﺭﻧﺪ. ﻭ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺗﻮ ﻣﻤﻠﮑﺘﯽ. ﮐﻪ ﺑﺎ ﻳﻪ ﺍﺳﺒﺎﺏ ﮐﺸﯽ، ﻳﮏ ﺳﺎﻋﺖ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻋﻘﺐ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﻩ... ﻳﻪ ﺳﺎﻋﺖ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺷﺎﻳﺪ!!!!
ﺑﻪ ﺗﺪﺭﻳﺞ ﻣﯽ ﻧﻮﻳﺴﻢ ﺗﺎ ﺍﻳﻦ ﺩﺩﺭ ﺷﺪﻥ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﻡ، ﻻﺍﻗﻞ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﻤﻮﻧﻪ
٭
ﻭﺳﺖ ﻭﻳﺮﺟﻴﻨﻴﺎ ﺯﻳﺒﺎﺳﺖ. ﺑﺎ ﺟﻨﮕﻞ ﻫﺎ ﻭ ﻣﺰﺭﻋﻪ ﻫﺎ ﻭ ﻭﻫﻮﺗﺮ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﮐﻮﻩ ﻫﺎﺵ ﺯﻳﺒﺎﺳﺖ.ﻣﺪﺗﻬﺎ ﺑﻮﺩ ﮐﻮﻩ ﭘﻮﺷﻴﺪﻩ ﺷﺪﻩ ﺍﺯ ﺟﻨﮕﻝ ﻭ ﺻﺨﺮﻩ ﻧﺪﻳﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ... ﻣﻦ ﺭﻭ ﻳﺎﺩ ﺣﺎﺷﻴﻪ ﺷﻤﺎﻟﯽ ﮐﻮﻩ ﻫﺎﯼ ﺍﻟﺒﺮﺯ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ... ﺍﻳﻨﺠﺎﻫﺎ ﺩﻳﮕﻪ ﺟﺪﯼ ﺟﺪﯼ ﺷﺒﻴﻬﻪ... ﺻﺨﺮﻩ ﻫﺎﯼ ﺳﻨﮕﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻋﺒﻮﺭ ﺭﻳﻞ ﻣﻨﻔﺞ. ﻭ ﺻﺎﻑ ﺷﺪﻥ، ﺗﻴﺮ ﺑﺮﻕ ﻫﺎﯼ ﭼﻮﺑﯽ ﻭ ﮐﺎﺑﻞ ﻫﺎﯼ ﺑﺮﻕ ﺍﻳﻨﺠﺎ ﻭ ﺍﻭﻧﺠﺎ... ﺗﺎﺯﻩ ﺍﻭﻝ ﺭﺍﻫﻪ ﻭ ﺩﺍﺭﻡ ﻣﻨﺎﻇﺮ ﺭﻭ ﻣﯽ ﺑﻠﻌﻢ... ﺩﺍﺭﻡ ﺍﺯ ﺩﻭ ﺳﺎﻝ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺍﻡ ﺩﻭﺭ ﻣﯽ ﺷﻢ ﻭ ﺍﻳﻦ ﺑﺮﮒ ﻫﺎ ﻭ ﺳﻨﮓ ﻫﺎ ﺩﻭﻧﻪ ﺩﻭﻧﻪ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﻣﻦ ﺭﻭ ﺑﻴﺷﺘﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻦ...
٭
ﺍﻧﺘﻮﺍﻥ ﺍﮔﺰﻭﭘﺮﯼ ﺗﻮ ﻣﺴﺎﻓﺮ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻓﻘﻂ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﻥ ﮐﻪ ﺩﻣﺎﻏﺸﻮﻥ ﺭﻭ ﻣﯽ ﭼﺴﺒﻮﻧﻦ ﺑﻪ ﺷﻴﺸﻪ ﻫﺎﯼ ﻗﻄﺎﺭ ﻭ ﻣﺴﺖ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺩﻳﺪﻥ ﻣﯽ ﺷﻦ. ﻧﻪ ﺩﻳﮕﻪ. ﺩﻳﮕﻪ ﺍﻳﻦ ﻃﻮﺭ ﻧﻴﺴﺖ. ﺗﻮ ﺩﻧﻴﺎﯼ ﺩﻳﺠﻴﺘﺎﻝ ﺍﻼﻧﻦ، ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻫﻤﺪﻣﺎﻏﺸﻮﻥ ﺭﻭ ﭼﺴﺒﻮﻧﺪﻥ ﺑﻪ ﺁﯼ ﭘﺪ ﻭ ﻟﭗ ﺗﺎﺑﻬﺎ... ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻓﻘﻂ ﻧﮕﺎﺭﻩ ﮐﻪ ﺯﻝ ﺯﺩﻩ ﺑﻩ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻪ ﻫﺮﭼﻨﺪ ﺗﻨﻬﺎ ﺳﻔﺮ ﮐﺮﺩﻥ ﺭﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻩ، ﺍﻣﺎ ﺷﺎﻳﺪ ﺍﮔﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﺴﺖ ﺍﻳﻦ ﻣﻨﺎﻇﺮ ﺭﻭ ﺑﺎ ﮐﺲ ﺩﻳﮕﻪ ﺍﯼ ﻫﻢ ﺷﺮﻳﮏ ﺑﺸﻪ ﺑﺪ ﻧﺒﻮﺩ... ﺷﺎﻳﺪ ﻭﺍﺳﻪ ﻫﻤﻴﻨﻪ ﮐﻪ ﻻﺍﻗﻞ ﻣﯽ ﻧﻮﻳﺴﻪ...
٭
ﺗﻮﻧﻨﻨﻨﻨﻨﻨﻞ! ﺗﻮﻭﻭﻭﻧﻞ! ﭼﻪ ﺫﻭﻗﯽ ﮐﺮﺩﻡ. ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﺑﺎﺯ ﻣﺮﻳﻠﻨﺪ ﺑﺎﺷﻴﻢ ﺍﻼﻥ...

*
ﺷﺐ ﺷﺪﻩ. ﺍﺯ ﭘﺎﺭﻳʌ

Saturday, August 6, 2011

Ground Zero

اعتماد به نفسم، در حد یه کرمِ خاکیِ کور شده.
همین.

Tuesday, August 2, 2011

شیرجه تو رؤیاهای کودکی...

الف می خونم... اگه مفهوم تناسخ راست باشه، محمد الان داره یه جایی بین ماها زندگی می کنه... شاید فحش می ده و می گه shit، چه کثافتی زدم به دنیا... شاید هم با باتوم می زنه تو سر سوری ها... شاید هم تو کره شمالی فکر می کنه رهبرش به خورشید پیوسته... حتی ممکنه همون نروژی باشه که ترور کرد...

بچه که بودم، یکی از رؤیاهام (و مثل اکثر رؤیاهام، همراه با تصویر) این بود که تو جوونی شلوارک و تی شرت بپوشم، بشینم پشت ترک موتور مهدی موعود/سوشیانت/عیسی(هرچی که اسمش رو می ذاری! برای من مهدی بود)... تو خیابونها با هم ویراژ بدیم... تو کودکی، حس پیچیدن باد لای موهام... حس بغل کردن یکی که باید بیاد و بالاخره اومده، این که تو دستهای منه و آزاده، حس تکیه دادن بهش توی اون سرعت... خیلی خیلی برام جذاب بود...

با خوندن نظر قرآن نسبت به تناسخ، با کلمه های کوئیلو، این رؤیا برام زنده شد... یکهو بعد این همه سال... دوستش دارم...
*
از اون پست ها که مدام تکمیلش می کنم....
اون هم الان که پی دی اف دارم و نه کاغذ...
*
شاید باید اینطور باشه... شاید باید اینجا باشم. که سفر کنم. آمریکا رو نمی شه سفر کرد تا تموم شه! شاید باید اینجا باشم...
کوله ام رو ی دوش، کفشها به پا... 17ساعت قطار... آمادگی اش را دارم؟ آمادگی اش رو دارم....
*
I think I have to face it... 
soon... 
someday...
"...
Blink your eyes just once and see everything in ruins

Did you ever hear what I told you?
Did you ever read what I wrote you?
Did you ever listen to what we played?
Did you ever let in what the world said?
Did we get this far just to feel your hate?
Did we play to become only pawns in the game?
How blind can you be, don't you see?
You chose the long road, but we'll be waiting

Bye, bye, beautiful!
Bye, bye, beautiful!

...
Blindfold for the blind
...

"No need to die to prove a lie"


Bye, bye, beautiful!
Bye, bye, beautiful!
Bye, bye, beautiful!
Bye, bye, beautiful!

It’s not the tree that forsakes the flower
But the flower that forsakes the tree
Someday I’ll learn to love these scars
Still fresh from the red-hot blade of your words

...How blind can you be, don’t you see...
...that the gambler lost all he does not have..."
آه...
*
This is not right...
I am willing to wait for, em... actually, waiting for the Fifth Element to come to me... yet am confused between the basic four elements!
*
این خوبه:
"«خدا چه معنایی برای شما دارد؟»
«هرکس خدا را بشناسد نمی تواند توصیفش کند. هرکس خدا را توصیف کند، او را نمی شناسد.»
عجب!
خودم از جمله خودم به شگفت آمده ام. بارها از من این سؤال را پرسیده اند و هربار جواب خودکارم این بوده: «خدا به موسی گفت: "من هستم"، بانبراین خدا نه فاعل است و نه موضوع. فعل است، عمل است.»"
~ از الف.

دوروزه دارم تو مشاجره هام با خودم فکر می کنم که "من خدام رو با بحث به دست نیاورده ام که با بحث بخوام به کسی بشناسونمش یا بتونم ردش کنم یا باعث شم کسی بتونه قبولش کنه. هست... فقط همین."
بحث کردن من بیهوده ترین کاره... چرا نمی ذارم که بگذره...؟ چرا به دل می گیرم؟...
نباید ها و باید هام رو هنوز نمی تونم تو دستهای خودم بگیرم...
*
معلم بودن رو دوست دارم. (کیه که ندونه؟) به قول بابا تا یه چیزی رو درس ندیم، خودمون یاد نمی گیریم... خیلی وقته درس ندادم... اون چیزهایی رو که باید درس نداده ام... گوش شنوا برای حرفهام نیست... شاگرد زوری هم به کار نمی آد... یعنی می آد، اما وقت می خواد... من هم از خودم خیلی غیرمطمئنم...
معلم بودن رو دوست دارم.
هرچند ذهنم رو بسته ام... چند وقتی هست که دیوار کشی کرده امش! نمی خوام باهام حرف بزنه... سردرد می گیرم. از سردردهام حرف نمی زنم...
معلم بودن رو دوست دارم.
*
این هم درسته:
"تنهایی ممکن است مرا آسیب پذیر تر کند، اما گشاده ترم هم می کند."
تو ایران از بعد از شروع دانشگاه، غیر از یه دوره یه ساله، که عملاً خواست خودم بودم، هیچوقت فکر نکردم که "تنهام"دو سال اخیر اما، غیر از یه دوره کوتاه، تنها بودم... نخواستم و نمی خوام این تنهایی رو قبول کنم. شاید مشکل اینه. باید قبولش کنم... وقتی خودم، خودم رو با همه شرایطم قبول کنم، حتماً دنیا هم قبول می کنه... اون وقت شاید دیگه تنها هم نباشم...
یه جورایی بعد از همون دوره یک ساله ایران هم همین بود... وقت بالاخره خودم رو فهمیدم و قبول کردم و به نوعی بخشیدم... دنیا هم باز قبولم کرد... فرشید رو داد بهم...
*
کورش بیدار شو، وقت خواب نیست... مردمت دنبال شاه، رهبر می گردن... یکی مثل تو...
یادشون رفته که تو، تویی چون "دوست داشتن" رو می دونستی...
کورش بیدار شو، وقت خواب نیست... نگار... لیلیِ مجنون تنها مونده... دوست داشتنت رو می خواد...
*
پا گذاشته ام تو بیست و هفت سالگی و این همه خودم رو نترس می دونم هنوز، شک می کنم که شاید از دوست داشتن و عشق و عاشقی گفتن توی بلاگ، احمقانه به نظر می آد... چقدر احمقم که بعد این همه سال، هنوز به حماقت فکر می کنم...

کم ندیدم دوست و آشناهایی رو که وقتی بحث و حرف به دوست داشتن و دوست داشته شدن کشیده می شه، ترجیح می دن انگلیسی حرف بزنن!!! همیشه از این موضوع عصبی می شدم! و می شم! انگار که با یه زبان دیگه حرف زدن، باعث می شه دیگه خودشون نباشن... نمی دونم دیگه تعارفهای همیشگی رو با خودشون ندشته باشن...
هنوز به "I love you"ها که فکر می کنم حرص می خورم که "دوستت دارم" چه عیبی داشت... یا اینکه آدم احساساتش رو با شعرها و کلمات انگلیسی بخواد حالی من بکنه... بخصوص وقتی من بارها و بارها بگم این کلمه ها، زبان روح من نیست! بیگانه ام می کنه با خودم....

اه! نمی دونم چرا تنفر و خشم کل وجودم رو گرفته... اون هم سر اذان...
*
اذان...
این خوبه! به.....
اذان....
همه می گن و راست می گن که اذان مؤذن زاده محشره...
برایم من ولی اذان آقاتی، دم سحر یه حس خوب داره... خوشحالم که دارم تو گوشم، خودم رو از خودم لبریز می کنم....

و ربنای شجریان خوبه، معرکه است... اما اسماءالحسنی باز برام یه چیز دیگه است... دم غروب...
*
به گمونم باز باید برم بشینم وسط خیابون...
سرشارم از تنفر و خشم و شاید فقط ستاره ها و حرف زدن با اونها خوبم کنه... اگه حرف بزنن... پارسال که فقط برف بود و... هیچ!

گوش دادن به هارد راک، بعد از اذان هم عالم خوبی داره...
هرچند نمی دونم کجا چی گم کرده ام... روحم سیراب نمی شه...

Did you ever hear what I told you?
Did you ever read what I wrote you?
Did you ever listen to what we played?
Did you ever let in what the world said?
Did we get this far just to feel your hate?
Did we play to become only pawns in the game?
How blind can you be, don't you see?
You chose the long road, but we'll be waiting


Bye, bye, beautiful!
برم... برم...
خداحافظ زیبا... کمی آهسته تر زیبا...
ستاره ها... قبولم کنید...
*
بس نکردم...
برگشتم به الف... عادت ندارم عشق بازی جسمانی رو از کلمات آرش حجازی بخونم. می دونم که کوئیلو پرتغالی خیلی چیزها می گه که تو سرزمین من حرامه! اما شاید این دونستن برام عادت شده... دلم کتاب یازده دقیقه رو می خواد با کلمات حجازی... دلم زندگی یازده دقیقه ای می خواد...
زندگی یازده دقیقه ای... آره... دلم همین رو می خواد.
*
"طریق صلح مثل رود جاری است و چون در برابر هیچ چیز مقاومت نمی کند، حتی قبل از آغاز، پیروز شده است. هنرِ صلح شکست ناپذیر است، چرا که کسی با دیگری نمی جنگد، هرکس فقط با خود در نبرد است. اگر خودت را فتح کنی، جهان را فتح خواهی کرد."...
با خودت می جنگی نگار؟ چه بیهوده... خودت رو رام کن... فتح کن... آرامش را برگردون به این تن خسته...

"علی رغم درد، حالم خیلی بهتر است. طریق صلح ظاهراً مبارزه است، اما نیست. هنرِ پر کردنِ خالی و خالی کردنِ لبریز است."
صادقانه بگم: تو کسی توان خالی کردنِ لبریز خودم رو نمی بینم! حتی توی خودم... مهدی موعود کجایی؟؟؟؟
*
تو یازده دقیقه هم اشاره کرده بود... این که تو با دردی جسمی... مثل راه رفتن پابرهنه روی شنهای نوک تیز برای زمانی طولانی مدت.... با زخمی کردن خود... با زنجیر کردن خود... خودت رو به خدای خودت، به حقیقتی که باور داری، به خودت نزدیکتر می کنی... باور دارم...
درد من هم جسمیه... از مغزم سرچشمه می گیره، چشمهامو با خشم پر می کنه، گوشهام رو کر... دستمهام بی حس می شن و وحشی می شم... وحشی می شم.... وحشی...
درد من برتره! چون درد جسمیِ من، از مغزم سرچشمه می گیره! من بیمارم! بیمار دردهای خودم... و می پرستم خودم رو با همه دردهام...

"زندگی جلسه تمرینی طولانی است برای آمادگی دربرابر آنچه در پیش است. مرگ و زندگی بدین ترتیب، معنای خود را از دست می دهند، چرا که تنها چالش هایی هستند که باید با وجد با آنها رویارو شد و با آرامش بر آنها غلبه کرد."
نمی تونم توضیح بدم که چرا از مرگ نمی ترسم. این کلمات هم توضیح خوبی نیستن... از مرگ نمی ترسم و زیاد تجسمش می کنم.
الان فکر کردم که چرا هیچ وقت تولد رو تجسم نکردم... چرا؟
*
فصل دیگه ای رو شروع نمی کنم...
می رم طلوع ببینم و بخوابم... خواب کمک و دوست خوبیه.