Thursday, October 2, 2008

October 02, 2008


هو.
خرده جنايت هاي زن و شوهري. اريک امانوئل اشميت. تئاتر قشنگي بود. نيکي کريمي و فروتن جذابتر و واقعي ترش کرده بودند....
اعصابم خورده.... نمي دونم چه جوري مي شه که (شايد بيشتر از قبل) يک لحظه خيلي شادم و يک لحظه بار غم دنيارو حس مي کنم. يک لحظه پر از غرورم و يک لحظه شکسته تر از هر الکلي توي دنيا... چم شده؟؟ اجساساتم به بادي بنده، به بادي که نمي دونم از کجا مي آد. مثل آدم بزرگهاي کتاب شازده کوچولو شدم. شايد هم مثل بچه هام. آخه احساساتم به باد مي مونه... نمي دونم. هيچي يادم نمي آد....
لياقت خيلي چيزهارو که ندارم، دارم. اما لياقت خيلي چيزها که دارم رو ندارم! نمي دونم چرا خيلي وقت ها نمي تونم خودم رو ببخشم.
از GRE متنفرم.
پست دوميه که توي اين 24ساعت مي ذارم. دلم حرف زدن مي خواد.
پي نوشت: دلم مي خواد آدم بکشم

Wednesday, October 1, 2008

October 01, 2008


هو الرئوف.......
فکر کنم شنبه
باتشکر از دوست خوب، مهراوه.... ديدم خيلي شعر قشنگيه، از بلاگ اون برداشتم تا اينجا تکرارش کنم.....
گفتم تو شيرين مني، گفتي تو فرهادي مگر؟
گفتم خرابت مي شوم، گفتي تو آبادي مگر؟
گفتم ندادي دل به من، گفتي تو جان دادي مگر؟
گفتم ز کويت مي روم، گفتي تو آزادي مگر؟
گفتم فراموشم مکن، گفتي که در يادي مگر؟
گفتم که خاموشم مکن،
گفتي که فريادي مگر...؟
امروز کلاً با عالم و آدم، به خصوص با شخص شخيص خدا دعوا داشتم... اصولاً کلافه بودم، به خصوص از دست بعضيها! (کسي به خودش نگيره! اون بعضي ها اسمشون بهزاده!!!! اما خوشحال نشين، دعوايي در کار نيست...) بعد از سحر ديگه ديدم، خيلي دارم آدم بدي مي شم... سالهاي پيش خيلي بهتر بودم، حداقل موقع ماه رمضان، احساس بهتري داشتم! زدم تو سر خودم، رفتم پشت بام.... خيلي وقت بود نرفته بودم... عجب اشتباهي... کلي هوا خورم، آسمون پر ستاره باحال (مورد کمياب در تهران) ديدم، کلي لذت بردم (مثل هميشه) از صداي جاروي آقاي رفتگر!!! (سوپور خودمون!) ساعت کارش دم خونه ما حدود 3-4 صبحه، خيلي خوبه... کـــــِـــش... کــــــِـــش... توي اوج سکوت... آرامشش، اين احساس که همه جا امن و امانه... نمي دونم، حيلي قشنگه ديگه... سمفوني قشنگيه... (آخي! تو دانشگاه هم صبح هاي زود اگه بري... دسته جمعي مشغول به کار... واي! دلم تنگ شد....)
توضيح عکس: محبت پدرانه!!!!
سه شنبه
....Down in and out, in Paris City,
All the things are tough and pretty
Stay with me until the night is gone
Just we two
Mona lisa, breaks my heart
Just we two
You are a lovely work of art.....
امروز يکي از اون بهترين روزاي زندگي ام بود... رفته بوديم پارک جمشيديه. خيلي وقت بود نرفته بودم... چسبيد. وسط هفته هم بود... خلوت... صداي پرنده ها جالب بود و حال و هواي غروب... و جالب تر اين که ترکاشوند ديدم!!!! با عیال محترم :P کلي خنده بود! گفت تو چرا همه جا هستي؟!!!!!!!!! :D:D و به همراه گرامی: تو اينو چه جوري پيداش مي کني؟!!!!!!!!!!
تو پارک ياد خيلي خاطره ها هم افتادم! اي جووني کجايي؟؟؟؟؟؟ ترم يک... شيطوني هام... بالاي سنگ رفتن ها... کارهاي صديق رو نکردن ها... مثل سگ شدن ها... نوشتن ها... بي خيال شدن ها.... عکس هاي تارا.... خلوت دو نفره... تولد نيما..... ــَــَــَــَـ...... و امروز يک خاطره خوب اضافه شد. چه خوب!!! احساس مي کنم زندگي ام بالا پايين زياد داشته اما احساس مي کنم هميشه يک نفر هوامو داره... يکي، يه چيزي، يه خدايي.... و بيش از اون اين روزها شديداً بيش از هر وقت احساس مي کنم زندگي ام رو دور تند مي گرده...
دلم داشتن گربه مي خواد. با سر و گوش نارنجي، پاهاي سفيد...
پي نوشت1: الان ديدم چقدر مي شه احساس هاي آدم از يک شنبه تا سه شنبه فرق کنه... خدايا، بوس!!! زندگيمو دوست دارم!!!!
پي نوشت2: فيلم نسکافه داغ داغ خيلي مزخرف بود! بيچاره خسرو شکيبايي... خوب بازي کردنش توي اين فيلم هاي آخر، اصلاً فيلم رو نجات نداده... کارگردان احمق شايد از خسرو مي خواسته براي ساختن يک "خواهران غريب" ديگه استفاده کنه.....
پي نوشت3: ارکستر اين فصل را با من بخوان، کار مجيد انتظامي معرکه بود. اجراي تئاتر روز واقعه اش خيلي خلاق بود. من از فيلم از کرخه تا راين خوشم نمي آد. اما اجراي موسيقي اون+بوي پيراهن يوسف معرکه بود. سموني ايثار رو هم که نشنديده بودم. جالب بود... عزت الله انتظامي هم که جاي خود... اين بشراصولاً به تنهايي يک تئاتره... فقط.... حوس کرده بودم بپرم وسط، بگم آقا، يک فکري به حال خندق سوسمارهاي دور باغ فردوس بکن.... :D:D هـــــي... زندگي!!!
پي نوشت4: دلم واسه تارا تنگ شده! دختره خر