Thursday, June 25, 2015

کریگ-نامه

اینجانب رسما عاشق کریگ میباشم!
صبح ستاعت ده، بوی شدید آبجو میده! برای برطرف کردنش آدامس میجوئه! دور و بر قدم میزنه، نگاهی به عددهایی که تدرآوردم میکنه و یه پلان میکشه و با آرامش شروع میکنه با آبرنگ، رنگش کردن!
ددلاین پروژه، ساعت سه بعد از ظهره! چرا دوستش نداشته باشم واقعا؟!

Wednesday, June 17, 2015

گیجم، به سامان شد...

معشوق به سامان شد...
گیچی یعنی صبح به روال معمول چای میذاری و میریزی و میای سر کار... دو ساعتی میگذره و به صرافت میفتی که چای بخوری... توی ماگ، همیشه گرم میمونه و میچیبه...
و در ماگ رو باز میکنی و بوی گل میخک پر میکنه هوا رو... خوبه... خیلی خوبه...
به خودت میگی گل میخک خوبه....
و میخوری، یخ ترین چای زندگیت!!!
گیجی یعنی یادت رفته آب رو بذاری جوش بیاد! و موقع ریختن هم حتی نفهمیدی! تازه یادمه که آب "جوش" رو ریختم و بعدش هم گذاشتم که یه کم خنک شه...!
هه!
زندگی مکانیکی همینه...
و راستش، خوشمزه ترین و خوشبوترین آیس تی زندگیم رو دارم میخورم....
*
یه چیزهایی هست که لابد اسمشون "سوتی" ئه... میدی، میفهمی، یه لبخند ملایم میزنی و زد میشی...
بعد از این همه سال خوندن و نوشتن، هنوز گیره کاغذ رو به سمت راست میزنم. و کریگ هربار بازش میکنه و به سمت چپ میزنه. فرقها هست از راست تا چپ... فرقهایی به بزرگی چند قاره‌...
*
آدم خارجیهایی که همسن بابا هستن و صبح تا شب هدفون تو گوششونه، اگه بنان گوش نمیدن، پس چی گوش میدن؟
*
کریگ خیلی خیلی من رو یاد بابا میندازه! موضوع امروز؟ هیچی! خودش خط خودش رو نمیتونه بخونه و من براش میخونم!
*
زندگی بدک نیست... اوکی ئه... میگذره...

Monday, June 15, 2015

که عشق پیرانه به جوانی در سرم افتاد

فقط یه کوچولو نزدیکم که برم به باب دده بالا بگم، خودت که هیچ، زن و بچه داری... ولی لااقل پسر نداری عین خودت گوگوری و مهربون و همراه باشه؟
بعد اگه راه نداشت، میرم به کریگ رو میندازم... اون شاید نوه داشته باشه همییینقدر ریلکس و مهربون و هنرمند و شاد!
دیگه هیچکدوم نبودن، باب آلمانی هم خوبه... جدی، ولی مهربون و باهوش... میدونم بچه هاش دبستانند... اختلاف سنیشون زیاده یعنی؟ :))