Sunday, July 27, 2014

لذتی بالاتر از این نیست که کسی را بیابی که جهان را مثل تو ببیند.
اینگونه می فهمیم که دیووانه نبوده ایم...
~ کریستین بوبن

- روانی که بوده‌ام....

[ناتمام ماند....]

Saturday, July 26, 2014

مفید

معمولا آدمها درد دارند چون مریض شده‌اند...
من اما بی‌هوا مریض شده‌ام چون درد دارم...
درد بدی هم هست، موریانه زده به مغزم... به سلول‌های خاکستری. نفسم رو محکم نگه داشته‌ام تا در نیاید. به گمونم موریانه‌ها از همانجا شروع کرده‌اند. حفره خالی رو پیدا کرده‌اند.... موریانه‌ها به تمام بدنم زده‌اند.... سیاه و سفید...
ریه‌ها که خانه‌شان بود از مدتها... اینبار به معده هم زدند... بد بود. خوب نبود یعنی.
که بعد انگار آبشاری از موریانه‌های سیاه رو بالا آوردم.... عطش خوردن داشتم.... و بالا میاوردم... سلسله خنده‌داری شده بود... به تماشای سحر...
کاش اسکیزوفرنی زودتر بیاید. از موریانه‌ها خسته‌ام. دلم زندگی در عالم رؤیا میخواهد.........

[کجا میری فلونی....
ترسم بری و بمونی....

زل زده‌ام به درخت گردو.... میدونم درخت روحم نیست. اما روح آشناییه. یا حداقل رفیق خوبیه... گردوها دوتا دوتا مثل تخم شده‌اند لابه لای برگها! یاد برگهای پوشش آدم و حوا می‌افتم... درخت گردو حرف دارد! در گرگ و میش صبح من به او و او به من زل زده‌ایم. ساکت مانده‌ایم. من سرم گیج میره و او مدام میلرزه... نمیدونم چرا این لرزهای کوچک به او افتاده. نمیدونم سرگیجه من از کجا اومده که کم و پایدار، خانه نشین شده و رها نمیکند که نمیکند...

[دين و دل به يك ديدن باختيم و خرسنديم...
در قُمار عشق اي دل، كي بود پشيماني...

فکر میکنم درخت روح من باید شبیه درخت جو باشه. تنها. لب یک صخره. به سخره گرفته شده توسط باد...
شاید درخت من اما، کمتر به یک بعد کشیده شده باشد...
شاید دور خودش بیشتر پیچیده شده باشد... شاید خودش، خودش را کشته باشد...

[میروی و مژگانت فتنه ها می انگیزد...
می روی و می ریزی خون خلق و می دانی...

امروز رو روزه نگرفتم... از ترس فلسهای موریانه‌های سیاه... شاید هم سفید... نمیدانم...
از ترس دروغهای یک درخت زیبا که خودش را کشته. خودش را از درون کشته.... که خودش را میکشد... آغوشش را باز کرده برای موریانه‌ها...

[زاهدی به میخانه سرخ رو ز ِمی دیدم...
گفتمش مبارک باد بر تو این مسلمانی...
ساعت فائزه زنگ میزنه.
وقت خواب منه. وقت سفر اون...

[گر چه مستیم و خرابیم چو شبهای دگر...
باز کن ای ساقی مجلس سر مینای دگر...
امشبی را که در آنیم غنیمت شمریم...
شاید ای جان نرسیدیم به فردای دگر...

مفید-طور
فریاد-طور

کاش نرسم به فردای دگر...
مفید-طور...

Thursday, July 24, 2014

Saturday, July 19, 2014

Sinkhole

لبخند داشتنم سخت نیست. نگه داشتن طراوتم هم همچنین...
فقط، ممکن است چشم بر هم بگذاری، باز کنی، ببین ریخته ام! فروریخته‌ام. 
خلاص.

یکی از ترسناکترین و در عین حال قابل‌درک ترین تصاویری که دیده‌ام، این فرو ریختن های عظیم و بی انتهاست...
sinkhole....

*A sinkhole, also known as a sink-hole, sink, swallow hole, shakehole, swallet or doline, is a depression or hole in the ground caused by some form of collapse of the surface layer
از افسردگیهای زمین... از افسرگیهای سنگ صبور...
از ویرانی....
از فروریختن....

چه آشنا...

و خود این سطح روئین، خودش چقدر عمیق است لعنتی....

Thursday, July 17, 2014

یواش یواش...

دیگه از دستم در رفته که چقدر این آهنگ رو گوش دادم امشب و فریاد زدم... 
-خفه شده در خودم- فریاد زدم...

Suç yok, /there is no crime
Suçlu yok /there is no criminal
Hayat böyle anladım /i understood life is like this
Aşk yok /there is no love
Artık yok /no any more
Ama zamanla alıştım /from now on..i get used to time

Senle ben hep böyle kalacağız /you and i will always stay like this
Gitgide eriyip yok olacağız /we will gradually melt and disappear
Yavaş yavaş /slowly,slowly

Sorma neden niçin /dont ask ''why?for why?''
Herşey yalnızlıktan /everything is because of loneliness
Bak bak bak bak /look look look look
Güzel bir gün /a nice day
Ölmek için /for die

Düş yok, /there is no dream
Gerçek yok /there is no real
Bak sonunda anladım /look,i understood at last
Yaz yok /there is no summer
Kış yok /there is no winter
Artık zamanı karıştırdım /from now on l mixed the time

...
تو فرض کن، از دردهای یک ساز شکسته... سازی که سالهاست شکسته. در گلو.
بعد بخوان. دوباره بخوان. اینبار جای bak، شاید بگویی fuck....

Tuesday, July 15, 2014

بی‌خانمان

زندگی گاهی هدیه‌های کوچک مواجی دارد برایم...
And then she'd say it's OK I got lost on the way
But I'm a Super girl and Super girls don't cry
...
And then she'd laugh the nighttime into the day
Pushing her fears further along

روزگاری خانه‌به‌دوش بودم.
امروز اما،
بی‌خانمانم...

خسته‌ام کرده بی‌خانمانی...

از خانه‌ای که هر سال چهار جولایش تلفن به دست باشم برای زنگ زدن به مامانم در خانه دگر و تبریک تولد بگویم و چشمم به آسمانش باشد تا آتش‌بازی‌اش شادم کند، خسته‌ام.
از خانه‌ای که تا اجاره میدهم برای من است و فردا از آن دیگری، خسته‌ام. دلم خانه ای میخواهد که هرجایش که دلم میخواهد میخ بزنم و تابلو آویزان کنم. تابلوی بزرگ... خیلی بزرگ...
از خانه‌ای که رنگها و بوهایش، انتخاب من نباشد،
جیره ی سیگارم را بدهید!
و تنهایم بگذارید با پیاده روی عصرگاهی
در من
تیمارستانی
قصد شورش دارد... 
~ علی اسداللهی

فـ ر یـ ا د

کارهایی هستند که آرومم میکنند...
خوابیدن روی چمنهای خیس...
آواز خواندن و رقصیدن...
راه رفتن زیر بارون...
خرید کردن...
ادیت عکس...
لاک زدن...
نوشتن...
شانه زدن موهایم...
دستشویی و حموم شستن...
حرف زدن با دوستی برای فراموش کردن حرف نزدن با دوست دیگه...

گاهی هم اما، نمیخواهم آرام باشم. انفجار میخواهم... فریاد... فریاد و اشک، گاهی لازمه زندگیند... لازمه دوست داشتن...






Thursday, July 3, 2014

قانون



- Why do you smile so much Ramon?
- When you can't escape, and you constantly rely on everyone else, you learn to cry by smiling, you know?

From the The Sea Inside....
و من، لبخند میزنم. تا همیشه.
و میخواهم بمیرم. این عشق است، عشق.
عشق برای تمام کردن. نقطه پایان گذاشتن...
...
اینان به مرگ از مرگ شبیه ترند.
اینان از مرگی بی مرگ شباهت برده اند.
سایه یی لغزان اند که
                         چون مرگ
بر گستره ی غمناکی که خدا به فراموشی سپرده است
جنبشی جاودانه دارند 
از "خفته گان" شاملو
*

بعد از مدتها، ناخنهایم را از ته گرفته‌ام. بد است. دیگر انگشت برای پنجه کشیدن به دنیا هم ندارم...
انگشتانم تنها شده‌اند. برایم کتاب بخر. برایم شعر بخوان.

*
ﻣﺤﺒﻮﺏ ﻣﻦ
ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻨﻢ می ﺗﺮﺳﺪ
ﺍﺯ ﺩﺍﺷﺘﻨﻢ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﺪ
ﺍﺯ ﻧﺪﺍﺷﺘﻨﻢ ﻫﻢ می ﺗﺮﺳﺪ
ﺑﺎ ﺍﯾﻦ همه ﺍﻣﺎ
ﻣﺒﺎﺩﺍ ﮔﻤﺎﻥ ﮐﻨﯿﺪ ﻣﺮﺩ ﺷﺠﺎﻋﯽ ﻧﯿﺴﺖ
ﻭﻃﻨﺶ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﮔﺮ
ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻣﻦ ﻣﯽ ﺟﻨﮕﯿﺪ
ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺍﮔﺮ
ﺑﺨﺎﻃﺮﻡ
ﺟﺎﻥ...
ﻣﻦ ﺍﻣﺎ
هیچکسﺍﺵ
ﻧﯿﺴﺘﻢ
ﻣﻦ
ﻫﯿﭽﮑﺲﺍﺵ ﻫﺴﺘﻢ.
~ ﺭؤﯾﺎ ﺷﺎﻩ ﺣﺴﯿﻦﺯﺍﺩﻩ
*

روزه گرفتنهام رو دوست دارم...
خلوت کردنهای خودم، با خودم به عادت سالیانه... بی‌ربط‌ترین بی‌ربط رمضان، منم و خودم!
دنیای رنگهایم سر جایش
دنیای ربنایم سر جایش
دنیای اسماءالحسنی‌یم سر جایش....
و مهمتر از همه، من بعد از یک سال آزگار سرگردانی، انگار یک ماه را دارم برای خودم. که خوردن و نخوردنم معنا داشته باشد. که بیدار ماندن و خوابیدنم معنا داشته باشد. که خودم و ذهنم و بودن و نبودنم -لااقل برای خودم- معنا داشته باشد...


میان‌نوشت: نه که با رادیوام قهر باشم، نه نه... به هیچ‌وجه. اما انگار اینسارادیو مدام دلش میخواهد صدایم را قورت دهد و بالا نیاورد!!! حرفهایم با دیوار اینطوری محو نمیشوند که ضبط‌شده‌هایم در رادیو... و من با خودم عهد دارم انگار که جز در اینستا حرف نزنم. دوست ندارم صدایم ادیت شود. بیش از حد مجازی باشد. ضبط شود و باز پخش شود. قوانین خودم، آخرش خودم را قتل‌عام میکنند....

*

رمضان آشپزم میکند!
آشپزی انگیزه می‌خواهد. هم‌خوراک میخواهد. لذت بردن دوستانه میخواد از "با هم" خوردن... در تنهایی، خوردن، نمیچسبد...
رمضان که میشود اما، از بار تنهایی‌ام کم میشود انگار... یا شاید هم بیش از حد توانم میشود. ماه روزه‌های من، ماه مهمانی خدا نیست. ماه جشن تنهایی است. و بس.
متفاوت بودن بیش از حد، بار تنهایی بیش از حد دارد و بار شماتت.
ساده‌ترش این است که بگویم همیشه اگر هم آشپزی میکنم، در حد برطرف کردن گرسنگی‌است. شکم را پر میکنم و خلاص. رمضان که باشد، میپزم، اما سیر نمیشوم. عطش دارم و مثل آدمیزاد تشنۀ به دنبال سراب، بیشتر میپزم و بیشتر و بیشتر و باز هم بیشتر. افطار که میشود، خودم میمانم و یک عالمه غذای تنها مانده....
فکر کنم نزدیک دو سال شده که میلک شیک درست نکرده بودم. برای خودم که فکر کنم خیلی بیشتر از این حرفها باشد... امروز نیم ساعت آخر رو به ضعف بودم... از آن حس‌های آشنا که اگر میخوابیدم، دیگر بیداری پشتش نبود... برای مشغول نگه داشتن خودم، برای خودم میلک‌شیک درست کردم... چقدر خوب بود. چقدر جشن گرفتن خودم، برای خودم رو دوست داشتم... بیشتر باید بکنم از این کارها....

*

گفت " آن دستها و انگشتها جان میدهند برای نواختن پیانو..."
خنده‌ام گرفت.
و به قانون فکر کردم.