Sunday, December 22, 2013

نیمه تمام ماند: اشک ابر، سوگ رستم

"کجا داری میری آخه؟ :-( دل من تنگ بشه چی؟ تنهایی نتونم به آرزوهام برسم چی؟ انگشتات چی؟ حرفهای فلسفیمون چی؟ پیاده‌رویامون چی؟ من چی؟"
"برای یأس فلسفی، برای شور و هیجان، برای انرژی، برای خستگی دلم تنگ میشه"
"امیدوارم همیشه همینطور با اراده و قوی به موفقیتات ادامه بدی بیبی"
"چو کار عمر نه پیداست باری آن اولی، که روز واقعه پیش نگار خود باشم"
"دلم برات تنگ میشه"
آغوشهای مریم... طلبی که چهار سال و نیمه برای گرفتنش لحظه‌شماری میکنم...

آیلا تو ذهنش شلوغ میکرد که "اینقدر شلوغ نکن ببینم کی هستی تو"... احمد صالحی دوشنبه اربعین داشته و سینه میزده که "طبیبیان اومده و من رو نیومد ببینه بیمعرفت" نفس نفس میزد و امون نمیداد حرف بزنم... سحر صدای من رو رفت تا آخرش: نگار؟!... سالومه و نشناختنش و سکوتش و باورنکردنش... مریم، نازنین مریم، گیج شدنش، باور نکردنش: "بپکــــــــــــــــــــی طبیبیان"... این روزهای خوبم با سروش و پویان و ساحل... این روزهای گرمم با محمد... کاوه. بغل کردن کاوه بعد از چهارسال و نیم. بغل کردن آدمی که از درون و بیرون تغییر کرده و تو فرض میکنی میشناسیش... کاش لااقل دستهام بوی قدیم رو میگرفتند... سکوت و بهت مردمی و صندلی جلو کشیدنش که "بشین"... سکوت و ذوق فیضی: "بیـــــــــــــــــــــــا تو"... پیر شدن غیرقابل باور حسینی... ذوق و شادی صدای ترکاشوند... چایی ویژه با هل آقای رنجبر... اتاقم و یادگارهاش... و یادگارهایی که پاک شده و سکوت میکنم برای این پاک شدنها... هجم زیاد سکوتم... این سکوت لعنتی...

انگار فیضی بهتر از همه من رو شناخته. میشناخته: "چهار سال و نیم زیاده. بخصوص برای تو زیاده."
راست گفت. راست میگه....

فکر کنم میدونم چرا اینجا نیستم. اما نمیدونم چرا اونجام.

انگار بگیر که یکهو چشمم باز شده باشه... 
چه لازم بود این روزهای امروزم، برام.......................

و از دوروز پیش:
تازه فمیدم دنیای من این نبود که هست. این بود که نیست... فهمیدم که چقدر به طرز غریبی خودم به خودم فشار آورده بودم... رها شدنم انگار دلم رو بعد از چند سال 
نمیدونم امروز هم بهش اعتقاد دارم یا نه....
*
تنهایی عجیبی داره زندگی من... الان میبینم و میدونم که آدمهای کمی گنجایش زندگی من رو دارن... گنجایش من رو دارن... و نگاری که این چند روز میتونم برگردم و بهش نگاه کنم، نباید و به هیچ وجه نباید کوتاه بیاد. خودش رو کوتاه بیاد. خودش رو به زور تو گنجایش دیگران جا کنه... خورد میشم. له میشم... آزادی ذهن من خودم رو اسیر میکنه اگه خودم رو در هم بپیچم... به قیمت تنهایی تموم میشه انگار... ترس همیشگیم. یکی از دوتا فوبیای بزرگ زندگیم. اما این تنهایی بهتره از خورد شدن خودم در خودم.
متأسفم. :-(
*
از یه جایی که یادم نمیاد کجاس ولی باهام حرف میزنه:
- سرویسش کردی! از بس لای اون درو چهارطاق باز کردی ! دهنِ اون یخچال بی مادرو سرویس کردی والا!
-- خوب هله هوله میخوام! دلم یه چیزی میخواد!
- اونی که تو میخوای اونجا پیدا نمیـــــــــشه!
-- کجــــــــــــــــا پیدا میشه شیطـــــــــــــــــون بلا؟!!!!!
- نَکُن! دِع به من دست نزن! عه! اینجام پیدا نمیشه!
-- پس کدوم گوری؟
- شلوار مبارکت بپوش برو سر کوچه مغازه اونجا شـــــــــــــاید پیدا شه!
بعد از دقایقی چند....
- اینا چیه خریدی؟
-- همــــــــــــــــرو واسه تو خریدم!
- عه!مگه نرقتی واسه خودت هله هوله بخری! تو که کافی میکس و بستنی یخی و پفک نمیخوری!
-- خوب خریدم تو بخوری دیگه!
- عجبا من هِی نمیخام خِرت و پرت بخورم! نمیفهمی چاق میشم!
-- خوب بشی!
- دهنت سرویس! کثافت میخوای من زشت بشم هیچکَس دیگه منو نیگا نکنه! بمونم بیخ ریشت!
-- گوسفــــــــــــــــــــــــــــــند!
- تو هم میدونی من تنها و افسرده که باشم هِی گشنمه هِی گشنمه! نمیفهمی به ازای هر 100 گرم اضافه شدن وزنم 2 تُن بر ثانیه عذاب وُجدان میگیرم!؟
-- گوسفندِ تُپـــــــــــــــــــُل!
سحر گفت تو این مقطع زندگی یکی رو میخوام که نگرانش باشم و نگرانم باشه... نه که اون رو نخوام ولی آیلا برام قابل درکتره وقتی میگه یه دوست میخوام که همراه باشیم...
هرچند من حتی اون همراهی رو هم نمیخوام انگار... من هیچی نمیخوام. من آدمیزادهایی میخوام دور و برم که من رو به حال خودم بذارن... گاهی آغوش بکشن و من رو مطمئن کنند که گرما هست... من بهزاد، مریم، محمد، آیلا، سروش، عباس، رضوان، امید میخوام. من دوست همراه با لبخند میخوام. همین. نه حتی یه کم بیشتر...
من یک ظرف سربسته با گنجایش محدود نمیخوام... من دوتا ساقه درحال رشد که با هم اصطکاک دارن نمیخوام... من، "من بودن"م رو میخوام. من طلبم از زندگی رو میخوام... من نگار آزاد، نگار شاد، نگار پرلبخند، نگار طراح، نگار خواننده، نگار رقاص، نگار عکاس، نگار پخش و پلا، نگار نقاش، نگار معتاد به اینترنت، نگار عاشق موسیقی از موسیقی تالشی بگیر تا روس و از هایده بگیر تا سیلین دبون همه با هم تو یک پلی‌لیست، نگار پر انرژی و غیرقابل پیشبینی رو میخوام... نگاری که آدمها کنارش خودشون بشن... خود خودشون... نگاری که مثل غاز همیشه سرش بالاست، شلوغ میکنه و با یه حماقت شادمانه خوبی قل قل میخوره و پیش میره... زیادی پیش میره...
نگار deep depression رو نمیخوام. نمیخوام. نمیخوام....
*
در ساعت پنج عصر
*
مردی که لب نداشت.
*
من چرا غرق شدم؟ تهران که دریا نداره...

Tuesday, December 10, 2013

بخر.
بفروش.
بساز.
پاره کن.
قهقهه بزن.
رگ بزن.
شاد شو.
از نو.
*
من این لنز رو میخوام:
مثل خیلی چیزهای دیگه که تو دنیا میخوام.
سخته "نمیشه" رو درک کردن!
*
بک گراند صفحه کروم رو یه روباه گذاشتم که بدجوری نگاهم میکنه. استرس این روزهام بالاست، نگاهش بدترم میکنه...
چرا کردم؟ نمیدونم. حسابم این بود که حضور رگه قرمز تو سفیدی برف و آبی یخ زده شادم میکنه... حسابم، نگاه ناجور رو کم داشت...
*
*
دوست دارم:
کلاً خوندن دخترهای افغان و تاجیک بهم انرژی خوبی میده... بخصوص اگه مثل پارادایس تونسته باشه یه گروه دو نفری با دوست پسرش درست کنه و کاری به خوبی این در بیاره...

خزه

«خیل خب بابا... خیل خب...
زن ما نشو... نمی خواد زن ما بشی...
ولی اگه خواستی زن یکی از این تاپاله ها بشی، یکی رو پیدا کن که خاطرتو بخواد... عین من ...
پات بشینه... یکی رو پیدا کن حالتو نگیره... 
مثل من...
اذیتت نکنه... یه تاپاله ای که آدم باشه...
هر موقع که یه تاپاله این شکلی پیدا کردی بیا سراغ من...
اونوقت خودم دستتو میذارم تو دستش ...
نوکرتم هستم... برات عروسی میگیرم... بابا کرمم می رقصم...
به عصمت فاطمه زهرا این کارو می کنم ...»


— از "سالاد فصل"  

*
ایده رو دارم... خوبه که ایده دارم. نگار به ایده زنده است. فقط به ایده.
*
دارم عق میزنم از لبخند. هرچقدر هم زیبا.
این نقاب ابلهانه رو صورتم جا انداخته. فقط خودم میدونم چقدر بهم نمیاد...
*
دختر، دوست داشتم ناگزیر گریزانت رو....
*
همچنین دختر، دوست داشتم که گفتی «یه صبح ِسی‌ودو‌سالگی از خواب بیدار می‌شی و با خودت فکر می‌کنی باید یاد بگیرم جفتک نندازم...
فقط نمی‌دونی چه‌جوری»
انگار من هم نمیدونم چه جوری.... این روزها و شبها فقط دارم به "جور" و چه جور" فکر میکنم... راه هم به جایی نمیبرم... دیوانه کننده است این بازی پرپیچ و خم و بی انتها....
*
یه بازی احمقانه، اما گرم دارم با خودم. یه بالش دارم زیر سر و یه بالش که عمود میذارم بر بالش اول... تکیه میدهم بهش و بتو هم دور تا دور هردومان.... یک آغوش گرم دارم که گرم و مهربان بغلم کرده. بدون هیچ چشمداشتی... میبوسمش گاهی... خنکای پوستش دلنشین است و خواستنی.
این روزها زیاد در تخت به سر میکنم. فردا باید بروم دکتر. برای این سر بیدرمان، درد کفایت است....

پینوشت:
کوله‌ام بر دوش... عازمم بر سفر... بی انتها...
فوج خاطره و احساس و درد دارند عکسهای جنوب برای من....

Saturday, December 7, 2013

خودکشی روزانه ی یک فاجعه

حوا میدانست که دارد زمین میخورد.
حوا میدانست که دارد زمین را میخورد.
حوا میدانست که زمین دارد او را میخورد.
حوا میدانست که دارد زمین را با زمان میخورد.
حوا میدانست که زمانه، زمین این زمان را میخورد.
حوا میدانست که زمین و زمان هوا میخورند. حوا میخورند. گاز میزنند. میبلعند.

اینجا زمین است. حوا بودن، مکافات که نه، مرگ دارد.

پر نوشت: ... یارش در آغوشش هراسان بود ... از سردی افسرده و بی جان بود...
دیرنوشت: نقد حساب کن بریم. دیگه دارم بالا میارم.

Tuesday, December 3, 2013

معر

بازباران با ترانه
من بسان یک پرنده
سنگ شوم بر بام خانه
سقف میریزد

تو
زیر آن سقف ایستاده
زیر آوار شادمانه
جشن یک عشق کشنده
سقف میریزد

من
در هراس مرگ و لرزه
زخم بر صورت نهاده
رو به سوی آشیانه
سقف میریزد

تو
نفرت و دل دوستانه
در امید مرگ، پیاده
های و هوی یک برنده
سقف میریزد

من
چه ساده احمقانه
باز بسان یک پرنده
سنگ شوم بر بام خانه
سقف میریزد

این بالایی یه شبه ترانه است که کلمه‌هاش از صبح افتاده‌اند تو سرم!باید خودم بخونمش تا معنی پیدا کنه..! ریتمی که پیدا کردم و کلمه ها اومدن روش بر اساس این آهنگه: -که چندان هم جذاب نیست، لااقل به نظر خودم-

Monday, December 2, 2013

دونده. رمنده. خزنده. جونده. بازنده.

باز امشب دل من غرق گله شد
بی تاب و بی رمق بی حوصله شد....
فقط یک هفته دیگه از این ماراتون مونده.... یا لااقل اینطور به نظر میاد...
هی....