Monday, February 5, 2024

Pop Surrealism - Happy Birthday

 برنامه‌ای که برای این بار دارم: درست قدم بردارم!
اون گغت که: I'm not going to fuck this up... من هدفم فرق داره. این رابطه بشه یا نشه، من بیشتر دلم میخواد تمرین کنم و از گذشته‌ام درس بگیرم... یعنی راه به راه آنالیز کنم و درس بگیرم... مدام communicate کنم و مدام ببینم حال دلم چیه و چی میخوام و چی منطقیه... 
بامزه هم هست... تو این دو سه هفته کلللللی درباره خودم یاد گرفتم. آخرین باری که اینقدر در مدت کوتاه به خودم آگاه شدم شاید اوایل دهه بیست بود... و حالا آخر دهه سی. خرسندم. 
مثلا میفهمم که چقدر پز دادن برام مهم بوده و هست و حالیم نبوده!!! یکی ازم میپرسید قبلا، درجا بدون فکر کردن میگفتم حرف مردم برام مهم نیست... زندگیم و بودنم به تنهایی این رو نشون داده! اما بعد S میاد تو زندگیم و یهو تو خیلی از تفکراتم زلزله میاد... که تحصیلات چقدر مهمه؟ برای من مهمه یا برای پز دادن یا جامعه؟ یا اینکه چرا میخوام هرکی دستم میاد رو نجات بدم؟؟؟ پسرش و آینده‌اش مگه دغدغه منه؟؟ یا قیلی‌ویلی‌های دلم... قبلا وقتی اینجوری دلم برای یکی میرفتُ هجوم میبردم به عشق و عاشقی کور! حالا دلم براش و برای خودمون میره و هی ترمز میزنم. هی ترمز میزنم... و چقدر همراهه... چقدرررر... 
قدرش رو میدونم و لاکپشتی با کمک Adam میرم جلو ببینم چی میشه... مهم اینه که تلاش کنم و درست قدم بردارم. ترکیب مناسبی از هیجان و عقلانیت... 
سخته‌ها!


Wednesday, January 24, 2024

نداشت

 یک نفر...

نقشه ها که او داشت در پندار خود، شیطان نداشت...







Tuesday, January 9, 2024

when woman stands her grounds

I promise an elf to him,
And the world gets upside down.

Until next time. 

Thursday, October 12, 2023

تا سه نشه، بازی نشه!

که خوشحالم که شیوا این ایده رو انداخت توی سرم...
که خوشحالم که روش فکر کردم و بعد با مینا و فاطمه مشورت کردم...
که بعد نظر قاطع مخالف علی رو بشنوم... که بعد خودش بگه چرا صبر کنی تا تنکس‌گیوینگ؟ به جای خیال‌بافی و رویا ساختن، همین الان مسیج بده. بهانه هم نمیخواد. بگو روز درخت کاجت مبارک! یا تو ایران امروز روز اسکول‌هاست، روزت مبارک!
که بعد بگه نامه ننویس که یادت کردم و فلان که اگه جواب نداد حالت خراب شه! یه کلمه بگو whatsup! که من بگم ما تر و تمیز حرف میزنیم...
گفت یالله وقت تلف نکن... که گفتم بذار لااقل لقمه آخر غذا رو بخورم...
که مسیج زدم hi, how are you doing و تازه استرس گرفتم...که نکنه توهم زدم که تلگرام چک میکنه... آماده هستم به هم نریزم اگه جواب نده؟ عجب غلطی کردم... 
چند بار چک کردم و بعد بهوونه آوردم که آمریکایی‌ها شش شب میخوابن... به هرحال که امشب نمیبینه... تو ذهنم هم این بود که این فوقش چند روزی یه بار چک میکنه... خیلی بعیده الان چک کنه... خودم رو قانع کردم که جواب نخواهد داد... و علی که هی میخندید... هی میخندید...
و فیلم گذاشت که حواسم پرت شه... که پرت شد... و نفهمیدم که دو ساعت بعد جواب داده!

روی ابر بودم که جواب داد. بیشتر چون می‌تونستم به خودم بگم که توهم نزدم... که چک میکنه... که روانی نیستم...

این بار سومه. حالا چه بازی بشه و چه نشه.

وقتی خداحافظی میکردم، علی هنوز میخندید. گفت اگه خوب پیش نرفت، حرف بزن. نرو توی غار.
کاش میپریدم و بغلش میکردم...

Friday, September 29, 2023

نامه‌هایی که برایش ننوشتم - شماره ده

این روزهای سیاه‌... و دست خودم نیست، من از یادت نمیکاهم..‌

شراب خورده و خِوی کرده می‌روی به چمن
که آبِ روی تو، آتش در ارغوان انداخت

Monday, September 18, 2023

I deeply love Baltimore

The city has always been my home. The first place in the US that gave me the sense of belonging. First place that I called "home". The place that I grew roots...
Baltimore has always been my safe place. My refuge. 

هرکسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش 

Sunday, September 10, 2023

کثافت‌دونی مهلکی که طی میکنم

 افراط و تفریط آدمها کمیک دردناکیه واقعا... نرگس بهم نمیگه کار جدید پیدا کرده چون میترسه ناراحت شم و از اون طرف بهزاد زده تو کار لوکس بازی و از من نظر میپرسه... خرید و دلیوری و نصب در منزل چون حال گشتن نداره و لابد تا \ول میشه خرج کرد و نظرهای مجانی نگار هستُ چرا که نه؟ گور باباش که نگار ممکنه اذیت شه....


من هم میزنم به رقص... بعد از ماه ها.... گریه و رقص... که امیدوارم بشه تمرینی که شاید روزی بتونم به دیگری هم کمک کنم دردهاش رو با رقص بپاشه بیرون...

شاید... شاید....


که شاید روزی برسه که وقتی یادم میاد تا دم مغازه تفنگ فروشی رفتم، یا اونشب که ساعت دو و سه شب به قصد مردن زدم به trail و وسطش بالا آوردم، یا هزاران شب دیگه در این چهارده سال گذشته، برگردم و بگم ارزشش رو داشت... چون تاحالا که صرفا زندگی ام یه حماقت کمدی بوده و بس...

چقدر خشمگینم... چقدر غمگین... چقدر منزجر... چقدر ترسو.... ترسو... کاش توان کشتن بود.

Friday, September 1, 2023

من چرا نمیمیرم؟

گریه‌های مدام،
آرزوهای شبانه،
ماسک زورکی لبخند روزها...

و این سوال هر روز و هر شب: من چرا نمیمیرم؟؟
خسته شدم از آرزوی ته دل هر شب که کاش بخوابم و دیگه پا نشم. خسته شدم از دلخوری صبح وقتی بیدار میشم و میبینم هنوز زنده‌ام...
و خسته‌ام از ترس خودم که تا مغازه اسلحه‌فروشی هم رفتم و نتونستم جلو برم...
از خودم بدم میاد.
من چرا هنوز زنده‌ام؟

Friday, May 5, 2023

نامه‌هایی که برایش ننوشتم -شماره نه

https://www.instagram.com/reel/Crd9uAlg5zp/?igshid=YmMyMTA2M2Y=
بدی آمریکا اینه که آدم نمیتونه غروب جمعه سرش رو بذاره و بمیره. باید صبر کنه تا یکشنبه...

نامه‌هایی که برایش ننوشتم - شماره هشت

Don't torture yourself. That's My job.
you're Mine. And you well know that.
So -like a good puppy- be good and get back to your owner.

Your owner is getting desperate. Please get back to me.

Ps, I've managed to not get hospitalized.. At least not yet... 

Sunday, April 16, 2023

نامه‌هایی که برایش ننوشتم - شماره هفت

ستاره آسمون نقش زمینه وای خودم انگشترم یارم نگینه 
خداوندا نگهدار نگین باشه که یار اول و آخر همینه

عشق همینه دیگه. که خودت رو انگشتر ببینی. بی‌ارزش نیستی.‌ اما با معشوقه ارزشمندتری. اصلا تویی که نگین میبینیش و شاید قدر زر زرگر شناسد، قدر گوهر گوهری... 
که بخوای خدا نگهدارش باشه. چه با تو، و چه بی‌تو. من تمرین این رو ندارم. میدونم که وسط جهنمه..‌. شاید به جای اینکه اینقدر دلم برای خودم بسوزه، یه کم باید دوربین رو بچرخونم و امیدوار باشم که حالش خوب شه... بهتر شه.‌‌.‌.
عشق، selfless بودنه.
بلدم؟


Saturday, April 15, 2023

نامه‌هایی که برایش ننوشتم - شماره شش

فاک یو.

شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل 
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها 

Thursday, April 13, 2023

نامه‌هایی که برایش ننوشتم - شماره پنج

I'm living one day at a time. One night at a time. The whole day I'm constantly checking my phone for any possible update from you. And dragging the day until midnight. Then I check my daily horoscopes... And boost my hope for another day... And another day... And another...
What have you done to me? You're the most stupid person I've ever seen. And I'm observing - yet again - my most idiotic self I've ever since...

Fuck you. 

Wednesday, April 12, 2023

نامه‌هایی که برایش ننوشتم - شماره چهار

https://www.cnbc.com/2023/04/07/harvard-psychologist-if-you-use-these-phrases-your-relationship-is-more-successful-than-most-couples.html

Tuesday, April 11, 2023

نامه‌هایی که برایش ننوشتم - شماره سه

بیا تعمیر کنیم. بیا تعمیر کنم. بگم بهت که حالا که شستمت و گذاشتمت کنار، حالا که تخریب شخصیت کردمت، حالا که دلم رو شکستی، میای بریم با هم یه قهوه بخوریم؟ میای بریم با هم استانبول؟
بیا بریم. خر. بیا بریم.

Sunday, April 9, 2023

Saturday, April 8, 2023

نامه‌هایی که برایش ننوشتم - شماره یک به توان بینهایت

You're the most stupid person I've ever seen.
And that I love you. 
I've loved you since the very first moment I met you. Since you called me loud and clear in Dupont. And I turned towards you in awe... That you dared to call my name -My name, Negar- in Dupont and how perfectly you pronounced it. Since you hold your hand in front of me to not jump in front of the speeding cars... And by the time we were in Starbucks, I already knew things are different this time. Very different.
And I knew, unlike yourself, that you're not ready. That you're repeating my past. That it will take years for you to move on and get ready.
I know the hell you were going through. The one you're still in. And I know that I don't want any being to go through that. At least not alone.
I offered my help. And you didn't take it seriously.
And for that, you're the most stupid person I ever seen.
I didn't want and don't want anything in return. In my eyes no one deserves to experience that misery. That pain. That suffocation. That drowning. So I help. Not because I want anything in return. I'd help anyone who feels that suffocation, if I can...
And you're stupid for not getting it. To let yourself be alone to carry this weight. 
Don't get me wrong, I'm still mad at you. But "there is time for everything..."
So my offer stands. 
And I hope you survive until I feel stable enough to share this letter with you.
Love,
A. N. 

پینوشت. من آرت تراپی دوست دارم. امروز مطمئن شدم که جدی خواهمش گرفت.

Wednesday, March 29, 2023

«کی دیدی این ملت تو بزمند؟ من تا جایی که یادمه تو رزمند...»

دیروز از خواب بیدار شدم. و مطمئن بودم که میخوام رشته ام رو عوض کنم. 

عطش درس دادن دارم. عطش خوندن دارم. عطش به روز بودن... الان هیچی بیشتر از این نمیخوام که بتونم برگردم دانشگاه...

Tuesday, March 21, 2023

به نام روز اول ۱۴۰۲

چند هفته است که صدای مرتضی احمدی توی گوشم مدام میخونه:
سالی که گذشت سال بد بود
سالی بد و بد ز بد بدتر بود
ای سال برنگردی
بری دیگه برنگردی

امسال دو آرزوی مشخص دارم. و عمیقا امیدوارم بهشون برسم. سال ۱۴۰۱ نه فقط برای ایران، که در کنارش از همون روز اول، بدترین سال زندگی من شد... 
امیدوارم روزهای بهتری بیاد. برای همه. و من هم به آرزوهام برسم و زخم‌های این سال رو دیگه لیس نزنم...

این رو هم اینجا بذارم به یادگار بمونه که یه روزی بخونم
سالی که گذشت سال بد بود
سالی بد و بد ز بد بدتر بود
ای سال برنگردی، رفتی دیگه برنگردی

Sunday, March 19, 2023

مغز جوانان ایران، طعمه بود برای آژیدهاک

گفت اما تو باهوشی... 
گفتم ها؟
گفت تیزهوشان رفتی خو...
اومدم غر بزنم وسط حرفش که گفت تو باهوشی و نه فقط به خاطر تیزهوشان. تو اگه میخواستی پول در بیاری، در می‌آوردی. اگه دنبالش نرفتی، خب انتخابت نبوده.
ساکت شدم.
بلند فکر کردم: آره. من صبح که پا میشم، لیست عریض و طویلی دارم از کارهایی که دوست دارم و یا باید بکنم. و باید بینشون چندتایی رو انتخاب کنم. و تقریباً همیشه، اون کارهایی رو انتخاب میکنم که خوشحالم میکنند، نه لزوما پولدارم میکنند...
بقیه فکرها رو بلند نگفتم... اما رفتم توی فکر... از وقتی یادم میاد، دوست داشتن یک فعالیت برام اولویت اول و آخر رو داشته. حتی وقتی کاری رو که دوست دارم، «مجبور» میشم که انجام بدم، تمام اشتیاقم رو از دست میدم... مثل این روزها با کار... یا درس دادن چیزهایی که هیجانی برام ندارن، صرفا چون در مضیقه مالی هستم...
این دختر جالبه. و راست میگه. من باهوشم. بهتره که یادم بمونه.
هشتگ: گلبهار

Saturday, January 7, 2023

به فنا

صبح پا شدم.
موبایل چک کردم.
دو اعدام دیگه.
سریع رد کردم.
تراپی رفتم.
گفتم خوشحالم. گفتم همه چی خوبه.
نگفتم هواپیما رو. نگفتم اعدام رو. یعنی گفتم،‌ اما گفتم نمیکشم. رد شیم.
گفت باشه.
گفتم همه چی خوبه. 
گفت باشه.
گفتم بچه خوبه. کار خوبه. استیو خوبه.
گفت باشه.
گفتم یه کم هایپومنیک زده بالا.
گفت میدونم.
گفتم اما همه چی خوبه. دوستش دارم.
گفت باشه.
گفت قبل خداحافظی مسیج بزن وقتی افسردگی میزنه بالا، وقتی یه چیزی میریزدت به هم، برنامه‌ات چیه.
لبخند زدم گفتم باشه.
خداحافظی کردم رفتم زیر پتو.
بعد آهنگ گذاشتم صدا تا سقف. خودارضایی کردم، مرگ. صبحانه ریختم... نتونستم بخورم.
با بچه‌های فرزانگان اسکایپ کردم. گفتم صبحانه‌ای که به بچه‌هاتون میدین رو درست کردم: شیر و کرن‌فلیکس. نگفتم که نتونستم بخورم.
حسابی تیپ زدم. لبخند زدم. رانندگی کردم. لبخند زدم. رفتم وسط مال، دی‌سی نشون دادم، لبخند زدم.
جای سالومه خالی بود. نمیدونم کسی نفهمید یا نخواست بفهمه.
خداحافظی کردم. لبخند نزدم.
رفتم بیتا دیدم. بهار و فاطمه دوستهاش هم اومدن. لبخند زدم. خندیدم حتی.
خداحافظی کردم.
موسیقی و رانندگی. های شدم با موسیقی و رانندگی. اما لبخند نزدم.
خونه که رسیدم... مردم. نمیتونم دیگه. نمیتونم.
نمیتونم برم پیش بچه‌ها، پیش فاطمه و مصطفی. نمیتونم زورکی لبخند بزنم. نمیتونم شله زرد از مامان بگیرم و لبخند بزنم. حتی اگه روش نوشته باشه زن زندگی آزادی.
این حجم خون، این حجم از درد، این حجم از مرگ نمیتونم.
از اتاق تاریک نمیتونم و نمیخوام بیام بیرون.
مسیج زدم ببینم استیو در چه حاله. میخواستم بهش بگم حتی یه کلمه حرف نزنه، اما بیاد ببردم مموریال اف‌دی‌آر... که فکر‌ کنم. که آروم شم. که گرم شم شاید... یه کم آغوش شاید.
اما به دقیقه نرسید. پاک کردم مسیج رو. منطقی نیست. من الان منطقی نیست.
به سالومه مسیج زدم خوب باش. به اون هم منطقی نیست. چطور منطقی آدم باشه با مرگ؟ با کشتار؟
نمیتونم. نمیدونم. درد دارم. و نمیتونم به Adam بگم چه برنامه ای دارم وقتی افسردگی مثل اعدام و انداختن هواپیما آوار میشه روی آدم...

Monday, September 12, 2022

معشوق پونزده‌ساله

 دو روز دیگه، میشه پونزده سال که بلاگ مینویسم. 

خود نوشتن که فکر کنم از دبستان همراهمه (شاهدش رو اینبار از ایران آوردم...) اما بلاگ‌نویسی رو از وسطهای دانشگاه تا همین امروز نزدیک قلبم نگه داشتم... برای مکتوب کردن نگفته‌ها... باز کردن هرچه و آنچه به کلام نمیاد... بلاگ نویسی، Base پشت صحنه و روی صحنه موسیقی زندگی منه....

اشتباه کردم به Adam گفتم که داره طولانی‌ترین رابطه‌ام میشه... طولانی‌ترین رابطه من، رابطه با نوشتن و خلق کردنه! نجات دهنده‌ام. همراهم... گوش شنوای بدون قضاوتم... 

وقتشه بیشتر قدرشون رو بدونم...

Saturday, September 10, 2022

تمام آن لحظاتی که دوستش داشتم...

که نفسم در سینه گیر کرد... که ذهنم فلج میشود. و میخواهمش. میخواهمش.
میشود آدمیزاد در سی و هشت سالگی، به یاد پانزده سالگی‌اش عاشق شود؟ همان شده باز، لعنتی. میخواهمش و نمیتوانم داشته باشمش...
لعنت.

اولین لحظه وقتی بود که شاید چند دقیقه از اولین بار دیدنمان هم بیشتر نگذشته بود. کاملا یادم رفته بود که دیر آمد و داشتم فکر میکردم که چقدر اسمم رو درست تلفظ کرد... بلند و با اعتماد به نفس. تا حالا پیش نیامده بود. وسط دوپانت سیرکل، کسی اسمم رو جرئت کند بلند صدا کند و تازه قبلش هم از من نپرسیده نباشد چطور... و داشتم فکر میکردم قد بلندش رو دوست دارم... در همین فکرها بودم که به حال سرخوش خودم پریدم وسط خیابون!! با دستش جلوی من رو گرفت که جلوتر نروم... همین. و ادامه داد به گفتگوهایش...
این حس ناب محافظت شدن. همیشه کسی که محافظت میکند، منم. این حس بدون خواستن و اشاره کردن از جانب من. نغسم حبس شد و خواستم ببوسمش حتی.

رقص شب اول توی خونه‌ام. بین تمام جعبه‌ها. شراب و گیلاسها و حرف زدن تا دو شب و رقص و عمیق و عمیق اعتماد کردن. چشمهایش وقتی میرقصیدم. تحسینش. لبخندش... اینکه نمیتونست صورتش رو از من برگردونه... خواستم ببوسمش حتی.

چشمهایش که بسته بود وقتی ماساژ میداد. انگشتهایش که ندیده بدنم رو بلد بودند... چشمهای من باز بود اما. داشتم میپایدمش... و از لذتش لذت میبردم. خواستم ببوسمش حتی.

خودم رو در کنارش دوست داشتم. برای لحظاتی حتی فکر میکردم که شاید اشتباه میکنم که lovable نیستم... و در تمامی اون لحظات که باعث میشد حس بهتری به خودم داشته باشم، میخواستم ببوسمش حتی...

چهاردست‌وپا که شد جلوی مینا... نگاهش. فرم بدنش. میخواستم بزنمش با تمام وجود. و خواستم ببوسمش حتی.

بغل کردن‌هاش. آخ، بغل کردنهاش... و بغلش کردن‌ها... چقدر دلم میخواست که ببوسمش حتی...

هربار لعنتی که کلید رو به من میداد. نگاهش وقتی میگفتم شاید حواسم پرت شود و گمش کنم... میخواستم ببوسمش حتی.

وقتی به گریه افتاد... وقتی انگشتهایم رو لای موهایش کردم و نوازش میکردم. به خودم لعنت میفرستادم. چرا من؟ چرا اینطور؟ و خواستم ببوسمش حتی...

هربار - و هنوز - وقتی میدیدم You رو با حرف بزرگ شروع میکنه. توجهش به کلمات ، از نوع توجه من به کلمات. که می‌خواستم ببوسمش حتی...

وقتی که روی زمین می‌نشست.... و حرف میزدیم و حرف میزدیم و حرف میزدیم و چقدر میخواستم که ببوسمش حتی...

وقتی نقاشی رو از نزدیک دید، و به گریه افتاد... بغلش کردم. و چقدر میخواستم که ببوسمش حتی.

وقتی مجبورش کردم به مینا نشون بده. وقتی با مینا رقصید... و من که اینقدر هیجان زده شده بودم که پریدم و خودم برای خودم شروع کردم رقصیدن... آخ که چقدررررر میخواستم ببوسمش حتی...

وقتی گفتم باید گزارش بنویسد و شروع کرد در لحظه گزارش دادن و گفت که دفعه قبل میخواسته مرا ببوسد. نفسم در نمیومد، به سقف نگاه کردم و داستان احمقانه رابطه با پراتیک بعد از بهروز رو تعریف کردم. چرا واقعا؟ وقتی همون لحظه هم می‌خواستم ببوسمش حتی...

وقتی ازم پرسید don't you wanna know؟ و جواب دادم I assume it's complicated و چقدر که به خودم فحش دادم و میدم..‌‌. وقتی که حقیقتش این بود که میخواستم ببوسمش حتی...

هربار که تلفن حرف میزدیم. که ضربان قلبم به سقف میرسید... و عشق میکردم با صدایش، با خش صدایش، انتخاب کلماتش، توقف‌های گاه‌به‌گاهش بین کلمات... عشق میکردم و گاهی حتی نمیفهمیدم دیگه چی میگه... فقط میدونستم توی زندگیم میخواهمش و میخواستم ببوسمش...

چرا نبوسیدمش؟
دلم براش تنگ شده.
و ار خود عاقل و بالغم بدم میاد.