Saturday, April 13, 2024

امروز روز خوبی بود

امروز روز خوبی بود.
اولش با غر شروع شد، آقای باغبون بالای یه ساعت دیر اومد و قیمتی که داد پرت بود. نذاشت بخوابم درست! یعنی خواب سر صبح رو از هشت تا نه و نیم ازم گرفت! ولی به جاش بقیه روز رو تا یازده-دوازده تنبل بودم و توی تخت... حتی شاکی هم نبودم که شان پیچونده من رو... ساعت یازده سم مسیج داد. خواست بیاد خونه‌ام. ساعت دو. استرس گرفتم و دروغ چرا خوشحال شدم. این وسط قرار شد فردا نقاشی‌ام رو به ارنستو بفروشم. هنوز استرس دارم و فکر میکنم یه جای کار ایراد داره. اما خیلی هم ذوق دارم. اطلاعات داور SkillsUSA هم بالاخره ایمیل اومد که هنوز که ده دقیقه به دو شبه، نخوندم! اما برای اون هم خوشحالم... برای دوباره در صحنه بودن... برای کار داوطلبانه کردن با بچه‌ها...یه کم مونده به دو، زهره خانوم زنگ زد و گفت که خوبه برای حلقه دف برم... و برقصم شاید. گفتم خبر میدم، اما باز خوشحالم کرد... سم اومد و چه خوب بود دیدنش. نمیخواست بره. نمیخواستم بره. به وضوح رابطه نمیخوام، اما بودنش خوبه. خیلی خوبه. و الان که میدونم رابطه نمیخوام و واضح گفته‌ام، خیلی تو پوست خودم راحتم... چه کارمون برسه به دوستی خالی و چه دوستی با مزایا، بودنش تو زندگیم خوبه. اون گفت اول. که no matter what، میخواد که تو زندگیش باشم. من هم گفتم که من هم از اول میخواستم... کلی بغلم کرد. بار اول فحشم هم داد. گفت bitch. گفت هم میخواد ببوسدم هم با مشت بزنه تو صورتم. یه سری توهم توطئه هم سرهم کرد که فکر میکنه دلیل قطع کردنمه... و برای خودم به شدت جالب بود که خیلی خونسرد گوش دادم و گفتم اوکی. اصلا وارد بحث نشدم. گفت شاید خوبه بری به حرفهام فکر کنی و ببینی راست میگم یا نه. گفتم نیاز به فکر ندارم. چرت میگی. خیلی خونسرد... گفتم ولی نمیخوام بحث کنم یا نظرت رو عوض کنم یا هرچی. رابطه باهات نمیخواستم. توضیح هم دادم و تمام. اصراری برای اثبات خودم نمی‌دیدم... به وضوح غمگین بود. و عاشق.  و گفتم برای همینه که اوکی نمیدم به رابطه با مزایا. اذیت میشی... ازش پرسیدم خودت بگو، برم یه رابطه دیگه، اذیت نمیشی؟ گفت بستگی داره. گفتم بستگی نداره، ناراحت میشی. ته جوابش چیزی بود که علی بعدا بهم گفت: جای آدمهای عاقل و بالغ فکر نکن. علی رو فحشش دادم. گفتم حرفهای خودم رو به خودم پس نده. سم قرار بود دو بیاد، دو و بیست دقیقه اومد، قرار بود بست دقیقه بمونه و به وضوح نمیخواست بره. گفته بود تمرین بند دارن. چرت گفت فکر کنم. چرا آدمها دروغ میگن؟ چرت گفت... بندی در کار نبود... نمیخواست بره، من هم نمی‌خواستم بره. بودنش خوبه. باعث میشه حس خوبی به خودم داشته باشم. از دستش حرص هم کم نمیخورم‌ها... اما باز خوبه... علی اومد با پیراشکی. چای هم دادم بهشون. نکبت خیلی خوب بود چاییه! کیه که قدر بدونه! پیراشکی رو سه قسمت کردم، علی میگه بزرگه رو تو برداشتی! دیوونه :)) یه تیکه رو کندم از خودم و دادم بهش... تا ته خورد، اما همچنان غر میزد! خوش میگذره باهاش. خوبه که هست. کنار هم یادمون میره که تنهاییم. لااقل من یادم میره. امیدوارم اون هم یادش بره. هی فکر میکردم که خاک تو سرت نگار، نقشه نکشیدی براش... و باز وسط فکرهام، یا ندا یه چیزی میگفت، یا سم، یا علی که رشته فکر پاره میشد و از ته دل میخندیدم. قدر این از ته دل خندیدنها رو میدونم... من و علی رفتیم خونه‌اش. سم هم اومد. خوب بود که اومد. یه چیزیش بود. که بعد فهمیدم سردرده. اما خوب بود که بود. اول اومده بود و قرار بود بیست دقیقه بمونه، اما پنج ساعتی موند... یه کم موندیم خونه علی و بعد با فاطمه و مصطفی رفتیم رستوران پرویی. خوووووووووب بود لامصب. غذای پرویی خییییییلی خوبه. میامی امتحان کردم یه جای عالی و یه رستوران باحال تو بالتیمور که بست. جاهای دیگه همه‌جا گرون و مزخرف بوده تا حالا... اینجا عاااااالی بود... تمام مدت داشتم فکر میکردم بهترین جاست برای اومدن با مامان بابا... جاشون خالی بود... بابا قبل بیرون رفتن از خونه علی زنگ زد که میخوای فردا بیام باهات تنها نباشی؟ قلبم رفت... تشکر کردم و گفتم اوکیه... تو راه خونه علی هم خودم به مامان زنگ زدم و سرخط خبرها رو به مامان دادم که سم اومده پیشم... رابطه‌ام با مامان بابا بعد از اون جنگ و دعوای پارسال خیلی خوب شده... مرزها مشخص‌تره و خوشحالم کنارشونم... بعد از غذا آوا یهو دم ماشین خواست بیاد بغلم. قند تو دلم آب شد... این محبتهای یهویی فکر کنم تمام حس مادرانه‌ای که تومه (و خیلی کمه) رو میکشه بیرون و دلم ضعف میره براش... بعد با علی برگشتیم خونه‌اش و آهنگ گوش دادیم بلند. بسی چسبید. بسی بسی چسبید. وسطهاش یادم افتاد و خنده‌ام گرفته بود که جم کلاسیک موسیقی‌های قدیمی گذاشت و گوگوش و مارتیک و رامش رو من می‌شناختم و بابا غیر از گوگوش نمیشناخت... شاکی شده بود که اینها آهنگ دوره ماست! تو چرا بلدی!! با لبخند یادش افتاده بودم و از ته حنجره آواز میخوندم با موسیقی‌های علی. خوب بود... اومدیم خونه‌اش و با حال شاکی، princess diaries دیدیم. سرمه به بغل... گربه درونش رو دوووست دارم. بچه قشنگ بغلیه! فکر کنم خوشش اومد ولی. کلا فیلم دیدن و قلیون کشیدن و ریلکس کردن خوبه دیگه... تازه برای همسایه‌اش هم نامه نوشتیم 😁 تا بیام خونه شده بود یک-یک و نیم. ندا سر شب زرنگ‌بازی درآورده بود که ادویه‌هام (نمک و دارچین) توی کمده، درش رو باز بذار... گشتم، هیچی نبود. فلفل‌هام رو که تموم کرده، برگه پیاز همچنین،  نمک که مدتهاست، زردچوبه و چای و غیره هم که همه از مال من میره... از ادویه‌های اون هم خبری نبود. مسیج زدم که چیزی نبود. و فکر نمیکردم از کمد (پنتری) استفاده کنی، چون وسایل توش برای استفاده اشتراکی نیست. حالا یه بار که بودی بگو درش رو باز کنم. چیزهات رو بردار. و کابینت باز میکنم بذاری اونجا. با مسیجم با یه تیر هزارتا نشونه زدم. به روی خودم نیاوردم دو روزه سرسنگین و قهره از وقتی در رو قفل کردم. به روش نیاوردم که میدونم چیزهام رو برمیداره. برای بار هزارم مودبانه گفتم که وسایل من برای استفاده اشتراکی نیست. (غیرمودبانه‌اش اینه که دزدی کار بدیه و من برای تمام دزدی‌هاش مدرک و فیلم دارم!!!!) بدیهتا خر نشدم و در رو قفل نگه میدارم. و دارم لحظه‌شماری میکنم که در پنتری رو باز کنم ‌و چیزی نباشه که بخواد برداره 😈. حس سیاستمدار بودن بهم دست داد و خوشحالم. همه اینها تموم شد و رفتم توی تخت که دیدم کوهیار مسیج تبریک عید داده... همیشه تو مسیج دادن بهش حس ناامنی دارم متأسفانه. یه جورایی شبیه فؤاد... اما باز هم تهش آدم خوشحال میشه دیگه. حس خوببه که به یادت باشن. که حس کنی lasting impact داشتی رو مردم... که الان ساعت دو و نیم-سه صبحه و من ایمیل رو هنوز نخوندم و صبح زود هم باید بیدار شم. اما آره امروز روز خوبی بود. بیش باد.

Monday, February 5, 2024

Pop Surrealism - Happy Birthday

 برنامه‌ای که برای این بار دارم: درست قدم بردارم!
اون گغت که: I'm not going to fuck this up... من هدفم فرق داره. این رابطه بشه یا نشه، من بیشتر دلم میخواد تمرین کنم و از گذشته‌ام درس بگیرم... یعنی راه به راه آنالیز کنم و درس بگیرم... مدام communicate کنم و مدام ببینم حال دلم چیه و چی میخوام و چی منطقیه... 
بامزه هم هست... تو این دو سه هفته کلللللی درباره خودم یاد گرفتم. آخرین باری که اینقدر در مدت کوتاه به خودم آگاه شدم شاید اوایل دهه بیست بود... و حالا آخر دهه سی. خرسندم. 
مثلا میفهمم که چقدر پز دادن برام مهم بوده و هست و حالیم نبوده!!! یکی ازم میپرسید قبلا، درجا بدون فکر کردن میگفتم حرف مردم برام مهم نیست... زندگیم و بودنم به تنهایی این رو نشون داده! اما بعد S میاد تو زندگیم و یهو تو خیلی از تفکراتم زلزله میاد... که تحصیلات چقدر مهمه؟ برای من مهمه یا برای پز دادن یا جامعه؟ یا اینکه چرا میخوام هرکی دستم میاد رو نجات بدم؟؟؟ پسرش و آینده‌اش مگه دغدغه منه؟؟ یا قیلی‌ویلی‌های دلم... قبلا وقتی اینجوری دلم برای یکی میرفتُ هجوم میبردم به عشق و عاشقی کور! حالا دلم براش و برای خودمون میره و هی ترمز میزنم. هی ترمز میزنم... و چقدر همراهه... چقدرررر... 
قدرش رو میدونم و لاکپشتی با کمک Adam میرم جلو ببینم چی میشه... مهم اینه که تلاش کنم و درست قدم بردارم. ترکیب مناسبی از هیجان و عقلانیت... 
سخته‌ها!


Wednesday, January 24, 2024

نداشت

 یک نفر...

نقشه ها که او داشت در پندار خود، شیطان نداشت...







Tuesday, January 9, 2024

when woman stands her grounds

I promise an elf to him,
And the world gets upside down.

Until next time. 

Thursday, October 12, 2023

تا سه نشه، بازی نشه!

که خوشحالم که شیوا این ایده رو انداخت توی سرم...
که خوشحالم که روش فکر کردم و بعد با مینا و فاطمه مشورت کردم...
که بعد نظر قاطع مخالف علی رو بشنوم... که بعد خودش بگه چرا صبر کنی تا تنکس‌گیوینگ؟ به جای خیال‌بافی و رویا ساختن، همین الان مسیج بده. بهانه هم نمیخواد. بگو روز درخت کاجت مبارک! یا تو ایران امروز روز اسکول‌هاست، روزت مبارک!
که بعد بگه نامه ننویس که یادت کردم و فلان که اگه جواب نداد حالت خراب شه! یه کلمه بگو whatsup! که من بگم ما تر و تمیز حرف میزنیم...
گفت یالله وقت تلف نکن... که گفتم بذار لااقل لقمه آخر غذا رو بخورم...
که مسیج زدم hi, how are you doing و تازه استرس گرفتم...که نکنه توهم زدم که تلگرام چک میکنه... آماده هستم به هم نریزم اگه جواب نده؟ عجب غلطی کردم... 
چند بار چک کردم و بعد بهوونه آوردم که آمریکایی‌ها شش شب میخوابن... به هرحال که امشب نمیبینه... تو ذهنم هم این بود که این فوقش چند روزی یه بار چک میکنه... خیلی بعیده الان چک کنه... خودم رو قانع کردم که جواب نخواهد داد... و علی که هی میخندید... هی میخندید...
و فیلم گذاشت که حواسم پرت شه... که پرت شد... و نفهمیدم که دو ساعت بعد جواب داده!

روی ابر بودم که جواب داد. بیشتر چون می‌تونستم به خودم بگم که توهم نزدم... که چک میکنه... که روانی نیستم...

این بار سومه. حالا چه بازی بشه و چه نشه.

وقتی خداحافظی میکردم، علی هنوز میخندید. گفت اگه خوب پیش نرفت، حرف بزن. نرو توی غار.
کاش میپریدم و بغلش میکردم...

Friday, September 29, 2023

نامه‌هایی که برایش ننوشتم - شماره ده

این روزهای سیاه‌... و دست خودم نیست، من از یادت نمیکاهم..‌

شراب خورده و خِوی کرده می‌روی به چمن
که آبِ روی تو، آتش در ارغوان انداخت

Monday, September 18, 2023

I deeply love Baltimore

The city has always been my home. The first place in the US that gave me the sense of belonging. First place that I called "home". The place that I grew roots...
Baltimore has always been my safe place. My refuge. 

هرکسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش 

Sunday, September 10, 2023

کثافت‌دونی مهلکی که طی میکنم

 افراط و تفریط آدمها کمیک دردناکیه واقعا... نرگس بهم نمیگه کار جدید پیدا کرده چون میترسه ناراحت شم و از اون طرف بهزاد زده تو کار لوکس بازی و از من نظر میپرسه... خرید و دلیوری و نصب در منزل چون حال گشتن نداره و لابد تا \ول میشه خرج کرد و نظرهای مجانی نگار هستُ چرا که نه؟ گور باباش که نگار ممکنه اذیت شه....


من هم میزنم به رقص... بعد از ماه ها.... گریه و رقص... که امیدوارم بشه تمرینی که شاید روزی بتونم به دیگری هم کمک کنم دردهاش رو با رقص بپاشه بیرون...

شاید... شاید....


که شاید روزی برسه که وقتی یادم میاد تا دم مغازه تفنگ فروشی رفتم، یا اونشب که ساعت دو و سه شب به قصد مردن زدم به trail و وسطش بالا آوردم، یا هزاران شب دیگه در این چهارده سال گذشته، برگردم و بگم ارزشش رو داشت... چون تاحالا که صرفا زندگی ام یه حماقت کمدی بوده و بس...

چقدر خشمگینم... چقدر غمگین... چقدر منزجر... چقدر ترسو.... ترسو... کاش توان کشتن بود.

Friday, September 1, 2023

من چرا نمیمیرم؟

گریه‌های مدام،
آرزوهای شبانه،
ماسک زورکی لبخند روزها...

و این سوال هر روز و هر شب: من چرا نمیمیرم؟؟
خسته شدم از آرزوی ته دل هر شب که کاش بخوابم و دیگه پا نشم. خسته شدم از دلخوری صبح وقتی بیدار میشم و میبینم هنوز زنده‌ام...
و خسته‌ام از ترس خودم که تا مغازه اسلحه‌فروشی هم رفتم و نتونستم جلو برم...
از خودم بدم میاد.
من چرا هنوز زنده‌ام؟

Friday, May 5, 2023

نامه‌هایی که برایش ننوشتم -شماره نه

https://www.instagram.com/reel/Crd9uAlg5zp/?igshid=YmMyMTA2M2Y=
بدی آمریکا اینه که آدم نمیتونه غروب جمعه سرش رو بذاره و بمیره. باید صبر کنه تا یکشنبه...

نامه‌هایی که برایش ننوشتم - شماره هشت

Don't torture yourself. That's My job.
you're Mine. And you well know that.
So -like a good puppy- be good and get back to your owner.

Your owner is getting desperate. Please get back to me.

Ps, I've managed to not get hospitalized.. At least not yet... 

Sunday, April 16, 2023

نامه‌هایی که برایش ننوشتم - شماره هفت

ستاره آسمون نقش زمینه وای خودم انگشترم یارم نگینه 
خداوندا نگهدار نگین باشه که یار اول و آخر همینه

عشق همینه دیگه. که خودت رو انگشتر ببینی. بی‌ارزش نیستی.‌ اما با معشوقه ارزشمندتری. اصلا تویی که نگین میبینیش و شاید قدر زر زرگر شناسد، قدر گوهر گوهری... 
که بخوای خدا نگهدارش باشه. چه با تو، و چه بی‌تو. من تمرین این رو ندارم. میدونم که وسط جهنمه..‌. شاید به جای اینکه اینقدر دلم برای خودم بسوزه، یه کم باید دوربین رو بچرخونم و امیدوار باشم که حالش خوب شه... بهتر شه.‌‌.‌.
عشق، selfless بودنه.
بلدم؟


Saturday, April 15, 2023

نامه‌هایی که برایش ننوشتم - شماره شش

فاک یو.

شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل 
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها 

Thursday, April 13, 2023

نامه‌هایی که برایش ننوشتم - شماره پنج

I'm living one day at a time. One night at a time. The whole day I'm constantly checking my phone for any possible update from you. And dragging the day until midnight. Then I check my daily horoscopes... And boost my hope for another day... And another day... And another...
What have you done to me? You're the most stupid person I've ever seen. And I'm observing - yet again - my most idiotic self I've ever since...

Fuck you. 

Wednesday, April 12, 2023

نامه‌هایی که برایش ننوشتم - شماره چهار

https://www.cnbc.com/2023/04/07/harvard-psychologist-if-you-use-these-phrases-your-relationship-is-more-successful-than-most-couples.html

Tuesday, April 11, 2023

نامه‌هایی که برایش ننوشتم - شماره سه

بیا تعمیر کنیم. بیا تعمیر کنم. بگم بهت که حالا که شستمت و گذاشتمت کنار، حالا که تخریب شخصیت کردمت، حالا که دلم رو شکستی، میای بریم با هم یه قهوه بخوریم؟ میای بریم با هم استانبول؟
بیا بریم. خر. بیا بریم.

Sunday, April 9, 2023

Saturday, April 8, 2023

نامه‌هایی که برایش ننوشتم - شماره یک به توان بینهایت

You're the most stupid person I've ever seen.
And that I love you. 
I've loved you since the very first moment I met you. Since you called me loud and clear in Dupont. And I turned towards you in awe... That you dared to call my name -My name, Negar- in Dupont and how perfectly you pronounced it. Since you hold your hand in front of me to not jump in front of the speeding cars... And by the time we were in Starbucks, I already knew things are different this time. Very different.
And I knew, unlike yourself, that you're not ready. That you're repeating my past. That it will take years for you to move on and get ready.
I know the hell you were going through. The one you're still in. And I know that I don't want any being to go through that. At least not alone.
I offered my help. And you didn't take it seriously.
And for that, you're the most stupid person I ever seen.
I didn't want and don't want anything in return. In my eyes no one deserves to experience that misery. That pain. That suffocation. That drowning. So I help. Not because I want anything in return. I'd help anyone who feels that suffocation, if I can...
And you're stupid for not getting it. To let yourself be alone to carry this weight. 
Don't get me wrong, I'm still mad at you. But "there is time for everything..."
So my offer stands. 
And I hope you survive until I feel stable enough to share this letter with you.
Love,
A. N. 

پینوشت. من آرت تراپی دوست دارم. امروز مطمئن شدم که جدی خواهمش گرفت.

Wednesday, March 29, 2023

«کی دیدی این ملت تو بزمند؟ من تا جایی که یادمه تو رزمند...»

دیروز از خواب بیدار شدم. و مطمئن بودم که میخوام رشته ام رو عوض کنم. 

عطش درس دادن دارم. عطش خوندن دارم. عطش به روز بودن... الان هیچی بیشتر از این نمیخوام که بتونم برگردم دانشگاه...

Tuesday, March 21, 2023

به نام روز اول ۱۴۰۲

چند هفته است که صدای مرتضی احمدی توی گوشم مدام میخونه:
سالی که گذشت سال بد بود
سالی بد و بد ز بد بدتر بود
ای سال برنگردی
بری دیگه برنگردی

امسال دو آرزوی مشخص دارم. و عمیقا امیدوارم بهشون برسم. سال ۱۴۰۱ نه فقط برای ایران، که در کنارش از همون روز اول، بدترین سال زندگی من شد... 
امیدوارم روزهای بهتری بیاد. برای همه. و من هم به آرزوهام برسم و زخم‌های این سال رو دیگه لیس نزنم...

این رو هم اینجا بذارم به یادگار بمونه که یه روزی بخونم
سالی که گذشت سال بد بود
سالی بد و بد ز بد بدتر بود
ای سال برنگردی، رفتی دیگه برنگردی

Sunday, March 19, 2023

مغز جوانان ایران، طعمه بود برای آژیدهاک

گفت اما تو باهوشی... 
گفتم ها؟
گفت تیزهوشان رفتی خو...
اومدم غر بزنم وسط حرفش که گفت تو باهوشی و نه فقط به خاطر تیزهوشان. تو اگه میخواستی پول در بیاری، در می‌آوردی. اگه دنبالش نرفتی، خب انتخابت نبوده.
ساکت شدم.
بلند فکر کردم: آره. من صبح که پا میشم، لیست عریض و طویلی دارم از کارهایی که دوست دارم و یا باید بکنم. و باید بینشون چندتایی رو انتخاب کنم. و تقریباً همیشه، اون کارهایی رو انتخاب میکنم که خوشحالم میکنند، نه لزوما پولدارم میکنند...
بقیه فکرها رو بلند نگفتم... اما رفتم توی فکر... از وقتی یادم میاد، دوست داشتن یک فعالیت برام اولویت اول و آخر رو داشته. حتی وقتی کاری رو که دوست دارم، «مجبور» میشم که انجام بدم، تمام اشتیاقم رو از دست میدم... مثل این روزها با کار... یا درس دادن چیزهایی که هیجانی برام ندارن، صرفا چون در مضیقه مالی هستم...
این دختر جالبه. و راست میگه. من باهوشم. بهتره که یادم بمونه.
هشتگ: گلبهار

Saturday, January 7, 2023

به فنا

صبح پا شدم.
موبایل چک کردم.
دو اعدام دیگه.
سریع رد کردم.
تراپی رفتم.
گفتم خوشحالم. گفتم همه چی خوبه.
نگفتم هواپیما رو. نگفتم اعدام رو. یعنی گفتم،‌ اما گفتم نمیکشم. رد شیم.
گفت باشه.
گفتم همه چی خوبه. 
گفت باشه.
گفتم بچه خوبه. کار خوبه. استیو خوبه.
گفت باشه.
گفتم یه کم هایپومنیک زده بالا.
گفت میدونم.
گفتم اما همه چی خوبه. دوستش دارم.
گفت باشه.
گفت قبل خداحافظی مسیج بزن وقتی افسردگی میزنه بالا، وقتی یه چیزی میریزدت به هم، برنامه‌ات چیه.
لبخند زدم گفتم باشه.
خداحافظی کردم رفتم زیر پتو.
بعد آهنگ گذاشتم صدا تا سقف. خودارضایی کردم، مرگ. صبحانه ریختم... نتونستم بخورم.
با بچه‌های فرزانگان اسکایپ کردم. گفتم صبحانه‌ای که به بچه‌هاتون میدین رو درست کردم: شیر و کرن‌فلیکس. نگفتم که نتونستم بخورم.
حسابی تیپ زدم. لبخند زدم. رانندگی کردم. لبخند زدم. رفتم وسط مال، دی‌سی نشون دادم، لبخند زدم.
جای سالومه خالی بود. نمیدونم کسی نفهمید یا نخواست بفهمه.
خداحافظی کردم. لبخند نزدم.
رفتم بیتا دیدم. بهار و فاطمه دوستهاش هم اومدن. لبخند زدم. خندیدم حتی.
خداحافظی کردم.
موسیقی و رانندگی. های شدم با موسیقی و رانندگی. اما لبخند نزدم.
خونه که رسیدم... مردم. نمیتونم دیگه. نمیتونم.
نمیتونم برم پیش بچه‌ها، پیش فاطمه و مصطفی. نمیتونم زورکی لبخند بزنم. نمیتونم شله زرد از مامان بگیرم و لبخند بزنم. حتی اگه روش نوشته باشه زن زندگی آزادی.
این حجم خون، این حجم از درد، این حجم از مرگ نمیتونم.
از اتاق تاریک نمیتونم و نمیخوام بیام بیرون.
مسیج زدم ببینم استیو در چه حاله. میخواستم بهش بگم حتی یه کلمه حرف نزنه، اما بیاد ببردم مموریال اف‌دی‌آر... که فکر‌ کنم. که آروم شم. که گرم شم شاید... یه کم آغوش شاید.
اما به دقیقه نرسید. پاک کردم مسیج رو. منطقی نیست. من الان منطقی نیست.
به سالومه مسیج زدم خوب باش. به اون هم منطقی نیست. چطور منطقی آدم باشه با مرگ؟ با کشتار؟
نمیتونم. نمیدونم. درد دارم. و نمیتونم به Adam بگم چه برنامه ای دارم وقتی افسردگی مثل اعدام و انداختن هواپیما آوار میشه روی آدم...

Monday, September 12, 2022

معشوق پونزده‌ساله

 دو روز دیگه، میشه پونزده سال که بلاگ مینویسم. 

خود نوشتن که فکر کنم از دبستان همراهمه (شاهدش رو اینبار از ایران آوردم...) اما بلاگ‌نویسی رو از وسطهای دانشگاه تا همین امروز نزدیک قلبم نگه داشتم... برای مکتوب کردن نگفته‌ها... باز کردن هرچه و آنچه به کلام نمیاد... بلاگ نویسی، Base پشت صحنه و روی صحنه موسیقی زندگی منه....

اشتباه کردم به Adam گفتم که داره طولانی‌ترین رابطه‌ام میشه... طولانی‌ترین رابطه من، رابطه با نوشتن و خلق کردنه! نجات دهنده‌ام. همراهم... گوش شنوای بدون قضاوتم... 

وقتشه بیشتر قدرشون رو بدونم...