Tuesday, September 29, 2009

:O:O:O:O

:O:O:O:O

آخه آدم چی بگـــــــــــــــــــــــــــــه؟؟؟ این الان آزادی اندیشه است یا احترام به حقوق زن؟؟؟
والله بگم براتون که ای-میل اومده واسم... یعنی واسه همه بچه های دانشگاه فکر کنم....

این هم کپی اش

Thank you all for your enthusiasm. On behalf of the U21 selection committee, I would like to congratulate Amanda Kronk on winning a date with me. For all those who did not win, do not be disheartened. There will be many more dinners...and I have a dining hall meal plan.

:O

همچنان امتحان! چرا تموم نمی شه؟ دیگه دارم خسته می شم

اولاً دلم پونه می خواد! همین جوری...

دوماً من واقعاً نمی فهمم چرا خارجکی اسم هایی به قشنگی داریوش و خشایار و اردشیر، باید Darius و Xerxes و Artaxerxes نامگذاری بشن!!!

سوماً من آخه واسه چی باید بدونم که شهر بابل توسط Nabuchadnezzar تکمیل شده، وقتی حتی اسمشو نمی تونم بخونم اما می دونم مجسمه کوروش توی معبد اصلی بوده... همون کافیه دیگه
غُر غُر غُر...

Monday, September 28, 2009

زندان

نتیجه غیلوله/خواب ظهر در بلاد کفر:

خواب دیدم مهمونی دعوتیم، فکر کنم خونه ابطحی بود... عطریان فر هم اون دور ها می دیدیم، اون هم مهمان بود... چقدر حرف زدن با ابطحی شدیداً لذت بخش بود... فقط روم نشد ازش درباره بلاگش بپرسم...

نتایج روان شناسانه:
احساس نا امنی در بلاد امن! در دیار خوشی... البته همراه با اندکی گشنگی!!!


D:

برم یک چیزی پیدا کنم برای خوردن که این خوابها و حرف ها، آب و نون نمی شه...

کودک بودن، کودکی کردن

این قسمت بلاگ سالومه خیلی خوشم اومده:

...

موهای تنم از غیرمنتظره بودن شنیدن این آهنگ سیخ می‌شه. هنوزم این آهنگا برای من با صدای آژیر خطر یکیه، با "شنوندگان عزیز توجه فرمایید..."، با دویدن مامان سمت زیرزمین خونه وقتی من تو بغلشم، با چسبای ضربدری روی پنجره‌ها، با مسافرت سه-چهارماهه به لاهیجان، با یک عالم آدم بزرگ عصبی که برای پرکردن عصرای کشدار بدون برق دبننا بازی می‌کنن، با خبرای از بدی که گاه و بیگاه می‌رسه، با...

... ( http://saal-maah.persianblog.ir/post/52/)

نمی دونم باید خوشحال باشم که چنین خاطراتی ندارم، یا ناراحت... خاطرات بدی هستند. توی تک تک سلول های بدن آدم رسوخ می کنن... شاید نباید بخواهمشون... اما این حس که "تقاوت می کنی"، این بار هیچ لذتی برام نداره...

Sunday, September 27, 2009

دلم

دلم گرفته یک کم... گشنمه و به میزان زیادی خسته... یک جورایی دنبال بهانه می گردم...

یک جورایی...

این مریم کجاست؟ مریم! کجایییی؟؟؟

من چرا امتحان دارم؟!

دوست دارم برم بدوم! باد لای موهام، شبنم باران روی صورتم... داد بزنم... آواز بخونم...

فکر می کردم اگه اینجا بیام، راحت تر آواز می خونم... اونجا فقط شبها از ترس مجبور بودم بلند بلند آواز بخونم و توی کوچه تاریک راه برم... اینجا همین کار را هم نمی تونم/نمی خوام بکنم... میگن دیوونه است...




لعنتی! دوباره همان...

نه این بار فقط شبه یأس فلسفیه! اثرات امتحان داشتنه. امتحان سخت لعنتی! اولین در بلاد کفر... دلم غش غش خنده می خواد، بهانه نیست... دلم 2ساعت با تلفن حرف زدن می خواد، دوستی نیست... دلم رقص می خواد، هم پایی نیست...

گاهی فکر می کنم این ها بدتر از روبات زندگی می کنن...




شاید اگه اونجا اون قدر دوست، اون هم از نوع خوبش نداشتم، اینجا این قدر کمبودشون را حس نمی کردم... این قدر... حتی اگه بخوام/بتونم اینجا هم چنان محیطی را درست کنم، چنان زمان بره که... کجا دوباره 6سال وقت دارم که "دوست" پیدا کنم و نه هیچ کار دیگه؟؟؟




می تونم اون روز را ببینم که استاد دانشگاه هستم، اما هنوز نمی تونم ببینم که این دانشگاه ایرانه یا اینجا! راستش بیشتر به نظرم اونجا می آد!!!




... تنهام!... همین!

Friday, September 25, 2009

namjoo

Boudah shode bud,
Boudah shode bud,
Boudah shode bud,
Boudah shode bud...

Tuesday, September 22, 2009

هوا خیسه

Tu hava aab hast be jaye oxigen!!! key adat mikonam??;D

Thursday, September 17, 2009

لذت باران

یعنی اگه اینو نمی نوشتم می مردم....ه
...
باران پیوسته ریز... انتظار اتوبوس... چتر سبز و خواب الودگی صبح... ه
شیشه دم کرده، بخار گرفته... اتوبوس شلوغ... احساس خیسی...ه
...
دیگه  هیچی نمی بینی، هیچی نمی شنوی و احساس می کنی داری خفه می شی...ه
شانس: دانشکده نزدیکه! از اتوبوسی که  هر روز صبح با اون اشتیاق انتظارشو می کشی... با سرعت فرار می کنی!!!ه
...
هوای نیمه سرد، اکسیژن خالص، آجرهای قرمز نم دار، خاک قرمز خیس، بوی تازگی  صبح... تو داری زندگی می کنی..............ه

Tuesday, September 15, 2009

Confrance

Hamoshe fekr mikardam michel angelo nabeghe bude... ama emruz... asheghe mikelanj, UVa, Cammy brothers am!!!
torokhoda in seminarhayi ke bargozar mishe ro sherkat konin... harcheghadr ham 1chizo balad bashim, vaghti motekhasesesh bege, 1donyaye digast...
ma ke hey unja goftimo tu gushe kasi naraft, inja ham adama hamunan moteasefane...

Sunday, September 13, 2009

امشب


چای داغ، قوری کوچولوی کاملاً ایرانی، صدای چک چک آب و بیشتر از اون صدای سکوت و جیرجیرک...
تنها توی یک خونه دوخوابه، فقط با یک دونه پنجره به دنیا...
حتماً اگه محسن نامجو اینجا بود، کلی حرف داشت برای گفتن، کلی ساز داشت برای زدن...
نصف مهم تر آدم های اون طرف پنجره خوابن اما جالبه که بیشتر همون نصف بیشترن که ذهن آدمو مشغول می کنن...
[برای ادامه دادن محمد نوری می ذارم، چای خانه نگارین در خدمت شماست... بیاین، در خدمتیم...]

دوتا مقاله جلومه که تا حالا فقط یکیشو نصفه خوندم... مشق تا فردا شبمه... و تقویم... منی که عمراً نمی تونستم از تقویم استفاده کنم، زندگی روزانه اینجا داره شدیداً منظمم می کنه... ذهنم را ها! این نه فقط هم برای من، به نظر برای خیلی از بچه های ایرانی که میان اینجا اتفاق می افته... به قول نازنین، "ماهایی که دختر سوسول خونه بودیم، حالا باید حواسمون باشه که مثلاً پول آب و برق و تلفن، اجاره خونه و قسط ماشین را به موقع بدیم تا جریمه نشیم..." پول بیمه و بدتر از اون درس!!! اینجا درس خوندن که شوخی بر نمی داره که! خنده داره ها! اما تا نیایم حالیمون نمی شه که چی بودیم و چی هستیم و چی هستن! اینجا کلاس ده و نیم تا یازده و پنجاه یعنی ده و نیم تا یازده و پنجاه!!! "استاد خسته نباشین" و "استاد فلانی و فلانی توراهن، الان می رسن" و "کلاس را ده دقیقه دیرتر شروع می کنیم تا همه برسند" و صدای جمع و جور کردن بساط درس و کتاب و اینها، آخرهای کلاس و هزارتا چیز دیگه اصلاً معنی نداره! اتفاقاً خمیازه کشیدن استاد یا دانشجو اصلاً هم چیز بد یا عجیبی نیست، حتی وسط حرف زدن یا پرزانته... از اون طرف هم کلاس یازده و پنجاه، اگه پنجاه و یک شد، استاد داره دیگه با خودش حرف می زنه!!! بچه ها با آرامش تمام رفتن! بدون هیچ شوخی ملت کار و زندگی دارن، دقایقشون برنامه ریزی شده است و وقت اضافی برای پر حرفی های استاد ندارن!!! دیگه این که تاریخ و ساعت امتحان یا حجم مطالب را تغییر دادن که اصلآ و ابدآآآ!!!

نمی دونم بگم بده یا خوب... یک جورایی زوده برای قضاوت... اینجا (برای خود اینجایی ها!) کم پیش می آد که شگفت زده بشی... می گم که! همه چی برنامه ریزی شده است!!! هیجان خون آدم می آد پایین!!!!

بگذریم...

از مقاله ها بگم: این که چه جوری این غربی ها هنرشونو بررسی می کنن برام شدیداً جالبه... از جین و چروک فلان نقاشی مطالبی در می آرن که... موضوع دقتشونه و میزان اهمیتی که به هنرشون می دن...

ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجا...

بحث این سه شنبه مون "معماری به عنوان تجربه" است... (فکر نکن که الان شدیداً بی کارم و برای اطلاع رسانی صرف دارم می نویسم... در ادامه همون که باید سؤال طرح کنیم، موضوع را می نویسم تا برای خودم باز شه!!!!! :-P) واسه این کار، استاد مقاله های یک آدم را بهمون داده، یکی را سال 1986 نوشته، یکی را 1940. در کنار بحث باید توجه کنیم که یک آدم در طول سال ها چه جوری نظراتش عوض می شه!!! جالب نیست؟؟؟ کی تا حالا بررسی کرده که پیرنیا در طول سال های زندگی اش چقدر تفکرش عوض شد؟؟؟ از سرتاپای زندگی اش را جمع می کنیم و یک کتاب مستخرج می کنیم و روی جلد می نویسیم تدوین: معماریان!!!!
D:
البته من اصلاً نمی خوام معماریان را ببرم زیر سؤال! اگه همین بشر هم نبود، ما همین دو-سه تا کتاب ایرانی را هم نداشتیم... حالا هرچی هم استاد های بهشتی بهش فحش بدن (و در نظر هم حق داشته باشن) اما در مرحله اپسیلون متمایل به صفر، به نظر من کمیت مهم تر از کیفیته!!!
وگرنه همین جوری می شه که استاد های من خیلی راسخ برمی گردن می گن معماری تاج محل معماری New-Mughol است!!!! حالا بیا به کدام مدرک ثابت کن؟ این جاست که می گم کمیت مهم تر از کیفیته... باز هم بگذریم...

راستی! به عنوان یک دختر عرض می کنم! موهامو کوتاه کردم!!! رفتم تو "حباب ها" و خوشگل برگشتم بیرون... یکی دیگه از عوارض خارجه اینه که آدم به خودش بیشتر اهمیت می ده! و گرنه نمی گن که شلخته است! بدتر، فکرهای بدجور در موردت می کنن!!!!!!! :-P نتیجه این که من، همون که کمتر کسی ابروهای پاچه بزیمو فراموش می کنه یا یادش می ره که بلد نیستم مقنعه و روسری سرم کنم، هر روز می رم حموم، موهامو خوشکل کردم و با شلوار کوتاه تو خیابون ها راه می رم!!!! عجـــــــــب!!!!!! تبریک بگین بهم!
...

حالم الان اینه:

بر بال ابری پنهان، رویای مستی...
در خواب برگی تنها، پرواز هستی...
در ماه باران، باران... اندوه پاییز... آمد هزاران لحظه... پرنده من، تو بخوان...
از روزگاران روزی... پرنده من، تو بمان...
در باغ جانم بخوان، ترانه هارا... در سبزه زاران ببین، پروانه ها را...
در خواب برگی تنها، در خواب پاییز...
بر ساحل دور زیبا، سپیده آید... تو ببین....
بر دشت و صحرا، دریا.... ستاره بارد، تو بچین...
در باغ جانم بخوان... ترانه ها را...
در سبزه زاران ببین، پروانه ها را...
بوی خوب بهار در آسمان... بر آب و باد و خاک... همه جا همه جا با من، با من...
تصویر بوی گل بر موج آب... در کوه و دشت پاک... همه جا همه جا... دامن، دامن...
در پالیز من...

آه...

شما که الان همه خوابین... شبتون به خیر...

Tuesday, September 8, 2009

روزها


صبح روز های هفته که از خواب پا می شم، ترس تمام وجودمو می گیره... نمی دونی یعنی چی واقعاً... چه احساس مزخرفیه... (امیدوارم فقط واسه این باشه که هنوز عادت نکردم) اما الان که دو هفته است کلاس ها شروع شده هی به  رویاها و جاه طلبی های گذشته ام نگاه می کنم و می مونم سرگردان... نمی خوام ولشون کنم  (الان هم این احساس رو ندارم، اما این 3-4روز آخر چرا، داشتم!!!)
اما بدجوری سخته ها... ایران دو سه تا دونه کتاب و مقاله می خوندم و می شدم استاد!!! می شستم کل کل با استادای دیگه!!! حلوا حلوام می کردن و می ذاشتنم رو سرشون!!! (تقریباً) این جا مگه به این راحتیه؟؟؟؟
یاد اون روز می افتم که به ترکاشوند می گفتم فلسفه معماری بیشتر دوست دارم... بهم گفت تو اصلاً ببین چی بهت پذیرش می دن!!! حالا دادن!!! خُب که چی؟ برگردم؟؟؟ بر می گردم!!! بابا! ... خوردم! خوبه؟؟؟ 
[البته این ها حرفهام تا یک ساعت پیشه]
کلاً فکر می کردم از پس هیچ کدومش بر نمی آم! بذار برای این که روشن بشه دقیقاً توضیح بدم این جا چه خبره...  من چهار تا کلاس دارم. (غیر از کلاس زبان). دانشگاه های دیگه 3تا کلاس برای بچه های فوق قبوله اما از همین ترم صاف قانون اینجا شده 4تا!!! اولین کلاسم، 3بار در هفته است. می شه راحت سر کلاس نری! کی می فهمه بین صد و خورده ای دانشجو تو غیبت زده... اما بعد یادت می افته که آخر ترم یک کتاب 700 صفحه ای با یک کتاب 60 صفحه ای امتحان داری. دوتا میان ترم داری که آخریش آخر همین ماهه و یک مقاله هم باید بنویسی به زودی. کلاس دوم یک استاد چینیه که عاشقمه. یعنی عاشق هاااااا!!!! هربار که منو می بینه از این که یک دانشجو از ایران داره کلی مشعوف می شه! یک میان ترم داره و یک مقاله ده صفحه ای که باید بدم و پایان ترم. آسون ترین کلاسمه در مجموع! کتابش همش 500 صفحه است. کلاس سوم و چهارم امتحان ندارن! اصلاً خوشحالی برانگیز نیست!!! در واقع همین ها هستن که پدرم را در آوردن فعلاً!!!!!!! 
کلاس سوم با استاد راهنمای خودمه. پس اصلاً شوخی بردار نیست... خودش دو قسمته. هر قسمت یک بار در هفته. هرکدام این قسمت ها هر هبته 15-25 صفحه مقاله می دن تا قورت بدیم!!! خداییش ملا لغتی نیستن ها اصلاً! ولی خوندن لازم داره و فکر نکن که قصه قلقلی را می دن که بخونیم. امشب نزدیک بود اشکم در بیاد. توصیف شعر مانند گوته از یک ساختمان بود تو آلمان... برای تصورش می گم که فرض کن سفرنامه ابن بطوطه که به عربی هست رو وردارن واست به انگلیسی تبدیل کنن، بدن دستت بخونی!!! ترجمه اندر ترجمه.... چه شود.... یا مثلاً همون شکسپیر را بدن دستت!!! ادبیات عهد بوق خودمونو نمی فهمیم! این ها دیگه شاهکاره!!! فکر نکنی ها!!! به خدا واسم جالبه! (مهمترین شانسم هم همینه!) ولی تا هرکدام این مقاله ها تمام شه من هزار بار می می رم!!!! آهان! خوندن این ها هم به این منظوره که از هر مقاله یک سؤال مطرح کنی، تا 12 شب قبلش بنویسی تو سایت درس، قسمت  wiki!!! فرداش توی یک کلاس 12 نفره، طی 3ساعت به و در مورد مقاله ها و موضوع اصلی که مقاله ها در موردش انتخاب شدن، بحث می کنیم و می گیم بدن بدن همه خواننده ها!!! (نقل به مضمون از شاهکار بینش پژوه!!!) نمره نهایی به میزان شرکت در بحث ها و مرتب بودن در طرح سؤاله!!!!! اما نه واقعاً... این کلاس تمرین واقعی درس خوندن، مطلب یاد گرفتن، دموکراسی، جوانی کردن و یک عالمه چیز دیگه است...
قسمت دوم کلاس هم تقریباً همینه اما با موضوعی که عملاً یک ترم طول می کشه که من به مفهومش عادت کنم!!! کلاس تکنولوژی!!! اینجا فوق فوقش دانشجوها سه تا برنامه بلندن (مثلاً CAD، SketchUp و Illustrator) و حتی اصلاً عجیب نیست که فقط یکی از این ها را بلد باشی... (مقایسه کن با ایران) اما ما تو این کلاس درباره سرتاپای برنامه های کاربردی در زمینه های مختلف معماری حرف می زنیم!!!! اشتباه نکن ها! آموزشی در کار نیست!!!! فقط حرف می زنیم! فسفه و نقد معماری!!!!! هروقت مفهومش را فهمیدی واسه من هم توضیح بده!
به هر حال این کلاس ها طراحی شدن برای آدم های حرافی مثل من!!! (به شرطی که انگلیسی حالیشون باشه)
کلاس چهارم هم تقریباً مثل کلاس سومه که متأسفانه من دیگه خوابم میاد و شب به خیر، ...، بوس، لالا!!!

Wednesday, September 2, 2009

من آمده ام خارج...

وقتی تو ایستگاه اتوبوس وایسادی و جلوت دخترها و پسرها تنیس بازی می کنند و بد جوری هوس می کنی کاش بهزاد اینجا بود و با هم می رفتین بازی، یعنی اومدی خارجه!
وقتی سمت راست اونها بچه ها و خوش و شنگول نشستن رو چمن ها و کسی بلندشون نمی کنه، به جای چمن ها گل های تیغ دار بکاره (اشاره به انقلاب مخملی یک شبه باغچه ها در علم و صنعت)، یعنی اومدی خارجه!
وقتی پشت سرت صدای دومب دومب و جینگ جینگ cheerleader ها می آد و عاشق این رقص های دسته جمعی می شی و هی شک می کنی که تنیس بهتره یا اون، یعنی اومدی خارجه!
وقتی آفتاب گرمت می کنه، اما باد هم لای موهات می پیچه و تو یک غروب عاشقانه به ساختمان های سبک جفرسونیسم نگاه می کنی، اما نه تنها یک معشوق، بلکه حتی یک دوست هم کنارت نیست که با هم لذت ببرین، یعنی اومدی خارجه!
وقتی ساعت 9 شب تو خیابون های شهر قدم می زنی تا بری خوابگاه و تنها نگرانی اصلی ات احتمال حضور روباه وسط راهه، وقتی سعی می کنی به زور اون ترس همیشگی بعد از ساعت 8 خونه رسیدن را کنار بذاری، یعنی اومدی خارجه!
وقتی تنهایی غذا خوردن بهت نمی چسبه و (مؤدبانه) نمی تونی این را حالی دیگران کنی، یعنی اومدی خارجه!
وقتی شدیداً دلت هوای کاوه و نشستن و باهاش حرف زدن را می کنه و همون روز می فهمی کنکور قبول شده، یعنی اومدی خارجه!
وقتی خبرهای سه تفنگدارانه را مجبوری با تأخیر، اون هم دست دوم و هول هولکی، 5 دقیقه قبل از شروع کلاست بشنوی، یعنی اومدی خارجه!
وقتی شبها به جای آهنگ های خودت، رادیو فردا گوش می دی (چون تنبلیت اومده آهنگاتو کپی کنی رو کامپیوتر جدید) و وقتی از سر شب هم دیگه آهنگ گوش دادن الزامی می شه، وگرنه جیرجیرک ها سمفونی برات می زنند، یعنی اومدی خارجه!
وقتی تمام وقتت را با اینترنت پرسرعت تلف می کنی و یادت می ره که درس خوندن هم می تونه کار خوبی باشه، یعنی اومدی خارجه!
وقتی عین خر کار داری و وسط بلاگ نوشت وخشت زده می شی، یعنی اومدی خارجه!
وقتی همه این چرت و پرت های غم نامه مانند را می نویسی، اما از خودت و زندگی قاطی پاتی دور و برت کلی هم راضی هستی، یعنی هنوز همون نگاری با همون نیش باز!