Monday, November 14, 2011

ای جان

:-(

آکشیتا اینجاست. این دختر که اینقدر محکمه، اشک می ریزه و من هیچ کاری، هیچ کاری نمی تونم بکنم....
این دختر که این قدر محکمه...
یه مرد هندی، زنش رو نصفه شب از خونه پرت می کنه بیرون. این زن مادر آکشیتاست. آکشیتا اینجاست و اون زن، تنها، هند...
زندگی گاهی چقدر جهنمیه...

آدم نمی دونه دلش برای مادری بسوزه که خودش و همه زندگیش رو وقف دوتا بچه هاش کرده، یا برای دختری که محکمه، اما اشک می ریزه و دستش به هیچ جا بند نیست...

متنفرم از زندگی...

Sunday, November 13, 2011

خانه ام خالیست، قلبم خالی تر

از وقتی اومدم Champaign، دور و برم رو شلوغتر کرده ام با دوستهام. خیلی خیلی کمتر با ایرانی ها رفت و آمد دارم. شاید یه بار در ماه... دوستهام شبها خونه ام می خوابند و من به نظر شادتر می آم... کمتر تنهام... حداقل در ظاهر... اما گاهی، مثل الان، عین یه چاه فاضلاب غم می زنه بالا!!! من سرزمینی که توش زندگی می کنم رو "انتخاب" نکرده ام... توشم... و فکر کنم توش خواهم بود... با تک تک سلول هام می خوام برگردم ایران... اما دروغ چرا؟ می ترسم... پس هستم، تا دلیل ترسم بریزه...
*
من مادر خوبی نمی شم، اما حس مادرانه قوی ای دارم.... این دخترکان و پسرکان اجنبی، عین مملکت خودم، گدایی محبت می کنن... دریغ چرا؟ ازم که بر می آد... چرا که نه؟
*
من تا کی رو صورتم ماسک دارم؟ ندانم... ندانم...
*
موضوع پایان نامه ام خیلی واقعیه. خیلی خیلی واقعی. "پناهندگان"... انگار که من هم هر روز بیشتر از دیروز احساساتی تر می شم... سر هیچ  پوچ می زنم زیر گریه... چمه واقعاً...
*
خونه ام رو دوست دارم. آمادگی دارم بمونم اینجا. کاش گرین کارتم یه جورایی زودتر درست می شد... و دکترا هم همینجا قبول شم... دوست دارم اینجارو. اندازه ویرجینیا زیبا نیست، اما دوست دارم اینجارو. زیبایی می خوام چیکار؟ اونجا خوش است که دل خوش است... و دل من هم اینجا خوش است... حداقل خوش تر است...

هه... دل خوش  سیری چند...
*
سایت ترم دیگه طراحیمون هند ئه. استادمون بچه هارو داره می بره اونجا. از کل کلاس، فقط من و یکی از پسرها داریم نمی ریم هند. اون مشکل پول داره و من مشکل ویزا. 
من یه زندانی آزادم!!!

... شاید هم بی ربط نیست که موضوع پایان نامه ام، پناهنده هان... من پناهنده نیستم. اما این سرزمین، عملاً به زور، به من پناه داده... کار دنیا، عجیبه... عجیب...

من این سرزمین رو، هنوز بعد دو سال و اندی، دوست ندارم. چیکار کنم این دوست نداشتن رو... ندانم، ندانم...
*
پینوشت، فردای روزنوشت! تاحالا چند نفری از جمله این دوستم بهم گفتن دردهام واقعی نیستن... شاید بیراه هم نگفتن... دردهای واقعی مردم، "بدبختی" ئه! من بدبخت نیستم... به خاطر سهم زیاد و خیلی خیلی مهربون بابا و مامانم که دوستشون دارم...
اما من هم حتی دردهایی دارم که برام جدی اند... شاید یکی بگه درد تجربه نکردم. شاید... اما دردهام جدی اند... هنوز فکر می کنم این درده، که خودم رو از این زمین و سرزمین نمی دونم...

Saturday, November 5, 2011

زندگی عروسکی من

"زندگی کارتونی" من، زندگی عروسکی من، گاهی خودش، خودش رو می سوزنه...
"زندگی کارتونی" رو دایی خلیل گفت. چه راست گفت... از اون موقع دنبال کار تو دیزنی لند می گردم...
زندگی عروسکی من، گاهی خودش، خودش رو می سوزنه... چه بی خود دل به اسباب بازی هام می بندم... که عروسکند فقط. که کله شان کنده است...
زندگی عروسکی من، گاهی خودش، خودش رو می سوزنه... 
مثل Kimbra می رقصم... می سوزونم... خودم رو... عروسک هام رو...
"It's time to bring you down
On just one knee for now
Lets make our vows"
دلم نعره می خواد... 
...
بعد می گم با خودم:
"You get up
You get coffee
You get paid
You get off
You get gas
You get beer
You get drunk
You get weird
You get drove home
You get up thrown
You get hungry
You get chicken
Your guitar needs pickin
You get tan
You get pale
You get sick
You get well
You get dressed up
You get messed up

Everybody say, god almighty it's Friday
Everybody gets sideways to have a little fun
Everybody's livin'
Everybody's tryin'
Everybody's dyin'
To get some

You get lost
You get saved
You get waxed
You get shaved
You get high, real high
Forget your next line
You get drive-thru, dollar menu

Everybody say god almighty it's Friday
Everybody gets sideways to have a little fun
Everybody's livin'
Everybody's tryin'
Everybody's dyin'
To get some

You get the girl
You get the one
You get her home
You get'r done
You get hitched
You get mad
She gets a lawyer
She gets half
You get banged up
You gotta raise up
That red dixie cup

And everybody say, god almighty it's Friday
Everybody get sideways to have a little fun
Everybody's livin'
Everybody's tryin'
Everybody's dyin' to get some
Everybody's dyin' to get some
Dyin' to get some"


با خودم می گم:
You know everyone want to get some... you know everyone gets some... you know everyone is the same...
با خودم می گم: to get tan رو خوب اومده... اما I really get messed up...!

خسته ام. چه باک.
...
دلم تماس چوب و آب و آتش می خواد... از طراح منظر بودن، دیدنش رو خوب یاد گرفتیم... درکش رو، حسش رو نه...
***
روزگاری بود که سفر از کما در می آوردم. الان سفر به کما می برتم...
***
*
از سن دیگه گو، سرزمین آب و آتش، برگشته ام به شیکاگو. سرزمین آب و سایه. بدنم شعله ور هست که هست؛ سایه بیشتر می پسندم...
*
من خاصم... حتی تو مملکتی که خاص بودن جرم نیست.
... زندگی عروسکی من، می سوزاندم، به آتش می کشدم...

well;
"... everybody say, god almighty it's Friday
Everybody get sideways to have a little fun
Everybody's livin'
Everybody's tryin'
Everybody's dyin' to get some..." and you know that. I know that too. I not just have some, but I have a lot. just... only just... miss "one"...
***
آه...
"That's me in the spotlight
Losing my religion..."

پینوشت یک: بعد از یه دوره طولانی همراه با افسردگی، دارم بر می گردم به دورانی که شادم، اما یأس های فلسفی گاه به گاه بهم حمله می کنن... تنهایی تو این دوران، چیز عجیبیه برام.

پینوشت دو: دلم می خواست یه استودیو، عین همینی که الان دارم، داشته با شم تو شیکاگو. تو یه برج. طبقه بیست و چندم. چراغ های شهر زیر پام... با پنجره ای که هیچ وقت بسته نیست...
دلم برای نشستن لبه پنجره، آویزون کردن پام و تکون دادنش، حرف زدن با تاریکی... و آروم گریه کردن تنگ شده....

پینوشت سه: Kimbra تو این ویدئو من رو یاد Cheshire Cat تو Pandora Hearts می اندازه... می ترسونتم. می رقصم و می ترسم...  Cheshire Cat آلیس رو به ناکجاآباد کشوند... من خودم تو وادی حیرت، غرقم... ناکجا آباد، فقط آبیه که از سرم خواهد گذشت...

Tuesday, November 1, 2011

سفر

زندگى ىعنى درس خوندن گاه به گاه بىن دو سفر.
زنده ام. و سرحال.