Tuesday, June 29, 2010

نگاران، استنفورد و دست شویی هایش

نوشتن از دل می آد، نه از عقل
کلمه از عقل می آد، نه از دل

دلم می خواد بشینم و تا صبح طرح بزنم... مداد ندارم، کاغذ نیز هم... ذهنم بازه! باز باز... چشمانم نیز هم

"...من یه سایبون می خوام"

این که هنوز، همونم که بودم، خوشحالم می کنه و می ترسونتم... خوشحالم می کنه چون از شخصیت نگار، دختر رؤیاها خوشم می آد! از هیجان محوریش، از ریسک های کور و بینا کردنش خوشم می آد... می ترسم چون نمی خوام درجا بزنم. نمی خوام خودم را درجا بزنم...ه

آقای اورازانی، این دوست مهربون بهم یاد داد که "لیبل/برچسب" گذاری مهمه... حالا همون آدم یک لیبل را بهم از کیلومترها/مایل ها دورتر یادآوری کرده: فشفشه!!! چرا و کی و کجا به یادم افتاده، برام جالبه که بدونم...ه
این که آقای صالحی اولین دوست فیس بوکش من باشم، این که "جونور"هایی که بعد از من و ما، سراغشون اومدن را یادآوری می کنه... دوست دارم... یادم می آد که بودم و هنوز هم هستم انگار... یادم می آد که از آدم ها نام می مونه و خوب یا بد، نام من جا خوش می کنه گاهی.. نبودم حس می شه گاهی... و اون موقع است که خودم دلم برای خودم تنگ می شه... دلم برای علاقه ام به آموختن تنگ می شه... دلم برای خنده های از ته دلم تنگ می شه... دلم برای تلاش های به جا و نا به جام تنگ می شه که مطمئنم بی غل و غش بود...ه
این که شهریار بگه کشتین من را با عکس تیر و تخته و در و دیوار. یادم می اندازه که از شش سال پیش، سوژه ها/ شیوه های نگاه کردن هام چندان عوض نشدند...ه
این که مامانم بگه "خانوم کوچولو... برو برو! کشور زیاد هست برای دیدن"، یعنی هنوز دخترک رؤیاها مونده ام! یعنی کودک درونی هست که پا به پای کودک بیرونم بالا و پایین می پره و با دستای گلی، خاک جاهای جدید رو کشف می کنه.ه
این که پویان هربار جیغم می ره هوا، یادم می اندازه که "نفس عمیق بکش..." یا این که در سه سالگی در مقابل چشم هاش با بی هوایی سقوط کردم توی زیر زمین، شباهت غریبی داره به این که در بیست و پنج سالگی باز هم با بی هوایی سرم کوبیده می شه به قفسه های لباس های زیر زمین و اشکم از درد در می آد و اونه که صدامو می شنوه -و باز کاری از دست بر نمی آد-... ه
حرف زدن با بهزاد بهم آرامش می ده. حتی اگه یادم بیاد مسائلی هست که حلشون سخته و مستلزم فداکاری های کوچک و بزرگ... به هرحال یادم می آد داداشی هست که سالهاست حرف زدن باهاش آرومم می کنه! که یادم می اندازه خواهر بزرگتری هستم که زیاد جا دارم از برادر کوچکترم یاد بگیرم...ه

دلم برای بابا تنگ شده. ازش می ترسم. دلهره دارم..... دلم می خواد باهاش حرف بزنم... دلم براش تنگ شده قدر دنیا. دلم می خواد باز با هم تنهایی بریم کوه، جاده اصفهان-تهران، نائین، پوده.... دلم می خواد بریم، بحث کنیم، سکوت کنیم. آواز بخونیم و ... دلم می خواد بغلش کنم... دلم می خواد دوباره باز با چشمهام ببینم که چقدر شبیهشم... دلم می خواد نه توی یک کافی شاپ توی لس آنجلس، بلکه جلوی خودش بشینم و دوزاریم بیفته که حتی مدلی که دستم را دور دماغ و زیر چونه ام نگه می دارم شبیه بابامه
دلم می خود همین باشم که هستم. دلم می خواد بابام بدونه این که هستم به اندازه کافی  اون قدر خوب هست که دیگه در بیست و پنج سالگی، تماس های تلفنی اش برام دلهره ایجاد نکنه... از کیلومترها، مایل ها اون طرف تر...ه

دلم می خواد بی پروا باشم، بدون ترس همیشگی از اطرافم...ه

لامصب
ربطی نداره... مشکل منم. ترس از حرف زدن! این که الان داره یک هفته می شه که ذهنم مشغول احساسات خودمه و بیانشون از کندن سنگ های بیستون برام سخت تر
آه
دوستت دارم! این عبارت کامل هست شاید، اما جامع نیست... بقیه اش؟ نمی دونم! دخترک رؤیاها رودررو حرف زدن بلد نیست، چه برسه به تلفن و چت و... "چه بی منطق"ه
----------
همیشه آرزوم این بود که شخصیت محکمی داشته باشم! بدین معنا که توانایی سرکوب احساساتم را به وقتش و به جاش داشته باشم. نشد! هیچ وقت نشد!!! تصمیم های احساساتی، ترس های احساساتی، فروتنی های احساساتی... احساساتی بودن به خودی خود بد نیست... وقتی ترسناک می شه که پشت نقابی از منطق و جدیت و بی تفاوتی قایمش می کنی... اون موقع است که آن چنان ضربه پذیری که به باور هیچکس نمی آد
یادم نمی ره... نرفت و نخواهد رفت، روزی که حسام جواهرپور ناخواسته/خواسته سر کلاس و جلوی همه شخصیت قوی کاذب من را ریخت زمین... آخ! دردش هنوز باهامه! حتی اگه خودش یادش نیاد
----------
به شوخی و خنده همیشه گفته ام دانشگاهی که رشته معماری نداشته باشه، مفت گرونه... حالا حکایت استنفورده...ه
این دانشگاه سنگی، توی سکوت غروب یک آخر هفته تعطیلات تابستانی آنچنان خاطره خوشی توی تک تک سلول هام به جا گذاشته که... طراحی نامربوط دستشویی های عمومی اشو حاضرم ببخشم
ممنون پویان
;D

پی نوشت بعد از صحبت و تأمل: دارم به این نتیجه می رسم که پر حرفی هایم نتیجه مستقیم ترس از حرف زدنه!!! عجب تناقض دردآوری

Saturday, June 12, 2010

ترس از فردا

حالم بده. می ترسم.... پارسال همین روزها، ایران که بودم، این قدر دلهره نداشتم که الان دارم. خواب به چشمانم نمی آید.
عزیزانم اونجان؛ در تهرانم و اصفهانم... یادم نمی آد چه کسی این را گفته یا کجا خوندم: "آدم از چیزهایی نمی ترسه که جلوی چشمشند، از اونها می ترسه که نمی دونه چی اند و کی اند و کجائند... از آینده ای می ترسه که نمی دونه چیه..."
حالا امشب من می ترسم زیاد هم می ترسم.
خدا ایرانم را کجا میبره؟ مردمش کجا می برندش؟؟؟ می ترسم.


لطفی به این دخترک بکنید، باخبر نگهش دارید


پی نوشت، برای اولین بار بلاگم طرح شخصی پیدا کرده. دوستش دارم. شلوغ هم هست. مثل خودم.


Sunday, June 6, 2010

معتاد خواب و آئینه، معتاد نت فلیکس و شراب

خداااا می دونه......

از دیروز باز شروع کردم بریدا بخونم... بریدا خوندنم داستان خوندن نیست، مثل حافظ باز کردنه برام... تیکه تیکه، از عقب به جلو، از جلو به عقب... بی زمان و مکان... این جوری جذبه جادوش بیشتر می گیرتم... که دوست دارم بگیرتم... وقتی قدم بذارم دوباره توی دنیای جادوٍ شاردن خوندن هم برام آسون می شه... که داره آروم آروم یک ماهی می شه که ازش فرار می کنم...
امشب، از زیر زمین می آرمش بالا... ارزشش را داره
دیروز فیلم ندا دیدم (http://www.youtube.com/watch?v=5BShKF6pGjs)
فردا باید دوباره Views from Iran with Laura Secor را ببینم (http://www.youtube.com/watch?v=ckGMvt2hxkw)

بهزادم، داداش کوچولوم با اون قد درازش... دوستش دارم... بهزاد داره قدم به قدم، (این عبارت ربطی نداره شاید،فقط دوست دارم همینجا و همین الان بگمش) -عین یه اسب نجیب- به هدفش نزدیک می شه، منم سرگردون، دستهام بازبرای آغوش گرفتن زندگی، می چرخم و چرخ می زنم و از سرگشتگی ام گیج -اما راضی ام-... برای بهزادم از درونم... از عمق وجودم شادم... شادم...
بهزاد زندگی من، بخش ناهشیار وجود من که به صورت موجود هشیار بهزادگونه در اومده، ارزش رسیدن به همه آرزوهاش رو داره... بخش دیوانه وجود بهزاد که نگارگونه بالا پایین می پره معلوم نیست کی، به کجا می رسه...
یادش به خیر... "آقا مجید مقصد همین جاست..."

"من دیگه راه نمی رم، نمی دوئم، پرواز می کنم..."

مامانم میاد! در جشن شادی کل روز خوابیدم! همه جیغ های خوشی را دیشب کشیدم، در خفگی محض... که مبادا بیدار کنم آنها که برعکس من عقلشون هشیاره... زندگیشون نظم داره...

من جام جمم، ولی چو بشکستم هیچ...
"غلام آن نگارینم که از رخ مجلس افروزد 
لب او از شکر خنده شراب عاشقان سازد " عراقی...

بابا تولدت مبارک... امروز شادترین روز زندگی ام بود به عبارتی، در کل زندگی من...

پینوشت: این عکس قشنگه 

Tuesday, June 1, 2010

Here I am tonight...

I feel it, I see it,,,

I can be innocent, I can be a lamb...
But there is a  flame inside the shell...

look at too the laughing eyes of her, but don't become fool, don't become a doll...
there is a always ringing alert over there... don't count it as a music of the nature...
it's for you...
believe me, it's for you...
don't fool of those laughs... those eyes...

I am as wide as snake, crawling and hunting... I can enchant and pass over the whole world...
I can blow, make a storm outside of shell and satisfy by the breeze blowing in my hair...
I feel the demon inside, see how pleasurable that wideness is...

what make me to keep the promise? I would never know...
Fear or hand of god? I would never never know...
***
I deeply know the demolisher inside me... she is my best friend...
I am a girl
I rather count these words as a poem... nothing else matters...

sigh