Thursday, April 30, 2015

[ناتمام ماند]

امروز در حد مرگ از خودم خوشم میاد! دماغم بالاست شدید! امیدوارم با سر زمین نخورم!

و برای بار هوارم بهم ثابت شد حال روزانه ام، به کفشی که میپوشم ارتباط مستقیم داره.

Wednesday, April 29, 2015

خانواده

صبح رفتم شرکت، میبینم پائل سه صبح ایمل زده که پروژه رو فلان و بهمان... میرم فایل رو چک میکنم، میبینم چهار صبح سیو شده. سابقه با هم بیدار موندن و خرکی کار کردن رو داریم. من یک و نیم صبح برگشتم خونه و ایمیل آخرم از او، آن شب، دو و نیم صبح بود. سرک کشیدم و دیدم سرجایش نشسته و کار میکند. رفتم سراغش و گفتم تو خواب نداری؟
گفت من ومپایر ئم! نمیدونستی؟ الان هم درواقع داشتم چرت میزدم و خونهایی که دیشب خوردم رو نشخوار میکردم!
*
برگشتم سر میزم، یکی از نقشه هایی که میخوام، نیست. باب آلمانی ازم گرفتش و غیب شد... ایمیل میزنم به کریگ که برای یه هفته رفته مسافرت که اون نقشه رو داری برام بفرستی؟ مسئول طراحان شهری شرکت، جواب میده یه جایی تو ایمیلمه. برو چک کن. و پسوردش رو داد.
نشستم دارم کار میکنم، تروی سؤال گرامری میپرسه... فلان چیز رو باید نوشت by یا at... قبل از اینکه کسی جواب بده، باب دده‌بالا میگه از نگار بپرسین! باز لااقل نگار درس زبان رو خونده، باسوادمونه! ماها چی تو شیکم مادر فرض کردن یه چیزهایی بلدیم؟
*
بعد از خونه تکونی داخلی که میزهای آدمها جا به جا شد، هر روز صبح، دانکن وارد میشه، پیرمرد با کوله پشتی میاد تا ته شرکت، میشینه، بعد پا میشه و غرغرکنان میگه تا شش ماه دیگه هم یادم نمیمونه که میزم جا‌به‌جا شده...
بعد فرناندو با تأخیر میاد شرکت. فرناندو رفته جای سابق دانکن. تا میاد بشینه تروی و باب دده‌بالا میخندن بهش که بگرد نوشابه و سوپ و غیره از زیر میز دانکن پیدا نمیکنی؟ خود دانکن بلند میگه پیدا کردی، مال منه هااا نخوریش... شرکت ریسه میره از دست این پیرمرد نازنین شکمو و طبقه خوراکیهاش و تمام خاک و خلی که به یادگار گذاشته برای فرناندوی بیچاره.
*
یک عالمه وقته روی پروژه داریم کار میکنیم. ایمیل میزنم به افراد گروه که فلان معمار واسه طرح اونطرف رودخونه اش برنده جایزه شده. تروی بلند میگه واقعا؟ مت‌سوراخ‌سوراخ (گوشواره داره و بینی‌اش رو هم سوراخ کرده) میگه اون طرف پروژه مسابققات ماشین سواری؟ من و تروی گیج به هم نگاه میکنیم. کاشف به عمل میاد پروژه چندین ماهه ما رو با مسیر مسابقات ماشین سواری اشتباه گرفته! افسوس خوردیم شیشه‌ها باز نمیشن که خودمون رو پرت کنیم پایین....
*
کریس اومده بالای سرم از سر بیکاری میگه نشونم میدی رو چی کار میکنی؟ نشونش میدم. تروی میگه (تروی هم فضوله، هم شوخه، هم کنارم میشینه. برای همین در تمام صحنه ها حضور فعال داره) میخوای ببینی زمینهات در چه حالند؟ کریس میخنده میگه آره دیگه. این تیکه (و اشاره میکنه به شش هفت بلاک مرکزی شهر) همش مال منه. میخوام ببینم نگار خوب طراحیشون کنه. باب دده‌بالا میگه نگار الان هر طراحی بکنه، پروژه به هرحال آخرش چه بخوای چه نخوای دست ما میرسه و ما تغییرش میدیم، خیالت تخت! خیلی دلت میخواد بیا با ما حساب کتابهات رو بکن... ارزون حساب میکنیم.
*

کلا خوبه. این لحظه های کوچیک همشون خوبند.
زودتر از چیزی که فکرش رو میکردم، یک خانواده شدیم... این خانواده رو دوست دارم. بخصوص که دخترک سوگولیشونم یه جورایی و کلی هوام رو دارند.... 

یک جسم

چکه چکه چکه خون از چشمان روئین تن میریزد.
من خوبم. بالتیمور کمی غمگین بود شبهای گذشته. و من، با دو مملکتی که جا گرفته‌اند در قلبم، تاب میخورم بی‌مقصد...
مدتهاست که قاطی شده که کی، دیگری را به خون و خاک میکشد... مدتهاست... که شهراب و رستم، همرا میشناسند، اما خون و اشک میریزند و هنوز شمسشیر میزنند....
***
همین الان دچار حس عجیب و جالبی شدم!!! یه جور تحقیر حتی که این بعدش اذیتم کرد!
روی یه پروژه عظیم کار میکنم. 95 هکتار زمین که شبانه روز و طول هفته و آخر هفته، فرقی نمیکنه، درگیرشم. حتی اگه بگم توی خواب هم درگیرشم، دروغ نگفتم!
و خب یه کمی قبل یه فاز بزرگی از پروژه رو تحویل دادیم. در راستای سرعت خرکی من، یه روز و نیم زودتر پروژه رو بستم!!! و خب این یعنی خمیازه کشان، بعد از فشار چنیدن روز گذشته، کاری نداشتم. اولش رسما خستگی درکردم... ول کشتم تو اینترنت و کادو برای روز مادر خریدم و غیره (نوشتم چون مامان سالی یه بار هم به بلاگم سر نمیزنه! :D ). بماند که این وقت تلف کردن فوقش بیست دقیقه بود!!! بعد به تروی گفتم کاری داری کمکت کنم، بهم چندتا عکس گفت پیدا کنم و درگیرش شدم... باب دده‌بالا ازم پرسید بیکاری یا نه، که من به باب آلمانی (اسمهایی که میگم رو خودم انتخاب کردم) ایمیل زدم که من چیکار کنم، برم سر پروژه های دیگه؟
جوابش من رو برده تو شُک: نه. هیچ پروژه دیگه ای نه. تو رزرو شدی برای این پروژه. استراحت کن، تحقیق کن و خواستی پاشو برو سر محل پروژه قدم بزن! ولی سر همین پروژه میمونی. ما تمام تمرکز و ایده‌های تو رو لازم داریم براش...

حس برده‌زرخرید شاد و شادانی رو دارم که گوشهاش دراز شده و کاملا به درازگوشیش واقفه!!!

Wednesday, April 22, 2015

دیدم که نمیشود که بشود...

سر کارم...
و شش ماه شده...
و راه نداشت که ننویسم... پس مینویسم. و کار میکنم. همزمان.
که اگر نه، کار آدم را میکشد. به آرامی. هرچقدر هم که دوستش داشته باشی...

و من‌ام. زنی با دو گرگ در چشمانم......
زنده‌ام. هشیار. فقط گرگها کمی خوابشان میاید... باید مراقبشان باشم. مراقب خورد و خوراکشان...
که اگر نه، خودم را میخورند. زنده زنده.
نه،
باید مراقبشان باشم. هرچقدر هم که مرز تحویل پروژه نزدیک باشم....

Monday, April 6, 2015

دوش به میخانه شد، عاقل و دیوانه شد...

اولین فال حافظ امسال من..
حافظ سی سالگی...

زاهد خلوت نشین دوش به میخانه شد از سر پیمان برفت بر سر پیمانه شد
صوفی مجلس که دی جام و قدح می‌شکست باز به یک جرعه می عاقل و فرزانه شد
شاهد عهد شباب آمده بودش به خواب باز به پیرانه سر عاشق و دیوانه شد
مغبچه‌ای می‌گذشت راه زن دین و دل در پی آن آشنا از همه بیگانه شد
آتش رخسار گل خرمن بلبل بسوخت چهره خندان شمع آفت پروانه شد
گریه شام و سحر شکر که ضایع نگشت قطره باران ما گوهر یک‌دانه شد
نرگس ساقی بخواند آیت افسونگری حلقه اوراد ما مجلس افسانه شد
منزل حافظ کنون بارگه پادشاست دل بر دلدار رفت جان بر جانانه شد

امشب، لبخند میزنم و به بازی کودکان سرخوش در خیابان فکر میکنم... شاد بودن نباید برای من -بخصوص برای من- سخت باشد...
دنیا خوب است،
لبخند میزنم...
اینکه سال دیگر کجا هستم و در چه حال، خدا داند...

Friday, April 3, 2015

آشوبم

آشوبم...

و تحملم برای آدمها کم شده...
بیشتر از گه گداری، سکوت میخواهم و دیگر هیچ.
اشتباه کردم امروز مرخصی گرفتم... سیزده را سر کار هم میشود در کرد...
هرچخ فکر کمتر، بهتر.

دلم برای سفر تنگ شده. برای بابا بیشتر.
من آدم سفر نرفتن نیستم...

آشوبم...