Wednesday, August 25, 2021

دیانا

دیانا خیلی جذاب وارد زندگی من شد و اومده که بمونه...

روزهایی که با امید شروع کردم، کرونا تازه زده بود، همه در واهمه بودن، و من، خرسند، بیکار شده بودم!!! نرگس برای اینکه به من کمکی کرده باشه و از طرفی ساپورتی برای بچه های امید جور شه، من رو کرد معلم بچه ها... به قول خودش یه مدت رئیس من بود! 😁 اول امیرعلی، بعد زیبا... و وقتی حسابی باهاشون گرم شدم، بهم گفتن شاگرد سوم میاد: دیانا...
یادم نمیره روز اول که اومد و دیدمش، اولین واکنشم این بود که چقدر این بچه اصلا قشنگ نیست!!! (خودم از خودم خجالت میکشم و سر همین هیچوقت اعترافش نکردم... چه خوبه که کثافت ذهن آدمها بلند گفته نمیشه و مخفی میمونه...) و بعد حس رقابت کردنش بود که به چشم میومد... فارسی رو یاد گرفت که مبادا درسی باشه (و فقط درس. تو بقیه چیزها لزوما اینطور نبود) که دیگری از اون بهتر باشه! مبادا امیرعلی که بنده خدا توی همه درسهای دیگه عقب بود، نکنه و تو یه چیز خودش رو نتونه نشون بده :)) مبادا زیبا جواب یه سؤال ریاضی رو زودتر بده... 
خوب بود. بامزه بود. تیز و باهوش بود. هست. باهوووووش. ابعادش هنوز دستم نیست. و شدید، من رو یاد خودم میندازه. علاقه های متنوعش. توانمندی اش توی ریاضی. پرفکشنیست بودنش. روند فکر کردنش...

امروز میخواست یه چیزی رو تو ذهنش حساب کنه. انگار خودم بودم: از پشت میز بلند شد، شروع کرد بالا و پایین پریدن و دست و پا زدن و از پنجره بیرون رو نگاه کردن (نگاهی که نمیبینه، فقط به سمت دورترین افق جهت میگیره)... تا جواب رو فهمید و اومد هیجان زده نشست سر جاش! یا جیغ جیغ کردنهاش وقتی هیجان زده میشه... یا آواز خوندن های بی ربط و باربطش با زبانهای دیانا-درآوردی! :))

یادم افتاده بود به پیچ و تاب خوردنهام بالای میله بارفیکس... 😁

این دختر عجیب توی قلبم جا باز کرده. مطمئنم حالاحالاها هم خواهد موند...

پینوشت: من یه آدم لوسم که مدتها بود تو تنهایی مریض نشده بود! سرما خوردم و چیز جدی ای نبود، اما آخ خ خ خ که چقدر دلم برای عزیزانم که تر و خشکم کنند، تنگ شده! 😁
پینوشت بر پینوشت: البته که دم لیلا گرم که برام سوپ پخت و آورد... و دم مامان و بهزاد و علی و جاشوا هم گرم که تنهام نذاشتن. نمیذارن.
پینوشت بر پینوشت بر پینوشت: بعله، نکته جانبی داشت.

Friday, August 13, 2021

هدیه

افسردگی چیز عجیبیه. 
تا یاد دارم، بخش خوبی از زندگی ام صرف این شده که خودم رو قانع کنم که از پنجره پایین نپرم. چه ایران، وقتی ساعتها بعد از خواب رفتن کل آدم های ساختمون، پاهام از پنجره اتاق خوابم آویزون بود و فقط یه تکون کوچولو کافی بود که تمومش کنم، چه بالتیمور که لخت، لیوان شیر به دست، کنار پنجره طبقه بیستم می ایستادم و به بالتیمور تاریک و وحشی زل میزدم و با خودم کلنجار میرفتم، چه چند ماه پیش، از بالکن و پنجره خونه بابا و مامان...

دوقطبی شاید عجیبتر هم هست. 
امشب، ساعت سه شب، کنار همون پنجره طبقه چهارده ایستاده ام، زل زده ام به شهر و فکر میکنم چه زیباست... یه زندگی از پیش چشمم میگذره، و زیباست...

من پنجره ها رو دوست دارم. انگار پشت چشمهایم و درونی ترین رازهای مغزم رو منعکس میکنند به دنیای پشت پنجره... که بشن طناب من برای وصل شدن به دنیا...
ولی بایپولار رو بیشتر دوست دارم.
همه زندگیم میخواستم و خواسته ام که بتونم دنیا رو از زوایای مختلف ببینم. از دید هنر، تاریخ، علم، مذهب، والد، فرزند، مریض، سالم، کودک، بالغ، پیر، جوان، توانمند، بی توان... و بایپولار بهم این هدیه رو داده که نه فقط دنیا رو از ابعاد مختلف ببینم، بلکه عمیقا زندگی کنم... گاهی به فاصله کمتر از دو هفته... 
که گاهی ته مغاک زجر باشم و گاهی سرخوش. گاهی غیر از خوابیدن کار دیگه نتونم و گاهی یادم بره خستگی چیه. گاهی تا همیشه دنیا برقصم و گاهی ضعیف ترین باشم. گاهی به هیج دردی نخورم و ارزشی برای بودنم نبینم و گاهی توانمندترین باشم... 
گاهی پنجره ها برام مرگ بخوان و گاهی عشق رو تو گوشهام زمزمه کنند...
من پنجره ها رو و دنیا رو، در معیت دوقطبی دوست دارم.

این هدیه خدا و دنیاشه به من. یه جور super power فرض کن...