Wednesday, December 17, 2014

یه طوطی سبز کوچیک و یه فال گویای حافظ...

همین الان... یعنی دقیقا همین الان، دلم میخواست که نزدیک میدون ولیعصر قدم میزدم، یه طوطی سبز کوچیک یه فال حافظ برام جدا میکرد و میخوندم و راه میرفتم و تو دلم غر میزدم...
غر میزدم که چرا مردم جشن بیخود میگیرن... چرا کریسمس رو جشن میگیرن وقتی بهشون ربط نداره؟ بعد به خودم جواب بدم نمیفهمی یعنی؟ مردم دنبال شادیند...
غر میزدم که لعنت... چقدرررر هوا کثیفه...
غر میزدم که این شهرداری آخرش هم کاری واسه این موشهای تو شهر نکرد...
غر میزدم که این کفپوش پیاده روها رو چرا درست نمیکنن.... پس این بچه های فارغ التحصیل معماری و شهرسازی چیکار میکنن آخه؟
غر میزدم که نگاه کن، این ساختمون قدیمیها دارن خراب میشنها... هیچکی هم به فکر نیست...
غر میزدم که نگاه توروخدا مردم اینقدر افسرده شدن که اگه بی دلیل بهشون تو خیابون لبخند بزنی، بر و بر بهت زل میزنن که این دختره دیوونه است....
غر مزدم که این یارو ذرت مکزیکیش نیم سرده.... هیچی آخرش اون مغازه کوچولوی سر ظفر نمیشه...
غر میزدم که این پل چیه سر مدرس ساختن... گند زدن به خوشگلی اونجا...

همین الان... یعنی دقیقا همین الان... میفهمم که چقدرررر دلم ایران میخواد! خود ایران! ایرانی بودن.... ایرانی غر زدن... ایرانی، فال حافظ از منقار یه طوطی سبز گرفتن...

امروز همه چیز خوب بود. آدمیزادهای خوب، همه لبخند زنان... هوای خوب... کار خوب... امیدهای خوب...
و من با این همه خوبی همزیستی میکنم، که اگه نکنم زنده نیستم، ولی هنوز ته دلم با این خوبیها، بیگانه‌ام...
امروز شیرینی و شکلات هانوکا و کریسمس خوردم... کلی لبخند زدم و تبریک گفتم... و تمام مدت داشتم فکر میکردم برای عید، چیکار کنم؟

چند شب پیش تو خیابون تنها قدم میزدم... یه کار نه چندان معقول در شبهای تاریک و ترسناک بالتیمور.... توی یه خیابون خالی از سکنه راه میرفتم که یکهو یه موش از اون گنده ها از جوی اونطرف خیابون رمید به سمت من... مدتها بود.... مدتهااااااااا بود از دیدن موش اینقدر خوشحال نشده بودم... اگه اصلا دفعه قبلی وجود داشته باشه!!! خیابون خالی و رها شده بالتیمور، برای یک لحظه شد ولیعصر با کلی چنار دو طرفش و آدمهای رنگی رنگی و شلوغ و پلوغ و موشی که از اینطرف به اونطرفش توی غروب میدوید.... 

بیا که ترک فلک خوان روزه غارت کرد***هلال عید به دور قدح اشارت کرد
ثواب روزه و حج قبول آن کس برد***که خاک میکده عشق را زیارت کرد
مقام اصلی ما گوشه خرابات است***خداش خیر دهاد آن که این عمارت کرد
...
نمیدونم باید به اون طوطیهای سبز کوچیک حسودی کنم که پاهاشون با طناب بسته است و دنیایی غیر از شونه صاحبشون نمیشناسن... یا به اون طوطی های کم حافظه ای که پرواز رو بلدن و دنیا و جذابیتهای اینجا و اونجاش رو هم دیدن، اما یادشون نیست و شاید هم فرقی براشون نمیکنه که خونه براشون کجا بوده...


دیگه کمتر هم مینویسم...
طوطی فالگیر ما... مدتهاست شبها قبل خواب، ویلیام بلیک و اسکار وایلد میخونه تا خوابش ببره...

Saturday, October 4, 2014

Baltimore

Baltimore....
Every place, either a city or a country or a building or so, without even visiting it in person, can get a meaning and images for every person through a movie that they have seen or a story they have heard or a music they have memory with and etc. Many of us know Egypt through the Pyramids (no matter that the country is huge! we just know it by ancient pyramids) or for many Americans Illinois is Chicago! no matter that the IL has a lot more to offer than that lovely city... For many of my Iranian friends, let's say, US became US not through the news they used to hear every day from medias, but through the movies or series they have seen. For instance the series of Friends not only made so many mutual memories for Iranians, but also shaped the imagination of Iranians for what US might look like!
For me though, the first place that got a picture without even visiting it, was Baltimore. I was reading The Silence of the Lambs in my teen years and then was the time that US for me became real and actually became Baltimore! A dark grey mysterious city in my mind in which its towers were faded in fog and streets were empty and dirty, yet a young single talented women like Clarice Starling could rise in it and confront someone like Hannibal Lecter! By herself! The city that you can be independent and gain what you want by a hard work.
When I came to US on 2009, after leaving the Dulles International Airport... I was looking for "a city". Though, there were no city for me! DC that I was looking at, has no single common thing with what I was expecting from America! from capital of America... it took me years and I visited many more American towns and cities which helped me to reshape my imagination. Not like I forgot the first picture I had...
And now, here I am! The new phase of my life is going to be started and it would be in Baltimore! I can welcome myself to America now! after 5 years of living in the US, I am actually moving to America that I was picturing for myself: the city that a single woman rises in it...
Yes, it is official! Baltimore it is 


Sunday, September 14, 2014

سالگرد

هفت ساله که مینویسم...
خود نوشتن که نه، خیلی بیشتره... ولی هفت ساله که بلاگ مینویسم... یک جور عدد مقدس فرض کن. یک جور دوره هفت ساله اول یک زندگی، -گیرم مجازی- که سر اومده و داره وارد دوران بلوغش میشه... دوران شکفتنش لابد...

توی راه هتل بودیم... از خونه خاله لیلا...
توی دو سه هفته گذشته تقریبا نشده که سه شب پشت سر هم سر روی یک بالش بذارم... خونه خودم... خونه مینا و یاشار... خونه پراتیک... خونه بهزاد...دی‌سی... پیتزبورگ دوباره...  نیویورک... پیتزبورگ دوباره... فیلادلفیا... پرینستون... دوباره پیتزبورگ... دوباره دی‌سی... و میدونم این لیست ادامه هم خواهد داشت... کوله‌به‌دوشم.. یک کوله‌به‌دوش حرفه‌ای... یک کوله‌به‌دوش خسته... یک کوله‌به‌دوش که شعارش همیشه این بوده: "خسته اما با لبخند"... خسته‌ام و با لبخند... هرچند ایمانم به شعار خودم داره کم میشه... خیلی کم...

توی راه هتل بودیم... از خونه خاله لیلا...
موبایلم لرزید. این روزها موبایلم رو زیاد چک میکنم. ایمیلهام رو... به دنبال یه خبر خوب... یه خبر خوب که نمیاد. که قرار نیست بیاد. به جاش کلی موبایلم میلرزه و قبض میاد! از قبض تلفن و رسید خریدهام بگیر تا براوردهای آنچنانی برای اسباب کشی از ایلینوی به شرق... اگه گذارم بیفته به شرق... موبایلم میلرزه و میدونم باید حساب کتاب کنم.. دو دو تا چهارتا کنم... فلان پولی که میاد رو با فلان پولی که خرج میشه یر به یر کنم و ادامه بدم تا رسیدن خبر خوب... با لبخند...
از وقتی اومدم آمریکا بیشتر و بیشتر دودوتا‌چهارتا میکنم... فرهنگِ اینجاست انگار... آدم رو درگیر دو قرون و سه هزار میکنه! خنده دار هم هست... همیشه بدهکاری... با لیخند...
یادم میاد اولین چک حقوقم ایران رو که گرفتم -صحنه بامزه‌ای هم بود... از خاکزند گرفتمش...- مثل اینکه یه تیکه رخت چرک گرفته باشم آوردمش خونه! نمیدونستم باید چیکارش کنم... حدس میزدم که برم همش رو کتاب بخرم... همین کار رو هم کردم... به رسم هر سال، با پولهای عیدی‌ام و پول بیشتری که از مامان گرفتم روی هم گذاشتم و نمایشگاه کتاب همش رو خرج ورقهای کاغذ کردم... بلعیدمشون... بعضیهاشون رو هنوز نشخوار میکنم...
اینجا اولین حقوقم رو میدونستم باید چیکار کنم. باید کردیت کارد هام رو پس میدادم...

توی راه هتل بودیم... از خونه خاله لیلا...
موبایلم لرزید... موبایلم گفت، امروز، یکشنبه، سالگرد بلاگ‌نویسی منه. لبخند زدم. قبض نیود. چشمهام توی پنج دقیقه پر از اشک بود... یک زندگی از پیش چشمهام گذشت...

هفت ساله که مینویسم...
خیلی وقتها -و این روزها بیشتر- احساس بیفایده بودن میکنم... احساس تلف کردن عمر و هزینه و انرژی... تلف کردن و ناامید کردن امید دیگران و بیشتر از همه خودم... احساس هیچی نبودن و هیچی نشدن... هیچی بودن. هیچ. مطلقا هیچ... احساس وحشتناک سرافکندگی... بیشتر از همه برای خودم... احساس حسادت... بدون اینکه بدونم به چی و به کی... به لطف عزیزانم این احساس تو مواقعی که بیشتر از همیشه نیاز دارم اعتماد به نفس داشته باشم، تشدید هم میشه... احساس بد ناامیدی... کتفم درد میگیره و سکوت میکنم... لبخندم غلیظتر میشه و از درون خالی و خالی تر میشم...
موبایلم لرزید و گفت که هفت ساله مینویسم...
دیگه نمیدونستم لبخندم برای چیه... چند روز گذشته به همون میزان که لبخند میزنم و چرت و پرت میگم و میخندم، عصبی و تنها و ترسیده‌ام! "ترسیده"! بهترین کلمه است برای توصیف الان خودم... ترسیده ام. از آینده. از حال و گذشته... از اینکه دنبال آرزوهایم و اونچه که فکر میکردم برای خودم درسته رفته‌ام... نه اون که فکر میکردند برایم درسته...
از اینکه چندین بار فائزه توی گوشم بگه "من اون دوران که دنبال همه چی میرفتم رو مدتهاست پشت سر گذاشته‌ام... خیلی وقته بزرگ شده‌ام..." و من باز فکر کنم معماری جای خود و موسیقی و رقص و رادیو و نوشتن و عکاسی و بقیه -همۀ بقیه- جای خود! از اینکه بابا همیشه از بخش قابل توجهی از زندگیم ناراضی باشه و فکر کنه که عمرم رو تلف کردم و من ته دلم به اندازه دنیا دنیا بترسم و بعد هر جمله‌اش تا حداقل دو هفته برم توی کما و ولی تهش باز هم فکر کنم که نه... راه درست خیلی هم دور نیست... باید رفت دنبال اونچه که بهش باور دارم و هرچقدر هم که "جدی" من با "جدی" بابا فرق کنه، اما اگه خودم رو جدی بگیرم، دیر یا زود میرسم به اونکه باید... انگار بگیر یه ماراتونه که تهش حتما باید برسی جایی لابد... از اینکه بهزاد گاهی با خنده، گاهی با عصبانیت، گاهی با تعجب از وراجی‌ها و دیوانگیهای "بی‌فکر" من شکایت کنه و من باز فکر کنم باید گفت... باید ریخت بیرون... باید دیوانه بود... از اینکه مامان از خودخواهیهای من آزار ببینه و من ته دلم رنج ببرم که آزارش میدم اما هنوز ثابت قدم بمونم که باید گاهی خودخواه بود و برام مسلم باشه که نباید برای دیگران زندگی کرد... نباید! به هر قیمتی...
ولی واقعا به هر قیمتی؟
هر قیمتی؟
امروز برام این شعر ایمیل اومد:
To be what they want
Is to win a battle
To be who you are
Is to win a war

فکر میکنم نمیتونه اتفاقی باشه... نه نه... نمیتونه... من برای این "خود بودن" کم هزینه نداده‌ام...
توی راه هتل بودیم... از خونه خاله لیلا... و من دست کشیدم روی کیفم تا از حضور دوربینم مطمئن شم... من یک معمارم که فرایند خونه دیدن برای خرید یا اجاره رو دوست داره و حتی اگه عکاسی نکنه، دوربینش، نه! دوربینهاش، همیشه همراهشه... من یک معمار عکاسم... گرمتر شدم...

توی راه هتل بودیم... از خونه خاله لیلا...
و من فکر میکردم که من یک معمارم که عاشق تاریخ و مردم شناسی و جامعه شناسی ئه و عاشق مشاهده و تحقیق در این زمینه‌ها. عکاسی میکنه. مدل عکاسی میشه. توی سه تا بلاگ مینویسه. روی چندین بلاگ و مطلب دیگه نظارت داره. روی دوتا کتاب و چندتا مقاله برای چاپ کار میکنه. آواز میخونه. میخواد ساز یاد بگیره. دنیای آدمیزادها رو دید میزنه و بررسی میکنه. گوش بدی نیست. گاهی سنگ صبور خوبیه حتی... یک عالمه ایده برای ساخت خرت و پرت و پروژه های DIY داره. میرقصه. میخواد بره کلاس رقص.احتمالا باله و سوئینگ. طراحی میکنه ودلش میخواد نقاشی رو دوباره از سر بگیره. هر خونه ای که میبینه رو توی خیالش دیوارهاش رو جابه‌جا میکنه تا بشه اون که باید باشه... روانشناسی زیااااد میخونه. چرت و پرت میگه و آدمها رو میخندونه و به شادی جمعی اعتقاد داره. رادیوی شخصی خودش رو داره. کتاب و شعر میخونه. روابط اجتماعی گسترده‌ای داره و مهمتر از همه، آدمیزاد خوبیه... جدی! آدمیزاد خوبی‌ام...
و به خودش زیاد شک میکنه...
شک میکنه که باید باشه یا نه. باید این آدمیزاد شترگاوپلنگ باشه یا نه...که شاید باید شتر و گاو و پلنگ رو بکشه. از بین ببره. و فقط نگار بمونه و خودش... و معماری شاید...
و بعد سؤال رو عوض میکنه و تبدیلش میکنه به جمله خبری: باید باشه. نگار باید یک آدم چند بعدی باشه. و تواناییهاش رو به کار بگیره...
منطقی نیست. عجیب هم هست. حتی به نظر شدنی هم نمیاد. اما هست. وجود داره... و این پدیده چندسالی هست که زنده است و داره به زندگی نامتعارف و کندش ادامه میده...درکش آسون نیست... باید برام درک نشدنش و تنهاییش و سرکوب شدنش قابل درک باشه... ولی آسونتر از کشتن شتر و گاو و پلنگ ئه...آسونتر از کشتن یه آدمیزاده...
نگار/ماتیلدا باید بتونه ذهنش و دستهاش و پاهاش رو تا جون داره به کار بگیره... و گرنه ته دلش خوشحال نیست... دنیا آدم منطقی و "تک‌کار" و متمرکز زیاد داره... همونهان که دنیا رو پیش میبرن... درسته! قبول دارم... اما بذار چندتایی هم شترگاوپلنگ داشته باشه... حتی دنیا هم بدون شترگاوپلنگهایی مثل من، کمتر لبخند میزنه...
و راستش رو بخوای، حالا عالی هم که نباشم، توی اکثر کارهام متوسط و خوبم...

هفت ساله که مینویسم...
روزهای تلخم بیشتر و بیشتر میشه... اما بعد، به قول مامان فقط خودمم و خودم که میتونم خودم رو زنده نگه دارم... که خودم رو از منجلاب غرق شدن بکشم بیرون... غلبه بر افسردگی و ترس من راهی جز خودم و خودم نداره...
خسته اما با لبخند...
یاد کتاب آبی ون‌گوگ (افسردگی ون‌گوگ) می‌افتم که تا نیمه خوندمش و چون پول نداشتم، گذاشتمش توی کتابفروشی و اومدم بیرون... 
من میتونم. 
و وقتی که پول داشتم، این کتاب رو هم میگیرم و میخونم... حس خوبیه که آدمیزاد بدونه شترگاوپلنگهای دیگه‌ای هم توی دنیا بودن که به خودشون و دنیا شک کردن... که افسردگیشون عود میکرده... که تو اوج خستگی‌هاشون به کشتن شتر و گاو و پلنگ بیشتر و بیشتر فکر کردن... که حق داشتن... که گناه داشتن...

هفت ساله که مینویسم... 
و اینجا و اونجا، گاهی گداری، آدمهایی پیدا میشن که درست همون موقع که چاقو برمیدارم تا شاخه‌های اضافی رو ببرم، نه تنها توی سر شتر‌گاوپلنگ نمیزنن، بلکه یکی شتر، یکی دیگه گاو، اون یک خروس و این یکی گرگ نگار رو تحویل هم میگیرن... انگار مچم رو قبل از جنایت میگیرن... دمشون گرم...
دمشون خیلی گرم...
اون شاخه‌ها، اضافی نیستند... شاهرگند...
دمشون گرم...

Saturday, September 13, 2014

Sunday, July 27, 2014

لذتی بالاتر از این نیست که کسی را بیابی که جهان را مثل تو ببیند.
اینگونه می فهمیم که دیووانه نبوده ایم...
~ کریستین بوبن

- روانی که بوده‌ام....

[ناتمام ماند....]

Saturday, July 26, 2014

مفید

معمولا آدمها درد دارند چون مریض شده‌اند...
من اما بی‌هوا مریض شده‌ام چون درد دارم...
درد بدی هم هست، موریانه زده به مغزم... به سلول‌های خاکستری. نفسم رو محکم نگه داشته‌ام تا در نیاید. به گمونم موریانه‌ها از همانجا شروع کرده‌اند. حفره خالی رو پیدا کرده‌اند.... موریانه‌ها به تمام بدنم زده‌اند.... سیاه و سفید...
ریه‌ها که خانه‌شان بود از مدتها... اینبار به معده هم زدند... بد بود. خوب نبود یعنی.
که بعد انگار آبشاری از موریانه‌های سیاه رو بالا آوردم.... عطش خوردن داشتم.... و بالا میاوردم... سلسله خنده‌داری شده بود... به تماشای سحر...
کاش اسکیزوفرنی زودتر بیاید. از موریانه‌ها خسته‌ام. دلم زندگی در عالم رؤیا میخواهد.........

[کجا میری فلونی....
ترسم بری و بمونی....

زل زده‌ام به درخت گردو.... میدونم درخت روحم نیست. اما روح آشناییه. یا حداقل رفیق خوبیه... گردوها دوتا دوتا مثل تخم شده‌اند لابه لای برگها! یاد برگهای پوشش آدم و حوا می‌افتم... درخت گردو حرف دارد! در گرگ و میش صبح من به او و او به من زل زده‌ایم. ساکت مانده‌ایم. من سرم گیج میره و او مدام میلرزه... نمیدونم چرا این لرزهای کوچک به او افتاده. نمیدونم سرگیجه من از کجا اومده که کم و پایدار، خانه نشین شده و رها نمیکند که نمیکند...

[دين و دل به يك ديدن باختيم و خرسنديم...
در قُمار عشق اي دل، كي بود پشيماني...

فکر میکنم درخت روح من باید شبیه درخت جو باشه. تنها. لب یک صخره. به سخره گرفته شده توسط باد...
شاید درخت من اما، کمتر به یک بعد کشیده شده باشد...
شاید دور خودش بیشتر پیچیده شده باشد... شاید خودش، خودش را کشته باشد...

[میروی و مژگانت فتنه ها می انگیزد...
می روی و می ریزی خون خلق و می دانی...

امروز رو روزه نگرفتم... از ترس فلسهای موریانه‌های سیاه... شاید هم سفید... نمیدانم...
از ترس دروغهای یک درخت زیبا که خودش را کشته. خودش را از درون کشته.... که خودش را میکشد... آغوشش را باز کرده برای موریانه‌ها...

[زاهدی به میخانه سرخ رو ز ِمی دیدم...
گفتمش مبارک باد بر تو این مسلمانی...
ساعت فائزه زنگ میزنه.
وقت خواب منه. وقت سفر اون...

[گر چه مستیم و خرابیم چو شبهای دگر...
باز کن ای ساقی مجلس سر مینای دگر...
امشبی را که در آنیم غنیمت شمریم...
شاید ای جان نرسیدیم به فردای دگر...

مفید-طور
فریاد-طور

کاش نرسم به فردای دگر...
مفید-طور...

Thursday, July 24, 2014

Saturday, July 19, 2014

Sinkhole

لبخند داشتنم سخت نیست. نگه داشتن طراوتم هم همچنین...
فقط، ممکن است چشم بر هم بگذاری، باز کنی، ببین ریخته ام! فروریخته‌ام. 
خلاص.

یکی از ترسناکترین و در عین حال قابل‌درک ترین تصاویری که دیده‌ام، این فرو ریختن های عظیم و بی انتهاست...
sinkhole....

*A sinkhole, also known as a sink-hole, sink, swallow hole, shakehole, swallet or doline, is a depression or hole in the ground caused by some form of collapse of the surface layer
از افسردگیهای زمین... از افسرگیهای سنگ صبور...
از ویرانی....
از فروریختن....

چه آشنا...

و خود این سطح روئین، خودش چقدر عمیق است لعنتی....

Thursday, July 17, 2014

یواش یواش...

دیگه از دستم در رفته که چقدر این آهنگ رو گوش دادم امشب و فریاد زدم... 
-خفه شده در خودم- فریاد زدم...

Suç yok, /there is no crime
Suçlu yok /there is no criminal
Hayat böyle anladım /i understood life is like this
Aşk yok /there is no love
Artık yok /no any more
Ama zamanla alıştım /from now on..i get used to time

Senle ben hep böyle kalacağız /you and i will always stay like this
Gitgide eriyip yok olacağız /we will gradually melt and disappear
Yavaş yavaş /slowly,slowly

Sorma neden niçin /dont ask ''why?for why?''
Herşey yalnızlıktan /everything is because of loneliness
Bak bak bak bak /look look look look
Güzel bir gün /a nice day
Ölmek için /for die

Düş yok, /there is no dream
Gerçek yok /there is no real
Bak sonunda anladım /look,i understood at last
Yaz yok /there is no summer
Kış yok /there is no winter
Artık zamanı karıştırdım /from now on l mixed the time

...
تو فرض کن، از دردهای یک ساز شکسته... سازی که سالهاست شکسته. در گلو.
بعد بخوان. دوباره بخوان. اینبار جای bak، شاید بگویی fuck....

Tuesday, July 15, 2014

بی‌خانمان

زندگی گاهی هدیه‌های کوچک مواجی دارد برایم...
And then she'd say it's OK I got lost on the way
But I'm a Super girl and Super girls don't cry
...
And then she'd laugh the nighttime into the day
Pushing her fears further along

روزگاری خانه‌به‌دوش بودم.
امروز اما،
بی‌خانمانم...

خسته‌ام کرده بی‌خانمانی...

از خانه‌ای که هر سال چهار جولایش تلفن به دست باشم برای زنگ زدن به مامانم در خانه دگر و تبریک تولد بگویم و چشمم به آسمانش باشد تا آتش‌بازی‌اش شادم کند، خسته‌ام.
از خانه‌ای که تا اجاره میدهم برای من است و فردا از آن دیگری، خسته‌ام. دلم خانه ای میخواهد که هرجایش که دلم میخواهد میخ بزنم و تابلو آویزان کنم. تابلوی بزرگ... خیلی بزرگ...
از خانه‌ای که رنگها و بوهایش، انتخاب من نباشد،
جیره ی سیگارم را بدهید!
و تنهایم بگذارید با پیاده روی عصرگاهی
در من
تیمارستانی
قصد شورش دارد... 
~ علی اسداللهی

فـ ر یـ ا د

کارهایی هستند که آرومم میکنند...
خوابیدن روی چمنهای خیس...
آواز خواندن و رقصیدن...
راه رفتن زیر بارون...
خرید کردن...
ادیت عکس...
لاک زدن...
نوشتن...
شانه زدن موهایم...
دستشویی و حموم شستن...
حرف زدن با دوستی برای فراموش کردن حرف نزدن با دوست دیگه...

گاهی هم اما، نمیخواهم آرام باشم. انفجار میخواهم... فریاد... فریاد و اشک، گاهی لازمه زندگیند... لازمه دوست داشتن...






Thursday, July 3, 2014

قانون



- Why do you smile so much Ramon?
- When you can't escape, and you constantly rely on everyone else, you learn to cry by smiling, you know?

From the The Sea Inside....
و من، لبخند میزنم. تا همیشه.
و میخواهم بمیرم. این عشق است، عشق.
عشق برای تمام کردن. نقطه پایان گذاشتن...
...
اینان به مرگ از مرگ شبیه ترند.
اینان از مرگی بی مرگ شباهت برده اند.
سایه یی لغزان اند که
                         چون مرگ
بر گستره ی غمناکی که خدا به فراموشی سپرده است
جنبشی جاودانه دارند 
از "خفته گان" شاملو
*

بعد از مدتها، ناخنهایم را از ته گرفته‌ام. بد است. دیگر انگشت برای پنجه کشیدن به دنیا هم ندارم...
انگشتانم تنها شده‌اند. برایم کتاب بخر. برایم شعر بخوان.

*
ﻣﺤﺒﻮﺏ ﻣﻦ
ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻨﻢ می ﺗﺮﺳﺪ
ﺍﺯ ﺩﺍﺷﺘﻨﻢ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﺪ
ﺍﺯ ﻧﺪﺍﺷﺘﻨﻢ ﻫﻢ می ﺗﺮﺳﺪ
ﺑﺎ ﺍﯾﻦ همه ﺍﻣﺎ
ﻣﺒﺎﺩﺍ ﮔﻤﺎﻥ ﮐﻨﯿﺪ ﻣﺮﺩ ﺷﺠﺎﻋﯽ ﻧﯿﺴﺖ
ﻭﻃﻨﺶ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﮔﺮ
ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻣﻦ ﻣﯽ ﺟﻨﮕﯿﺪ
ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺍﮔﺮ
ﺑﺨﺎﻃﺮﻡ
ﺟﺎﻥ...
ﻣﻦ ﺍﻣﺎ
هیچکسﺍﺵ
ﻧﯿﺴﺘﻢ
ﻣﻦ
ﻫﯿﭽﮑﺲﺍﺵ ﻫﺴﺘﻢ.
~ ﺭؤﯾﺎ ﺷﺎﻩ ﺣﺴﯿﻦﺯﺍﺩﻩ
*

روزه گرفتنهام رو دوست دارم...
خلوت کردنهای خودم، با خودم به عادت سالیانه... بی‌ربط‌ترین بی‌ربط رمضان، منم و خودم!
دنیای رنگهایم سر جایش
دنیای ربنایم سر جایش
دنیای اسماءالحسنی‌یم سر جایش....
و مهمتر از همه، من بعد از یک سال آزگار سرگردانی، انگار یک ماه را دارم برای خودم. که خوردن و نخوردنم معنا داشته باشد. که بیدار ماندن و خوابیدنم معنا داشته باشد. که خودم و ذهنم و بودن و نبودنم -لااقل برای خودم- معنا داشته باشد...


میان‌نوشت: نه که با رادیوام قهر باشم، نه نه... به هیچ‌وجه. اما انگار اینسارادیو مدام دلش میخواهد صدایم را قورت دهد و بالا نیاورد!!! حرفهایم با دیوار اینطوری محو نمیشوند که ضبط‌شده‌هایم در رادیو... و من با خودم عهد دارم انگار که جز در اینستا حرف نزنم. دوست ندارم صدایم ادیت شود. بیش از حد مجازی باشد. ضبط شود و باز پخش شود. قوانین خودم، آخرش خودم را قتل‌عام میکنند....

*

رمضان آشپزم میکند!
آشپزی انگیزه می‌خواهد. هم‌خوراک میخواهد. لذت بردن دوستانه میخواد از "با هم" خوردن... در تنهایی، خوردن، نمیچسبد...
رمضان که میشود اما، از بار تنهایی‌ام کم میشود انگار... یا شاید هم بیش از حد توانم میشود. ماه روزه‌های من، ماه مهمانی خدا نیست. ماه جشن تنهایی است. و بس.
متفاوت بودن بیش از حد، بار تنهایی بیش از حد دارد و بار شماتت.
ساده‌ترش این است که بگویم همیشه اگر هم آشپزی میکنم، در حد برطرف کردن گرسنگی‌است. شکم را پر میکنم و خلاص. رمضان که باشد، میپزم، اما سیر نمیشوم. عطش دارم و مثل آدمیزاد تشنۀ به دنبال سراب، بیشتر میپزم و بیشتر و بیشتر و باز هم بیشتر. افطار که میشود، خودم میمانم و یک عالمه غذای تنها مانده....
فکر کنم نزدیک دو سال شده که میلک شیک درست نکرده بودم. برای خودم که فکر کنم خیلی بیشتر از این حرفها باشد... امروز نیم ساعت آخر رو به ضعف بودم... از آن حس‌های آشنا که اگر میخوابیدم، دیگر بیداری پشتش نبود... برای مشغول نگه داشتن خودم، برای خودم میلک‌شیک درست کردم... چقدر خوب بود. چقدر جشن گرفتن خودم، برای خودم رو دوست داشتم... بیشتر باید بکنم از این کارها....

*

گفت " آن دستها و انگشتها جان میدهند برای نواختن پیانو..."
خنده‌ام گرفت.
و به قانون فکر کردم.

Monday, June 30, 2014

تمام مردان زندگی من...

ایراد از منست لابد.

یکی رزومه‌ام را دوست دارد.
یکی بدنم را.
یکی چشمانم را.
یکی سلیقه‌ام را.
یکی گوشهایم را.
یکی عکاسی کردنم را.
یکی نوشتنم را. 
یکی حرف زدنم را.
یکی هم لابد فکر کردنم را.

ایراد از منست لابد. 
در آستانه سی سالگی، آدمیزادی نیست که درونم را بکاود. نمیخواهم دوست داشته باشد! فقط بیاید به قصد اکتشاف! 
در آستانه سی‌سالگی و بین تمام مردان زندگی من، «مرد»، پیدا نمیشود.

ایراد از منست لابد. 
زیادی میکاوم! 
دنیا یک کاوشگر بیشتر نمیخواهد لابد.

*

روزها میخوانم و شبها مینویسم.... به این باور رسیده‌ام که از دنیای من تا دنیای آدمها قرنها فاصله است.... حتی اگر بخواهم -که نمیخواهم- هم، دیگر راه برگشتی نیست...
میشنوم، زیاد میشنوم و لبخند میزنم و به دورها خیره میشوم... به دوری که شاید کسی به من و لبخندهایم خیره شود...
در دنیای مریضی زندگی میکنم. و باید یاد بگیرم که توان کمک کردن به «همه» را ندارم.

آخ.
Happiness is a warm gun............

شهرزاد قصه‌گو هم گاهی یه شانه گرم میخواد.... بعد از هزار و یک شب، برای یک شب هم که شده، یک مأمن میخواد... که سکوت کند و آرام بگیرد با نوازش... همین...
نه حرفی، نه حدیثی، نه جنون و نه ساز و آواز... نه اشک و نه آه....
رها از سنگ صبور...
فقط... فقط یک لبخند
- شاید.
و زل زدن به ستاره‌های شب. در سکوت.

شهرزاد از ساز و آواز و قصه خوشش میاد. وابسته است به اونها.... شهرزاد نمیخواد اونها رو ترک کنه... شهرزاد فقط میخواد گاهی به خودش حق بده متفاوت باشه. نه ترکیدن از صبر رو میخواد و نه ترکوندن سنگ صبور... نه رابطه میخواد و نه فاجعه و نه دراما... شهرزاد میخواد آدم باشه. فقط همین. از fairy-tale بودن، خسته است... گاهی میخواد زندگی عادی رو ببینه چه جوریه.... زندگی‌ای که بگه و بخنده و شادی ببخشه و شاد باشه. همین. 
شهرزاد بلده. به خدا بلده. رفاقت کردن رو میدونه چه جوریه. 
چرا رفیق نیست؟! چرا اینقدر سخته؟! درکم نمیکشه...

آدم بالغم آرزوست!
آدم متعادل....
نمیدونم چرا اینقدر پیدا کردن یک رفیق متعادل توی این روزگار، سخته....

*

بهزاد. دو تا سه سال دیگه نخواد بود. و من از زندگی خسته‌ام.

*

"هرگز کسي چنين فجيع به کشتن خود بر نخاست که من به زندگي نشستم..." 
~ شاملو-طور

Friday, June 27, 2014

دامنی رفته بر باد.... نشخوار خاطرات...

رقصی میانه میدانم آرزوست...


امروز باز رقصیدم...
با پای برهنه و با دامنی رها در باد...
و گزنه‌ها... گزنه ها اینبار آزارم ندادند.

خوبه. زندگی خوبه.

I have danced once...
once upon a dream....


رقصی چنین میانه میدانم، آرزوست... آرزو بود... خواهد بود... چنین رها... چنین آرام...

Sunday, June 22, 2014

شبانه.... میانه... آشیانه... ایست!

ادامه میدهی و میدهی و میدهی و... ناگهان می‌ایستی. تفاوت بودن و باشیدن است... یک لحظه و فقط یک لحظه دهشتناک.
که بودی؟ یا که باشی؟

من که دست به بازی نمیزدم در زندگیم، این روزها معتاد یک بازی جدید شده‌ام! بازی‌ای که برای اولین بار، قابلیت کنرل کردن من رو داره... ذهنم رو به کار میگیره و ناگهان ترمز میکشه. میگه این قسمت رو زود تموم کردی. برو یک ربع دیگه بیا برای بقیه‌اش. برو فردا بیا برای قسمت بعد...
حس عجیبیه... برای من که از بازیهای زماندار بدم میاد... برای من که زمان بهم استرس میده... برای من که با این حال، عجولم... اینکه یک "بازی"، من رو متوقف کنه... عجیبه... نمیتونم تصمیم بگیرم که لحظه‌ای که موبایلم زمان قدم بردنهای من رو کنترل میکنه، چه احساسی بهم دست میده...
برعکس بازیهای دیگه‌ای که زمان محدودشون سرشارم میکنه از استرس و ذهنم توانایی کار کردنش رو از دست میده، این زمانی داره برای تموم کردن و زمانی برای متوقف بودن.
زمانی برای متوقف بودن.
عجیبه.... و جذاب... و سخت...

نگاه تو
شکوۀ آه تو
هرم دستان تو
گرمی جان تو
با نفسها...

به من گفتی
تا که دل دریا کن
بند گیسو وا کن
ابر بارانزا
شب
بوی دریا

به ساحلها
موج بیتابی را
در قدمهای پا
در مثال رؤیا
گردش ماهی ها
بوسۀ ماه

بوسۀ ماه
و چقدر خوب بود بالای درخت بودن. بالا بودن. تنها بودن. و خوندن.... و بیشتر خوندن...
و چقدر خوب بود غرق شدن. در آب. در هیجان. در خوشی. در....
در....
این درد سرشار از آواز...

Friday, June 20, 2014

آواره‌ای بی‌سرانجام...

مرده. خیلی وقت است مرده. 
با اینحال، گاهی گداری، میروم و نبش قبر میکنم. تنفس مصنوعی میدم. بلند میشوم. خاکها را میتکانم و... ادامه میدهم...
اتفاقا، زیاد هم می‌آییند و فاتحه میخوانند...
گاهی هم اشتباه میگیرند. اشهد میخوانند. 
*
دیشب رقصیدم. زیاد. 
باران می‌آمد. زیاد. 
رقص زیر باران..... غرق در خودم و ضربه قطرات... رقصیدم... ساکت... رقصیدم...
و به مودی فکر میکردم... که مودی شانس داشت. اینکه در رقص دیوانه‌وارت، رنوار تو را ببیند... شانس است؟ نمیدانم... اما لااقل در ذهن یک نفر ثبت شده ای و زنده میشوی به وقت خوش آرامش... 
من رقصیدم. 
و غرق شدم در قرمز خودم... در رگبار آسمان... و در بوی خیس چمن...
در اشک زمین و آسمان... 
تکیه داده به باد و آجرهای خیس....
تکیه به هیچ...
هیچ...

و خودم...
و خودم؟
و خودم، هیچ...

و شاهدم، حشره‌ای بود که گزید. بیهوا گزید...
و خاطره ام... دستم که باد کرد و انگشتانم که بی حس شدند و دردی که نمیدانم از سر گزش خود بود یا حشره...


وقتی باران میبارد، هار میشوم... تمنای دیوانگی، وجودم را قرمز میکند... وقتی خیس، از درون و بیرون میرقصم... نه زمان میشناسم و نه مکان... به شهر اعتماد میکنم و شهر آغوشش را برایم باز میکند...
که چه محتاجم به این آغوش...
در این دنیای مکارِ ترسو...

از دستم در رفته که دیشب... چقدر و تا کجا رقصیدم... که چقدر در سرم تکرار شد:

شهر خاموش من... آن روح بهارانت کو... نعره و عربده باده‌گسارانت کو... 
شور و شیدایی انبوه هَزارانت کو...
زیر سرنیزه تاتار چه حالی داری...
خیابانی بلند میبرد او را... خیابانی که من، نمی‌شناسمش...
نمیدانم از کجا میشناسد مرا... خیابانی که من، نمی‌شناسمش...صدا میزند مرا... با غریوها و بلورها... خیابانی که من، نمی‌شناسمش...

دیشب اینقدر صامت بودم که ذهنم خستگی را بالا آورد...
دیشب یادم نیست کی و کجا خودم را درخانه دیدم...
مدهوش؛ خواب به فریادم رسید... در برم گرفت... بوسید... لالایی خواند... آرامم کرد... دردِ دلم را گرفت، زیبایی به جا گذاشت و... رفت... رفت...
و من امروز سرنیزه تاتارم، به دست... شور و شیدایی هزارانم به سر... نعره‌ها به نیش زبانم...
و هنوز آواره خیابانی که... نمی‌شناسمش...

من برای این دنیای چای و قهوه و فریاد خوشی‌های کوچک... زیادی بزرگم... قالب شکسته‌ام... به تنگ آمده‌ام... درد دارم.


Wednesday, June 18, 2014

آگاهی خیانتکار

مامانم، عجیب‌ترین آدمیزادیه که تا حالا دیدم!

چند روزه گیجم. از خودم گیجم... مینویسم که یادم بره گیجم. ضبط میکنم و دوباره ضبط میکنم که حواس خودم رو پرت کنم... خونۀ بدون فائزه رو پر کرده‌ام از موسیقی و کتاب... همه جا و در همه حال... به دنبال چیزی که نمیدونم چیه و میدونم هرجا هم که هست، نه لابه‌لای کتابها پیداش میکنم و نه روی موجهای موسیقی... به بلاگ خصوصی‌ام سر نمیزنم که گیج بودنم رو مکتوب نکنم.... و الان، مامان واسم یهو مسیج گذاشته: - بی سلام و احوال پرسی -

"نگار وقتي نيست معنيش اينه كه درگير يه جريان جديده...!
مامانش وقتي نيست معنيش اينه كه درگير همون كهنه‌هاست..."

چرا اینقدر حواسش هست؟ چرا اینقدر هست؟ 

و دیگه جواب نمیده... اومد، دید، بیست کلمه، دقیق، نوشت. رفت. همین.
این زن، عجیبترین آدمیزادیه که دیدم. نزدیکترین... و دورترین... خیلی دور. خیلی خیلی دور..........

دلم میخواد به خودم، خیانت کنم.

ارشادی سرخ... به زمانی کور... - خودکشی آرام...


از آزادیهای یواشکی من اینکه، از خودم گریز میزنم به دیگران... به زمان های دیگر...

امروز هم، روز توت فرنگی، روز جیغ زدن از ته دل سرِ بازی با نیجریه، روز لاک نصفه و نیمه قرمز و روز رشید بهبودف ئه...
روز گریز...
روز دل زیبا...
روز تف کردن لبخند...

هرکی یارش خوشگله، جاش تو بهشته....
برای ما هم که عشوه و ظاهر و غمزه... همه مدتهاست خانه نشین شده‌اند. نه. خانه هم نه. نمیدونم کجانشین شده‌اند....
زیبایی هم... مدتهاست از چشمانم سفر کرده...
من مانده‌ام و...
تهوع.
...
شبیه یک مرداب...

اینکه بخونم و بنویسم، خوبه. اینکه خودم رو بخونم، خوبه. بده، ولی خوبه. اینکه بلند خودم رو تف کنم بیرون....
چقدر تکراری...................................................

بداهه‌خوانی... نیاز این روزهای منه....

و بهتر از اون، شنیدن‌های بی‌انتظاره...
اصفهان، بی انتظار، زیاد برایم زنده شد.... گوش دادم و خودم بودم... هنوز خودم را مینویسم... یک زن بی‌مکان، سرشار از خاطره‌های مکان‌دار.... دعواهای خودم با خودم انگار ریخته توی کلمات این دختر... صداش، آشناست... برای ته ته ذهنم آشناست... بهترین جا برای بالا آوردن و نشخوار کردن خاطرات... بهترین جا برای با آرامش و سکوت، تاریک و الخ بودن...

شنیدن و خواندن بی انتظار... بدجوری آرامم میکند...

مدتهاست با پارچه روی صورتم، همونقدر میبینم که بدون اون... پیش به سوی باغ رضوان... غسال‌خانه...

- کاش جای اربانا، دزفول زندگی میکردم یا اهواز.... چه فرقی میکند؟ خیابانهای هیچکدامشان را نمیشناسم.........


پینوشت: دو روزه دارم یه رادوی واسه رایدوم ضبط میکنم... و منتظرم اون رو پست کنم و بعد اینجا رو... ولی... بسه دیگه... حرفهام اونجا بره یا نره، اینجا حتما باید بری... همراه با کشف جدیدی که از رادیو هوا کردم... محشره... خووووبه... عااالیه... :) از دیوانگیها و تک‌گوییهای مردانه... دنیای موازی خوبیه برای گویه‌ها و واگویه‌های زنانه من....
لعنت به تک‌گویی‌های عاشقانه‌ پیام جعفری...
لعنت به موسیقی ویوالدی و موسیقی فیلم ارتش سری...
لعنت به شیر سرد و خواب گم شده...

Saturday, June 14, 2014

مکتوبِ باز محتوم

باز هم از چندروزگی های من.... رادیو داشتن، نوشتنم رو محدودتر کرده که دوست دارم و ندارم...

زنها هم میگریند.
کشف بدیهیات نکرده‌ام! زنها میگریند! میخوانند، میبویند، میمویند... زنها... هزار چهره دارند و از این هزار چهره‌های لعنتیِ گریان که خودشان و دلشان را بیرون میریزند... مدام و مدام...، ببین چند نفرشان بلند حرف زده است...؟ مکتوب است...؟
زن مکتوب، کم داریم... خیلی کم...

من اما، مکتوبم. زیاد. قدرم را بدانید.
به همین سادگی.

لبه پنجره که مینشیم... گم میکنم که مدتهاست به کوچه خیره شده ام یا به درخت گردو یا به توری پنجره... که شته ها و پشه ها با هیجان به سمتش میایند و گیر میکنند به این فلزی سرد... گیر کردن در میان توری ها باید سخت باشد، نه؟ اولین و آخرین باری که در تور گیر کردم، راهنمایی بودم... سارا دوید و من به دنبالش... تند... سبکبال... کمتر از واحد "لحظه" بود که من و دنیای من چرخیدیم و دیگر چیزی یادم نیست...
در تور گیر کرده بودم انگار... 
چند ساعت بعد که به هوش آمدم، از تور، فقط یک یادگار روی سرم مانده بود... 
و بس.
سالها بعد، روی آن یادگاری هم بالاخره مو رشد کرد... تور، دام، همه و همه... به یک خاطره دور و کهنه میماند. 
خلاص.

میان‌نوشت: ورژن نیل رو هم دوست دارم.

از کی‌خسروهای زندگی‌ام، خسته‌ام... از چشمانی که به خاطره‌ای دور میمانند خسته‌ام... از لذتی که در نرسیدن است، خسته‌ام.
دلم... دل خوش زنانه‌ام، یک مرد میخواهد که «ماندن» را «ساختن» کند...
مرد میخواهد که آدرس سرراست بدهد. از نفهمیدن و اشاره و کنایه، نگویم بیزارم، خسته‌ام. زیاد.
مردانگی میخواد! اگر مرد بودم، خوووووب مردانگی میکردم! این دنیا، «مرد» کم دارد.

*
من. امروز. دو نقطه.
هر هر...
*
باران، در ساعت دو شب... کوچه های خالی تابستانی شهر... میپرستمشان :-)
*
توی این رادیو، پرسه زدن رو دوست دارم. خوبی جدید اپ، عکس گذاشتن های آدمهاست برای صداشون... (عکسها رو فقط میشه از طریق اپ دید! توی برازر لود نمیشه انگار) عکسی که برای رکورد آخرم گذاشتم رو دوست دارم... ادیتش کردم و یه ورژن دیگه اش رو هم گذاشتم توی اینستاگرام. اون رو هم دوست دارم...
میان نوشت: این اینستاگرام توی برازر چه خوبه راستی! چک نکرده بودم قبلا! آپشن عوض شدن عکس، ساده و شیک، اون بالاش رو دوست میدارم! 
میان‌نوشت 2: این که این پایینه، ورژن 3 است عملا که توی اینستاگرام رفت... کتاب "سردخانه"، مجموعه شعر از علی کاکاوند ئه...

وقتی تو عاشقانه آرام رو با صدای خودت برای خودت شنیدی... جذابه شنیدن این صدا، با صدای یکی دیگه... یه جور جالبیه... حس میکنی کسی هست یه گوشه دیگه دنیا که باهات موافقه! یه چنین حس مشابهی...
وقتي به هم ميرسند... | بخشي از كتاب يك عاشقانه ي آرام نوشته نادر ابراهيمي

شنا نکنی، در این دنیای وانفسا... غرق شده ای و مرثیه ای نیست... نخواهد بود...

بداهه-شعر گویی امروز:
بعضی ها بد زندگی میکنند:
ادبیات را جدی میگیرند.
بعضیها بدتر زندگی میکنند:
ادبیات را زندگی میکنند.
بعضی ها بد را بازی میکنند:
از خواب بیدار میشوند، ادبیات آوار میشود روی سرشان. 
بعضی ها خیلی خوش به حالشان است....
قرمه سبزی را جداجدا می‌خورند! برنج را جدا... حالا فوقش یک کمی آب خورشت روش... گوشت را جدا... لوبیا را جدا....
بعضی ها کلا خوش به حال زندگی میکنند...
حس و حالشون جداست... خشکیشون جداست... تر و تازه بودنشون جداست... موسیقیشون جدا... ورزششون جدا... کارشون جدا...
دوستیشون جدا... عشقشون جدا... بازیشون جدا... 
بعضیها کلا گند میزنند به زندگی:
در هم زندگی میکنند.
بعضیها کلا گند رو زندگی میکنند:
یادشان میرود پریودشان کی است،
صبح پا میشن، میبینن خون همه جا رو گرفته.... 
امروز خون همه جا رو گرفته بود... 
فکر میکنم چی بود تو خواب بهش فکر میکردم که بگم و بنویسم؟ "بدشانس"؟ هم معنی بود، اما بدشانس نبود... دهخدا را چک میکنم تا هم معنی به من بدهد شاید یادم بیاید... نمیدهد. دهخدا، «بدشانس» نمیشناسد. به من پیشنهاد میکند بدشانس را به دایره لغاتش اضافه کنم...
خنده ام میگیره. من بدشانس رو به لغتهای کسی اضافه نمیکنم. 
خلاصه که بله! من مکتوبم! مکتوبم! مکتوبم! (شما فرض کن بر وزن خفنم خفنم خفنم محسن نامجو)...
و بدین گونه قایم شدن پشت زیاده‌گویی... چقدر و چقدر و چقدر آسونه...
دنیام رو موسیقی و آواز و شعر و کتاب و فکر -آخ، فکر- پر کرده این روزها....................................................






سه نقطه





خیلی دیرتر نوشت: این پست رو دوست داشتم از آیدا.

Monday, June 9, 2014

صاد. مثل سکوت. شاد. مثل شادی.

وقتی بچه  بودم و داستان فریدون رو میخوندم، اسم مادرش رو خوندم فرانک! خیر! فَرانَک نه! فِرانک! Frank! بعد کلی برام سؤال بود که اولاً چرا این بچه، دو تا بابا داشته، (با داستان شیر گاو خوردنش هم هماهنگ بود قضیه) و دوم اینکه چرا قوم وطنپرست آریایی، ریشه این اسم رو نمیکنن تو چشم اجنبی‌ها!!!!!!!!
حالا بزرگ شدم، داستان همونه انگار! خودم اینقدر "اجنبی" شده‌ام که دیگه فرانک (خیر! فِرانک نه! فَرانَک!) هم میبینم، میخونم Frank! داستانی....
*
وودی آلن هم مثل کامو، جمله "قصار" زیاد داره.... فیلمهاش رو که آدم میبینه، اول میتونه رد شه و حتی بگه خب که چی... بعد از سینما میای بیرون... یا تلویزون رو خاموش میکنی و میری آشپزی... یا لپتاپ رو خاموش میکنی و میری برای خواب... بعد هی زور میزنی که چیزی مهمی رو که یادت رفته، به یاد بیاری... زور میزنی و یادت نمیاد... بیخیال میشی... تو ذهنت عقبگرد میزنی به فیلم که «اینبار دیگه واقعاً فیلم وودی آلن، سطحی بود»... توی خیابونها راه میری... یا غذات رو هم میزنی... یا زل زدی به سقف بالای تخت... برای خودت از فیلم مثال میزنی... جمله‌ای از اون یادت میاد که اول میخواد مثال بزنی... و بعد میبینی انگار مدتها بود این چندتا جمله رو میدونستی... و چه زوری زدی که یادت بیاد. یادت اومد. خوب و واضح یادت اومد....
ارنست همینگوی: همه مردها از مرگ می ترسن. این کاملا طبیعیه. ما از مرگ می ترسیم چون حس می کنیم به اندازه کافی دوست داشته نشدیم یا اصلا کسی دوستمون نداشته، که البته این دوتا چندان فرقی هم با هم ندارن. اما درست وقتی که داری با زنی که عاشقشی عشق بازی می کنی، لحظه ای که بیشترین و بالاترین ارزش و احترام رو در دنیا داره، لحظه ای که باعث میشه فکر کنی قوی ترین موجود روی زمین هستی، ترس از مرگ به کلی فراموش میشه. برای اینکه وقتی تو بدن، و مهمتر از اون قلبت رو با یه زن شریک میشی، دنیا دیگه برات کمرنگ میشه، و شما دو نفر تنها چیزایی هستین که تو اون لحظه در دنیا وجود دارین. تو بزرگترین فتح دنیا رو انجام دادی! تو تونستی قلب یه زن، یعنی ارزشـــــــــمندترین چیزی که میتونه به کسی پیشنهاد بده رو فتح کنی.
اونجا دیگه مرگ توی ذهنت نمی چرخه، دیگه ترس از مرگ سایه رو قلبت نمیندازه. اونجا دیگه فقط شوق داری، برای زندگی، برای عشق ورزیدن…
درست زمانی که داری با زنی که عاشقشی عشق بازی می کنی، تو فناناپذیری. 
نیمه شب در پاریس...
وودی آلن، حرف دارد.
*
*
برام عادی نیست این حجم به هم ریختگی زندگی خودم و دوستهام...
روزی روزگاری، تعجب میکردم از مردم توی خیابون... از لبخند زدنهایی که آسون بود و مردم دریغ میکردند... از شادی‌ای که نبود و من، بی‌خبر، اعتقاد داشتم مسری ئه... که پخشش میکردم این سرایت رو بین دوستهام و نزدیکانم... لبخند و خنده و شوخی و خنده‌هام رو تا جا داشت، قطع نمیکردم... و چه خوب بود...
امروز، باخبر، به همان اعتقاد دارم که داشتم... که لبخند مسری است... با این تفاوت که میدانم باید برای شاد بودن، جنگید... جنگید... و باز هم جنگید... در این روزگار وانفسا که به هم ریختگی، از "معمول"های زندگی ماست... باید جنگ دیگری هم اضافه کرد به تمام جنگهای دیگه: جنگ برای شادی! جنگ برای سرزندگی! جنگ برای زندگی!

امروز اگر در اوج بی پولی، یکهو شش جفت کفش میخرم و با فائزه دوتایی میشینیم و ذوقشان را داریم... اگر به یه سری دوستیهای ناپایدار، سفت میچسبم و رهاشون نمیکنم... اگه صدای بغض‌آلودم رو خفه میکنم و میگم "سلام"... از سر ریا نیست... بازیگری هم نیست... هست و نیست... نگار داره میجنگه... برای شادی میجنگه... جانانه میجنگه...
*
گاهی در میانه بهار، برف میبارد... برف...
گاهی در میانه لبخند، اشک میاید... اشک...
گاهی هم، من میدوم و خیال میکنم که کسی همراهم است...
هست؟
*
دف بزنید و طبل شادی بکوبید.
غم رفته است.
غم، با صاحبش رفته است. مرده است.
*
زبان بدن را... گفتار بُوَد.
و من انگار... شعر گفتن، میدانم.
*
هر از گاهی دچار ماه‌گرفتگی میشوم...
چه باک، خورشید همیشه گرفته است...
*
توی خانه، با در و دیوارها زیاد حرف میزنم... با پنجره، یا یخچال، با بالش، با بطری خالی آبجو... با شکلاتها و چیپسها و گزهای روی میز که فائزه دوست نداشت بگذارمشون روی میز (میز رو پر کنم) و الان که رفته، میز جای خالی از خوردنی، نداره.... با اسپیکر خونه... با رادیو که پخش میشه... با لباسهام که کف زمین ولو شدن و حوصله ندارم جمعشون کنم... با مورچه های دم در خونه که از پاهام بالا میرن... با درخت گردو...
به روزگار من، تعداد دوستهای من زیاد شدن... حرف نمیزنند، اما زیاد شدند...
...
بعد، وقتی با دوستان صامتم، سکوت میکنیم... همه با هم سکوت میکنیم... خانه تلخ میشود!
بعد...
وقتی زل زده‌ام به مانیتور و میبینم برای دیدن، شنیدن و خواندن، مجبورم فونت کامپیوتر را بزرگ کنم... دردم میاید... برای دیدن، باید زوم کنم... برای شنیدن باید صدا را بلند کنم... میترسم... نمیدانم پیر شده‌ام یا کور یا کر...
اینقدر دور و برم سکوت بوده و هست که برای ورودی داشتن، باید تلاش کنم... همه خروجی ام و خروجی! عصر ارتباطات!
*
*
و من، سرسپرده هوسی... به نام رفیق.
دور. کور. کر.
مرگ.

ابلهی، که ابلهانه، ابلهی میکشد. و خلاص.
*
و اینجا، جای خالی موسیقی‌ایست که میشناسمش اما یادم نمی‌آید...
"این نیز بگذرد".............

Wednesday, June 4, 2014

دلقکی بر طناب....


که فریاد بزنم:
«کجاست آیا رفیقی، که بیاد و بریم شیکاگو، کنسرت شوبرت؟ تمام طول مسیر سکوت کنیم و همه گوش باشیم و همه گوش؟»
اکوووو
سکووووووت
نظرم چیست راجع به تنها رفتن؟ که همه و تنها، سکوت باشم و سکوت؟

کسی اینجا بودنم را نمیخواهد... بروم برای خداحافظی با این شهر دلنشین خاکستری... بروم... تنها... برای خداحافظی...

پینوشت بر این قسمت: که مدام به چهره دیوید فرِی نگاه کنم و به خودم بگویم، چه عمق دردناکی دارد این چهره و این نگاه... چه آشنا...
*
خواننده جدید زندگی‌ام، روس ئه....
که در اوج لطافت، بخواند: 
In this dark night,
I know that you, darling,
can not sleep and secretly,
are wiping your tears near the crib

How much I love you...
... the depth of your tender eyes...
How I want to...
... to kiss them with my lips now...
جنگی در گرفته... 
نه در بیرون که در درون من و من. 
که من، با من، دعوا دارد، درگیر است...
آرامش دل سرباز جنگ جهانی اولم... آرزوست...
دختر روزگار جدید، از راه رفتن بر طناب، خسته است... 
از بازیهای دوران کودکی‌اش که دوام آورده‌اند تا امروز، خسته است...
دخترک خواب میخوهد. و روز است... اظهر من الشمس.  

Tuesday, June 3, 2014

اینجاست یک روانی، مشغول به «طرز تهیه شله زرد»

این پست مجموعه قر و قاطی از تکه نوشته های چهار پنج روز اخیر است....

کلمات هاروکی موراکامی و صدای علیرضا قربانی... روانی ام میکنند. روانی‌ترم میکنند....
***
عجب لاشخوریه این «زمان»... بیرحم. و منتظر فرصت.
***
سالهاست
من و فراموشی
سَرِ "تو"
جنــگ داریم!

~ محمد غفاری
*
«پس از زلزله» موراکامی عجیب بود. هست. این حال عجیب رو فقط بعد از خوندن چندتا «کوتاه‌» دیگه داشتم تاحالا... «رقص مادیانها» و «یک روز قشنگ بارانی» از اونهان... با ابن فرق که گاهی هییییچ حسی به موراکامی ندارم. و ازش خسته و ناامید میشم. و گاهی هم پیش میاد که یه سربالایی احمفانه رو فقط از سر وظیفه پا به پاش میرم، خسته میشم، ناامید میشم... که یهو میبینم من رو رسونده به اوج و بعد... شترق. پرتم میکنه با صورت به روی زمین.
با چشمان گشاد شده، زمین خورده ام. پرت شده‌ام زمین. با لبخند. با درد.
*
چقدر خوب و آروم خوابیدم دیشب. به روال شبهای گذشته، چهار پنج ساعت خواب و همین. اما چه خوب بود. چه آروم بود. خواب زلزله هم ندیدم. صبح خاطره ای نداشتم از خواب غیر از یه توده صدا از موسیقی که اون هم فراموشم شد. اما لبخندی که روی صورتم ماسیده بود، هنوز هست.
از گیجی خواب و بیداری بود یا تنبلی، نمیدونم، ولی نمیتونستم از فکرهام بنویسم و واسه همین ضبطشون کردم. از فکر کردن و حرف زدنم راضی ام....
اما این "ضبط شده"، به طرز غریبی غیب شد! پست نشد توی اینستا رادیو... و من درگیرم با خودم که باز بگویم از فکرهام یا نه.... از دوست داشتن و از دوست داشته شدن... از آزادی انتخاب و آزادی انتخاب شدن...
*
خواب خوشی وقت سحر دیدم و یادم نرود
که به این یار و دیار، بستن دل... حرام است... حرام...
*
خرید درمانی یعنی شش جفت کفش با هم بخری. بعد مبهوت بمونی که این چه کاری بود کردم...
*
معلقم بین شعرها و گفته‌ها و ناگفته‌ها...
این پست، پر از شعر است... پر از وهم...
*
نگار!
"تو را به جای همه ی زنانی که نشناخته ام دوست دارم
تو را به جای همه ی روزهایی که زندگی نکرده ام دوست دارم
به خاطر بوی دریا، بوی نان گرم
به خاطر برفی که آب می شود؛ به خاطر اولین گلها
به خاطر جانوران پاکی که از انسان نمی ترسند
به خاطر دوست داشتن تو را دوست دارم
تو را به جای همه ی زنانی که دوست ندارم دوست دارم"
~ پل الوار - مرد نازنینی که اخیراً -باز- به زندگی‌ام وارد شده.... مردی که دوست داشتن خودم را، باز به یادم می‌آورد... مردی با بوی شلوغیهای فرانسوی...
*
"گقتم بگو به وصلت خواهم رسید روزی؟
گفتا که نیک بنگر، شاید رسیده باشی!"
~ فیض کاشانی
*
درد. عود. درد.

*
دیشب یادم افتاد به.دورانی که مامان میخوابید و من روش راه میرفتم. ماساژ میدادم یعنی... چقدر دلم راه رفتن روی پشت استوار مامانم رو میخواد....
او آزاده، که فکر کنه که من دارم بهش «لطفـ»ـی میکنم... اما کسی که محکم و محکم‌تر میشه، منم.... منم...
*
«می گویند دنیا متعلق به کسانی ست که زود از خواب بیدار می شوند، اما دروغ است؛ دنیا متعلق به کسانی ست که از بیدار شدن شان خشنودند.» ~ مونیکا ویتی
*
ای که با سلسله زلف دراز آمده ای
فرصتت باد که دیوانه نواز آمده ای
ساعتی ناز مفرما و بگردان عادت
چون به پرسیدن ارباب نیاز آمده ای
پیش بالای تو میرم چه به صلح و چه به جنگ
چون به هر حال برازنده ناز آمده ای
آب و آتش به هم آمیخته ای از لب لعل
چشم بد دور که بس شعبده بازآمده ای
آفرین بر دل نرم تو که از بهر ثواب
کشته غمزه خود را به نماز آمده ای
زهد من با تو چه سنجد که به یغمای دلم
مست و آشفته به خلوتگه راز آمده ای
گفت حافظ دگرت خرقه شراب آلوده ست
مگر از مذهب این طایفه بازآمده ای
*
ساده است نوازش سگی ولگرد
شاهد آن بودن که چگونه زیر غلتکی می رود
و گفتن که سگ من نبود.
ساده است ستایش گلی
چیدن و از یاد بردن
که گلدان را آب باید داد
ساده است بهره جویی از انسانی
دوست داشتن اش بی احساس عشقی
او را به خود وانهادن
که دیگر نمی شناسمش.
ساده است لغزشهای خود را شناختن
با دیگران زیستن
به حساب ایشان و گفتن
که من این چنینم.
ساده است که چگونه زندگی می کنید
باری، زیستن سخت ساده است
و پیچیده نیز هم
شاملو
*
ممنون از معرفی فائزه، من خیلی علاقه‌مندم بدونم این آقاهه، پارتنر داره؟؟؟؟ available هستن ایشون؟! خلاصه که اینجا یه مورد خاص، خیلی چشمش دنبال ایشون، دستپخت ایشون و طنز لطیف ایشونه!


*
اینجا! دقیقاً همینجا، جاییه که دوست دارم کار کنم....
اینجا! دقیقاً همینجا، دلم میخواد روی علفها ولو بشم و کتاب بخونم...
اینجا! دقیقاً همینجا، میخوام تمام دنیا رو فراموش کنم و برم بالای قله ها...
اینجا، جاییه که شاید، زمان، به من فرصت استراحت بده...
*
بهزاد راست میگه. چرا همیشه مشکلات آمازونی، فقط سر من میاد؟!! اون از کتابی که برای خودش سفارش دادم و فرستاده نشد... این از کتابی که عمری منتظرش بودم و بالاخره سفارش دادم... و نمیاد! گم شده! ویلیام بلیک، گم شده!
*
وه از این راه دراز که من، باز آمدم...
*
ببین فال گرفته‌ام؟ ببین پریروز چه برایم مکتوب شده... ببین....
Aquarius horoscope for Jun 1 2014 Someone may be hearing you now, Aquarius, but he or she is not really listening. What's the difference? Hearing involves picking up auditory signals, and perhaps being able to repeat what was said. But hearing means that someone has truly paid attention, and understands what you're saying on a deep level. If you have expressed yourself honestly and someone still doesn't seem to get it, then it may be because this person isn't being truly open. A candid discovery is in order.
*
بلدی دوستت گریه نکند...؟!
~ فرشید فرهادی
*
تمام اصلهای حقوق بشر را خواندم
و جای یک اصل را خالی یافتم
و اصل دیگری را به آن افزودم
عزیز من
اصل سی و یکم:
هرانسانی حق دارد هر کسی را که می خواهد دوست داشته باشد!
~ پابلو نرودا
*
گاهی باید به دور خود یک دیوار تنهایی کشید
نه برای اینکه دیگران را از خودت دور کنی
بلکه ببینی چه کسی برای دیدنت دیوار را خراب میکند.
دست‌های آلوده، ژان پل سارتر
*
*
و بهتر از همه... شاعر این روزهای زندگی من، سارا محمد اردهالی است. آدمیزادهای ایران! کسی هست که کتابش را برایم سوغات بیاورد؟

*
داستان، داستان کوتاه عروسانی، عروسکانی پانزده ساله است... که اعدامشان باید. که سرها بریده بینی، بی جرم و بی جنایت...
*
*
عکس و شعر و صفحه... همه خوبند...




پینوشت: داستانی راه انداخته ام با صدای خودم... برای خودم... دنبال کنید رادیوی من را:
instarad.io/n_talkative_listener/

Thursday, May 29, 2014

صدا

عاشق شدم بر زنان قفقاز....
و چه شادم از کشف جدیدم، اینستارادیو...
*
به نیلوفرهای شاداب فکر میکنم و ترسی که ندارند....
روئیدنشان در مرداب به معجزه میماند...
به دلبستگی‌ کبک‌وارم به نیلوفرها فکر میکنم و به شکارچیهایی که چند روزیست از شکار دست برداشته‌اند و مرا به تماشا نشسته‌اند...
عجیب است دنیای شاد بی‌آلایش. دنیای پرآلایش غمگین.
به او، به آنها، به نیلوفر و مرداب و شکارچی، عادت نخواهم کرد. نخواهمش فهمید.

پینوشت: ساعت سه و چهار صبح، جمع چهار و چهار میشه هفت!

دیرترنوشت: قاصدک من، گل آبی نبود. نیست. اما میدانی؟ وفادار است انگار...

دیرترنوشت دوم، از جمله‌های خوب آبکی: ایستاده مردن...