Saturday, December 22, 2007

Entry for December 22, 2007


هو الحکيم؟!!!
Whatever the words that we heard,
Somehow the meaning is clear,
We’re all on the same ship together, moving on.
From the first time that the life could be heard,
To the last sounds if men on this earth,
The question is always the same,
“Where are we going?”

رسماً تعطيل کردم!! ماجراي افسردگي مزمن نيست! ماجراي تفکر زيادي و ترس مزمن ـِ! همين ديگه: چيکار دارم ميکنم، مي خوام چيکار کنم؟ فايده اين کارايي که مي کنم چيه؟ فايده من چيه؟

يا يه کمي: بقيه دارن چيکار مي کنن؟ آخه چرا اين کارا رو مي کنن؟ مگه عقلشون پاره سنگ برداشته؟ يا مگه من عقلم پاره سنگ برداشته؟ چرا من اين کارا رو نمي کنم؟

مي دوني چقدر وقته از خونه بيرون نرفتم؟ چسمي رو نمي گم ها! ذهني. بصري. نشستم کنج خونه! شايد نشستم تا يه خنگ کور و کچل بياد منو ببره خونش! يا شايد نشستم تا يه دانشگاه خنگ تري پيدا بشه و بياد منو پيدا کنه! (اين يک کنايه خيلي خيلي مستقيمه!) بيان التماسمو بکنن تا برم درس بخونم، بعدشم برم به يه مشت بيچاره تر از خودم درس بدم. اصلاً قراره درس بدم؟ کي گفته؟ برو بابااااااااااااااااااااااااااااا. بي خيال آرزو. واقعيتو بچسب. اگه يکي پيدا مي شه که فقط نوک دماغشو نگاه مي کنه، من کلاً چشمام نمي بينه!

مي دوني چقدر وقته از خونه بيرون نرفتم؟ حتي موضوع طرحمون هم اين ترم مجتمع مسکونيه. يه مشت قوطي کبريت که بايد به نظر بياد بهشته!!! معماري يعني چگونه بهتر خر کنيم!!! يعني به آدمي زاد بگي توي جنگل، بالاي درخت رفتن رو ول کن! تو دريا زير آبي رفتن رو ول کن، نگاه کردن به آسمون کوير رو ول کن! اون وقت بيا برو تو قوطي کبريت من زندگي کن. البته نگران نباش. "ويو" خوبي داره! ...دارم مدام بين قوطي کبريتاي خودم راه مي رم!

ديروز کلي مذقوق بودم. سه چار روز گذشته، ديگه خيلي بهم فشار اومد!!! توي نت دنبال برنامه آينده زندگي ام گشتم. مي دونستم مي خوام برم، به جلو! اما چرا، کجا، کِي، به چه قيمتي، چه جوري؟ مهم تر از همه: واسه چي؟ حالا مي دونم! حداقل 5-6 سال آينده رو. (تو برنامه ريزي هاي من يک سال اين ور-اون ور خيلي فرق نداره!) بالاخره پيداش کردم. واسه خودم جشن گرفتم: اگه بشه، چي مي شه...!! (تو دلم، چون نمي دونم چرا روياهاي من بقيه رو مي خندونه) اون وقت امروز با اعصاب خراب بيدار شدم: اگه نشه چي مي شه؟

همه به کنار، يک چيز ديگه: ملت ما روحيه تحقيق و آداب اون رو ندارن. بلد نيستن. هي به خودم مي گم زوري که نيست، اما هي خودم بيشتر زور مي گم!!! ديگه حوصله نوشتن ندارم. بعد بيشتر حرف مي زنم....

توضيح عکس: هيچي.

پي نوشت: ـَـَـَـَـَـَـَـَـَـَـَـَـَـ ! چقدر غر زدم! من خوبم! چيزي نيست! يه کمي ميزان محبت خونم اومده پايين!

پي نوشت دو: مي دونم چرا اين جوري شدم: وقتي تمام گوشه کنار آينده ام رو (تا جايي که خدا اجازه مي ده) کنکاش کردم، ديدم جاي يه چيزي خاليه! خيلي مهم نيست، ولي خيلي مهمه!: يار! همدم! دوست پسر! هر چي مي خواي اسمشو بذار: جنس مذکر! حضورش خيلي دست و پا گيره. يه جورايي: زيادي! اما نبودنشم طبيعي نيست! هست؟ (دارم در مورد حداقل 10 سال آينده حرف مي زنما!) (مرد موفق بدون زن ديدم، اما زن موفق (تو همينشم کمبود داريم) بدون مرد...؟ پرتقال فروش ها راهنمايي کنند!)

پي نوشت سه: يک فيلم معرکه ديدم: John Q پيشنهاد مي کنم حتماً گير بيارين و ببينين! اما نه وقتي آمادگي افسرده شدن دارين!!!

Wednesday, December 19, 2007

Entry for December 19, 2007


هو الناظر!!!

سلام! من اومدم! خيالتون راحت! هيچ جارو نديدم! مسافرت کاملاً کاري بود! پنج درصدشم به توريستي رسيد!!! اما جاتون خالي! بعضي وقتها واقعاً از خودم خوشم مي آد! جدي خوب بلدم از لحظه لذت ببرم! تو اون يک هفته 4تا شهرو ديدم! شانگهاي، شن زن (با کسر ش و ز)، پکن (بي جينگ، با کسر ب) و دبي. شانگهاي باد منو برد! شن زن از گرما پختم! پکن گذاشتنم تو فريزر! دبي هم هي داغ کردم و هي لرزيدم!

وارد جزئيات نمي شم ولي خلاصه اين آخري منو از پا انداخت! حال خراب من از قبل و سرما و گرماي مغازه ها!!! خدايي تمام دل و روده ام ريخت به هم!!! ساعت خوابم که مسئله کوچيکيه و پيشکش همه اينها! به هر حال طبق روايت فوق، ساندويچ آماده نگار در خدمت شماست! کله پاچه ميل دارين يا دل و روده و زبان؟!

به هر حال کفرم درآمده بود که کلي بهم خوش گذشته مثلاً، اما بلافاصله بلاگ بعدي ام (بعد از بلاگ "هيجان!") در مورد يأس فلسفيه! نامردي بود و واقعي هم نبود! کامنت تارا خيلي باحال بود: تقاضا زياد بوده!!! هاها! ايول! (اينم آگهي تبليغاتي! تارا پولشو بده!)

يعني دوست داشتم يک زماني چنين پستي بذارم! يکمي همچين خالي باشه! خُب اون موقع حسش بود! بيشتر سردرگمي بود تا واقعيت. نه که يکم از دو ماراتن معمول زندگي عقب موندم (حالا من کي از راه آدميزادي دويدم که اين بار دومم باشه؟)....

دوست دارم يه کم از مسافرت حرف بزنم! کم ديدم ولي جالب بود! خيلي آدماي با فرهنگين! به معناي لغوي کلمه! وگرنه از دم فرهنگشون با کشوراي غرب خودشون فرق داره! از هند به اين طرف... يک تبت غربشونه که که يک شکاف اساسي انداخته بين اونا و چيزي که ما ميگيم دنياي متمدن!!! از دم مهربون بودن! (تو اروپا اصلاً چنين چيزي حس نکردم! اونجا کلاس مهم تر بود!) در کمال زبون نفهمي (!) سعي مي کردن به آدم کمک کنن! واقعاً زبون نفهم! يه چي مي گم، يه چي مي شنوي! حتي نمي شد با زبان اشاره و پانتوميم باهاشون ارتباط برقرار کرد! همچين يه کم خنگن! اما خفن با پشتکار! کان هو خر! (بلانسبت!)

کاملاً فرهنگشونو ميشناسن، تاريخشو مي دونن، بهش افتخار مي کنن و تمام تلاششونو مي کنن که حاليت کنن!!! مقايسه مي کنم: ما بعد از چين دومين تمدن زنده دنياييم. چند تا ايراني اينو مي دونن؟ چندتا از آدماي ميراث فرهنگي اينو مي دونن؟ اون وقت گداي چيني اومده واسه من جزئيات دوره مينگ رو ميگه!!! (دوران باستانشون. فکر کنم حدوداي عيلامي هاي ما ميشه. همونايي که نمي دونيم از کجا و کي رو اين زمين پيداشون شده! همونايي که آشور رو از بين بردن! تمدن بعد از چين و قبل از خودمون!!!

عين خر کتاب مي خونن!!! همشون! همه همشون!!! هيچ جا کتاب فروشي هايي اين قدر غلغله نديده بودم! اصلاً هم يک کافي شاپ مثل نشر ثالث نداشت که مردم به هواي سان شاين برن توش!!! کتاباشونم اصلاً عکس نداشت، به عقل من هم فونتش 11 بود! خلاصه در اين زمينه هم بسي شرمنده شديم!!! (لحن حرف زدنم متأثر از هاله شده!)

پرستششون مسخره بود! تعظيم کردن به حداقل 2000 تا مجسمه کچل! اونم فقط تو يک معبد. (عکساشو مي ذارم)، يا مجسمه هاي طلايي ريش سياه عصباني که اگه بيان تو خوابم، رسماً ميميرم!!! يا پرستش شخص شخيص "در"!!! يا خداي آشپزخانه! مگه بت پرستی شاخ و دم داره؟ نه والا! فقط يه جفت چشم باريک کافيه!!!

با عرض معذرت از بودايي هاي محترم! خودشون آدماي ماهين! اما همون طور که گفتم يه نموره خنگ تشريف دارن! شايد کسي نبوده که واسشون دين مبين اسلام رو توجيه کنه! اما مسيحي هم کم داشتن. ديگه اونا که خوب تبليغ مي کنن. يه عالمه مبلغ و کشيش سرتاپاي دنيا دارن! تو دهات آفريقا هم اين گونه جانوري گزارش شده!!! (الانه که خدا سنگم کنه!)... تازه هنگ کنگ تا دو-سه سال پيش اجاره دست انگليسا بوده! تازه يه کم وقته که مهلت اجارش سر اومده...

اين مورد آخر کلي واسه خودم جالب بود! فکر کن! جدي باحاله! مدتها مستعمره باشي، بعدشم بِدنِت اجاره!! تازه وقتي پَسِت مي دن، قول و قرار بذارن که منطقه آزاد باشي! البته واسه هنگ کنگ که بد نشده. قطب تجاري چينه ديگه! آخرش بالا بري، پايين بياي، کار، کار انگليساست!!!

ولي: ملت دموکرات تر از اينها نديده بودم! بقيه دنيا حرفه! اينجا حکومت خل و چله! اما ملت دموکراسي تو ذاتشونه!

ساعت 2:00 بامداد.
اينجا تهران است، صداي کلاغ اکسپرس.
ادامه برنامه در آينده نزديک، انشاء الله! (به شرط استقبال! هر کي خوند (يا نخوند) يه دينگي بزنه!!!)

توضيح عکس: من و دوست های دختر همسنم! اگه گفتی کدوم منم؟

Tuesday, December 11, 2007

Entry for December 11, 2007


هوالحبیب
به یأس فلسفی نزدیک می شویم
پی نوشت: کسایی که آشنا نیستن نگران نشن! عادیه
:(

Saturday, November 24, 2007

Entry for November 25, 2007


هو الحکيم!!!

"...با حکمت خود، سخت به دنبال مطالعه و تحقيق درباره هرچه در زير آسمان انجام مي شود پرداختم. اين چه کار سخت و پر زحمتي است که خدا بعهده انسان گذاشته است!..."

موقعت کنوني من: دارم برنامه مقدمات دويي هارو مي نويسم (بيچاره ها!)، بايد يک متن زبان خلاصه کنم واسه فردا، فاينال زبانم هم فرداست. همچنين ظرفها انتظارم رو مي کشن! ساعت چنده؟ am 12:15. و من هيجااااااااان دارم!

خداييش سفر کم نرفته ام! زيد نبوده، اما کم هم نبوده. خاکزند بهم مي گه مارکوپولو!!! اما اين يکي.... واقعاً واسم چيز ديگه ايه!

واسه لندن و واسه دوباره ديدن دايي خليل اينقدر ذوق نداشتم! واسه ولگردي توي روستاهاي اطراف اصفهان با بابام اين قدر ذوق نداشتم! واسه تنها بودن تو روستا و جنگل توي شمال اين قدر ذوق نداشتم! واسه ماهي يه بار کيش رفتن توي دو سال کنکور اين قدر ذوق نداشتم! واسه شمال با بچه هاي مدرسه اين قدر ذوق نداشتم! (بماند که اين يکي واقعاً آنتيک بود! عدل! مامانم اينا اومدن ويلاي کناريمون!) واسه سويس و پنيرهاش اين قدر ذوق نداشتم! واسه سفرهاي باحال صديق و بزرگ شدنم اين قدر ذوق نداشتم! واسه سفر مشهد با 6تا آدم باحال بالاي 60 سال اين قدر ذوق نداشتم!

حالا، فردا شب، دارم مي رم تا به يکي از آرزوهاي بزرگم نزديک بشم! دارم ميرم تا با زندگي خودم، با آرزوهام، با دوست هام، با چيزا و کسايي که عاشقشونم... با هواپيما 10 ساعت فاصله بگيرم! دارم ميرم تا بين خودم و خودم يه ديوار فاصله بيفته. اون قدر بزرگ که طبق افسانه ها از ماه قابل ديدنه. دارم مي رم شرق دور! چين و ماچين. اما نه چندان دور! که فرهنگشون خيلي برام از دورو بري هاي خودم آشنا تره!!! چرا خدا آدرس بهشت رو غرب ايران داده؟ براي من بهشت شرقه!!! شرق دور! آدم هاي ريزه اي که فلفل نبين چه ريزه!!!

فقط يه چيز خيلي دلم مي خواد: تو ذوقم نخوره!!!

توضيح عکس: دنيا ديگه روي شاخ گاو نمي چرخه! يه مدته که افتاده پايين!!!

Thursday, November 1, 2007

Entry for November 01, 2007



هو الشاعف!!!

آهاي ملّت! دوباره دارم ميام رو فُرم! دوباره مي خوام که کتابم چاپ شه! مي خوام که مقاله درآرم! مي خوام دانشکده رو متحول کنم! (بخوانيد مقدمات دويي هارو بد بخت کنم ) مي خوام سيستم آموزش معماري ايران رو اصلاح کنم! دوباره مي خوام طرح اول بشم! (عين ترم هاي پيش! هه هه) آهاي ملت! من دوباره دارم رو فرم مي آم! يک درخت به من بدين! مي خوام برم بالاي بلند ترين چنار دنيا! آهاااااااااااي!!! مي خوام دااااااااااااااااااااااااااااااااااد بزنم! مي خوام مثل خليل جبران سينمو بشکافم و قلبمو بکشم بيرون! به همه نشونش بدم!! قلب من پر از دوده است اما با هيجان مي تپه!! کاري به کار مغزم نداره! لحظه رو عشق است!!!!

آهاي ملت! ديروز از نمايشگاه الکامپ (براي اطلاع: الکترونيک و کامپيوتر!)، از دست فروشهاي دوست داشتني هميشگي اونجا... کلي خريد کردم! دستبند صدف! دو تا سنگ که شيشه هاش مثل الماس برق مي زنند! (دنياي زير درياي من هميشه زنده است!) هدفون! از اين پارچه اي ها که قراره پاره نشه! دو جفت جوراب راه راه خريدم من! دو جفت 1000! راه راه نارنجي! مثل زندگي! خط خطي اما پر شور!!! نمايشگاه پر از خالي بود! اما دست فروش ها... و من انجيل خريدم! عهد جديد و عتيق! 7500 تومان!!!! برگي 6 تومان براي 1250 صفحه مقدس!!!! چرا شاد نباشم؟ لحظه رو عشق است!

آهاي ملت! عهد عتيق مي خونم! بهتر بگم: مي بلعم!!! خيلي زيباست، خيلي...:
"...با حکمت خود، سخت به دنبال مطالعه و تحقيق درباره هرچه در زير آسمان انجام مي شود پرداختم. اين چه کار سخت و پر زحمتي است که خدا بعهده انسان گذاشته است!
هرچه را که در زير آسمان انجام مي شود ديده ام. همه چيز بيهوده است، درست مانند دويدن بدنبال باد! کج را نمي توان راست کرد و چيزي را که نيست نمي توان به شمار آورد.
...پس به خود گفتم: «من نيز به عاقبت احمقان دچار خواهم شد، پس حکمت من چه سودي براي من خواهد داشت؟ هيچ! اين نيز بيهودگي است»...
براي انسان چيزي بهتر از اين نيست که بخورد و بنوشد و از دسترنج خود لذت ببرد. اين لذت را خداوند به انسان مي بخشد، زيرا انسان جدا از او نمي تواند که بخورد و بنوشد و از دسترنج خود لذت ببرد. خداوند به کساني که او را خشنود مي سازند حکمت، دانش و شادي مي بخشد؛ ولي به گناهکاران زحمت اندوختن مال را مي دهد تا آنچه را اندوخته اند به کساني بدهند که خدا را خشنود مي سازند. اين زحمت نيز مانند دويدن به دنبال باد، بيهوده است.
براي هر چيزي که در زير آسمان انجام مي گيرد، زمان معيني وجود دارد: ... زماني براي خراب کردن، زماني براي ساختن... زماني براي درآغوش گرفتن، زماني براي اجتناب از درآغوش گرفتن؛ زماني براي به دست آوردن، زماني براي از دست دادن... آدمي از زحمتي که مي کشد، چه نفعي مي برد؟
... سپس فکر کردم: «خداوند انسان ها را مي آزمايد تا به آن ها نشان دهد که بهتر از حيوان نيستند»..." (عهد عتيق، جامعه)

دکارت و نيچه و سارتر بيخود زحمت کشيدند! همه حرفهايشان را سليمان نبي قبلاً گفته بود! فقط خواننده هايش کمتر بوده!

[پرانتز باز:
اما کتاب قابل استنادي نيست، هست؟:
"محبوب: اي زيباترين زن دنيا، اگر نمي داني، رد گله ها را بگير و به سوي خيمه چوپان ها بيا و در آنجا بزعاله هايت را بچران. اي محبوبه من، تو همچون ماديان هاي عرابه فرعون، زيبا هستي...
تو چه زيبايي اي محبوبه من! چشمانت از پشت روبند به زيبايي و لطافت کبوتران است. گيسوان مواج تو مانند گله بزهاست که از کوه جلعاد سرازير مي شوند. دندان هاي صاف و مرتب تو مانند گوسفنداني هستند که به تازگي پشمشان را چيده و آن ها را شسته باشند. لبانت سرخ و دهانت زيباست. گونه هايتاز پشت روبند همانند دو نيمه انار است. گردنت به گردي برج داوود است و زينت گردنت مانند هزار سپر سربازاني است که دور تا دور برج را محاصره کرده اند. سينه هايت مثل بچه غزال هاي دوقلويي هستند که در ميان سوسن ها مي چرند." (عهد عتيق، غزل غزلهاي سليمان)
اين حجابشون منو کشته ;) اين کتاب مقدس است. من سعي کردم اشتباه تايپي نداشته باشم! من شرمنده ام! فقط ترسيدم يهو چندتا مسلمونِ مسيحي و يهودي مرتد شده بمونه رو دستم!
پرانتز بسته!]
من شادم ملت! شادِ شاد!!! دنيا پر از ذرات شادي معلق در فضاست. فقط بايد آدم زود به زود بره حمام تا منفذاي پوستش باز بشه! با تمام وجود نفس بکشه...

و اما شاعف! دقت کردي؟ يا فقط به نظر من مي آد که شادي اسم فاعل ِ؟ ها؟ به هر حال شاعف کلمه خود ساخته، اسم فاعل مي باشد!!! يعني مشعوفي که شعف مي بخشد!

راستي گفتم چرا شادم، نگفتم؟ چون با يه آدم که "مي فهمه" حرف زدم! يکي که راه خودشو داره... گاهي وقتها به هم گير مي کنيم، اما راه هامون جداست. گاهي اون قدر از هم دور مي شيم که يادمون مي ره اساساً وجود داريم. يه جورايي نيمه منه، اما نه مکمل من! مي گم که! فقط بايد حرف مي زدم. با يکي که "مي فهمه"!!! و بعد از اون... خدا هديه اي بهم داد: استادمون جمله اي بهم گفت که خيلي بهش نياز داشتم... خدا کلماتشو از زبان ديگران به گوش ما مي رسونه!

آدم ها اجتماعي هستن. نه چون به کمک هم خونه هاي نزديک به هم بسازن! فقط چون خدا کلماتشو از زبان ديگران به گوش ما مي رسونه! باور دارم!

توضيح عکس: مامان بزرگم! ما خوانوادگي شاد، بي خيال، اميدوار و مغروريم! هميشه هم از در و ديوار بالا مي ريم! حالا اگه نشد به کوه قناعت مي کنيم! چنين باد!

پي نوشت: هرکي تونست واسه من از انقلاب کتاب اصفهان، تصوير بهشت بخره!!! باهاش حساب مي کنم!

Tuesday, October 16, 2007

Entry for October 16, 2007

هو العادل!

مثل يک زنگ کليسا شدم! يک پسربچه بايد بياد، شايد بايد بياد بهم آويزون بشه، بهم تلنگر بزنه... چند بار... زياد... بايد اون قدر محکم تکونم بدن تا صدايي ازم در بياد. بالقوه چيه ديگه؟ بالفعل رو بچسب...

***

اين چند وقت بين زمين و هوا بودم. (و هستم) ماه مزخرفي بود!!! رمضان!!! نمي دونم بلا بود يا ابتلا! به هر حال گيج بودم (و هستم) که چرا اين قدر دارم سايه خودمو واضح ميبينم؟ اين قدر تيره؟ تاوان کدوم گناهه؟ گرو کشي کدوم اجابته؟ سختي کدوم راهه...؟ اينا که نوشتم همش شعاره! حقيقت اينه که به خدا نزديک تر شده ام. اما پشتم بهشه!!!! ديدي وقتي جسمي به منبع نور نزديک مي شه سايه اش واضح تر مي شه؟ از محو بودن در مي آد؟ سياه تر مي شه؟

.... چرا من پشتم به خداست؟ پس چرا بهش نزديک تر شده ام؟....

***

کنسرت بودم. چه از خواننده هاش خوشتون بياد و چه نه، جاتون خالي بود. جاي همه... خيلي. منِ ديوونه رو (با اين حال فکار) به کار گرفته بود اين انرژي جمعي! دروغه اگه بگم ملت پر هيجان ديروز، مست آبجو بودند! نبودند! چون نمي شد! اگه از جات بلند مي شدي جات پر مي شد! به همين راحتي... تازه همه جور آدمي هم بود! از دختري که به خاطر کمبود لباس (چشمک) فقط دوتا نوار 10 يا 15 سانتي دور بدنش بود گرفته تا خانم هايي که با چادر مشکي آمده بودند! (دوتا آقاي عرب هم اون بالاي بالا نشسته بودند) از پسراي با مدل موي خروسي تا بيزينس من (اه اه چه کلمه مزخرفي مي شه تو فارسي!) هاي 70 ساله...

به هر حال. مفهوم کلمات کوئيلو رو درک مي کردم... انرژي جمعي... به خصوص واسه شرقي ها بارز تر و کارامدتره. انقلابمون ملموس ترين تجربست... و موسيقي.... توي اين يک دست شدن انرژي.... اون شب من هيجان جمعي، شادي جمعي، غم جمعي، خشم جمعي رو با هم و يکجا ديدم. چقدر راحت بود خالي شدن من توي اون بلوا...

ذهنم درگيره نوشتن دوبره است براي اين ارتباط روحي و چمعي...

توضيح عکس: آخرين تصوير داريوش روي پرده هاي کنسرت...

Saturday, October 6, 2007

Entry for October 06, 2007



هو الحکم!

خُب؟ واقعاً اين جاه طلبي ها مي خواههند مرا به کجا برسانند؟ جاه طلبي حقيقتاً چيز بدي نيست، همان طور که خودخواهي. اگر هم کسي اعتراض داره، به نظرم واسش بد تعريف شده... حقيقتاً اعتقاد دارم...

اما اين وسط من چيکاره ام؟ کجا وايسادم؟ چرا اين قدر جاه طلبم؟ که چي؟ واسه دنيا چه فايده اي دارم؟ اصلاً دارم؟ چرا اين قدر تلاش مي کنم واقعاً؟ من دارم چيکار مي کنم؟ فکر مي کني پوچ شدم؟ نه! اصلاً! يک راه دارم که تا آخرش مي رم! با همه پيچ و خم هاش! اما من واقعاً جغرافيم هميشه بد بوده... توي يک جاده ام که تا آخرش مي رم. (موجيم که آسودگي ما عدم ماست...) اما اصلاً نمي دونم کجام و کجا مي رم. شايد آخر جاده بفهمم. فقط شايد... و شايد اين وسط يک ياري پيدا بشه که... نه اين که بياد سوالامو جواب بده، حداقل دو نفري دنبال جوابامون بگرديم... در به در دنبال اون هم مي گردم... ذهنم گنجايش اين همه را نداره... ترافيک شده واقعاً! اصلاً تمرکز ندارم... (قبلاً هم نداشتم!!!، ولي الان خيلي قاطي پاطي ام!)

خدايا! کمک! همين! فقط: کمک!
!

توضیح عکس: شب، جاده

Wednesday, September 26, 2007

Entry for September 26, 2007


هو البصیر
خسته ام! خسته! خسته! خسته!.... کاملاً جسمی! نود درصد امروز از ساعت 9 تا6 را سرپا بودم! ساعت سه از اون جایی که انگار خیلی هم خسته نبودم (چرا؟) از خود پارک وی تا خود خونمون (ظفر) پیاده اومدم! بعدشم مدرسه بود! احیاناً احسان می خواست کلّمو بکنه: چقدر انرژی داری؟!
خیلی ساده است و عجیب! چرا خستگی روحی و جسمی من نسبت معکوس دارن؟ نمی دونم! در صورت اطلاع، پرتقال فروشان به اطلاغ برسانند
پینوشت. دوستای مشترک من، مریم، فرخنده که میاین و می خونین!!! لطفاً نظر هم بدین! دنیای مجازی واسه همین جور پیوندهاست دیگه!
پینوشت2. مریم هیچی به من نگفته
;-)
توضیح عکس: دزدی از
aminus3.com: Lilies -Toy Camera

Monday, September 24, 2007

Entry for September 24, 2007

هو الحکيم (بي علامت تعجب.)

خدا واقعا چي فکر کرده وقتي آدم را به وجود آورده و چقدر لذت مي بُرد از هوش خودش؟ خدا وقتي مرد را خلق مي کنه به چي فکر مي کنه؟ (کاملاً حواسم به فعل مضارع هست.) چرا از همان ابتدا هم زماني و هم مکاني بين اون و زن فاصله است؟ چرا هميشه مرد يک فاصله زماني براي درک زن نياز داره؟ به اندازه عمق وجود و عدم؟ واقعاً از خدا خوشم مي آد. وقتي مي دونه که آد مبايد، حتي شده براي يک لحظه، طعم تنهايي، انتظار و سردرگمي را بچشه تا ارزش زن، ارزش حوا رو بدونه. خدا مي دونه، اون ميدونه، که مرد فقط حس مي کنه! با منطق و برهان حاليش نمي شه. با چوب هم تو سرش بزني حاليش نمي شه! مرد فقط حس مي کنه! بايد طعمشو بکشه تا بفهمه. مرد از همان ابتداي خلقت بايد با عمق وجودش حس کنه که غايي ترين چيزي که مي خواد و به دادش ميرسه زنه و نه هيچ چيز ديگه. وسوسه طاووس و شيطان شايد يک مدتي سرگرمش کنه، اما گولش نمي زنه تا وقتي زن ازش بخواد.

چرا زن ها اينو نفي مي کنند؟ مگه چيه؟ مگه چقدر بده باور و اعتقاد به اين که اوني که واقعاً قدرت داره (گيرم فقط توي اين نوع ارتباط)، زنه، نه مرد. (برخلاف چيزي که خودش کمتر از همه بهش باور داره.) اين دومين درسيه که خدا به زن ميگه: که قدرت داره و بايد ازش استفاده کنه اما کجاست گوش شنوايي که هنوز درگير لذت و درد درس اوله. خدا خيلي عاقل، باهوش و از خود گذشته است که اول از همه چشم زن را توي چشم مرد باز ميکنه. وقتي اونو درگير هيچ چيز ديگه اي نمي کنه غير از: "بشناس!" زن وقتي خودشو مي شناسه که مردو! و وقتي خدا رو ميشناسه که خودشو! حوا تعظيم و رژه و مارش فرشته هارو ميخواد چيکار؟ اون دوتا انسانو شناخته! و در حال شناخته! معجزه مي خواد چيکار؟ و اصلاً مگه ميتونه ببينه وقتي چلوي چشاش با هرقدم اون دنيا متحول مي شه؟ مگه وقتي اين قدر درگير سعي براي درک کردنه ميتونه که به چيز ديگه اي فکر کنه و گوش بده؟ حتي اگه درس دومي باشه که خود خدا مي خواد بهش بده...

چقدر با خدا حال مي کنم! و اعتقاد دارم که کفري در کار نيست! اگرم باشه خدا ميبخشه که ميدونه هنوز در حال تعقٌلم!

پي نوشت. از پاراگراف اول خيلي خوشم مي آد و خيلي از خودم راضيم! اما انگار پاراگراف دوم يه چيزيش ميشه! بازم روش فکر مي کنم. به هر حال (حداقل) درگير مرحله خودشناسيم ديگه!!!

توضيح عکس: من فکر مي کنم، پس بايد فکر کنم

Friday, September 21, 2007

Entry for September 21, 2007


هو الشافي!
توضيح عکس: دزدی از aminus: BARBARY SHEEP JUNIOR
انشاء الله صاحابش حلالمون کنه!
به سلامتي دندون عقلم نصفه در آمد! کداميک از نتايج اخلاقي ذيل را مي پسنديد؟

1. نگار مسواک کم مي زنه!!!
0
2. بالاخره شايد عقلمون به نصف رسيده باشه!
2
3. دندونام اعلام جرم کردن و اعتراض خود را به ثبت رساندند بلکه من کمتر حرف بزنم.
1
4. حتي دندون عقلم هم عقلش رسيده که قابل ندونه که کامل تشريف نياره!
0
5. همين جوري دور هم باشيم!
3

Tuesday, September 18, 2007

Entry for September 18, 2007


هوانافع!

1. از مضرات ديجيتال: اگه بپره دستت به هيچ جا بند نيست کلي نوشتم و پريد. حالم خراب بود، بهتر شد، افتضاح تر شد!!! اين يک روند است!!! از اينجا به بعد و سعي مي کنم يادم بياد....:

2. فهميدم ريشه مشکل اعصاب خراب و کمردردم که منو از کار و زندگي انداخت و مجبورم کرد دوباره گير بدم به منشأ آفرينش کجا بود. خيلي ساده: سرما خوردم!!!!!!!!

3. بلاگ قبلي به کجاها کشيد! ديگه داشت موضوع ملي، ميهنی، مذهبي مي شد که ذهن تراوشگر من () نياز پيدا کرد دوباره بنويسه! اين بار موضوع اصلاً مشخص نبود (گذشته به کار مي برم چون واقعاً نبود اما بعد خودش اومد و پيدا شد ديگه!) و فقط يک احساس بهم هشدار ميدارد و ميده!

4. به قول زهير: «خوشبختم اما از خودم راضي نيستم.» چرا اين موضوع دوباره انگولکم کرده؟ خيلي ساده! من امسال هم و البته شديدتر از قبل، فرق تابستان و ترم تحصيليمو نفهميدم. نه اين که از اين موضوع شاکي باشم، نه اتفاقاً. اين خيلي هم شادم مي کنه: اين که مشغول کاري هستم که واقعاً دوست دارم و بهش وابسته ام. به محيطش، به نوع کارش، به آدم هاي دور و برم، به سني که شروع کردم و به لحظه لحظه هايي که به خودم افتخار مي کنم!!! احتمالاً گونه نادري هستم تو اين دنيا مشکل دقيقاً خودمم! اون حسي که آخرش باعث مي شه احساس کنم از هر لحاظ راضي نيستم و اين که يه چيزي کمه!

5. چند تا فکر مياد تو سرم:

5-1- شايد واقعاً کم مي ذارم واسه اين زندگيم؟ واقعا اين جوريه؟ به خصوص منظورم دوران بعد از ورود به دانشگاهه!!! جوابهايي به ذهنم مياد اما هميشه نگرانم. آخه هم زمان اعتقاد دارم که آدمي زاد بزرگترين توجيه سازه... آره. من بعضي وقتها واقعاً کند و گير مي شم تو بعضي کارها. اين قبول. بعضي وقتها هم حس مي کنم دارم زمان مي دزدم از زندگي خودم تا شايد فقط يه کم بتونم بيشتر براي خودم باشم. اينم قبول. اما که چي؟ اين دليل دومي واقعاً چرته!!! مي دوني وقتي زمان مي دزدم معمولاً چي کار مي کنم؟ هيچي! بازم مي رم يه کتاب برمي دارم و مي خونم! بازم معماريه! يا قابل خوندن با ديد معماري! منتها يه کم موضوعش متفاوته با کتابي که قبلش مي خوندم يا کاري که مي کردم. من همين حالاشم 500 تا بارو با هم برمي دارم و سعي مي کنم به مقصد برسونم! (توضيح: خود اين يه ايراد بزرگه اما بعضي وقتا واقعاً جاي انتخاب يا محدود کردن نيست! مجبور ميشي...) بايد بيشتر از اين سعي کنم؟ احتمالاً اگه خودم محترمانه رو به قبلهدراز بکشم هم سنگين تره، هم مزاحمتم براي بقيه کمتره.... خلاصه، گرچه يه کم تقصير خودمه! اما بيشتر تقصير زمان و مکانه که باعث اشتباهات من ميشه! بعضي وقتا بر مي گردم عقبو نگاه مي کنم. مسيري که رفتم کامل نيست. گناه هم زياد کردم اما کم پيش مياد که فکر کنم کاش برميگشتم عقب. حتي اگه راه ديگه اي هم براي انتخاب بوده، اون هم مشکلاتي رو در پي داشته که کم از اين راه نبوده....

5-2- شايد هم همه اين حرفها و کارها يک خودگول زنک بزرگه. از دم بي خود. من دارم سر خودمو گرم مي کنم و انصافاً هم کار خودمو خوب بلدم. تا به چيز ديگه اي که بايد و شايد فکر نکنم. اين يکي خيلي منو مي ترسونه. اون چيه؟ يه هيولا که خودم براي خودم ساختم؟ تا بهانه براي شک داشته باشم؟ به خودم و دنياي پوشالي اطرافم؟ اين که چقدر پوچي و سطحي، اين که خودت و ارزشتو توي کلمات و اين ور، اون ور دويدن هاي بيخود، گم من کني؟؟؟ اين چيه که هر وقت هم ميام بهش فکر کنم، احساس مي کنم مغزم قفل مي کنه، سرم درد مي گيره و حالم به هم مي خوره؟ انگار يه نگاري اونجا نشسته که هربار يه توهم از پشت در رو بهم گوشزد مي کنه، تابرميگردم، با يک خنده، محکم در رو مي بنده. اين قفل شدن هميشه مطمئنم مي کنه که يه چيزي هست، يه چيزي اون پشت هست. حالا اين که نبايد بدونم يا نميتونم بدونم رو نمي دونم

5-3- آخرين احتمال: اينها همش تراوشات يک ذهن آشفته است و من با نگرشي خوش بينانه، دارم به شخصيت واقعي فيلم ذهن زيبا نزديک ميشم!!!

6. خوب شد نمي خواستم بنويسم! هرچند نوشتنم اساساً دست خودم نيست. مياد ديگه. مياد تا مخم شايد يه کم از ترافيک سنگين نجات پيدا کنه... با اين حال اين بار دوم که نوشتم بهتر و منظم تر از باز اول شد. قبلش واقعاً ذهنم خيلي آشفته بود...

7. در مورد کلمه اول اين پست: نافع! النافع البته، ... الهي قمشه اي ميگه اسماء و اصرار خدا براي آموزش آنها به آدميزاد (نه فقط شخص شخيص آدم، همه اين گونه نژادي!) الکي نيست! واسه روضه خوندن هم نيست! تکتکشون هدفهايي هستن که آدميزاد مي تونه و بايد بهشون برسه! بنابراين اون حالت آخر بنابر اين کلمه، ممکنه حقيقت داشته باشه، اما نميتونه تو ذهن من به واقعيت برسه!!!

توضيح عکس: اين کفشا تو خونه هاله جاموند! واسه همين شد واسه هاله. من بهش حق می دم

Monday, September 17, 2007

Entry for September 17, 2007


هوالشهید
خیالتون راحت شد؟ داشتم می مردم! خوب شد حالا؟ چقدر از این جمله «تو که این قدر ضعیفی دیگه واسه چی؟...» لجم می گیره
...
خوب شد آژانس گرفتم دیروز! داشتم می مردم. وقتی رسیدم خونه بدجوری داشت با خدا بگو مگوم می شد! خیلی ظلمه که 1ساعت مونده به افطار مجبور شی بخوری. افتضاح بودم. تمی تونستم مثل آدمی زاد از پله ها بیام بالا. لعنتی، کم هم که نیستن! می دونی آخرش چی شد؟ هیچی! وقتی درو باز کردم با همون لباس ولو شدم! حتی نا نداشتم برم و بخورم!!!! خدا منو گذاشته سر کار واقعاً! خلاصه دم افطار مامان و بهزاد اومدن و خانواده ای را از نگرانی نجات دادن!!! (واقعاً؟) طبق معمول ضعف بود دیگه. نتیجه این که امروز همچنان قیلی ویلی می رم و نتونستم روزه بگیرم! از کار و زندگی افتادم و به همه اون هایی که می گن ضعیفم فحش می دم
!!!
مهم نیست که واقعاً به فکرم هستن یا نه! کلی هم دوستشون دارم! همشونو! مهم اینه که ماها (هممون از جمله من) احترام گذاشتن به اعتقادات و سعی برای باور کردنشون رو بلد نیستیم. فکر کنم تو شرع هم رسم بر این باشه که خلاصه به توی نوعی ربطی نداره که من نوعی روابط شخصی ام با خدا چه جوریه! کاری با روابط جمعی ندارم ها! اون بحثی کاملاً جداست. موضوع اینه که تو اوتوپیای اسلامی (این از آن ترکیبات جدیده ها!!!) باید فرض بر این باشه که همه خوبن! به نظر من حتی اگه خلافشم هم ثابت بشه بازم به تو چه! مگه مملکت قانون نداره؟ ما قوانین مکتوبمون خیلی ایراد داره اما قوانین عرفیمون خیلی بیشتر زجز آورن! و این تقصیر تک تک ماست. این که مثلاً من زیاد فحش می دم، یا نماز نمی خونم، یا زیاد شک می کنم یا چاقوکشم یا یا یا... به معنی این قانون نیست که من نباید روزه بگیرم. یا نباید اعتقاد داشته باشم. زیر پا گذاشتن این قوانین در مرحله اول «یه جوری نگاه شدن» به همراه داره بعد پچ پچ ها و تابلو شدن و مرحله آخر ترد شدن. این تنهایی ها از جریمه و شلاق و دارخیلی سخت تره. با دوتا اولیش آشنایی دارم، با آخریش دیگه سرافرازمون می کنن. (چمله برداشت آزاد بود از دیلوگ کمال الملک به رضاشاه)
برو بابا! با کی حرف می زنم...؟
غیر از این ها! روزه گرفتن برای من کلی خاطره به همراه داره. خاطره های خوب. که هر سال تکرار می شن. زیر پا گذاشتن آزادی فردی منه اگه مجبورم کنن اونا روبریزم تو سطل آشغال! این یکی که دیگه با قوانین دموکراسی مطابقه... شرع به درک
فعلاً شدیداً بد دهن شدم. شرمنده. چند ساله رو دلم مونده بود
NeGaR.

Saturday, September 15, 2007

Entry for September 15, 2007


1, hoval alim!!!
2, be monasebate (bekhanid bahaneye) avalin saharie emsal dar dame in technologyie democratic mioftim!!!! khodayish daftar hamishe rahattare! hameja hast, hamishe hast, uni ke mikhay mikhune, na uni ke nabayad! ama 2ta chiz akharesh mano be khak malid! daftar ya sangine ya ja nemishe! netemun tu khune adsl shode! ghablana mosalaman khasisim miumad vasl shamo post bezaram. gheimate 1khodkar arzuntar tamum mishe, ama hala be ghole sepide, bokhoram ya nakhoram, ashe khalame!!!!!!!!!
3, besyar esrar daram kasi nakhune! chon kamelan khosusie!!! ba in hal nesbat be parto pala didan hasasiat daram! va az unja ke mashala havarta az dustaye aziz dar belade kofr be sar mibaran va ehtemalan akharin chizi ke yadeshun bude bebaran, fonte farsi bude, fingilish minevisam! behtare. dar zemn. harchand nakhunin behtare ( ;) ) ama age khundin ham 1khati, harfi, chizi bezari. (dar hade 1harf) mikham amar dastam biad!
4, dar peye coelhio ke arz mikonad madrid mara mikoshad: esfahan mara mikoshad! 2ruze avale mah ke tu jadeye kashan gozasht! in masire barahut kheili bahale. az etefagh hamun sa'atayi az nazdikaye natanz gozashti ke ba tara&babash gozashtim. kheili bahale. khorshid ta akharin ramaghesh az surakh sombehaye kuha mitabe! kari ham be kare adamizad nadare ke ba zede havayi kaminesho karde! harchand, in bar tedade zedehavayiha kamtar shode bud, melat bishtar sangare zamini sakhte budan! nunio halghavi! 2rost chasbide be jade! fekr konam gharare doshmane nazanin moadabane az tu jade biado ma birahmane 1juri ke vasate biabun tablo nabashe berizim ru saresh;) tebghe mamul ax gereftam ama hal nadaram berizam ru in laptop junam!!! felan az axaye ghabl up mikonam ta bad! vase didane axaye shabam ham ke saf berin tu pblogam!
5,RANADEGI MIKONIM! nemidunam chejuri babam delesh umad mashino bede daste man, ama az karame khoda&bandeye khoda&ghaza&ghadar&&&&& dad dige! chemidunam chera!!! tu jadeye raft halgham umad tu dahanam! 1kam ke gozasht vibre gerefte budam az tars!;) (hamchenan motaghedam adam mage maraz dare be jaye didane atraf zol bezane be dotakhate sefide zire pash ke taze yu jadehaye in mamlekat har az gahi gheib mishan!) kholase zadam baghalo ataye ranandegio bakhshidam be sahebesh! ama bargash ehtemalan hamun zedehavayiaro ke didam etemad benafsam charge shod!!! banabarin ranandegi mikonim, ama chand ta shart dare!
I/ ruz bashe!
II/jade bashe!
III/ jade khalvat bashe! yani tu ofoghe didet hade axar 2ta mashin peida bashe!
IV/ mashin automatic mashe
V/ mashin ziadi vul nazane (kholase camry bashe)
dar chenin sharayeti hadeaghal 140ta mirim! be omide khoda!!! esfahan mara mikoshad! in shahre ghashango dust daram! hatta age 5shanbe asr beramo jome zohr bargardam! khoda ziadesh kone! be masulan beresanid ke 1i inja hamchenan montazere un ghatare 90daghigheyie beine do shahre:) !!!
6. rasti melate daneshkae! kasi un p.p kelisaye odoricoye ma (porojeye khareji) ro nadare? dar peye monhade shodane laptop harchi dar morede un dashtam paride:((
NeGaR
myeyes.aminus3.com