Monday, October 24, 2011

عقاید نوکانتی از آن من، غذای هندی از آن تو...

آخر هفته می رم سن دیه گو، کنفرانس... آخر ماه می رم دی سی مامان و داریوش و فرامرز اصلانی ببینم... آخر ترم، زندگی می کنم! خانواده خواهم داشتم و زندگی می کنم...
زندگی ام خوبه. اما "زندگی تر" می کنم... که می خوام... می خواهمش...

تو کلاس، نامجو گوش دادن لذت بخشه... که کاش لااقل عشقی داشتم، نورماندی...

کاش اون آفتاب بیرون پنجره من رو گرم می کرد... کاش برام فرقی می کرد جز رنگش که مجزاش می کنه از سردی سایه...
خوبم و شاد، نگاری ام که لبخند داره... اما... جایی، کسی، گم شده... در من گم شده...

دو روزه هندی وار زندگی کردم...
غذای هندی خوشمزه است. اما غذا نیست برای من! سالاده! گشنه ترم از همیشه...
هم خونه هندی داشتن خوبه، اما نه برای من که استودیو دارم که "تنها" باشم... تنهایی ام رو دوست دارم. هرچند آکشیتا رو رو هم دوست دارم... اما امروز به خودم لعنت می دم که غذای هندی، یه بار، دوبار... خوبه و شاید هم حتی عالی... نه این همه... سرم درد می کنه... فلفل برای هندی ها خوبه. رگ های من به کباب عادت دارن اما....

عشق یاری در دل دارم.... می دهد هر دم آزارم... جام نوشین بر لب دارم... می گریزم از رسوایی.... می ستیزم با تنهایی...
شکوه ها بر دل دارم...

آه که چقدر منم... چقدر الان منه... مرغ شیدا...بیا بیااااااا....

غذای هندی داره برای من می شه سم. دوست مهربون هندی هم همچنین... 
مهمون که دارم، ارتباطم با دنیای دیجیتالی ام قطع می شه... انگار بگیر که سرم خونم رو ازم ببرن و بندازن دور... 

ای شادی ای آزادی، روزی که تو باز آیی، با این دل غم پرور، من با تو چه خواهم کرد...؟ دلهامان خونین است... غمهامان سنگین است...

Wednesday, October 19, 2011

زندگی باید...

بخشهای مخفی زندگی ام اینقدر آشکارند که کسی نمی بینتشون... همیشه همینه... برای دیده نشدن، زیادی دیده شو!
*
شاید جاسمینم، شاید پوکوهانتس... شاید هم آریل!
نه همیشه... اما دوست دارم که می جنگم برای چیزی که دوست دارم، برای داشتنش... برای خواستن هام!... شاید بزرگترین ترس زندگی ام پشیمون شدنه... که می تونستم و نکردم... که شاید، فقط شاید، می شد...

الان این ویدئو رو دیدم باز...
و این رو:

و همچنان با لبخند می جنگم...
هر چه بادا باد.... زندگی باید...

Monday, October 10, 2011

جاسمین قصه ما

دیوانه ام و می بالم به این دیوانگی....
ماکتم رو ساختم. Xinran Ren ازم عکس گرفت و ادیت کرد و شد این:
اون شب تو استودیو دو ساعت خوابیدم. اون پشتم یه مبل بود، لوله شدم توش و همونجا خوابم برد... دو ساعت... و هنوز چشمهام برق می زنن! می بینی؟ برقشون رو می بینی؟ خنده ام رو می بینی؟ نگاه دوباره به این عکس یادم می اندازه که شادابم... خسته اما شاداب...
زیر عکس که آپ کرده بود نوشته: Negar Esfahani the crazy fashion designer. :)) ماجرا از اونجا می آد که همه تو استودیو با چوب و اینها کار می کردن، اما خب من کارهای چوبی ام رو از قبل انجام داده بودم بساط قیچی و پارچه ام پهن بود به بریدن... دخترکهای چینی صدام می کردن فشن دیزاینر... 

اون وقت خودم خنده ام می گرفت که مامان بزرگ آدم استاد خیاطی باشه، مامان آدم "با دست"هاش معروف باشه، اون وقت نزدیک 7-8 ساعت این پارچه بریدن ها واسه آدم وقت بگیره!!! واقعاً که بی استعدادم!!!

چقدر هم که این مکت ساختن به من چسبید!!! یعنی پروژه خنده ای بود... وقتی یه کار گروهی داری، درجه دوست یابی ات هم بیشتر می شه... الان با Akshata و Neha کلی سر Site Engineering رفیقم. با Phil سر استودیو و Ann و Maria و بقیه بچه ها هم... کلاً زندگی ام خوبه! چشمهام برق می زنه!

دو شب جمعه و شنبه آکشیتا خونه ام خوابید... دوست دارم! این که خونه ام پاتوق باشه رو دوست دارم. الان نیست! اما دوست دارم که باشه... همیشه دوست داشتم... و یادم می اندازه که مامان و بابا تو سن من، خونه شون پاتوق بود...

با آکشیتا رو پروژه کار می کردیم. این دختر چقدر با مسئولیته زیادی! گفت یه وقت آزاد پیدا کنم، می آم برات هم آشپزی می کنم، هم خونه ات رو آماده می کنیم که مامانت می خواد بیاد! فکر کن!!! حالا هی بگین هندی ها دردسرند و پیف پیف بو می دن! (این یکی آخری خیلی هم بیراه نیست! اما غذاهاشونه که بو می ده، نه خودشون!)
نیها دو بار برام آشپزی کرده تو همین دو هفته گذشته! غذا اولی محشر بود! اما دومی... خب خوب بود! اما من غذای تند دوست ندارم خب!!! :P تازه کلی بهم می خندیدن که غذارو چون تو بودی، تند نکردیم!!!
حرف زدن با فیل عمیقاً برام لذت بخشه! این که دو طرفه هوای هم رو تو چیزهایی که لازم داریم، داریم، خیلی برام آرامبخشه... کلی همیشه حواسش بهمه که غذای سالم بخورم یا خوب بخوابم یا کلاً احوالاتم خوب باشه... از اون ور من تو نرم افزارها و ماکت ساختن و عکس گرفتن و این خرت و پرتها کمکش می کنم...
حرف زدن های گاه به گاه با ان و ماریا هم خوبه. اینکه دنیایی اون بیرون تو ذهن آدمهای دیگه هست... که من رو بهش راهی هست... خوبه خوبه...

خوبه! خوبه! زندگی خوبه!
حتی اگه دوبار دستم رو بسوزونم (یه بار با اتوی مو، یه بار با چوب داغ از سمباده ) و یه بار هم دستم رو ناجور کنار رگم ببرم و باندپیچی اش کنم!!! (هاها! اینهارو هم گفتم که خوانندگان گرامی نگران شن و دلشون برام بسوزه و خودم رو لوس کرده باشم!)
*
گاندی!
چرا ما فکر می کنیم گاندی آدم خوبی بوده؟ 
آکشیتا گفت "کار کار انگلیس هاست"! باورم نمی شد... هنوز هم نمی شه! باورم نمی شه که مردم هند گاندی رو دوست نداشته باشن! باورم نمی شه که سالروز مرگ گاندی تو بمبئی، جشن می گیرن! باورم نمی شه که ماها تو جنبش سبز اسم کسی رو مدام بالا می گیریم، که هندی ها به عنوان یه آدم مکار می شناسنش!
آکشیتا می گه، گاندی یه نفر بود! همه نبود! هیچکی نبود! خیلی ها برای آزادی جنگیدند... خیلی ها جن دادند... کلاً برای به دست آوردن آزادی باید بها داد، باید خون داد... گاندی هیچکار نکرد، فقط اسم اونهایی که مردند رو دزدید... می گه سه تا نوجوان مبارز، قهرمان های ما بودند، نه گاندی! که گاندی پشت درهای پسته، به جای اینکه درخواست آزادی اونهارو بکنه، در واقع به انگلیسی ها در زودتر اعدام کردنشون کمک کرد... آکشیتا می گه به خاطر گاندی بود که جواهر لعل نهرو ای به وجود اومد... که هند و پاکستان جدا شدند... که کشمیر داغونه، افتضاحه... که اگه تو کشمیر بفهمند هندو هستی، با تیر خلاصت می کنند، که حق داشتن ملک نداری... آکشیتا از گاندی و نهرو متنفره... برام عجیب بود... هنوز درکم نمی گنجه....
آکشیتا یه نفره و هند امروز بزرگترین دموکراسی دنیاست... اما من باید خیلی بیشتر از اینحرفها بخونم و بدونم...

*
بچه ها می گن شبیه Jasmine توی  Aladdin ئم... شاید ظاهری... اما روحم Pocahontas ئه... هنوز و امیدوارم همیشه...
*
مامان، بهزاد، بابا می آن... خوشحالم!... عمیق... زیاد....



Sunday, October 2, 2011

مرسی مرسی

دارم بلاگهای ماه جون رو می خونم... 
من خوشحالم. من خوشبختم. 
من خیلی خیلی راضیم! خدایا! کارت درسته... دوستهای خارجستانی، زندگی روزانه ام، تنها بودن و تنها نبودنم... همه  همه رو دوست دارم. زیاد.

مرسی خدا! به خاطر نعمتهایی که دادی و ندادی! 
که اگه زودتر می دادی، شاید امروز اینقدر قدرِ داشته هام رو، قدر خودم رو نمی دونستم... مرسی مرسی.

اینکه دارم آدمهای جدید وارد زندگی ام می کنم عمیقاً لذتبخشه... یه شبکه کاردرست از معمارهای آینده این مملکت... رضایت از جایی که هستم... کاری که پیدا کردم و خیلی خیلی خیلیییییی احساس خوش شانس دارم نسبت بهش، حس اینکه آخر هفته ات رو می تونی با یه دانشجوی کامپیوتر بگذرونی و بشنوی که زندگی نیویورکی چه جوری هاست... یا با دانشجوی تاریخ بگذرونی و بشنوی که تا 1920 الکل تو آمریکا غیرقانونی بوده... اینکه کلی درس داری که بخونی و این درس هارو دوست داری و می تونی بری خونه دوستهای هندی ات و اونها آشپزی کنن و با هم بخورین و درس هم بخونین... حس استقلال تو ذره ذره کارهات... اونقدر که حتی هوارو به مبارزه بطلبی... تو این هوای سرد، چکمه بپوشی و شلوارک و بزنی بیرون...

آخ که زندگی خوبه. زندگی خیلی خیلی خوبه. زندگی خییییییییییییلی خوبه....

از این که با همه بالا و پایین هاش، تقریباً همیشه جرئت کردم خودم باشم و خودم رو زندگی کنم، راضی ام. خیلی راضی ام.

زمان از دست دادن گذشته... زندگی داره بهم بر می گردونه... (هیچ وقت از این آهنگ... هیچ وقت از مفهومش خسته نمی شم... شاید اگه از کل کتابهای مذهبی بخوام فقط یه تیکه از یکیشون رو انتخاب کنم، همین تیکه از عهد عتیق باشه... محشره)

پینوشت یک: عکس هایی که بابا داده از قدیمهاش رو، خیلی خیلی خیلی دوست دارم. خیلی خیلی خیلی. و راستش اینکه یهو عکس خودم بهزاد رو هم بینوشون دیدم، اون هم اون دوتا عکس خاص رو... عمیقاً شادم کرد...

پینوشت دو: بهزاد! دوستت دارم. همیشه.