Tuesday, November 30, 2010

در میانه دهه بیست زندگی...

هوالجاده...

در میانه دهه بیست زندگی ام ترمز می زنم، نگاهی به آسمون می کنم نگاهی به عقب، و دوباره به جلو...
تکان نمی خورم. لبخند روی لب هست، هرچند از دلم خبر ندارم... امروز روز خوبی بود... می دونم زیادند کسانی که دوستم دارند. امروز مسیج گرفتم، اس ام اس گرفتم... انرژی مثبت از استادهای مهربون گرفتم... 
تکان نمی خورم. دوغ می خورم و تخمه... می چسبه. گاهی هم لواشک... آروم آروم می خورم که زود تموم نشه... می چسبه

در میانه دهه بیست زندگی ام تکان نمی خورم. دوست دارم درجا بزنم شاید! یادمه دبیرستان که بودم می گفتم بیشتر از بیست و پنج سال زندگی کردن بی معناست، آن روز که برسد خود کشی می کنم... امروز در میانه دهه بیست خودکشی نمی کنم، اما تکان هم نمی خورم... "خود کشی" نمی کنم، "خود" "کشی" می کنم...
تکان نمی خورم. می دانی؟ "... آقا مجید، مقصد همینجاست...". تکان نمی خورم، اما نه چون فکر می کنم مقصد همین جاست، کاش حداقل فکر می کردم مقصد همینجاست...

در میانه دهه بیست زندگی ام، در فیس بوک نوشتم "فقط می خوام از خودم بزنم جلو! جلو زدن پیشکش! هم پای خودم برم جلو... درخواست زیادیه از دنیا؟؟؟" و این منم که می دونم معنی این جمله چیست... همیشه همپای خودم بودم، مهم نیست جلوتر از بقیه یا عقب تر که هر دو را زیاد تجربه کرده ام... اما همپای خودم بوده ام! تکان نمی خورم! از خودم جا ماند ه ام... بدنم دیگر نمی کشد. خسته است! پیر شده است! خموده شده است... ذهنم جوان است. شاداب است خیز همیشگی را دارد برای پریدن... بلکه بیشتر از همیشه... هدف دارد، آرزو دارد، علاقه دارد، تجربه دارد، خودش را می شناسد... کله ام را دوست دارم، کله خوبی است! شاداب است... و این یعنی من همپای خودم نیستم. دنیای فیزیکی و مجازی و روح و جسمم نه تنها هم پای هم نیستند، گاهی فکر می کنم با هم بیگانه اند...

تکان نمی خورم. از ریسمان سیاه سفید می ترسم. از کارهای انجام داده نشده می ترسم. از ددلاین می ترسم. از عدد سی می ترسم. من نگار در میانه دهه بیست سالگی از "آینده" می ترسم... از اون روزی ترسیدم که در فیلادلفیا نه تونستم از درخت بالا برم و نه از دیوار و فقط به زور فقط از تیر چراغ برق... افسرده شدم... به بیان دیگر: "باوقار شده ام"!!! مثل محکومیت اجباری می مونه!!! نگاری که خیز برمی داشت به سوی ناشناخته ها، نگاری که بالای در و دیوارها و درخت ها زندگی می کرد، امروز خودش ار ملاحظه کار می بینه! و نه فقط توی بالا رفتن فیزیکی... کلاً! درمیانه دهه بیست زندگی ام... تکان نمی خورم...

یکی مرا تکان بدهد...
لبخند روی صورتم ماسیده! می خواهم بخندم... یکی مرا تکون بدهد...


بلافاصله-بعد-از-پست-کردن-نوشت: گاهی خدای من/ تمرکز انرژی جهانی/شانس یا هرچیز دیگری برای دیگران، مشت محمی بر دهان استکبار کوبید!!! این کنار نوشت:
"I like living. I have sometimes been wildly, despairingly, acutely miserable, racked with sorrow, but through it all I still know quite certainly that just to be alive is a grand thing."- Agatha Christie
خانوم کریستی عزیز، ما هم همچنین! غر می زنیم، می ترسیم، اما همچنان هم شاد می زی ام و هم میر D;

Sunday, November 28, 2010

بهمون می گفتن اول همسایه بعد خودت... به همسایه هم همین رو می گن؟


همچنان سیاسی نیستم و نمی خوام باشم (حداقل نمی نویسم)، اما واقعاً می شه ایرانی باشی و به سیاست نرسی؟ بی انصاف در این جغرافیا همه راه ها به پدیده سیاست ختم می شه... از حداقل 2500 سال پیش تا الان...

اما جالبه که می تونی ایرانی باشی و چشمات رو یک در میون، یا هردوتاشو با هم ببندی... همه با هم! منظورم اینه که هممون همینیم...  با اسلام مشکلی ندارم (کیه که ندونه خوبم باهاش و دوستش دارم؟) اما 1400 سال پیش حمله ای شد... سنگین! امروز شنیدم که پادشاه عربستان، مقامات اردن و بحرین از آمریکا خواستن حمله [به تجهیزات*] هسته ای بکنند به ایران... اسمش را نمی ذاری تکرار تاریخ؟ دیروز روسیه پشتمون را مدام خالی کرد، امیرکبیر را کمک کرد تا کشته شد، سرزمین های گوگولیمون را هدیه قبول کرد... امروز و کمتر از یک سال پیش دست تو دست احمدی نژاد... یا الان همراه با این کشورهای کوچولو موچولوی حاشیه خزر سهم پنجاه درصدی خزرمون را با لطف و ارفاق به 10 درصد رسوندن!!!!**... چی بگم... دیروز و امروز عراق به ما تیکه می پروند، ایرانی ها ساختنش و تحقیرشون کرد... کی از وزرای سازنده بغداد که ایرانی بودن اسم برده شد دیروز؟ امروز که عراق کاخ بیستون را عملاً تخریب می کنه چون "ایرانی"ئه، کی صداش در می آد؟ هرچقدر هم می خواد میراث فرهنگیشون باشه... منبع مالی و توریستی بتونه باشه حتی براشون... می دونی چیه؟ ایرانیه! مثل جرمی غیر قابل بخشش... عثمانی و ترکیه که حرفی نداریم... بازم به ترک جماعت که می گفت و می گه آقا می دونی چیه، از ریختت خوشم نمی آد! اسکندر کبیر که برای همه کبیر بود و برای ما خانه خراب کن... ببین که فقط چندین و چند اسکندرنامه داریم در وصفش!!!جام سکندر... چی بگم؟؟؟ بریم شرق، از مغول های دیروز یا محمود افغان بگم یا طالبان امروز؟ هــــــــــــــی چی بگم؟؟؟؟ چی دارم که بگم؟ چی داریم که بگیم؟؟؟

این نقشه که دید ایرانی جماعت به دنیاست، طنزه... اما دور از واقعیت نیست. صادق باشیم، هست؟

همسایه پرستی ما، دیگر پرستی ما، اعتمادهای احمقانه ما، همه و همه... پدیده ایه واسه خودشون قابل تقدیر!!! عمراً اگه از مفهوم "درس از تاریخ" چیزی بره تو مخمون... دنیا مارو شناخته، ما خودمون عین سگ دنبال دم خودمون می چرخیم.... سال هاست! نه 1400 سال! بلکه 2500 سال! بلکه بیشتر... (ماشاءالله تناوب خرکاری هامون هم روز به روز بیشتر و گسترده تر می شه!!!)

عصبانی ام.

* بعداً اضافه شد...
** شاید ساده انگارانه و غیر علمی به ماجراها نگاه می کنم... .ولی... هزار ولی...

Frida of the past... Negar of the present...

پیش نوشت: احمقانه نیست که آدمیزاد این قدر از خودش بنویسه، وقتی حتی خودش را هم نمی شناسه، چه برسه به بیرون از خودش...

Someone once told me: "you are Frida"... so true I am...

I know myself. (however sometimes I pretend that I don't or at least am not that much sure): The energetic fighter... who brings light to life of the others... yet who is confusing about herself... who is searching for the light in her own life... My words, my looks, my whole existence... I can see how they bring smile for a short or long time for others... just... that's a pity I can't see myself from the outside...

You know what? maybe that's why Frida loved a mirror... and that's exactly why I write this much about myself... who am I really? Who Frida was really...?... thanks for her paintings, we hear her voice yet... what about my voice?...

Frida... this girl preferred her own city, people, colorful house to elaborate New York city... So do I... and don't mess with it: that it is the only point about her that I can see myself in her. no absolutley not... She is just "The One"... So do I...







Sunday, November 21, 2010

ناموس

شاه عباس از وزير خود پرسيد: "امسال اوضاع اقتصادي كشور چگونه است؟"
وزير گفت: "الحمدالله به گونه اي است كه تمام پينه دوزان توانستند به زيارت كعبه روند!"
شاه عباس گفت: "نادان! اگر اوضاع مالي مردم خوب بود مي بايست كفاشان به مكه مي رفتند نه پينه‌دوزان، چون مردم نمي توانند كفش بخرند ناچار به تعميرش مي پردازند، بررسي كن و علت آن را پيدا نما تا كار را اصلاح كنيم."
تحليل حكايت :
1 يك شاخص مناسب مي تواند در عين سادگي بيانگر وضعيت كل سازمان باشد.
2 در تحليل شاخص بايد جنبه هاي مختلف را بررسي نمود. گاهي بهبود ناگهاني يك شاخص بيانگر رشدهاي سرطاني و ناموزون سيستم است

پینوشت: نمی دونم چرا این جوری شدم که اصلاً اسم شاه عباس که می آد انگار دارن راجع به ناموسم حرف می زنن!!! شاخک هام سیخ می شن که کیـــــــــــــــــه؟ چیـــــــــــــــــــــــــــــه؟؟؟؟



Friday, November 19, 2010

خوندم: آی لیلی

هو ال-سینگر!!!

خُب! کیه که ندونه ما حس خوانندگی داریم؟ در یک سال گذشته، با وجود آزادی بیشتر، نه بیشتر، بلکه کمتر خوندم! حالا ایناها! با کمترین امکانات و آماتوری ترین سیستم ممکن واسه دل خودم خوندم!!! بلکه به دل شما هم بشینه!

این هم لینکش:
پیشنهاد: صدارو زیاد هم نبرین بالا! جیغ می زنم به هر حال! جلو در و همسایه آبرو دارین! خوبیت نداره!!!!

پی نوشت: از این کارها باید بیشتر بکنم! یک کم هم حرفه ای خیر سرم! این چه وضعشه...

Wednesday, November 17, 2010

شاید برگشت

هوالمعطی

می خوام برگردم به همون شروع! شاید یادم بمونه که خیلی چیزای دیگه هم تو زندگی هست که می شه بهش فکر کرد...
ریکاور می شویم...

وقتی فکر می کنی آش رشته قراره بخوری، اما به خودت قورمه سبزی تحویل می دی، ته دلت به گیج منگولا بودن خودت می خندی و از دور مامانت را می بوسی...

حکایت می کنند که

یه انگلیسی، یه فرانسوی و یه ایرانی داشتن به زندگی آدم و حوا توی بهشت نیگا میکردن ، و در مورد ملیت اونها بحث میکردند

انگلیسیه میگه: چه سکوتی، چه احترامی! مطمئنم که اینا انگلیسیند!
فرانسویه میگه: اینا هم لختن، هم زیبا! و هم رفتار عاشقانه ای دارند... حتماً فرانسویند!
ایرانیه میگه: نه لباسی، نه خونه ای! فقط یک سیب برای خوردن! تازه، فکر هم میکنن توی بهشتن! صد در صد ایرانیند

من خوبم. جدی می گم.

Tuesday, November 16, 2010

گریه کنم یا نکنم، حرف بزنم یا نزنم؟

پیش نوشت: می شه نگید اینها چیه که می نویسی؟ خسته شده ام. اگر ننویسم، معنی اش این نیست که فکر نمی کنم. معنی اش اینه که خودسانسوری می کنم. خفه می شم، خفه! نوشتن، آرومم می کنه! اگه ازش جدا شدم، به بهانه این که دیگرانی که برام خیلی مهمند را آزار ندم، دیگه خودم نخواهم بود... خودم را دادم دست فنا...

بعد از یک سال شاید، تمام یأس فلسفی های نیامده، هجوم آورده اند بهم... داغ داغم. خسته، افسره، فرسوده... می گذره. خوب می شم. اینجا چراغی روشن است...

پس نوشت: یک روز سوم دبیرستان، همین طور بودم... تمام بدنم می لرزید! سر کلاسی که نمی دونم چی بود، زدم بیرون و اشک بود... جای همیشگی ام. بالای پله ها کنار اتاق نجوم... نمی دونم چی شد و چه جوری و کجا، اما بچه ها پیدام کردن... سالومه حرف زد و حرف زد و حرف زد. بچه ها خندیدند و مسخره بازی در آوردن... اون روز خوب نشدم. اما هنوز زنده ام. این نشانه خوبیه، نه؟ دیروز حتی چراغی هم روشن نبود...

پس نوشت دو: دوروزه بارون می آد... یک بند و یک ریز! فقط همین شهر، همینجا! اشک دنیا داره هوار می شه رو چارلوتس ویل... توی دو ساعتی اینجا، خبری از اشک، خبری از بارون نیست...

پس نوشت سه: مرسده امروز از خونه کشیدم بیرون...از غار خودم! دستش درست...

Sunday, November 14, 2010

Once upon a February... Once Upon an August... Once Upon a November

Once upon a February I born,
Once upon an August I left my home town,
Once upon a November I am writing
...
Once upon a time... Negar will be back... more mature, and much more aware to how enjoy and how to live The Life...


From Disney Anastasia


Dancing bears
Painted wings
Things I almost remember,
And a song someone sings
once upon a december

Someone holds me safe and warm,
horses prance through a silver storm,
Figures dancing gracefully,
across my memory,

Far away, long ago
things I yern to remember
and a song someone sings
Once upon a December

And a song someone sings
Once upon a December 

Saturday, November 13, 2010

فقط همین

توی زندگی ام این قدر آب نخورده بودم تا حالا... می گن بغض را هل می ده پایین... بغض داره سنگ می شه تو گلوم... مرور زمان گلو رو هم سنگ می کنه! چه برسه به بغض واخورده...

به قول یکی از دوست ها... "دوست ندارم زندگی رو زیاد"

من دچار جبر جغرافیایی... تو دچار جبر زمان... دست هامون دور از هم، رد پامون بر قلب هم...

عینک دار شدم باز. بعد از یک سال و چند ماه... هروقت عینک روی چشم هام می آد، هروقت "می بینم"... احساس می کنم دست تو، قلب تو، محبت تو، چشم تو رو ی چشم هامه... عینک دوست ندارم. هیچ وقت دوست نداشتم... الان دیدنم را دوست دارم، حسم را نه! جاهای خالی خودم را نه! جاهای خالی تورا نه! جبر جغرافیایی را نه....

من این جمله را دوست ندارم: "دختره هم رفت"... نه! نرفت! نرفت! نرفت!

من می خواهم فارغ التحصیل شم! نه چون مدرک فوق لیسانس هم به لیست رزومه ام اضافه می شه! نه چون نتیجه زحمت هامو می بینم! نه چون راه باز می شه برای آینده ام... فقط چون چهارنفرمون باز هم با هم جمع شویم... فقط همین. من جمع چهارنفره می خوام. 
فقط همین.

توضیح عکس ها: آدمیزادها توی کیف پولشان، عکس خوانوادگی زیاد می گذارند... من هم دارم! اینهاهاش!!! "اینکردیبلز"... ما افسانه ای هستیم! غیر ممکنیم! عیز قابل باوریم! خاصیم! هرچهارتایمان... و بدون هرکدام یکی از ما، دنیا بخش مهمی از خودش را کم داره... شک ندارم