Thursday, September 30, 2010

Yesterday

گاهی خبرهای ایران را که می خونم، می شنوم، می بینم... دلم می گیره، می ترسم
امروز زمزمه هایی کردم که شاید دیگه بیشتر از این دووم نیارم، که برگردم، یا حداقل تابستون برگردم.... و باز خبری خوندم و باز... مثل خیلی وقتهای دیگه این آهنگ از ناخودآگاه پس ذهن های کودکی ام دوباره به لبهایم آمد

شعرش رو می نویسم، برای مامانم
و می خونمش، برای بابام

و برای دل خودم که برای خیلی چیزها از گذشته رفته ام و آینده نیامده ام، تنگه

من شادابم، مثل همیشه... اما این "جبر جغرافیایی"... خدایی بد کوفتیه

Seems the love I've known has always been
The most destructive kind
Yes, that's why now I feel so old
Before my time.

Yesterday when I was young
The taste of life was sweet as rain upon my tongue.
I teased at life as if it were a foolish game,
The way the evening breeze may tease a candle flame.
The thousand dreams I dreamed, the splendid things I planned
I'd always built to last on weak and shifting sand.
I lived by night and shunned the naked light of the day
And only now I see how the years ran away.

Yesterday when I was young
So many happy songs were waiting to be sung,
So many wild pleasures lay in store for me
And so much pain my dazzled eyes refused to see.
I ran so fast that time and youth at last ran out,
I never stopped to think what life was all about
And every conversation I can now recall
Concerned itself with me and nothing else at all.

Yesterday the moon was blue
And every crazy day brought something new to do.
I used my magic age as if it were a wand
And never saw the waste and emptiness beyond.
The game of love I played with arrogance and pride
And every flame I lit too quickly, quickly died.
The friends I made all seemed somehow to drift away
And only I am left on stage to end the play.

There are so many songs in me that won't be sung,
I feel the bitter taste of tears upon my tongue.
The time has come for me to pay for
Yesterday when I was young...

Wednesday, September 29, 2010

long way ahead

Have a admission letter in my hand and yet... not satisfied!

ps. this guy, Enrique... "karesh doroste!"... I like this song and it's video clip as well.
          "Eighth and Ocean Drive
          With all the vampires and their brides
          We're all bloodless and blind
          And longing for a life
          Beyond the silver moon"
          ... "No one sees me
          But the silver moon"
          ... "So far away - so outer space
          I've trashed myself - I've lost my way"

Tuesday, September 28, 2010

گربه-سگ

[اخیراً] وقتی از خونه بیرونم، احساس آدمی رو دارم که گربه هاشو خونه تنها و بی صاحب رها کرده! می خواد بدوئه برگرده سراغشون!

پی نوشت یک: شدیداً منتظر اون روزی ام که خونه خودم را بخرم! که به خودم قول دادم بلافاصله بعد از اون گربه می خرم واسه خودم... دنیای بدون حیوون های دست آموز، سخت می شه گاهی...
!!!
پی نوشت دو: و باز هم دم فوتوشاپ گرم...

برخرمگس معرکه لعنت

جزو یکی از معدود مشکلات تنهایی واستون بگم که:
اون لحظه خیلی بده که از کشتن جونور چندشتون می شه و ساعت چهار صبح، مجبور می شین یه موجود سیاه گنده (دو-سه سانتی) بین ملخ و مگس را بکشین!!! کشتنش به تنهایی عیبی نداره! اون موقع رو اعصاب می ره که مجبوری اولاً با دستمال کاغذی بپری دنبالش چون حشره کش نداری و اون لامصب هم کله سحری تمرین جهشش گرفته! دوماً برای رعایت حقوق همسایه فحش هم که می خوای بدی، آروم باید بدی!
عیب نداره! چون جزو معدود مشکلات تنهاییه، می بخشمش D;
پوف! میشن اکامپلیشد! ما ببریم لالا

Thursday, September 2, 2010

این پست وحشتناکه

آقا من حالم بد بید!!!!!!

ببین یه کلاس داریم، معماری مدرن! منظورش اخیر نیست ها...دوره مدرن و مدرنیسم... استادمون یک خانوم قد بلند روس با یه لهجه عجیب و جالبه. فارغ التحصیل ام.آی.تی و شدیداً باسواد... فقط... روسه دیگه! خشن و عجیب! شوخی هاش هم شُک ایجاد می کنن!

یعنی چی؟ الان می گم... بحث درسمون این بود که اون اوایل مدرنسیم یه نگاه دوباره به عقب جریان داشت... یعنی نگاهی به عقب که همراه با ستایش، ترس و احترامه! تو خودت را با یک "قدیم" با ابهت مواجه می بینی... می ترسی و جو می گیرتت! و بعد که از شک اومدی بیرون، می گی آخیش! خوب شد خواب دیدم! خواب بود و تموم شد. نقاشی ها نشون داد و ... آخر کلاس هم یک فیلم. این لینکشه، اما جداً بده! خیلی بد... برای من بود حداقل! سر کلاس... آمفی تئاتر تاریک، صدای دالبی در نوع خودش... پوف! بد بود... اگه اعصاب ندارین، نبینین.
توضیح اضافه این که بعد از فیم نزدیک دو دقیقه کلاس خفه شده بود، از کسی صدا در نمی اومد و نفس هم نمی کشیدن فالواقع...

از نقاشی ها هم که گفتم اینهارو نشون داد: 
نقاششون اسمش Giovanni Battista Piranesi ئه.