Saturday, July 30, 2011

کیش

گاهی وقتا از کنار غصه ها باید رد شد و گفت "میگ میگ"!...
حالا ما که میگ میگمون راه گم کرده... اما جاده باریک نمی شود! بالاخره یه چیزی می شه دیگه... هان؟

کیش... اما نا تمام! مونده تا مات شم، اگه من نگارم و اون بابامه و اون مامانمه و اون داداشم... اگه چشمهام و باز می کنم و نینا و کیا و فرداد دور و برم می بینم، اگه چشمهام رو می بندم و مریم و هاله و تارا و محمد و کاوه و عباس ترکاشوند می بینم. اگه قلبم پا به پای مامان ایرانم می زنه، هرروز هم کیش بشم، خیلی مونده تا مات بشم...

این رو جدی می گم که "کاش می شد چوپون شم!"... همونقدر که جدی می گم که از معمار بودنم، از معماری کردنم... از خودم راضی ام! با تموم اشتباهات ریز و درشتم... بابا و مامانم رو دوست دارم... خیلی بهم یاد دادند... خیلی... شاید حتی بیشتر از اون که خودشون بدونند... 
وقتی کم می آرم، چشمهامو می بندم، باز می شینم تو ماشین کنار بابا، راه می افتم تو جاده تهران-اصفهان... یا اصفهان-شهرضا-پوده... خیلی ازش یاد گرفته ام. خیلی. اونقدر که چشمم رو که باز می کنم یادم می افته که کم آوردن بی معنیه گاهی... یکی هست... یکی همیشه باهام هست...

الان کم آورده ام. تقصیر خودمه. دارم چشمهامو می بندم... امیدوارم باز که می کنم اوضاع مثل همیشه بهتر شده باشه...

یازده روز دیگه، نگار کوله به دوش، یه خداحافظی دیگه... یه سلام جدید...
خدای زندگی ام همینجا رو نیکمت کنارم نشسته و بهم لبخند می زنه... لبخندش رو دوست دارم، هرچند غم داره... نمی دونم غم منه یا... نمی خوام فکر کنم... می خوام چشمهام رو ببندم...

مامان ایران دلم تنگ شده. دوستتون دارم. مراقب خودتون باشین.

پینوشت: ماه رمضان از پس فرداست... ته دلم رو محکم می کنه...

Sunday, July 24, 2011

بالا... بالا... بالاتر....

بالا... بالا... بالاتر....
خسته... خسته... خسته تر....
چشمها بسته تر... هشیارتر...


ماهیچه هام ازم ناراضی اند... خودم از خودم ناراضی ام... دنیا ازم ناراضی ئه... کلاً درجه نارضایتی بالاست... و من همچنان خسته و خوابالو... کاش می شد آدم بخوابه... فقط بخوابه.... تا بینهایت بخوابه...


فکر کنم باید رشته ام رو عوض کنم... رقص یا طراحی صحنه... هرکدوم...
!
نگار پیر شدی رفت!!!!!!

زندگی ام یک لگد می خواد... یه لگد محکم...

شاید هم یک آغوش...
(حتی اگه بعد از دوسال مکتوب نکردنش، عاقوش بنویسمش!!!)

Saturday, July 23, 2011

ﺳﮑﺘﻪ ﻧﺎﻗﺺ

ﻫﻤﻴﻦ ﺩﻳﮕﻪ... ﺑﻪ ﺧﻴﺮ ﮔﺬﺷﺖ...

ﺁﺩﻣﻴﺰﺍﺩ ﺭﻭ ﻭﺍﺳﻪ ﺑﻌﻀﯽ ﮐﺎﺭﻫﺎ ﻧﺴﺎﺧﺘﻦ... ﺣﺎﻼ ﺑﻴﺎﺩ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﻭ ﻫﻢ ﺑﮑﺸﻪ! ﺍﮔﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﻭ ﻧﮑﺸﻪ، ﺑﻘﻴﻪ ﺭﻭ ﺑﻪ ﮐﺸﺘﻦ ﻣﯽ ﺩﻩ.....

Friday, July 22, 2011

That's it!

I think I finally figured it out...

it's all about the land, the land that its wind doesn't have a color to paint with... or at least doesn't show it up for everyone... this land is scared... doctors may call it apoplexy...



Savage... I could be...  yeah I could be....
as Mercedeh's father call us: Persian Savages (good to mention that he himself never want to leave that savage land...) yes we are.... yes we could be...
Miles away... yet I feel the suffer of that land's spirit... I know, it's there and suffering, but least the spirit is there... I feel it... I feel its existence...
and yes I care, since that's whom I'm talking with, whom have made be "me"... I do care... I want to care... I... whom...

And now I'm here, letting part of that spirit grow and live inside me, suffering but living...
that spirit just like me needs friends, she looks around... yells around... Anyone?...echo... emptiness... echo...

It's almost two years since the day I'm running around, along with the part of spirit of mine... she couldn't find a friend... neither I... I talk, I laugh, I... but she is yet alone... looking at me, suffering more and more...

I call many alive ones around, as "my friends". I hug them more than friends of mine back at home... I am readier to be part of the land... part of the world... part of the moon, lawns, mountains and hills... but no one hugs me back...there is no acceptance... or at least it's me not feeling any acceptance...

People are nice, right... but am talking about smiles of the lands...
Filling the smile of the leaves, bricks, stones while talking with them... filling the hand of God massaging me while going deeply to dreams...
For ages, when I woke up, it was me deciding to leave the bed... feeling that God out there is patting me all night long... but here after two years, its still bed pushing me out! he doesn't want me... he is just a bed! he is just... "it"!

Since the day I put my steps here, I couldn't have a dialog with the sky! I saw the stars, but it seems they don't have a wish to talk back with me... the starts of this land are brighter, but I believe they are weak inside! they afraid of strangers... and they could be right... they suffered a lot by accepting the strangers in the past...
These so-called Americans made this land to kill his own spirit... or at least hide it somewhere in the caves or somewhere under the seas and rivers... somewhere between clouds...

I miss them! I miss the stars that I used to talk with...

I want it... I demand it... I need to talk with the wind, with the dragonflies, with the jungles out there everywhere...
I couldn't be Pocahontas anymore, without spirit of the land...
I need to be able to talk with stars again... I need to make friends out of squirrels... there are there... I just need to be part of the land again... not stranger anymore...
I need to search in caves and under the seas... definitely not for these settlers of the past, residents of presents when they don't even want it any more, know what I am talking about... damn, who cares about them... no, I just need to do so, because the part of spirit of my own land, living inside me, is lonely... she is crying, I feel the wetness of her tears inside my heart... she is crying...
that could be one of the rare things, I could do for her...

ps. let's play with play-toys of so-called Americans... toys of nature in the hands of settlers, sitting and turning their back to real, lonely nature...
Happy Alexander Calder's 113th birthday, who at least brought the toys of nature, to hands of the people here...


پینوشت دو: مامان راست می گه، من چشمهام رو به روی چیزهایی که اذیتم می کنند، نارحتم می کنند، می بندم... خیلی ساده... و خیلی احمقانه...
و یک کار دیگه: از "تمام کردن" بدم می آد... شاید برای همین بیشتر سه نقطه می ذارم تا نقطه... شاید برای همین کلی کار نا تمام دارم تا کار تمم شده... لعنت به من که خودم رو می شناسم، اما ضعیفم برای عوض کردن خودم...

Tuesday, July 19, 2011

Swan Lake

این درست میگه: 
به خصوص از 1:23.... 
"اگه خدا کریم بود... کریمی خدا کجا بود... خدا کجا بود...؟؟؟؟" خدا رو دوست دارم، اما این چایی اش با ابی داره زیادی طولانی می شه...
"امان از بی سوادی...." راست می گه... 
"مطالعه که ایرانی ها نمی کنند خدایی نکرده... مردم ایرانید شما... زود راضی می شید..." 
*
هری پاتر دیدم. خوب بود...
همش یاد جمله دوستم بودم، Alyssum, یکی از همکلاسی ها:
"just saw Harry Potter 7.2 and now my childhood is officially over."
در جواب/بی جوابی یکی از ترس هایی که ابراز شده بود نوشته بود:
"the combination of finishing school (forever?), turning 25, and applying for full time jobs all within the last two months were the real signs of childhood being over, but easy enough to ignore. Then Harry Potter ended and that was the signal that I am ready for mid-twenties adulthood."
تو طول فیلم با خودم درگیر بودم که باید قبول کنم که "بچگی" تموم شده و نمی خوام... 

نگار تو دبیرستان به خودش قول داده بود که از اونجایی که زندگی بعد از 25 دیگه به درد نمی خوره و بی معنیه، تولد 25 سلگی اش خودش رو بکشه!!! به زودی روزی می رسه که تولد 30 رو هم جشن می گیرم، نوشیدنی ام رو دستم می گیرم، با کودک درونم بازی می کنم و با هم به کودک بیرونم می خندیم... خنده تلخ آدم به خودش بد کوفتیه!!!

تا صحنه آخر هری پاتر داشتم فکر می کردم که آخرش من بچگی ام تموم شد مثل آلیسام یا نه... فکر نکنم... فکر نمی کنم.... مهم تر از همه این که من هنوز دانشگاه رو تموم نکردم و نمی خوام هم تموم کنم... هم م م م ... من هنوز بچه ام! آره!
*
چهار ساعت با تارا حرف زدم. خوب بود. غر غر غر... بعد از لس آنجلس جور نشده بود اینقدر حرف بزنیم. دلی از عزا در آوردیم... 
هر دو تو آرامش نسبی تری نسبت به شرایط پرتنش و شلوغ قبلی... هردو آرام و واقع بین... هردو خسته اما با لبخند و امید و... هردومون رو دوست دارم.
تارا می گه و راست می گه: "خیلی وقتها شده که تو خواستی من رو بکشی، خیلی وقتها هم شده که من خواست کله تو رو بکنم، یادمون هم نمی ره... اما هیچ لزومی نداره هربار به روی هم بیاریم که!!!" و من ادامه دادم: "آره، همین رو دوست دارم، قدرتی که دو کلوم حرف خوب، امیدوار کننده داره، هیچی نداره..."... تارا رو با همه خوبی ها و بدیهاش کلی دوست دارم! چون درک همین حرفهارو داره... 
بهزاد 24ساله که عزیزترین همراهمه... یار زندگی ام. 
الان 16 سالی هست که مریم رو می شناسم، بهترین دوست زندگی ام. 
هاله 14 سال که سرخوش ترینه برام... 
تارا 8سال... با هم به بلوغ رسیدیم... کلی ازش یاد گرفتم، فکر کنم اون هم! نه لزوماً چون الگو بودیم برای هم! نه! چون با هم زیاد حرف زدیم و به این حرف زدن، به این "گفتگو" خیلی احترام گذاشتیم بین خودمون... به شنیدن و شنیده شدن احترام گذاشتیم...

[اینجا به زودی یه عکس می ذارم] 

اینها یه مشت عددند! عادت ندارم به عددهای زندگی ام افتخار کنم، اما جای این چهارتا آدمیزاد رو هیچکی و هیچی نمی تونه بگیره...
*
الان نه، اما روزی روزگاری از این دوسال زندگی ام خواهم نوشت... از یأس هام در کنار به بلوغ رسیدن هام... از خودم که بیشتر و بهتر شناختم... روزی می نویسم که خودم لااقل خودم رو قضاوت نکنم... دیگرن که هیچ... الان اگه غر بزنم، می گن اشتباه از خودت بود! که نبود و نیست! من محصول زمانم! یه واکنش طبیعی به شرایط.... راضی ام... از خودم و اتفاقات....

روزی روزگاری از خودم می نویسم، مثل الان که بی غرض به فرزانگان نگاه می کنم و رک و راست می گم خوب نبود! برای من خوب نبود!... روزی روزگاری از این دوره می گم که کسی که من رو می شنوه، از جمله خودم، هم بتونه من رو و احساسم رو قبول کنه.... نه این که قضاوت کنه...

فرزانگان که تموم شد، با انرژی رفتم برای یه شروع جدید! انتظاری نداشتم از محیط جدید که با سرعت خودم و دنیام رو خورد، قورت داد... برعکس باز بودم برای پذیرش همه چی... الان همون حس رو دارم به محیط جدید... محیطی که هیچی نمی دونم ازش... می دونم و نمی دونم... عاقلانه بود که لااقل برم دانشگاه رو یه بار ببینم، لااقل خونه ام رو ببینم....نمی خواستم! می شد که از صفر شروع کنم و خواستم که این طور باشه! می خوام درهارو یهویی به تاریکی خودم باز کنم و چشمهامو از نوری که یهو می پاشه تو چشمهام ببندم... آروم آروم چشمهامو باز کنم تا به نور عادت کنم... به نوری که هست و طبیعت اونجاست، نه نوری که من تجسم کردم... به قول تارا می خوام از خودم انتظار داشته باشم، نه از محیط...

فکر نمی کنم قبلاً هم چنین آدمی بوده باشم... اما به هرحال الان نیاز دارم که تأکید کنم این رو به خودم... که یه فصل رو ببندم و یه فصل دیگه شروع کنم... به هرحال کتاب "نگار در سرزمین عجایب" چندین فصل و بخش و داستان داره... داستن های کوتاه و بلند و جدی و احمقانه و بچه گانه و عاشقانه و متفکرانه و شاد و دردآمیز و مرگ آور... نگار زندگی رو زندگی می کنه... این رو مطمئنم! و می دونم که تا این لحظه، این از اون چیزهاست که عمیقاً می تونم بهش افتخار کنم....
*
Black Swan دیدم و از خودم می ترسم که نکنه بزنه به سرم و شروع کنم پوست دستم رو کندن... شب دیدم پوست کف پام ور اومده! ترسناک بود یه جورایی... تو مالیخولیای خودم به خودم قبولوندم که با ذهنم، پوست کندم!!! امروز بعد از هری پاتر مطمئن بودم با انگشتهام دنیارو می تونم کنترل کنم... دنیارو و پرده هاش رو با انگشتهام تکون می دادم، کنار می زدم... خوب بود... و بعد باز ترسدیم که انگشتهامو دوست دارم و نکنه از دست بدمشون... دستم، خودم، ذهن وراجم، چشمهام، دماغم رو دوست دارم.... نگار رو دوست دارم...

خودشیته فراهانی هستم، شما چطور؟
بدم نمی آد خودم رو بذارم تو گاو صندوق و درش رو قفل کنم... به گمونم کار بدی نیست... حداقل خوب در امون می مونه... بعداً ها هم عتیقه ای می شه، نادر، شاید بشه فروختش حتی...
*
یکی از اولین کارتونهایی که تو زندگی ام دیدم، Swan Lake بود... سال 1981... دایی جواد رو اون ویدئو کوچیک ها داشتنش، عشق من (و بهزاد به زور من) این بود که بریم خونشون که اون کارتون رو بذارن و ببینم! فقط هم خودشون داشتن دستگاه پخشش رو... نمی شد برد خونه خودمون مثلاً... 

اون موقع به نظرم این کارتون غوغایی بود... موسیقی اش، قوها... همه چیش مدهوشم می کرد... دیشب بعد از چند قرن (واقعاً احساس می کنم چند قرن گذشته) بعد از Black Swan بالاخره پیداش کردم و دیدمش... موسیقی اش هنوز محشره... اما کارتون، صدا، موضوع، زندگی کودکی من... همه چی برام غریب بود... من چی دوست داشتم؟ اصلاً می فهمیدم موضوع چیه؟ نگار، دخترک چند ساله، توی اون قوها و سنجاب ها و دختر و پسری که یه شبه هم رو دیدن و عاشق شدن و ازدواج کردن... توی اون غولی که به اندازه گندگی اش احمق بود، چی می دید؟؟؟ شک کردم به خودم... به نگاری که فکر می کنه پا به پای خودش نگار کودک رو آورده به حال... اما هر از گاهی یه چیزهایی یادش می اندازه که چه بخواد و چه نخواد، ازش دوره...
حالا به هرحال، خواستم این رو بگم که محیط اون کارتون رو دوست شتم و دارم...من قلعه ای برای زندگی دوست دارم... حالا چه قلعه پادشاه و په قلعه دیو... و بالاخره تو نطنز می سازمش... اون اتاق آویزون "اودت" رو دوست داشتم و دارم... مهمتر از همه، دریاچه قو برام معنای زندگی داره... همراه با همون موسیقی... دریاچه ای که روزهاش، قوهای زیبا انگار با بی خیالی شنا می کنن... که سنجاب ها چرت و پرت می گن و شاد زندگی می کنن... که موسیقی آدم رو به رقص وا می داره... اما زیر این سطح زیبا، هرکی مشکلات خودش رو داره...حالا یه قو پیدا می شه که داستان زندگی اش رو کارتون می کنند، اما خیلی قوهای دیگه پیدا می شن که اونقدر زندگی می کنن تا روزی روزگاری می میرند... زیبا، غوطه در زیبایی، می میرند...
دوست دارم که زندگی ام Swan Lake باشه... دوست دارم که لااقل روی سطح هم شده، زیبا باشه...

پینوشت: صبح شد... الانه که خاله لیلا اینها بیدار شن... وقتشه که برم بخوابم... 

Sunday, July 17, 2011

Black Swan

Black Swan.... You destroy Yourself....
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

As Negar does......

Thursday, July 14, 2011

از خمینی بدم نمی آد! به طور کلی شخصیت های کاریزماتیک رو دوست دارم، این هم یکیشون... شعرها و غزل هاش برام جالبه و مهمتر از همه نوه اش، سید حسن رو می پسندم!!! اما همه چیش، همه چیِ همه چیش رو بتونم تحمل کنم، یعنی همه اون چیزهای عجیب غریب که ازش شنیدم و تفاوت های فکری رو بتونم تحمل کنم، این جمله "هیچی" در جواب " چه احساسی داری از بازگشت به ایران؟" رو نه می تونم تحمل کنم نه درکم می کشه... استدلالش چی بوده؟ به چی فکر می کرده؟ چرا آآآآآخه؟؟؟

یعنی هر یه روزی که از ایران دورتر باشم، این جواب برام غریب تر می شه...
*
ما رفتیم تو کار اوپن ریلیشن شیپ با شاه عباس!
مامانم رو دیوار فیسبوکش شیر کرده:
حالا این که تو روابط عشقولانه من و عباس جونم شکی نیست که به کنار... اما خداییش عاااااشق مامانمم!!!
و البته که در خودشیفتگی من هم شکی نیست...
*
امروز یه ماجرای کلی کلی خنده با یه موجود سیاه پوست داشتم... راننده تاکسیم بود. کل شهر رو باید می گشتم باهاش! حوله ام جا مونده بود تو خونه، کلیدهامو پس بدم، سه تا کارتن کتابهای کتابخونه که پیشم بود رو پس بدم و بدوئم برم سوار اتبوس شم و بیام.
 این آقای سیاه گوگولی واسه حمل چیزهام و اینها کلی کمکم کرد.... وَ.... از دخترهای ایرانی، هرکدومشون که شد و خودم در اولویت، درجا خواستگاری فرمود!!! خلاصه بحث اینه که پرسید کجایی هستی و گفتم ایرانی و نمی دونست ایران کجاست و گفتم خاورمینه و هیجان زده شد و گفت دختر آمریکایی ها بی معنی اند و یه کم فکر کرد و گفت شماها مشکل ویزا ندارین؟ و من مشکلاتش رو گفتم و اون هم گفت من شنیدم خیلی ها ازدواج می کنن و مشکلشون حل می شه و خندیدم و گفتم آره و گفت مثلاً نظر دختر ایرانی ها واسه ازدواج با من (خودش) چیه و خندیدم و گفت جدی می گم و گفتم ایرانی ها معمولاً وسواس دارن و گفت من خیلی آدم خوبی ام و آشپزی و ظرف شستن و لباس شستن و رانندگی و خرید و همه کار می کنم... از خنده داشتم می مردم و بحث رو عوض کردم به ایران و گفت چه جوری هاست و گفتم کلی خوبی داره و کلی مشکل و گفت مشکلش چیه و گفتم محدودیت هایی داره مثل حجاب اجباری و گفت دوست دارم!!!.... و گفتم دوست داری؟ و گفت آره و این بدن شخصی آدمهاست و کسی نباید ببینه و چه معنی می ده اصلاً و گفتم پس باید بری ایران و گفت آره باید ازدواج کنم با یه ایرانی و برم اونجا!!!! و باز بحث شیرین ازدواج از نو!!!!

یعنی روز مفررررحی بود! کلی خندیدم، خاله لیلا شب پرسید نترسیدی؟ واقعاً این آخرین احساسی بود که می تونستم داشته باشم... بیشتر از همه خوشحال بودم که یه ساعت و نیم با یه سیاه پوست با اون لهجه های بخصوصشون حرف زدم و پیش رفت! خیلی هم خوب و خنده دار و باحال پیش رفت!!! هرچند هنوز تو فهمیدن خیلی از کلماتشون مشکل دارم...

Tuesday, July 12, 2011

خر در گل...

آدم یه کارهایی می کنه که خودش می مونه توش... نه که کار غلطی باشه ها، فقط آدم هوارتا کار درست رو رو هم رو هم انجام نمی ده که به خودش بگه نونت نبود، آبت نبود...؟ 
الان داستان منه... همه کارهام که گری گوری شده بودن تو خودشون دونه دونه دارن حل می شن... این وسط دلم حرف زدن می خواد که عدل همین وسط از خودم دریغ کردم!!! مریضی بچه؟

اما این تز که تموم شه.... یعنی لبخندی بزنم هاااا.... شادی ای بکنم هااا... همین دیروز که اسباب کشی ام تموم شد، انگار نصف مشکلاتم حل شد! انگار یه بار بزرگ فکری رو از رو ذهنم برداشته باشی... 

و دم برنا خیلی خیلی خیلی گرم... باز هم خیلی خیلی خیلی گرم...
تو 72ساعت قبلش مجموعاً 6ساعت خوابیده بودم... یعنی داغون... اما خوابی که رفتم قبل این که آقاهه بیاد بارهامو ببره، اییییییینقدر شارژم کرد... 
کامنت: اسباب کشی یک نفره قابل مقایسه با دونفره نیست... یعنی برای چسبوندن در یک کارتن عملاً سه برابر یه زمان استاندارد وقت می ذاشتم... زور هم که ندارم لامصب... خلاصه غر غر غر... و اینه که از خودم راضی ام!!!

خداحافظ Charlottesville! برای خوبی هات ازت ممنونم. هرچند برای ترک کردنت خیلی هیجان دارم، اما دوستت دارم... با همه خاطراتی که ازت دارم...

Friday, July 8, 2011

دلم... آی دلم

1. 
:-)

2. خنگ نیستم. می فهمم دارم چیکار می کنم. کارهام برای خودم مهمند... حتی تنبلی هام. حتی شیطنت هام. حتی آزارهام... من آدم بدی می تونم باشم و دوست دارم که باشم. اما توی این بد بودن ها، چشمم بازه... نمی گم دانشمند عالمم، نیستم، اما چشمهام بازه...
من اگه این همه خودم رو بیان می کنم، می نویسم، می گم، تصویر می ذارم... هرچی... اگه این همه خودم رو بیان می کنم برای این که بدونی و مطمئن باشی که اگه داری با طناب من می آی تو چاه، انتخاب خودته...
مهمتر از اون، تو اگه انتخاب کردی که این طناب رو بگیری، نباید بهش عادت کنی! این طناب، طناب عادت کردن نیست! من آدمی نیستم که بهم بشه عادت کرد... موجی ام دیگه... می زنه به سرم، آنچنان طناب رو تکون می دم که می افتی قعر چاه... می پاشی رو زمین...

3. 
آرتور اش، قهرمان افسانه ای تنیس، هنگامی که تحت عمل جراحی قلب قرار گرفت، با تزریق خون آلوده، به بیماری ایدز مبتلا شد. طرفداران آرتور از سر تا سر جهان نامه هایی محبت آمیز برایش فرستادند. یکی از دوستداران وی در نامه خویش نوشته بود: "چرا خدا تو را برای ابتلا به چنین بیماری خطرناکی انتخاب کرده؟" آرتور اش، در پاسخ این نامه چنین نوشت:

"در سر تا سر دنیا،
بیش از پنجاه میلیون کودک به انجام بازی تنیس علاقه مند شده و شروع به آموزش می کنند.
حدود پنج میلیون از آن ها بازی را به خوبی فرا می گیرند.
از آن میان قریب پانصد هزار نفر تنیس حرفه ای را می آموزند
و شاید پنجاه هزار نفر در مسابقات شرکت می کنند
پنج هزار نفر به مسابقات تخصصی تر راه می یابند.
پنجاه نفر اجازه شرکت در مسابقات بین المللی ویمبلدون را می یابند.
چهار نفر به مسابقات نیمه نهایی راه می یابند.
و دو نفر به مسابقات نهایی.
وقتی که من جام جهانی تنیس را در دست هایم می فشردم هرگز نپرسیدم که "خدایا چرا من؟"

 و امروز وقتی که درد می کشم، باز هم اجازه ندارم که از خدا بپرسم :"چرا من؟"

4.  
 :-)

پینوشت بعد از تحریر: این ویدئو رو تو فیسبوک گذاشتم و توضیح نوشتم:
یه دوره ای از زندگیم که کتاب های آیزاک آسیموف هم روم بی تأثیر نبود، زیاد فکر می کردم که حتماً راهی هست که تو اینجا رو زمین سوار چیزی شبیه آسانسور شی، و توی یه کره دیگه از این آسانسور پیاده شی... اما آسانسور درواقع تورو آنالیز می کنه تیکه تیکه ات می کنه تا ملکول و سلول... و اون طرف همونهارو از نو می سازه... بزرگترین مشکلم این بود که تو واقعاً همون آدم خواهی بود؟ یعنی همون شخصیت رو خواهی داشت و همون خاطره ها و همه چی...؟؟؟
زمان برای رسیدن به جواب اون سؤالهای من داریم.... اما لااقل مراحل "کپی-پیست" خوب داره می ره جلو... شاید تو آینده نه چندان دور، علاوه بر خونه ام تو آمریکا و نطنز و تهران، مجبور شم برای پیدا کردن آچارم یه سری هم به خونه مریخم بزنم....

Monday, July 4, 2011

ﺧﻮﺍﺑﻢ ﺁﺭﺯﻭﺳﺖ

ﻣﻦ ﮐﻪ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺧﻮﺍﺑﻴﺪﻥ ﻣﻬﻤﺘﺮﻳﻦ ﻣﻨﺒﻊ ﺍﻧﺮﮊﯼ ﺍﻡ، ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﺗﻔﺮﻳﺤﻢ، ﻳﮑﯽ ﺍﺯ ﻫﺪﻓﻬﺎﯼ ﺑﺰﺭﮒ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻡ ﺑﻮﺩ، ﺣﺎﻼ ﻧﺰﺩﻳﮏ ﻳﻪ ﻫﻔﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﻮﺍﺑﻴﺪﻥ ﺑﻪ ﻣﺸﮑﻞ ﺧﻮﺭﺩﻡ.... ﭘﻴﻴﻴﻴﻴﺮ ﻣﯽ ﺷﻢ ﺗﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﻭ ﺑﺨﻮﺍﺑﻮﻧﻢ.... ﻫﻤﻪ ﺟﻮﺭ ﻓﮑﺮ ﻭ ﺍﻭﻫﺎﻡ ﻭ ﺧﻴﺎﻝ... ﻳﻪ ﻋﺎﻟﻤﻪ ﺣﺮﻑ ﻭ ﺻﺪﺍ ﺗﻮ ﮔﻮﺵ ﻭ ﺗﻮ ﺫﻫﻨﻢ...
ﺩﻳﺸﺐ ﺩﻭﺍﺯﺩﻩ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﭘﺮﻳﺪﻡ ﻭ ﺗﺎ ﭘﻨﺞ ﺧﻮﺍﺑﻢ ﻧﺒﺮﺩ. ﺍﻣﺸﺐ ﺩﻭﺍﺯﺩﻩ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺗﻮ ﺗﺨﺖ ﻭ ﻫﻨﻮﺯ ﺫﻫﻨﻢ ﺩﺍﺭﻩ ﺑﺮﺍﻡ ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﻪ!!!

ﻳﻪ ﻣﺎﻩ ﻣﻮﻧﺪﻩ ﺗﺎ ﺍﻳﻦ ﺩﻭﺭﻩ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻡ. ﻫﻢ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﻪ... ﮐﺎﺵ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﻪ... ﺍﺯ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﺮﺩﻥ ﻧﻘﺶ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﻧﺎﻳﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺩﻭﺩﻭﺗﺎ ﭼﻬﺎﺭﺗﺎﯼ ﺷﺨﺼﯽ ﺧﻮﺩﺵ ﻣﻮﻧﺪﻩ، ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﻡ... ﻧﮕﺎﺭ ﺗﺮ ﻭ ﺗﺎﺯﻩ ﺍﻡ ﺁﺭﺯﻭﺳﺖ...

ﭘﻴﻨﻮﺷﺖ ﺍﻭﻝ: ﮐﺎﺭ ﻧﻴﻤﻪ ﺗﻤﻮﻡ ﺭﻭﺍﻧﯽ ﺍﻡ ﻣﯽ ﮐﻨﻪ
ﭘﻴﻨﻮﺷﺖ ﺩﻭﻡ: ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﺗﻮ ﻋﻤﺮﻡ ﺍﻳﻨﺠﻮﺭﯼ ﺍﺳﺒﺎﺏ ﮐﺸﯽ ﻭ ﺗﺮ ﻭ ﺗﻤﻴﺰ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﺑﺎﺷﻢ. ﻳﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﯼ ﺳﯽ ﺑﻪ ﺷﺎﺭﻟﻮﺗﺲ ﻭﻳﻞ، ﻳﻪ ﺑﺎﺭ ﺷﺎﺭﻟﻮﺗﺲ ﻭﻳﻞ ﺑﻪ ﭼﻤﭙﻴﻦ، ﻳﻪ ﺑﺎﺭ ﺷﺎﺭﻟﻮﺗﺲ ﻭﻳﻞ ﺑﻪ ﺩﯼ ﺳﯽ ﻭ ﻳﻪ ﻣﺎﻩ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﺩﻭﺷﯽ... ﻧﻬﺎﻳﺘﺎً ﺩﯼ ﺳﯽ ﺑﻪ ﭼﻤﭙﻴﻦ... ﺗﺎ ﺑﺸﻴﻨﻢ ﮐﻪ ﻭﺳﺎﻳﻠﻢ ﺑﻴﺎﺩ... ﺟﻮﻧﯽ ﺑﺮﺍﻡ ﻧﻤﻮﻧﺪﻩ. ﺍﻋﺘﺮﺍﻑ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﻓﻴﺰﻳﮑﯽ ﺁﺩﻡ ﺿﻌﻴﻔﯽ ﺍﻡ ﻭ ﺧﺴﺘﻪ ﺧﺴﺘﻪ ﺍﻡ.....
ﭘﻴﻨﻮﺷﺖ ﺳﻮﻡ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﻳﺎﺩﻡ ﺭﻓﺖ
ﭘﻴﻨﻮﺷﺖ ﭼﻬﺎﺭﻡ: ﺩﻳﺸﺐ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﭘﺮﻳﺪﻡ ﻓﻴﺴﺒﻮﮐﻢ ﺭﻭ ﺑﺎ ﺟﻤﻠﻪ ﻧﻐﺰ ﺁﭖ ﮐﺮﺩﻡ!!! ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﻓﻴﻠﺴﻮﻑ ﺧﻮﺑﯽ ﻣﯽ ﺷﻢ، ﺍﮔﻪ ﺍﺧﻼﻕ ﻫﺎﯼ ﺳﮕﯽ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺑﻢ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺍﺑﺮﺍﺯﺷﻮﻥ ﺭﻭ ﻣﯽ ﺩﺍﺩ، ﺷﺎﻳﺪ ﺩﻧﻴﺎﯼ ﺑﻬﺘﺮﯼ ﻣﯽ ﺳﺎﺧﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﻡ.
ﭘﻴﻨﻮﺷﺖ ﺳﻮﻡ: ﻣﺎﻣﺎﺍﺍﺍﻧﯽ، ﻓﺼﻞ ﺧﺘﺎﻡ ﺗﺎﺑﺴﺘﻮﻧﯽ ﺧﻮﻧﻪ... ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ. ﻣﺒﺎﺭﮎ ﺑﺎﺷﯽ.