Wednesday, February 16, 2011

من از دست غمت عزیزم... چه مشکل ببرم جان

[درفت می ماند تا...]

تو نازنین یار منی...
تو یار و غمخوار منی...
من که می میرم
خدا! من که می سوزم
چرا دور از منی...؟؟؟؟؟؟

من... من... من... من اینجایم! تو کجایی؟ باش...
و آلبوم بوسه های بیوده گوش می دهم به بیهودگی...

یک بار در یک باغ خود را می کُشم
می کِشم میان سر و صدایان گیتار و استکان
و بعد
برمیخیزم و از در بیرون می رم

این منم. دخترکی در میانه فصل سرد... من یک دخترکم. و نه حتی یه زن... و من تنهایم و دخترکان سرزمین من تنهاییند.. و من تنهایم و دخترِ تنها مادرش را می خواهد... ببوسدش، ببویدش... من دخترکی در میانه فصل سر، ایستاده با مشتم....

...دلم نازنینی می خواد که سر زوی پاهایش بذارم برای خوابیدن... و برایم گوته یا ویلیام بلیک بخواند، بلند بلند...

هوا را از من بگیر
خنده ات را نه 

بعید است زنده باشم. بعید است... بعید.... بعید...
و انفجاری می آید که تمنایش را دارم، تحملش را نه...

هوارا از او بگیر، زندگی اش را نه...
آزادی ام را بگیر، آزادی اش را نه... آزادی اش را بگیر، آزادی ام را نه............................

نگارا نگارا نگارا.... نه

دوست دارم اون مهربان عزیزی که نامم رو گذاشت "نگار"....
نگار عجب زمانه ای شده ام من....

بعد از تحریر نوشت: دارم پوست می اندازم! شاید باید برم حمام...

No comments:

Post a Comment