Friday, December 24, 2010

نعره را نوشتم

می خواهم نعره بزنم: تنهاییم...

من مردم آن شهر را دوست دارم. چون خیلی هاشان را می شناسم. من مردم این شهر را دوست دارم. چون هیچکدام را نمی شناسم.
یلدای تنهایی ام، کریسمس تنهایی ام،... همه شبهای تاریک و دراز تنهایی ام، بر تنهای درونم مبارک.

Thursday, December 23, 2010

آدم معمولی

رادیوفردا/گروه کیوسک: من می خوام خودم باشم، یه آدم معمولی.

من: صادق باشیم. من می خواهم خودم باشم، یه آدم غیر معمولی! تمام دردسرهام هم واسه همینه. به جان می خریـــــــــــــم.

رؤیای شیرین

خواب دبدم بابا اومده خونه ام مهمونی.

توی قوری کوچولوم چای دم کردم و ریختم و کلی با هم حرف زدیم و گل گفتیم و شنیدیم و خندیدیم.
خیلی چسبید.
خیلی وقت بود خنده بابارو از نزدیک ندیده بودم.

پینوشت بعد از تحریر: خورشت کرفس می خوریم و بر بانی مهربونش صلوات ختم می کنیم

Wednesday, December 22, 2010

And birds are singing to calm me down...

Other people and things can stop you temporarily. You're the only one who can do it permanently.
~ Zig Ziglar (who am I referring to really?)

anyways, I feel that I indeed starting it myself! I am starting to stop myself. stopping both my mind and body together. I am seeing it and even enjoying it in someways... "what the heck are you doing" has no place here... I am on the air... I am in the air...

Seriously, I have to admit it! you have to accept it! this is who I am... and my very personal path... It's not scary... It's not anymore... just need more time... to finish the job... scary was my face, when I was looking to mirror. seeing my face. frustrating....

I hear the words which will never be said, I see the paths which will never be experienced... it's joyful! seeing them and doing nothing. absolutely nothing...  just enjoying the scene... the scene of murdering the dreams... drinking a juice maybe will be the only reaction... ha? yea...

I'm drunk of the sunrise... don't wanna get you worry.... just please accept me. who I am, ... it will let me to accept my "self" too... more than that... to find myself, to finish myself. I am so alone already... don't let me to be lonely ...

and more than anything, I need to go back to drawing, and by drawing I mean surrealism drawings... art of my teens... I need them. they need me. surrealism is in my blood. It always have been ther, and after two years without creating, without being creator... oh they call me... I have to turn back...

Oh my... I am so out of myself... I have to turn back... I have to...
Surrealism... I am coming for you...

I am almost done with the the longest night of the year... when will I be done with the rest?

crazy

Monday, December 20, 2010

بترس

از کسی که کتابخانه دارد و کتاب های زیادی می خواند نترس، از کسی بترس که تنها یک کتاب دارد و آن را مقدس می پندارد.
~ نقل قول

Sunday, December 19, 2010

وطنم! وطن "من"...ه

یک.
-Pooyan Niknafs:
یک سال پیش در چنین روزهایی ساعت هفت از خواب پا میشدم، روزی یک ساعت ورزش می‌کردم، درآمد روز افزون و بسیار عالی داشتم، ساعت یازده هم با رویای فردایی بهتر می‌خوابیدم و از همه مهمتر دلیل بسیار محکمی برای زندگی داشتم

امسال؛ اصلاً نمی‌خوابم و از هر ساعت نیم ساعتش رو چرت می‌زنم، درآمد صفر تومان در ماه است، پونزده کیلو چاق‌تر از پارسالم، ولی خب هنوزم به امیدفردایی بهتر می‌خوابم. البته اگه بشه به چرت‌های نیم ساعته گفت خواب


-Negar Tabibian:
دو سال پیش در چنین روزهایی حداقل یک ساعت روزی با تلفن حرف می زدم، حداقل دوماه یه بار یه آرایشگاهی می رفتم، خوابم سرجاش بود و منظم. قضای مامان پز می خوردم، با رفقای عالی ددر دودور می رفتم، وقتم دست خودم بود برای کتاب خوندن و رقصیدن و تلف کردن و خوابیدن

امسال، وقتم دست خودم نیست. برای دیگران زندگی می کنم جای خودم. روزهای بیشتری رو گرسنه می خوابم. ساعت های خوابم باد هواست.کمتر می خندم
see؟
همیشه می شه غر زد. با دلایل محکم و قانع کننده اما...ه

حالا قسمت دوم رو اینجوری تعریف می کنم:
امسال اما اون جور که دوست دارم زندگی می کنم. وقتی گرسنه ام می خورم و وقتی خسته ام می خوام. استقلال رو می شناسم که قبلاً شناخت درستی ازش نداشتم. بیشتر می دونم. خیلی بیشتر! به معنای "آگاهی" خیلی بیشتر نزدیک تر شده ام. کمتر می خندم، اما خنده های الانم خیلی عمیق ترند. با تلفن دیگه اون قدر حرف نمی زنم، اما بدون اون زندگی برام غیر ممکن می شه. دنیای همیشه دیجیتال و همیشه همراه رو شناختم که می تونی یک ماه از پشت کامپیوترت تکون نخوری (اغراق نمی کنم) و همچنان خوب و خوش زنده باشی... و خیلی چیزهای دیگه.

خودم عین توئم. می تونم آن چنان سوزناک بگم و بنویسم که دل خودم برای خودم بسوزه و کباب بخوره! اما وقتی رو به راه تر باشم... دنیا دنیاست دیگه! فقط بستگی داره چه جوری تعریفش کنی می تونه خوب باشه حتی.

دو.
سه ماه غر زدم، بی تابی کردم، ناله کردم و حتی گریه و شیون کردم.
امروز صبح این ترم تمام شد.
خوابیدم. آن قدر سنگین که از قطار جا موندم. فهمیدم و باز خوابیدم.
...
به تمام حرفهای گذشته ام باور دارم اما...
...
الان که از پنجره به بیرون نگاه می کنم، می بینم که هوا خوب است... هوی سرزمین من خوب است... و می فهمم که می توانم اینجارا "سرزمین من" خطاب کنم
لبخند چیز خوبی است... جواب خوبی است از خودت به خودت

سه.
من اگر ایران را دوست دارم، دلیلش این است که "ایرانم" را آنجا ساختم...
اگر اینجا را دوست نداشتم دلیلش این است که چیزی از من روی خاکش نیست...
فردا اگر "آمریکایم" را هم بسازم، آن طور که باید، خواهم دید که رنگ آسمان اینجا هم می تواند همرنگ آسمان دلم باشد...

به کار کردن فکر می کنم. ایده های خوبی دارم. نشانه های خوب در راهند...

I survived!

DOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOONE!!!!!

finally done with this damn semester on Sunday 19, 2010 at 7:08am!
Dear lord, appreciate your efforts!!!!!!
Signature: S. Negar Tabibian

ps. what should I do now? sleeping for like 1hour or packing??

زخم خورده و خسته و کج و کوله و چشم های لوچ و موهای کثیف و بدن بوگندو و درد استخون و.... یعنی نگار فعلی.
هفت کله خواب... یعنی نگار در یک ساعت آینده.
در حال بدو بدو برای تمیز کردن جنگل و بازار سمساری که طی یک ماه اخیر توش زندگی می کرده و می لولیده یعنی نگار در دو ساعت آینده.
در حال کشیدن نفس راحت یعنی نگار در چهار ساعت آینده، کش اومدن توی قطار و نگاه کردن به یک "بیرون زیبای برفی" که جلوی چشمش مدام عقب می مونه...

نگار از الان به بعد یه لبخند از سر آرامش رو لبهاشه

پینوشت. خبر هدفمند شدن رو شنیدم. (اگه لطفاً به کسی برنخوره این وسط) فکر کردم که واقعاً فاند رو لازم دارم! از ساندیس خور اضافی بودن روز به روز بیشتر بیزار می شم

پینوشت بعد از تألیف: یک کم فکر کردم تو همین حس خماری و دیدم انگار بدو بدوی زندگی من تموم نمی شه. فقط از حالتی به حالت دیگه تبدیل می شه!!!

Saturday, December 18, 2010

قستنطنیه، قسطنتنیه، غستنتیه، غسطنیطنیه... استانبول! باسواد می شویم

خدایا من رو به عنوان یک جوجه معمار ببخش که تاحالا نمی دونستم قستنطنیه کجاست!!! 
بی سوات!

باشد که ما و استاد ترکمون با هم دیگه رستگار شویم...

Friday, December 17, 2010

Everything is Architecture

در سه سال گذشته، هیچ سالی اندازه امثال پست ننوشتم! و در کل هفت-هشت سال گذشته که نظام مند می نویسم، هیچ وقت این قدر نیاز به بیان بیش از پیش خودم نداشتم. بیانی که ناشی از این نیازه که باید خودم رو از خودم بریزم بیرون... نتیجه این که مثال سعدی شده ام که می گه "لاف از سخن چو در توان زد*** آن خشت بود که پر توان زد"... روز به روز بی محتواتر از قبل...

هرچند خیلی دلم طومارهای خودم رو می خواد... زمانی برای دریدن... زمانی برای ایستادن... زمانی برای خواندن... دلم تورات خواندن می خواد، دلم قرآن خواندن می خواد... اما می ارزید به این که الان می دونم اگه از آخر هفته به اون سیستمی برگردم که اداره زندگی ام، استراحتم، خوابم، لذت بردنم از زندگی، دست خودم باشه، قدر شاداب زندگی کردن رو خیلی خیلی بیشتر از قبل خواهم دونست...
خلاصه که الان ماجرای من اینه: 
Power is my mistress. I have worked too hard at her conquest to allow anyone to take her away from me. ~Napoleon Bonaparte
میزان نقل قول کردن هام هم زیاد شده... نمی دونم دلیلش توفیق اجباری زیادتر خوندنه، یا همون که گفتم... حرف از ذهنم کم بیرون کشیده می شه، ناچار کلمات دیگران را قلاب می کنم برای بیرون کشیدنشون...

خلاصه که یادم نره چی می خواستم بگم! اومدم این عبارت رو بنویسم و واسه خودم خوش باشم. 
In the past fifty years the world has gradually been finding out somethings that architects have always known, tat is, that everything is architecture.~Power of Ten-Gregotti, handwritings notes of Eames in 1950s
دنیایی که برادران Easmes از توش با ما حرف می زنند، خداست... یادم باشه فیلم هاشون رو حتماً نگاه کنم.


پینوشت یک: مدتیه احساس جولیس پندلتون دارم. هر وقت می خوام می خوابم، هروقت می خوام می خورم، هر وقت می خوام فکر می کنم، هر وقت می خوام احساساتی می شم... کلاً درونم بر اساس "هروقت می خوام" داره شکل پیدا می کنه... خیلی هم ناراضی نیستم! مدتها بود دوست داشتم 2صبح برقصم، 4صبح شام بخورم، 6صبح از خستگی رو به موت باشم، اما لذت [درس] خوندن بیدارم نگه داره، (بله من خیلی غر می زنم، اما حقیقتاً لذت می برم) اون وسط ها بخوابم، 3بعد از ضهر صبحانه بخورم...
زندگی خوبه، بهتر هم می شه...
پینوشت دو: نیازمند سفرم...

Tuesday, December 14, 2010

Life is busy

One semi design project, one "khafan" presentation, one 15page take at home exam, three application submission are done.
Six 1page papers are in progress
Two 20page papers, three application submission are to go in this week.
Tons of application submission are to go in less than two weeks.
One thesis dissertation is to go in less thank month and half

Negar is just like happy face icon right now! nothing else matters :D

Note for self: You gotta finish that dissertation before Feb! don't like to see your face while leaving your finalizations for aftermaths of  rejections... see? be rational!

کپی-پیست

اول، از خودم:

"استاد عزیز،
متأسفانه امروز،دو روز دیگر و همچنین سه روز دیگه تحویل پروژه دارم. همچنین فردا آخرین مهلت من برای اپلای سه دانشگاه می باشد.
خواهشمندم به این دانشجو لطف نموده و قصد گذراندن وی از چرخ گوشت را در همین لحظه به مورد اجرا نگذاشته و کمی آن راتمدید کنید.

با تشکر و آرزوی بهترین ها
نگار"

***
دوم، از بهاره بختیاری:

"شيري كه پير شد:
داريوش - اوايل دهه 60 :
چشم ماه و در ميارم
كوه و مي ذارم رو دوشم

داريوش - اواخر دهه 80 :
به ماه بوسه مي زنم
به كوه تكيه مي كنم"

***
سوم، از بهاره بختیاری

"دیگر آن زمانی که فقط یک بار از دنیا می رفتی گذشته 
حالا یک بار از شهر می روی
یک بار از دیار می روی
یک بار از یاد می روی
یک بار از دل می روی
یک بار از دست می روی
و هنوز از دنیا نرفته ای"

***
چهارم، از علی اسماعیلی

"اگر دختری در ستاره ثریا هم باشد، مردانی از سرزمین پارس برای او بوق خواهند زد."

***
پنجم، از بهناز رضوی

"برف نو بنشین خوش نشسته ای بر بام فقط برنامه ی منو خراب نکن! مرسی"

پی نوشت اول: عجب فیس بوک خوب و شنگولی می دارم!!! آدم بی برو برگرد "اَتَچ" می شه به زندگی
پی نوشت دوم: و عجب نسلی هستیم ماها... هرکدوم یه پا عبید زاکانی

Sunday, December 12, 2010

گوگوری مگوررررررررررری

یوهوووووووووووووووووو

آقا من برای بار هزارم به خودم قول می دم که از روی ظاهر آدم ها قضاوت نکنم! خب؟ قول می دم!!!
اول ترم گفتم یه کلاس با خانوم روس جالب دارم و یه کلاس فارسی با استاد بداخلاق ایرانی... خب! کاملاً برعکس شد... خانوم روس پوستم رو کند، سر هیچ و پوچ اشکم را درآورد... اون وقت آقای فارسی زبون با همه اون اداهای عجیب غریبش، چه کارهای خوب خوبی که برام نکرد... و الان هم بهم ایمیل زده که می دونم درگیر اپلای هستی، سه یا حتی خواستی، چهار روز بیشتر بهت وقت می دم! برو خوش باش دخترم! آدم مهربون گوگولی! بوس!!!!!!!!!!

من خیلی آدم بدیم که نمی تونم جلوی خودم را بگیرم و تند تند روی آدم ها قضاوت می کنم...

Saturday, December 11, 2010

خود پسند کنون

من زیبا می باشیدیم!!!!!

چیه؟ کیه؟ خب چیه؟؟؟؟؟ خب بعضی وقتها، آدم خودشو می پسنده دیگه! الان هم از همون وقت هاست خب
(بی نقطه آخر! بی سه نقطه آخر!... بلکه شناور... مثل یک نسیم خوش بو در هوا)

Friday, December 10, 2010

گذار

هوالغیور

یکی از بدترین دوره های زندگی ام را سپری می کنم... اولش داشتم به افسردگی نزدیک می شدم. بعد دیدم، خب تهش که چی... الان فقط عصبانی ام و خسته. همراه با یک عالمه درد (فیزیکی از سر خستگی)... و.... منتظرم که بگذره! ... بگذره! ... فقط همین

امروز بالاخره 2/3 پروژه این خانوم روسه که روز به روز ازش بیشتر بدم می آد رو سابمیت کردم و خلاص... توی راه، عین مست ها تلو می خوردم سمت خونه. مخم برای خودش این طوری تصور کرد: خب... من دارم شبی 2-4 ساعت می خوابم. روزی یک وعده غذا می خورم. باسن مبارکم درد گرفته از پس پای این قوطی دیجیتال نشسته ام. ستون مهره هام درد می کنه و تکون که می خورم از بالا تا پایین ترق توروق صدا می ده... قبلاً ها فکر می کردم می ارزه؟ دوست داشتم جواب بدم آره. جاه طلبی هام همچنان می گن آره... اما آینه حرف دیگه ی داره برای گفتن... به افسردگی نزدیک می شدم... توی راه فکر کردم شده ام مثل یک سربازی که شدیداً زخمی شده توی جنگ. (جالبه از جنگ حرف می زنم وقتی بهزاد هم همزمان احساسی مشابه داره) خلاصه وقتی تلو می خوردم احساس همون سرباز رو داشتم. که خودش را می کشه به سمت سرپناه. می دونه این کشیده شدن، زخمهاشو عفونی تر می کنه و شانس سالم موندنش را کمتر، اما اگر نکشه هم حتماً در تنهایی می میره: جنگ رو به خودش باخته. بازی دوسرباخته و در عین حال دوسربرد. آن چنان نفس نداره که به خودش می گه آخرش که چی. اگر کاری می کنه از سر وظیفه است...

دیگه حس افسردگی باهام نیست. از سر وظیفه می جنگم. با زندگی. جلو می رم. عصبانی ام. خسته ام. اما جلو می رم. از عالم و آدم عصبانی ام. هر تنابنده ای جلوم بیاد تیکه پاره اش می کنم (به خصوص این خانوم روسه)... اما نه نمی کنم. انرژی ام را نگه می دارم تا به وظیفه ام عمل کنم. 
می دونم که به زودی همه چی تموم می شه. این دوره گذار لعنتی که یکی از پرفشارترین دوره های زندگی ام یود و هست تموم می شه... چه به اون جایی که می خوام برسم و چه نرسم... می دونم که به زودی یه دوره آرامش پیش رومه. مثل تعلیق، سکوت... مثل وقتی که کله ات را بکنی تو آب، تا وقتی نفس داری نیای بیرون و لذت ببری از موهات که خیس جولی چشمهات معلقند، موج می خورند... به زودی می آد پیش روم... این دوره فعلی، حتی به عصبانیتش هم نمی ارزه

عجب سال ببری داریم ها...

پینوشت یک: جالبه که مراحل گذار تو زندگی من، هم زمان می شن با تغییر فضای آموزشی ام... شروع خواندن، رفتن به (راهنمایی) فرزانگان، رفتن به دانشگاه، آمدن به آمریکا... همه این فصل ها با شروع یک مدرسه جدید، یک فضای آموزشی جدید هم زمان بودند و هستند... چقدر هم هر فصل من بعد جدیدی از بلوغ را بیشتر دیدم و فهمیدم...
"نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت - - - به غمزه مسئله آموز صد مدرس شد"
"طرب سرای محبت کنون شود معمور - - - که طاق ابروی یار منش مهندس شد"

پینوشت دو: از من نپرسید می آیم یا می مانم؟ می گویم می آیم. اما حقیقت این است که واقعاً خودم هم نمی دانم... اگر می دانستم، این قدر بحثش را نمی کردم! می کردم؟ 

پینوشت سه: من تو دستورزبان خودم گیرم، چه جوری دستور زبان فارسی رو ترجمه کنم به انگلیسی و یاد بدم به بچه مردم؟ پوووووف...


توضیح عکس: یاد فیلم دویلز ادووکیت (وکیل مدافع شیطان) می افتم. چقدر من این فیلم رو دوست دارم ... به خصوص اون استخر بالای برج... و چقدر وقته که ندیدمش... بیشتز از یک سال و نیم... ایران اگر قرار بود خیلی کم ببینم، ماهی یک بار بود!!! واشتگتن کتدرال. دی - سی

Tuesday, December 7, 2010

:-)

شادم.

از اون لبخندهای از سر خستگی، ولی همراه با رضایت از خود.... روی صورتمه و دوستش دارم. توی آینه لبخندم را نگاه می کنم و... بوسش می کنم.

این ترم اذیت شدم. زیاد. علی حده... اهل فشار آوردن به خودم هستم ولی این ترم حقیقتاً از ظرفیتم بیرون بود... و موضوع اینه که همه همش هم تقصیر من نبود... شرایط همه اش را پیش برد به این حالی که الان هست. درسهای سنگین تر از همیشه، تز. اپلای... همه اش بدجوری روی هم افتادند...

من فوق آدمیزاد عادی از خودم کار می کشم. و این ایده جزو بهترین ها بودن هم که خدایی نکرده محاله ولم کنه!!! حجم انتظاراتم از خودم، تو همه چی... توی ریز ترین موارد، ورای توانایی های انسان عادیه. تو نمی تونی، تو بهترین دانشگاه ها باشی، توی اون بهترین ها، یکی از بهترین دانشجوها باشی، فعالیت علمی خارج از برنامه (مقاله، سمینار، برقرار کردن ارتباطات بیشتر با شخصیت های علمی...) هم سر جاشون باشن، هم چنان خوش و خندون باشی و با تمام دوست هات ارتباطاتت رو حفظ کنی (تلفن، چت، فیس بوک، پارتی ها، گردش ها و حتی یه شام یا ناهار کوچک با هم خوردن و ...)، به علاقه های دیگه ات برسی (آواز بخونی، سینما بری، فیلم ببینی، موسیقی گوش کنی، اخبار رو دنبال کنی، شعر بخونی، داستان بخونی، فضولی کنی تو کار بقیه، حال و احوال اونها که برات مهمند رو بپرسی...)، به سلامتی و زیبایی خودت برسی، غذا و میوه خوب بخوری، برنامه ریزی برای سفر بکنی، چشم و گوشت پی پسرهای مردم باشه تا دوست پسر خوب پیدا بکنی و مهم تر از همه اپلای کنی! نمی شه آقا جون، نمی شه همه این سنگ را با هم برداشت و با هم و خوب و عالی هم به مقصد رسوند... می فهمی؟ دِ نمی فهمی دیگه!!! دخترم، خر همون خره، فقط پالونت عوض شده! قبلاً لیسانس بود، حالا فوق لیسانسه و فکر کنم حتی همین رو هم نمی فهمی!!! اون وقت احمقانه اش اینه که نمی تونی و می دونی که نمی تونی و وقتی نمی شه، زانوی غم بغل می گیری... خُب بسکه امحقی دیگه!!! (آخیـــــــــــــش! یک کم به خودم فحش دادم، ششم حال اومد!)
در مقابل، واقعاً فکر نمی کنم سطح توقع بالایی از دنیای خارج از خودم داشته باشم. یعنی دنیایی که هیچیش وابسته به من نیست.  درخواستم از دنیا، مواجه شدن با چیزهای ریزی که شادم می کنند، خیلی کمه! این حس که یک عدد بابای خوب، سایه اش کنارته، نگران و مراقب، بعضی وقت ها بیشتر از خودت... زانوهای مامانی را کنار خودت ببینی که بتونی سرت را روشون بذاری و اطمینان از این که اگه یه لحظه هست که واقعاً می تونی چشمهاتو ببندی، همون موقع است... برادری داشته باشی که خیلی از لحظات زندگی ات اذیتش کردی، اما هنوز و همیشه می دونی که می تونی بهش تکیه کنی: یه صخره برای پشت همیشه خسته تو... یا حتی ساده تر: دیدن زیبایی استثنایی پاییز یک کوچه، یا یک آسمون پر ستاره بدون ابر انگار که الانه که دستت به ستاره ها برسه، صدای مریم را شنیدن، حرف زدن با آقای اورازانی، خبر گرفتن از آقای ترکاشوند، دیدن چراغونی های کریسمس، گرفتن یک کادوی خوب، بوی شیرکاکائوی داغ... هرکدوم، از اینها، که اخیراً کم گیرم می آد، شوری برای ادامه بهم می ده که نگو و نپرس...

امروز در اوج خستگی، همراه با درد ستون مهره ها ناشی از خستگی، یک بینی قرمز و یخ زده، انگشت های پای دردآلود از سوز  سرما، لبخند  اون شور برگشت بهم. چیز خاصی هم نبود... با ماشین دوستهای آمریکایی ام می رفتیم محل جایی که باید سمینار می دادیم. غر زدن های همه گیر آخر ترم و این حس خوب که تنها نیستی، چسبیدن به شومینه و از آسمون و زمین حرف زدن با یک دوست خوب، زل زدن به هیزم ها و شعله های آتش... خوب پیش رفتن پرزنتیشن، خنده های غش غش تو راه برگشت که یعنی "تمام شد"... همه اش خوب بود. آرامش بود... آرامش خوب... و اصلاً کم اهمیت نبود این که لابه لای حرفها فهمیدم رفتن سراغ دکتری معماری، انگار کار هرکسی نیست...

دارم خودم را زیادی امیدوار می کنم. آخرین بار اصلاً تجربه خوبی از این کار نداشتم... اما خب... جواب می ده آخه!... آه که این خود درگیری با خودم... آخرش منو می کشه!

شادم. بی خیال. لبخندم رو دوست دارم...
می خوابم... و بعد از مدت ها، لازم نیست ساعت بذارم. کاش بتونم تا لنگ ظهر بخوابم و با نور شدید آفتاب تو چشم هام پاشم... کاش از همون خواب ها برم که با بمب هم بیدار نمی شم... از این عادت جدید سرخود پریدن از خواب، اصلاً خوشم نمی آد...
می خوابم...
لبخند... 
بی خیال...
خواب...

Friday, December 3, 2010

داریوش اقبالی

خبر: برای اولین بار در تاریخ، یک خواننده شده موضوع یک درس دانشگاهی. "لیدی گاگا" اسم واحدیه که یک استاد (فکر کنم جامعه شناسی) دانشگاه کارولینای شمالی ارائه می کند. اعتقاد دارد در مورد این آدم، دیگه "شخص" نیست که مهمه، بلکه لیدی گاگا الان دیگه بیشتر یک پدیده اجتماعی محسوب می شه.

پیش درآمد: رادیوفردا الان دیگه بیشتر از یک سال هست که فعالیتش را شروع کرده، نه؟ بلکه بیشتر... و دیگه برنامه ترانه برترش تقریباً جا افتاده که هرماه 10تا آهنگ از خواننده های ایرانی معرفی می شوند و مردم به ترانه ای که بیشتر دوست دارند، رأی می دهند... این ماه اما، رادیوفردا داره جمع بندی می کنه! 10 آهنگ برتر سال گذشته را با هم به مسابقه گذاشته... و چی جالبه؟ این که از 10تا آهنگی که مردم سال گذشته انتخاب کرده اند، چهارتاش مربوط به داریوش ئه...

دوست دارم!!! 
دوست دارم درست احساسم رو توضیح نمی ده! برام خیلی خیلی جالبه که برایند سلیقه مردم چه کارهای عجیبی می کنه... اگه اون استاد کارولینای شمالی، ایرانی بود، حقش بود داریوش را انتخاب کنه جای لیدی گاگا... توی لیست ده تایی رادیو فردا جالبه که خیلی ها غایبند: گوگوش، ابی، محسن نامجو، شاهین نجفی، ویگن، محمد نوری، عارف، فرامرز اصلانی... از قدیمی تر ها "نیاز" فریدون فروغی هست... و به جاش خیلی چهره های جدید هستند که شاید هیچ آهنگ شاخص دیگه ای هم از خودشون نذاشته باشند! مهرنوش با "چشمهات" هست، حمید طالب زاده با "همه چی ارومه"... راستش کاملاً به نظرم این لیست واقعی می آد... چون معمولاً رأی دادن های وابسته به احساس، آمارهای جالب و غیر قابل انتظاری می سازند...

و اما داریوش. به نظرتون واقعاً یک پدیده نیست؟
با مامانم باهاش آشنا شدم. می دونم که افتخار می کنه که دوستش داره... نمی دونم می تونین درک کنین چی می گم: این که سال ها پیش، در دوره جوانی و نوجوانی، انتخابی کردی و با تمام وجود از خودت به خاطر این انتخابی که کردی خوشت می آد... برای من و بهزاد ماجرا کمی فرق می کنه. بیشتر حس نوستالوژیک داریم شاید. به خاطر حس مامان که همیشه همراه مادوتا هم بود... و به خاطر یک عالمه خاطره خوب و بد...
اما پدیده بودن به سلیقه من و بهزاد و مامان نیست. به سلیقه فرد نیست. حتی به سلیقه اجتماع هم نیست. به تأثیر متقابل اون پدیده و اجتماع روی همه! و من باور دارم که داریوش این ویژگی را تمام و کمال داره.


جدا از این که به طور کلی، تو برای مطرح شدن به عنوان یک خواننده، به یک چیز خاصی نیاز داری مثل صدای زیبا، خلاقیت در سبک خوندن، خلاقیت در اجرا، قیافه قشنگ، پشتیبانی خوب، شانس،...! این چیزها رو داریوش کم یا زیاد، مثل خیلی خواننده های دیگه داره. اما از دید من مواردی که اون را تبدیل می کنه به یک پدیده ینها هستند:
اول. همپای وقایع سیاسی-اجتماعی ایران خونده و بالغ شده... اولاً فقط سیاسی صرف نیست. خودش را تک بعدی نکرده. دوماً همین حالت درزمینه اجتماعی بودنش هم هست. سیاست و تفکرات اجتماعی را با هم برده جلو. اتفاقاً به نظرم بعد اجتماعی بودنش قوی تره که ماناترش هم می کنه. سوماً شعرهایی که می خونه تاریخ مصرف نداره. دیدی مثلاً مولانا شعر اجتماعی-سیاسی داره، انگار که همین امروز گفته شده؟ خلاصه تاریخ مصرف نداره. مهمتر از اون، در زمان، در محبوبیتش، در شهرتش، نمرده! به قتل نرسیده! خیلی ها خوب شروع می کنند، اما ادامه دادند، خوب موندن گاهی سخت تر هم هست. راکد نشدن... پا به پای روز جامعه خودت پیش رفتن... و باور کنید خارج از ایران این طور موندن خیــــــــــــــــــــــــــــلی سخته. به خصوص اگه آمریکا باشی (جو آمریکا افتضاحه) به خصوص اگه لس انجلس باشی (دیگه آمریکایی ها هم بگن اونجا مزخرفه، ببین چیه واقعاً!!!) مثلاً من ابی را در این زمینه دارای ضعف می دونم...
دوم. ادبیات متین و مؤدبی داره. قابلیت ارتباط با تمام لایه های اجتماع را داره. در این زمینه باوجود این که شدیداً دوستش دارم، محسن نامجو، و از آن طرف شاهین نجفی را دارای ضعف می دونم. این معنیش این نیست که اونها کارشون بده، فقط خودشون را (اگه بخوان) از قابلیت یک پدیده شاخص شدن و پایدار محروم می کنند... این که مثال متضاد می زنم هم، فقط برای اینه که نظرم را بیشتر روشن کنم. وگرنه اکثر این خواننده ها محبوب منند!
سوم. ارتباطش با نسل جدید اصلاً قطع نشده. بلکه محکم تر از خیلی خیلی های دیگه است. خیلی بیشتر از انتظار از یک خواننده عادی. همین که احساس کنی حرفت شنیده می شه و گوش داده می شه، از زبون توو برای تو خوانده می شه می تونه پایه پدیده اجتماعی شدنت را قوی کنه. تو زبان حال اجتماعت می شی. و به طبع، نماینده اجتماعت. داریوش قبل از جنبش سبز محبوب بود. اما بعد از اون کولاک کرد... کولاک. می گم که. بیش از پیش شد زبان مردم جامعه خودش.
چهارم. چندبعدی خواندنش قابل تقدیره. از دید من مثلاً گوگوش هم پدیده ایه واسه خودش... اما در این بعد، به خصوص قبل از شروع دوباره به خواندن، ضعف داره (الان بهتر شده)... داریوش فقط سیاسی یا اجتماعی نمی خونه. عاشقانه های بسیار بسیار زیبایی داره. از جدیدها شام مهتاب، تصویر رویا، به نام من، شکنجه گر (سلیقه خودم اعمال شده در مثال زدن) و از قدیمی ها... غلام قمر... قدیمی تر نازنین؛ کوه رو می ذارم رو دوشم؛ کس نمی داند کدامین روز می آید، کدامین روز می میرد؛ چون همسفر عشق شدی، مرد سفر باش... همه اینها... بعد های مختلف دیگه ای از عشق، عرفان، دغدغده های روزانه آدمیزادی و خیلی احساسات دیگه را دارند با خودشون. و زیبا. فکر کنم همین مورده که داریوش رو حتی به سینماهای جمهوری سلامی هم کشوند (اشاره به فیلم زن دوم)
پنجم. فعالیت های چند بعدی اجتماعی داره. بنیاد آیینه. کمک های انسان دوستانه اش... سفیر صلح شدنش... و تا حد امکان بی سر و صدا و بی هیاهو.
ششم. تجربه های شخصی اش ارزنده است برای اجتماع. قبول کردنشون بدون شرم از طرف خودش، خیلی ساده باعث می شه آدم ها اون رو خیلی بیشتر از خودشون بدونن. اعتیاد، سوخته شدن با اسید، درگیر زندان شدن. فرار، مهاجرت، عشق... همه اینها با هم... که برای هر خواننده ای پیش نمی آد که با این حجم اتفاق بیفته...

و احتمالاً خیلی موارد دیگه که یک انسان شناس/جامعه شناس از من خیلی بهتر می تونه توضیح بده.

به نظرم اگه تونستین رأی بدین، جواب مسابقه برای خیلی هامون می تونه جالب باشه:
1. نترسون از داریوش اقبالی 2. پشیمون از مهدی مقدم 3. همه چی آرومه از حمید طالب زاده 4. خون بازی از داریوش اقبالی 5. دنیای این روزای من از داریوش اقبالی 6. حیف از فرشید امین 7. نیاز از فریدون فروغی 8. چشمات از مهرنوش 9. سلول بی مرز از داریوش اقبالی 10. آقا نگه دار از گروه کیوسک

شخصاً قبلاً به داروش رأی داده ام، اما الان.... ترجیح می دم همه چی آروم بمونه... D;

و یک مورد دیگه: خودم هم می دونم و مسلمه که وضعیت سیاسی-اجتماعی فعلی ایران توی 40 درصدی بودن داریوش توی این لیست بی تأثیر نبوده. یک نگاه به شعرهای منتخبش کافیه...

پی نوشت به منظور آزار مادر گرامی: داریوش غمگینه! D<
پی نوشت بعد از تحریر:1.  آوازخوندن دوست دارم، 2. یکبار یک نامه نوشتم بهش که می خوام باهات بخونم و توی یکی از کلیپ هات باهات همراهی کنم... به نظرت می شه که این دوتا فکت/واقعیت با هم مرتبط بشن یک روزی؟
D;

Thursday, December 2, 2010

History, my passion, my mission

‎"Any fool can make history, but it takes a genius to write it." ~ Oscar Wilde