Sunday, February 28, 2010

سوشی نامه

به سلامتی قیافه ام  داره شبیه نوشابه و مرغ می شه!!!! آرزوم این بود که کاش شبیه سوشی می شد!!! من موندم چرا ایران سوشی نمی خورم؟ واقعاً چرا؟ چرا؟ چرا؟؟؟؟ سویا رو می دونم چرا! اما سوشی چرا نمی خوردم آخه؟؟؟ اینجا اگه یک هفته بشه که سوشی نخورم، همون حسی را خواهم داشت که آدم وقتی آیس پک خونش کم می شه... فکر کن! خیلی بده ها!!!

چرت می گم و اصلاً عجیب نیست و دوست هم دارم البته که چرت بگم! وقتی امروز یک شنبه است و دو شنبه یک میان ترم داری که یک سومش را خوندی و لامصب تموم هم نمی شه، وقتی برای سه شنبه یک کتاب کامل را باید بخونی و تا حالا از عنوانش که معماری در لس آنجلسه، فراتر نرفتی، وقتی 5شنبه میان ترمی داری که بچه سال بالایی ها کلاً برام اشهد خوندن به مناسبتش و من هیچ ایده ای ندارم که توش چی می گذره.... خیلی طبیعیه که صبح پا شم، حرص خوردن را بذارم کنار، برم لباس بشورم کلی، برم خرید خوشحال! و الانم را هم به سوشی خوردن و بلاگ نوشتن بگذرونم! آب که از سرگذشته! پس این دم آخر را خوش بگذرونیم! نه؟؟؟؟

Thursday, February 25, 2010

وا

الان داشتم یک مطلب می خوندم درباره مهندسی معماری رنسانس و باروک...دو زاری مشترک مورد نظر کج بود از مطالب انگلیسی هیچی نفمیدم!!! گفتم رجوع کنم به کتاب فارسی که با خودم آوردم اینجا... مثلاً ترجمه همون کتابه.... یعنی داغووووووووون......


آن چنان چرت و پرت نوشته که کلاً رفتم توی بهت الان... گفتم یک چیز پایه را مقایسه کنم... رفتم گنبد برونلسکی را چک کنم (سانتا ماریا دلفیوره؛ فلورانس، ایتالیا) کلاً فکر کنم یک گنبد دیگه را توضیح داده!!!!!!!!! این چــــــــــیه؟ حتی در حد خود تاریخ ها هم همینه! ایرانه دیگه! 10-20 سال این ور اون ور که فرقی نداره!!!... چرت و پرت و مزخرف و اشتباه!!!!!!!!!! خدایا چی می دن تو اون مملکت به خورد بچه ها به جای دانش؟؟؟ به فکر افتادم کلاً یک بار خودم را از سر تا ته ریویو کنم!!!!!!

بچه ها جدی اگه خواستین علمی برخورد کنین، منابع ایرانی را بی خیال! خب؟؟؟ به خصوص اگه موضوع تحقیقتون خارج از مرزهای ایرانه، منظور عرضمه....

الو؟ الو؟ آقا من همچنان جوجوام!!!!!!!ه

با عرض سلام!!
از آنجا که اعتراض ها زیاد شده، دیگه با این اعتراض آخر ونوس فکر کنم که لازم شده که باید سریعاً تصمیم گیری و اعلام موضع کنم: آقا به من داره شدیداً خوش می گذره!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
اخیراً انقدر غر زدم و سوگواری کردم توی این بلاگ که دیدم کار به جایی رسیده که وقتی پست خوشحال هم می نویسم (مثل قبلی)، حتی در حد بهزاد که مثلاً من را می شناسه هم فکر می کنن که باز دارم غر می زنم!!! این واقعیت فعلی زندگی من نیست!!! اصولاً واقعیت زندگی "نگار" نمی تونه که این باشه!!! آخه من کی به خودم بد گذروندم که بار دومم باشه؟؟ بله، من خسته می شم، دل تنگ می شم، غر می زنم... اما همچنان آمار هیجان زندگی ام بالاست!!!! بچه ها یک کاری نکنین که فکر کنم یادتون رفته من تریپم مینیژوپه!!!!!!! (چرت گفتم الان!!!)
البته با این مرثیه سرایی مداوم برای خودم، کاملاً بهتون حق می دم! پس در همین جا تصمیم گیری اخلاقی می کنم: یا کلاً غرنامه نمی نویسم، یا در ازای هر یک غر دوتاشنگولیسم افراطی بهش پیوند می زنم! سخته! اما می تونم، می تونم!!!! این پیمان مقدس مثل اون پیمان های هری پاتری، پابرجاست... اگر هم دیدین دارم می زنم زیرش، حتماً یادآوری کنین لطفاً!!! تنکس این ادونس!!!

حالا برای این که من اگر کلاً دوستان را در جریان نذارم، احساس می کنم زندگی ام دچار کمبود شده، یک کم زندگی عادی ام را تشریح می کنم:
معمولاً صبح کله سحر (در مقیاس نگاری)، هشت صبح پا می شم تا 10 به کلاسها و زندگی ام برسم... این هشت صبح پاشدن معمولاً تا هشت و نیم طول می کشه!!! مثل پیرزن ها (و البته اتوماتیک) قرص های متعدد را می رم بالا و خلاصه تا وقتی آب دوش روی کله ام نیاد، نمی فهمم چی شد و کی شد!!! 
رادیو فردا عملاً کاربرد صبح به خیر تهران را برعهده می گیره، تا بالاخره من تو سایت ببینم که اتوبوسم داره می آد!!! برین بترکین از حسودی!!! آهان! معلومه که نفهمیدین چی شد! یک عدد وب سایت دارم، وصله به جی.پی.اس... مثلاً من شماره ایستگاهمو می دم، اونم خودش هی آپدیت می که مثلاً 10-9-8-7-6 دقیقه دیگه اتبوست می آد!!! من سر 3 دقیقه می پرم بیرون و خوشحال می پرم تو اتوبوس!!!! این سیستم تو خود آمریکاش هم نایابه!!! اصولاً حمل و نقل عمومی تو آمریکا داغونه کلاً!!! (می دونم قراره غر نزنم! دارم اطلاع عمومی می دم بابا!) مثلاً مریلند، نزدیک خاله لیلا این ها، اتوبوس بیست دقیقه تا نیم ساعت یک باز می آد، یا حتی گاهی یک ساعت یک بار! و فقط هم تا 8.5 شب... تو این شهر گوگولی مگولی من صبح ها 10 دقیق یک باره، شب ها 20 دقیقه یک بار. تا 12.5 شب هم سیستم اتوبوس ادامه داره!! بعدش هم اتوبوس نیست، اما پلیس دانشگاه تاکسی داره، مجانی!!!! بله! آمریکا هزارتا ایراد داره! اما هزارو یکی هم چیزای خوب خوب!!!! یعنی خلاصه حواسشون به دانشجوهای بیکار و بی ماشین هست!!!

کلاس هام هم که... خب بستگی داره شماها چی دوست داشته باشین! من که تو رشته خودم عشق درس خوندن محسوب می شدم، اینجا واسم بهشت برین محسوب می شه!!! بلا نسبت، اندازه سه تا خر می کشن به کار! اما باز هم بستگی به دانشگاه داره... همین ور دل ما، دانشگاهی هست که کلاً کویته... اما طبیعتاً سر فارغ التحصیلی و کار پیدا کردن یا ادامه تحصیل دادن، فرق داره که از دانشگاهی توی 15 تای اول اومده باشی، یا از دانشگاه 200 ام... توی آمریکا یک جورایی نسبت به خودشون هم رحم ندارن! در عین اوج احترامی که بهت می ذارن، کردیتت پایین باشه، موقعیتت درجا معلومه... این کردیت در همه موارده، از مالی بگیر تا علمی... از تخلف رانندگی بگیر تا همیشه به موقع سرکار رفتن یا نرفتن... اصولاً زندگی برمبنای چرتکه انداختن روزانه می گرده... عادت که بکنی، می تونه جالب هم باشه... برای اندکی  پز دادن اعلام کنم که: دانشکده ما سال 2008، (در مقطع بعد از لیسانس)، هم رده پرینستون، یل و کانزاس سیتی، سیزدهم آمریکا بود... شنیدم که امسال هشتم بوده... به هر حال می دونم که گرایش لندسکیپ امسال (منظر) هفتم بوده... منبع این حرف هام هم موسسه دیزاین اینتلیجنس هستش که معتبرترینه و از این حرف ها... اینها را چرا گفتم؟ که بگم بابا سخت می گیرن! یک کم به غر زدنم حق بدین!!! (کشتمتون!!!) گرایش تخصصی من هم سوم آمریکاست!!!!! این دیگه ضایع بود گفتنش!!! فکر کنم کلاً 100 تا دانشگاه توی آمرکا پیدا بشه که تخصص فلسفه، تاریخ و تقد معماری داشته باشنن! ما هم بعد از ام.آی.تی و هاروارد سومی هستیم که هنر چندانی هم نکردیم به نسبت!!! :پی

اما از لذت های دیگه زندگی براتون بگم: می رم کلاس رقص!!! تا حالا تانگو و چا چا بود، امروز والس و فاکس شروع شد... تو زندگی ام این قدر احساس خنگی نکرده بودم!!! اما علم و صنعت بهم یاد داد که پر رو باش تا کامروا باشی!!! امروز بچه های کلاس و استادمون پیر شد تا به من یاد دادن!!! بر عکس رقص ایرانی، اینجا مرد رقص را هدایت می کنه... با اشاره دست روی پشت آدم، باید حالیت بشه که بری جلو یا عقب یا بچرخی... بامزه است! اما با روحیه خیره سر من ناسازگاره که موقعیت را خنده دار می کنه!!! یک عمر زدن تو سرمون که دختر خوب باید به پارتنرش تمکین کنه! گوش ندادیم که... حالا عادت ندارم، نمی تونم درست برقصم!!!!!! امروز پسره می خواست بهم یاد بده، گفت چشم هاتوببند، سعی کن بفهمی می خوام چیکار کنم، همون کار را بکن!!! باحاله ها، ولی پیر شد بنده خدا... حالا این که باید سیخکی وایسیم و سفت و محکم و من شل و ولم که دیگه جای خود... از همون مدل سیندرلایی ها که انگار کتاب رو سرمونه!!! فکر کنین! نگار با کتاب رو سرش! تازه بالا پایین هم بخوار بپره!!!!!!!

اما فقط همین ها نیست... من عاشق درس دادنم!!! این حس از دانشگاه از ترم سوم (مقدمات یک) تقریباً و از ترم پنجم (اسیست فیضی) عملاً شکوفا شد... اینجا چی درس می دم؟ فارسی! و امروز عشق دنیارو کردم وقتی مکس داستانش را تایپ کرده بهم نشود داد! داستان فیل صورتی که سفید شد!!!!!!!! این بشر فقط شش ماهه که داره فارسی می خونه و معررررررررکه است به خدا!!!! اگه بتونم به زودی  دست نوشته هاشو می گیرم، اسکن می کنم و می ذارم تو فیس بوک... دو ساعت در هفته باهاش کار می کنم و دانشگاه برای هر ساعت 15 دلار بهم می ده! فکر کن! صبر ایوب فقط می خواد که با اجازتون حاجیتون گالنی داره!!! اون روز علی هم اومد وقتی داشتم باهاش کار می کردم... اون موقع بود که فهمیدم عجب صبری دارم... یک کلمه را بدون تمسخر (خیلی مهمه) تا 50 بار تکرار می کنی و آخر هم نمی فهمه!!! :دی!!! دروغ گفتم! می فهمه! اما یادش می ره!!! البته شما سریعاً برین تو کفش که استادشون بهشون چه شعری یاد داده: ای قوم به حج رفته کجائید، کجائید//معضوق همین جاست، بیائید، بیائید/////معشوق تو معشوق تو هـمسایـه و دیوار به دیوار//در بادیه سر گشته شما در چه هوائید... حالا شما تصور کنید من معنی این را چه جوری با این انگلیسی ناقصم منتقل کنم!!!!!! مسئلتاٌ!!! شما "اختیار دارین" را چه جوری حالی یک آمریکایی می کنین؟ اصولاً چه جوری مفهوم تعارف کردن را براش جا می اندازین؟؟؟ که مردم ایران یه چی می گن، اما منطورشون عمراً اگه اون باشه!!!

احساس می کنم حرف های تکراری ام زیادی شد!!!
خبر جدید: پیش به سوی اولین قدم ها در اکتشاف آمریکا! پیش به سوی فلوریدا! برنامه هفته بعد نه، بعدیش.... دیزنی لند منتطر باش که نگار داره می آد! حیف که دخلم با خرجم نمی خونه! اگرنه، عمراً اگه می ذاشتم کوله سفرم از پشتم بیفته!!!!!

دیگه چی؟ هر شب حداقل 8-9 شب و حداکثر 12 شب خونه ام... فکر نکنم نه از بچه های مدرسه، نه از بچه های دانشگاه با این جمله از طرف من آشنایی داشته باشن!!! فکر کن! حداقل دو شب در هفته که همینه: 12 شب!!! نگار!؟!!! به به!!! 

از زندگی ساختن خوشم می آد!!!!!! اگه اون خونه تنهام جور شه، باید برم تو کار خرید مبلمان.. از ست آبی (مثلماً غیر استقلالی!!!) خوشم می آد! از یک دیوار خونه را قرمز کردن خوشم می آد! از حواسم به دخل و خرج بودن، در عین حال خوب پوشین و خوب خرید کردن خوشم می آد (از گشتن و قیمت باحال برای خرید پیدا کردن، خوشم می آد!)!!! از نقاشی و عکس و پوستر به در و دیوار زدنم خوشم می آد! از غذا قاطی پاتی درست کردنم هم خوشم می آد! از این که می تونم هر وقت گشنه ام غذا بخورم و هر وقت خوابم می آد، بخوابم خوشم می آد! از سوشی خوشم می آد! از ویندو شاپینگ خوشم می آد! از خرید اینترنتی خوشم می آد! از تل خریدن خوشم می آد! از به خودم رسیدن خوشم می آد! از رانندگی شروع کردن خوشم می آد! از رشته ام خوشم می آد! از این که جزو رشته های علوم انسانی محسوب می شیم و بازگشته ام به اصل خویش، خوشم می آد! از خوندن و خوندن و خوندن خوشم می آد! از نوشتن، اون هم به انگلیسی و تند تند پشت هم خوشم می آد! از این که انگار بدون پرژه مربوط به جنبش سبز، زندگی ام نمیگذره، خوشم می آد (معماری یعنی برای زمان حال طراحی کردن! هرچند عشقت اصفهان و وضع بی مثالش باشه!)! از توی آمریکا نشستن و درباره شهرهای اروپا و آسیا و آفریقا خوندن و بخث کردن، درباره هنرشون نظر دادن خوشم می آد! از چت کردن با رفقای قدیمی خوشم می آد که یادآور اینه که هوز تو قلب آدمها می تونی زنده باشی! از تا 11 شب، یعنی تا دم آخر که پرتت می کنن بیرون، با رفیق خوب توی استارباکس نشستن و قهوه خوردن و چرت و پرت گفتن، خوشم می آد! از دوستهای جدیدم خیلی خیلی خوشم می آد! ایرانی و خارجی...
من از خودم خوشم می آد!!!!!!!!!!!!!

پی نوشت: از تصویر ماه خودم خوشم می آد!!!!! آبی! موهای آبی! غیر عادی... با ریختن آب از کوزه توی چشمه! برگردوندن مداوم آب رفته به جوی!!!! دوباره کاری؟ کار عجیب غریب؟ خودم هم نمی دونم و نخواهم دانست (تا حالا هم بهش فکر نکرده بودم که چرا این علامت این شکلیه!)... مهم آب رفته است که باز هم اراده اش با خودمه.... باشد که دنیا را سیراب کنم! آمین

Monday, February 22, 2010

بدبختی در خوشبختی

زندگی هیجان خوردن ترشی لبو در بلاد کفر است... گاز باید زد خالی خالی
زندگی درست کردن ساندویچ مخلوط مرغ در سه دقیقه است... آن قدر خوشمزه که خودت هم باورت نشه
زندگی نگاه کردن به جوش های روی پیشانی است...ه
زندگی خوردن صبحانه، یک صبح است
زندگی فکر کردن به سفرهای پیش رو است... فلوریدا شاید؟؟
زندگی تصور شام دادن به خاطر قبول شدن در مستر دوم است، دانشگاه هفتم آمریکا... وقتی می دونی که در واقع خودت را انداختی توی چاه بزرگتر
زندگی لذت بردن از سمینار استاد برکلی است در باره دیوانه بازی های معنا دار معماران مدرن ژاپنی 

زندگی این حقیقت است که تا آخر هفته دیگه دوتا امتحان داری، دو تا مقاله برای نوشتن و پروپوزال پایان نامه علاوه بر همه کارهای معمول درسی هفته... و نمی دونی چه گلی بگیری بر سر مبارک

پی نوشت اول: من همچنان از زندگی ام لذت می برم... هرچند غر هم زیاد می زنم که طبیعت اینجا بودنمه (اینجا به معنای آمریکا در مرحله اول و دانشگاه سخت ویرجینیا در مرحله دوم)ه
پی نوشت دوم: من همچنان دلم می خواد اگر برگشتم ایران، وزیر آموزش و پرورش بشم

Sunday, February 21, 2010

داره عید می شه.... نمی خوام باور کنم... می خوام که تند تند بگذره این روزها و من بالاخره خیالم راحت شه... اما نمی خوام باور کنم... نمی خوام بعد از ربع قرن بدون مامان و بابام و بهزاد عید بشه... نمی خوام، نمی خوام، نمی خوام...نمی خوام سر خودم را گرم کنم به امتحان ها که آیا خوب بدم یا آیا بد. نمی خوام حواسم را پرت کنم با مستر دوم که اگه بشه چی می شه... نمی خوام خودم را گول بزنم با جشن یک هفته قبل از عید توی دی.سی و یک هفته بعد از عید توی دانشگاه که قراره خودمون مهیجش کنیم توی این دنیایی که انگار دیگه قراره از شلوغ پلوغی شب عید خبری نباشه که انگار نه انگار که سال نوئه! که برای اکثر مردمش اون شب با یک عالمه شب دیگه هیچ فرقی نکنه و ذوقش را نداشته باشن... نمی خوام هی الکی فکر کنم که امسال تخم مرغ های رنگی ام می خوام چه جوری باشه وقتی مامان نیست که برام نگهشون داره تا سال های بعد...ه

وای خدا، نمی خوام سال تحویلم تلفنی باشه! نمی خوام...ه

دنیای ایده آل یا رویایی... دنیای دو بام و دو هوا نمی خوام

Wednesday, February 17, 2010

Ehsase shadidan badi daram. hamechi + hemeki (!!) dare najur pish mire... in delshure lanati dare khafam mikonem... khob bendazinam birun rahat shim dige! (hamamun!!)

Sunday, February 14, 2010

می ریم که داشته باشیم

امشب شب مهتابه، حبیبم را می خوام
 حبیبم اگه خوابه، طبیبم را می خوام

به به



Sunday, February 7, 2010

ای قوم به حج رفته کجائید، کجائید/ معشوق همین جاست، بیائید، بیائید... حالا حکایت ماست

این یک غرنامه نیست
یک دلنوشته ای یک دختر معمولیه... کاملاً معمولی...
از همون دخترها که همیشه منتظره تا شاهزاده رویاهاش سوار بر اسب سفید بیاد و با هم بعدش برن ددردودور!!!! هیچکار دیگه ای هم جز آواز خوندن و رقصیدن بلد نیست... یک دختر معمولی، اما توی افسانه های والت دیزنی...

دارم فکر می کنم که هرسال حداکثر یک تا دوهفته قبل از تولدم تا خود شب تولدم، آن چنان اتفاق های هیجان انگیزی می افتاد که خودم هم باورم نمی شد... یعنی قبلش حتی فکرش را هم نمی کردم...
امسال هم همینه... فقط با هیجان و سرگشتگی بیشتر... نشسته ام ببینم زندگی داره من را کجا می بره... امسال در اوج ناباوری، یکی از بهترین شبهای تودم را داشتم... بزرگترین سورپرایزی که می شد باشه.... (و می دونم که خودم اینقدر برای خودم بزرگش می کنم، چون دوست دارم که این طور باشه...)

آهای خدا! می شنوی؟ شاهزاده رویاها نشسته بالای برج عاجش، دستش زیر چونه اشه و به دشت نگاه می کنه.... منتظره ببینه چه خوابی براش دیدی...
بهت اعتماد دارم

پی نوشت: خیلی دلم می خواست درباره "شیرین" عباس کیارستمی بنویسم... معرکه بود، اما جور نشد... می دونم که باز می سپارم به "بعداً" و این بعداً هیچ وقت نمی رسه...ه

Friday, February 5, 2010

Aab dar kuze o ma teshne laban migashtim... but not anymore...

Wednesday, February 3, 2010

شاد باش و میر زی...... مبارک بادا


ممنون! ممنون! ممنون!

ممنون از مامان و بابا و بهزاد و خاله لیلا و دایی خلیل و دایی فرهاد و آقا فرداد !

ممنون یک عالمه ویژه: عباس ت و مکس که اصلاً انتظار نداشتم و واقعاً شادم کردند....
ممنون از هاله که اگه کادو نگیره فکر می کنه نیستم!
ممنون از تارا که نصفه شب زنگ زد و از خواب برای اولین بار پروندم!!!! (تا حالا با زنگ تلفن از خواب نپریده بودم! شنگول ناک بود! هرچند جواب ندادم!!!!!)
ممنون از محمد علی ابطحی که جواب تبریک تولد گفت: "ممنون نگار انم.شما زنده باشید" و نمی دونم می دونه چقدر خوشحالم کرد یا نه؟! من که به فال تبریک تولد گرفتم!!!!!!

ممنون از همتون که تبریک گفتین:
کاوه، محمد امیری، بهنوش، پویان، فاطمه سعادتی، سپیده حکیم الهی، گلنار، سارا زاهدی، مریم الله داد، مژده آزاد، نگار کیانی، سروش، فرانه هدایتی، آرش کنعانی، شیوا شاهرخی، فرزانه رضائی، مرجان مهر، بهار یوسفی، پروین جعفری، سپیده حاجی پور، سالی مظفری، آرش طبیبیان، سوده انصاری، سعید شمایی، ارغوان کاظم بخشی، آتوسا سلطانی، ئاران، سجاد محمدی، نگار مسعودنیا، آیدا محصولی، لاله معمارزاده، باز هم نگار کیانی!، کیوان رضایی، سپیده فائم مقامی (83ئی!!!)، مهناز، شازی، پریسا گندمکار، چلسی (فامیلش چینیه! به ذکر نکردنش ببخشیدم!!!!)، مریم امام جمعه، مرسده، نیکی، سمانه مظفر، یاسی آراسته، تارا کیهانی، هوفر، فرناز کیارش، نرگس افشم، ویدا مهری، علی اسماعیلی، یاشار

ممنون از سارا و آیلا و پگاه و مریم وسالومه و بنفشه و لیدا و پریسا و هوارتا آدم گل و بلبل دیگه که با این سیستم دور بودن و خرابی از پایبستِ خانه... تماس بگیرند یا نگیرند، فکر کردن بهشون شادم می کنه....

هی گفتم مرحله اول تولدم مبارک، مرحله دوم مبارک... و حالا مرحله سوم مبارک!!! از همتون ممنون، که درسته اینجام و به نظر دورِ دور... اما این احساس که تنها نیستم و آدم هایی هستند که بالاخره یک گوشه از دلشون را جا دادن به من، معرکه است! روزهایم را تا مدتها ساخت حسابی....

ممنون که بعد از یک روز خیلی خیلی خسته (کلاس و کار از 10 صبح تا 9 شب) آنچنان شادابم کردین که حداقل سه ساعتی نشستم و جوابهای لطف هاتون را دادم...

ممنون از خدا که کادو تولد هرچی برف داره، داره از آسمون نازل می کنه!!!! همچین که گیر کنم و عمراً این آخر هفته بتونم برگردم واشنگتن!!!!

ممنون

ممنون

ممنون

پینوشت بعد از پست: ممنون از طاهره مرودشتی، سالومه، مریم فروتن، رعنا یزدان، حنیفه زارع زاده، شیده، زهره معمارزاده، بهشاد، پریسا رهبری، فرشته عسگری، عمه افسانه، شفق، مهسا ادیب، مستانه ترکمتی آذر، سلیما علی، هدی، ابراهیم کاظمی، کتایون، ارغوان، جوهانا کان، امی موزز (همون موسی خودمون، اما خارجکی)، جنیفر، سارا پیامی، آذین فرزان، سپیده شمائی، شهریار، بنفشه جلالی، مریم نوری، بهار معمارزاده، دوباره امی موزز، گلبهار، پریسا، لیدا، سم (سام) شیرازی، جوهانا کان (دوباره)، فاطمه سمائی، تارا، بابک معمارزاده، ونوس، شهلا مقبل، امیر چاووشی، نگار اشعری، مریم اسدیان، سارا افراز،مونا حکمی





Monday, February 1, 2010

چهارده بهمن در سال 2010

دیر آمدی ای نگار سرمست
زودت ندهیم دامن از دست

سلام به 14 بهمن